اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

زبان

نویسه گردانی: ZBAN
زبان . [ زَ / زُ ] (اِ) ۞ معروف است و به عربی لسان گویند و بضم اول هم درست است . (برهان قاطع). جزوی گوشتین واقع در دهان انسان و بیشتر حیوانات که تواند حرکت کند و در فرو بردن غذا و چشیدن و تکلم بکار میرود. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). آلت گوشتی که دردهان است و برای چشیدن و بلعیدن و گفتار استعمال میشود و لفظ عربیش لسان است . در پهلوی زبان و زفان بوده در اوستا هزوا و در سنسکریت جیهوا... و چون در پهلوی با ضم اول است باید در فارسی هم جایز باشد. (فرهنگ نظام ). عضو معروف است ... و این لفظ در مدار بفتح ودر رشیدی بضم و در بهار عجم و کشف بفتح و ضم ، و در سراج نوشته که آنچه در رشیدی لفظ زبان بضم اول نوشته ، تخصیص ضمه خطاست ، بفتح نیز آمده ، بلکه لهجه ٔ ایران بفتح است ، غایتش هر دو صحیح اند. (غیاث اللغات ). لسان و آن جزء لحمی واقع در دهان انسان و بیشتر حیوانات که متحرک است و بکار میرود در بلع و ازدراد غذاء و علاوه آلت عمده و اصلی ذوق و تکلم است . (ناظم الاطباء). خازن . خَزّان . ذَبذَبَة. شاهد. شِبدِع . صاقور. عصا. لِهجِه . لَهَجَه . (منتهی الارب ). لسان . (منتهی الارب ) (غیاث اللغات ) (دهار) (آنندراج ). لِسن . (منتهی الارب ). لقلق . (دهار). مِذرَب . مِذوَد. معلاق . مفصل . (منتهی الارب ). مقول . (منتهی الارب ) (بحر الجواهر) (دهار).مقوال . منمول . (منتهی الارب ). در کتاب تشریح میرزا علیخان آمده : قسمت ثابت زبان جزء اعظم جدار تحتانی دهان و قسمت غیر ثابتش در جوف دهان متحرک است ، عضوی است کثیر العمل و نیز اصل در حسن ذوق . و اثر بسیار عمده در بلع و تقطیع اصوات و غیرها دارد. میشود آنرا تشبیه کرد به قطع ناقصی که قطر اطول آن قدامی خلفی باشد و لیکن شکل آن از قوس مکافئی که قوس دندانی تحتانی رسم میکند معین میشود. در قدامی که خیلی بزرگتر است افقی است و منتهی به نقطه ای میشود که از جمیع مواضعزبان کوچکتر است . در قسمت خلفی دفعةً منحنی شده بخلف و تحت مایل و از همه جا ضخیمتر میشود پس بعقب رفته باریکتر میشود و بعظم لامی ملتصق میگردد و برای آن سطحی فوقانی و سطحی تحتانی و دو کنار و قاعده و رأسی ملاحظه کرده اند. سطح فوقانی : غیر مستوی و در تمام امتداد خود آزاد است . پست و بلندیهای آن عبارتند از:
1- شکنجهائی که مخصوصاً در قسمت خلفی و در کنارهای زبان برآمده ترند. در بعضی در جزءمتوسط، یک شیار طولی بسیار بزرگ دیده میشود. 2- حلیمه های بسیاری که تمام سطح ظهری زبان را مستور نموده و دارای اقسام ذیلند:
اول - حلیمه های بزرگ ، که در قاعده ٔ آن در روی دو خط مورب مرتب اند. دو طرف آنها با هم تلاقی کرده شکل «7» حاصل میشود که نقطه ٔ آن بخلف است . این حلیمه ها ده تا دوازده عدد و بشکل مخروطی ناقص اند که قاعده ٔ آن از دو نقطه ٔ آن ملصق است . از این است که بویه آنها را ذورأس خوانده و بواسطه ٔ اینکه مجرای مدوی به آنها احاطه کرده کرویر آنها را حلیمه های کاسی نام نهاده است . در ملتقای دو شعبه ٔ 7 حلیمه ٔ کوچکتری دیده میشود که در کاسه ای که ازهمه عمیقتر است قرار دارد، این جوف کوچک را ثقبه ٔ اعور مرگانئی نامند.
دوم - حلیمه های کوچک که قطری و تاجی و خیطی و مخروطی اند و قسم اخیر از همه فراوانتر است و همه ٔ آنها در سطح ظاهر زبان متفرقند. ساپ حلیمه های نیم کرویی بیان و رسم میکند که از آنها هم کوچکترند و این قسم در میان شیارهایی که در فاصله ٔ حلیمه های قطری و تاجی اند قرار گرفته و عنصر حلیمه های قطری و کاسی اند.
غدد زبان : در خلف حلیمه های کاسی غدد خوشه ای زیادی موجود است : «غدد تحت مخاطیه » بشکل 7 که با 7 حلیمه های کاسی متحدالمرکزند. غدهایی دیگرند که در خلف از محاذات غدد تحت مخاطیه شروع کرده «غدد بین العضلیة» و از هر طرف تا نزدیکی نقطه ٔ زبان ممتد میشوند و از طرفین دو توده که یکی خلفی «غده ٔ وبر» و دیگری قدامی «غده ٔ بلاندن » یا «غده ٔ توهن » است تشکیل میدهند.
سطح تحتانی زبان :سطح تحتانی در ثلث قدامی ، آزاد و دو ثلث خلفی آن متصل است بعضلاتی که آنرا به اجزاء مجاور استوار نموده اند. در قسمت آزاد این سطح ، شیار متوسطی است که در طرف خلفی آن شکنج مخاطین است که آنرا لجام یا بند زبان گویند و در طرفین آن شیار، فزونی عضلات زبانی و دو فزونی کبودرنگ که از وریدهای ضفدعی حاصل شده اند دیده میشود. کنارهای زبان از نقطه رو به قاعده ضخیمتر شده و در تمام مواضع آنها حلیمه ها موجودند (ساپ ). قاعده ٔ زبان بعظم لامی استوار است . در نقطه ٔ زبان اغلب اثرشیار متوسط سطح فوقانی و تحتانی دیده میشود.
بناء و ماهیت زبان : زبان حاصل شده از عضلات مخصوصه و عضلات اضافیه که با اجزاء لیفیه و غضروفیه مرتبط شده با عظم لامی هیکل زبان را میسازند از غشاء مخاطی و عروق و اعصاب .
هیکل زبان : لب خلفی عظم لامی چنانکه سابقاً مذکور داشتیم محل اتصال غشاء لیفی «غشاء لامی زبانی » است که الیاف زبان بدان استوار میشوند. در خط متوسطه تیغه ٔ لیفی عمودی کوچکی دیده میشود که در خلف ضخیمتر از اقدام و میان دو عضله ٔ زنخی زبان واقع است و دو سطح آن موضع اتصاب الیاف عضلانیه است . این غشاء را بلاندن مجازاً غضروف لیفی متوسط زبان نامیده . غشاءمخاط زبانی بسیار ضخیم است ، به نسج عضلانی چسبیده و متمم هیکل زبان است .
عضلات زبان : عبارتند از:
1- عضلات زبانی . 2- عضلاتی اضافی به نام عضله ٔ زنخی زبانی سهمی زبانی و لامی زبانی . 3- سه عضله ٔ دیگر که از اعضائی که به زبان مربوطند می آیند و آنها عضله ٔ زبانی ، حنکی زبانی و لوزی زبانی و زبانی لهاتی اند...
عضله ٔ سهمی زبانی ، عضله ٔ دقیق کوچکی است که از فوق بجزء تحتی و وحشی زائده ٔ سهمی و بشریط سهمی فکی ملتصق شده بتحت و انسی و قدام رفته در قاعده ٔ زبان سه قسمت میشود. قسمت اول : قدمی خلفی ... قسمت دوم :عرضی یا فوقانی ... قسمت سوم : تحتانی ...
عضله ٔلامی زبانی : عضله ٔ صغیر مربعی است که بجسم عظم لامی (قاعده وی زبانی ) و بقاعده و تمام طول قرن بزرگ آن «قرنی زبانی » متصل میشود پس الیاف آن عموداً بفوق رفته و در طرفین زبان بمیان سهمی زبانی و زبانی فوقانی میروند...
عضله ٔ زنخی زبانی : مشعشعترین و بزرگترین عضله ٔ زبان است ...
حلقی زبانی : اسم است برای الیاف عضلانیه ای که از عضله ٔ مضیق فوقی حلق بزبان رفته ... لوزی زبانی (بروکا)، دسته ٔ عضلانیه ای است که غشاءمخاطین را که میان کنار تحتانی لوزه و کنار زبان محاذی آن است برمیدارند نمایان میگردد.
غشاء مخاطی زبانی : برحسب مواضع وضع آن زیاد مختلف میشود: در سطح تحتانی زبان مانند غشاء مخاطی دهان است و در کنارها و سطح فوقانی ... از لحمه های صلبی تشکیل یافته است . (از تشریح میرزاعلیخان ص 529 تا 534).
در کتاب کالبدشناسی توصیفی آمده : زبان عضو حس ذائقه است و بتوسط آن احساس طعم اشیاء را مینمائیم و اعضایی که در سطح آن پخش میباشند باعث ادراک این احساسات میگردند.
زبان عضوی است عضلانی مخاطی و متحرک که در داخل دهان قرار دارد و علاوه بر درک طعم در جویدن و مکیدن و بلع و ترکیب و تغییر اصوات نیز بکار میرود و ما به شرح قسمتهای ذیل میپردازیم :
قسمت اول - شکل خارجی :
زبان عضوی است متحرک و مخروطی شکل که از بالا به پائین مسطح و قاعده ٔآن در عقب و نسبةً غیر متحرک میباشد و رأس آن در جلو و کاملاً متحرک است . این عضو دارای دو سطح فوقانی و تحتانی و دو کنار جانبی و یک رأس و یک قاعده است و رویهمرفته میتوان برای آن دو قسمت قائل شد: یکی قسمت قدامی یا قسمت دهانی که بطور افقی قرار گرفته است و دیگری قسمت خلفی یا حلقی که بطور عمودی در عقب قسمت اولی واقع است .
سطح فوقانی یا سطح پشتی :
این سطح مانند تمام زبان دارای دو قسمت افقی و عمودی است . قسمت افقیش در دهان واقع و متوجه سقف آن میباشد وقسمت عمودیش در عقب و مواجه با حلق است . در حد فاصل این دو قسمت خط فرورفتگی است بنام شیار انتهائی ۞ که محل تقاطع دو شاخه مشکله آن عمیق تر و خلفی تر از سایر قسمتهای آن است و به سوراخ اعور ۞ یا روزنه ٔ کور موسوم میباشد. در روی قسمت افقی این سطح اجزاء زیر دیده میشوند:
1- در خط وسط شیار قدامی خلفی که از نوک زبان شروع و به سوراخ اعور ختم میگردد به اسم شیار میانی .2- چین هائی که عرضاً قرار گرفته و عده ٔ آنها زیاد است . 3- برآمدگیهائی که در تمام این سطح پراکنده بوده و از متفرعات مخاط زبانی است به نام حبه های زبانی که عده ای از آنها نسبةً بزرگ و در جلوی شیار انتهائی واقع و رویهمرفته تشکیل زاویه ٔ حاده ای را میدهند که فرجه ٔ آن بطرف جلو است و به هشت زبانی موسوم میباشد و بالاخره پاره ای از حبه ها که کوچکترند در روی تمام قسمت افقی سطح فوقانی موجود میباشند و ما در موقع شرح مخاط زبان بذکر آنها خواهیم پرداخت . قسمت عمودی سطح فوقانی که متوجه به حلق است ، غیر منظم و دارای غددی است که مجموع آنها را لوزه ٔ زبانی ۞ مینامند. بین انتهای تحتانی این قسمت و غضروف مکبی که در عقب آن قرار دارد سه چین مخاطی موجودمیباشد که زبان را به غضروف مکبی متصل نموده و به چین های زبانی مکبی میانی و طرفی موسومند. بین چین های طرفی دو فرورفتگی است بنام حفره های زبانی مکبی .
سطح تحتانی :
وسعت آن از سطح فوقانی کمتر ومتوجه به کف دهان میباشد. این سطح بتوسط مخاط پوشیده شده و در روی آن قسمتهای زیر دیده میشود:
1- در وسط آن چین مخاطی برجسته ای است که از جلو به عقب کشیده شده و مهار زبان ۞ نامیده میشود. 2- در جلو و در امتداد مهار شیار نسبةً عمیق قدامی خلفی وجود دارد که تقریباً تا نوک زبان ادامه پیدا میکند. 3- انتهای خلفی مهار به برآمدگی ختم میگردد که در روی آن دو سوراخ مشاهده میشود که منافذ مجاری وارتون ۞ میباشند. 4- در طرفین مهار دو برآمدگی است که مربوط به وجود غدد زیر زبانی بوده و در روی هریک سوراخهای متعددی وجود دارد که منافذ مجاری مترشحه ٔ این غدد میباشند. 5- بالاخره اورده ٔنوک زبان که یکی در طرف راست و دیگری در طرف چپ خط وسط از جلو بعقب کشیده شده و باعث برآمدگی مخاط سطح تحتانی زبان میگردند.
کنارها: گرد و مجاور دندانها میباشند و هرقدر از عقب به جلو نزدیکتر شویم نازک تر میگردند.
قاعده : پهن و ضخیم بوده و به ترتیب از جلو بعقب با اجزاء زیر مجاور میباشد:
1- عضلات فکی لامی و زنخی لامی . 2- استخوان لامی . 3- غضروف مکبی .
رأس : که از بالا به پائین پهن و در این شیارها سطوح فوقانی و تحتانی زبان بیکدیگر منتهی میگردند.
قسمت دوم - ساختمان زبان :
زبان از سه قسمت مختلف تشکیل شده است :
اول اسکلت استخوانی لیفی . دوم عضلات . سوم مخاط.
اول - اسکلت استخوانی لیفی :
این اسکلت شامل استخوان لامی و دو تیغه ٔ لیفی به نام غشاء لامی زبانی و غشاء میانی است . استخوان لامی را مفصلاً در کتاب اول «استخوان شناسی » ذکر کرده ایم .
غشاء لامی زبانی ۞ :
تیغه ٔ لیفی است که عرضاً در ضخامت قسمت خلفی زبان قرار گرفته است . این تیغه روی کنار فوقانی تنه ٔ استخوان لامی (در فاصله ٔبین شاخهای کوچک ) چسبیده و سپس بطرف بالا و کمی بجلومتوجه شده و در ضخامت زبان قرار میگیرد. طول این غشاء در خط وسط تقریباً یک سانتیمتر است .
غشاء میانی یا غشاء زبانی ۞ :
تیغه ٔ لیفی است که در خط وسط و در سطح سهمی عمود بر غشاء لامی زبان قرار دارد. این تیغه بین دو عضله ٔ زنخی زبانی واقع است و بشکل داس کوچکی است که قاعده ٔ آن در روی وسط سطح قدامی غشاء لامی زبانی و روی کنار فوقانی استخوان لامی چسبیده است . رأس آن تقریباً در حدود نوک زبان بین عضلات مختلفه ٔ این عضو قرار دارد، کنار فوقانیش محدب و بموازات سطح فوقانی زبان میباشد و از آن بیش از سه الی چهار میلیمتر فاصله ندارد. کنار تحتانیش مقعر و مجاور الیاف عضله ٔ زنخی لامی است .
دوم - عضلات زبان : زبان دارای هفت عضله است ، یکی از آنها که به نام زبانی فوقانی است فرد و بقیه زوج و هشت جفت میباشند. باستثنای عضلات عرضی زبان که کاملاً در داخل این عضو هستند سایر عضلات زبان بیکی از استخوانها و یا اعضاء مجاور نیز چسبیدگی دارند و از این حیث آنها رامیتوان به سه دسته تقسیم کرد:
دسته ٔ اول آنهائی که مبدأشان بیکی از استخوانهای مجاور متصل است . این دسته شامل سه زوج عضله میباشد ازاینقرار:
1- زنخی زبانی . 2- نیزه ٔ زبانی . 3- لامی زبانی .
دسته ٔ دوم - عضلاتی که مبدأشان در روی اعضاء مجاور چسبندگی دارد و عبارتند از:
1- کامی زبانی . 2- حلقی زبانی . 3- لوزه ٔ زبانی .
دسته ٔ سوم - عده ای که مبدأشان هم در روی اعضاء و هم در روی استخوانهای مجاور میباشند. این دسته شامل عضله ٔ زبانی تحتانی و عضله ٔ زبانی فوقانی است .
1- زنخی زبانی ۞ : عضله ای است ضخیم و مثلثی شکل که رأس آن در جلو و قاعده اش مانند بادبزنی در داخل زبان پخش میشود.
مبداء - بتوسط الیاف کوتاه وتری در روی زائده ٔ زنخی فوقانی استخوان فک اسفل میچسبد.
مسیر - الیاف عضلانی از یکدیگر جدا شده و مانند بادبزنی بطرف سطح فوقانی زبان استخوان لامی متوجه میگردند.
انتهاء - الیاف قدامی یا فوقانی قوسی را تشکیل میدهند که بطرف جلو مقعر است و به رأس زبان منتهی میگردند.
2- الیاف میانی که همه به مخاط سطح فوقانی زبان و به غشاء لامی زبانی متصل میگردند.
3- الیاف تحتانی یا خلفی در روی کنار فوقانی تنه ٔ استخوان لامی میچسبند.
مجاورات - سطح داخلی آن مجاور عضله ٔ همنام طرف مقابل است و بین آنها در طرف بالاغشاء میانی و در طرف پائین نسج سلولی قرار دارد سطح خارجی آن مجاور با غده ٔ تحت زبانی و مجرای وارتن و شریان زبانی عصب زیر زبانی و عضلات لامی زبانی و نیزه ٔ زبانی تحتانی میباشد. کنار قدامی اش مقعر و مجاور با مخاط سطح تحتانی زبان است کنار تحتانی آن روی عضله ٔ زنخی لامی تکیه میکنند.
عمل : الیاف قدامی نوک زبان را بطرف پائین و عقب میکشانند. الیاف میانی زبان را بجلو میبرند. الیاف خلفی یا تحتانی زبان و استخوان لامی را به بالا و جلو میکشانند و در صورتی که کلیه ٔ الیاف این عضله بالاتفاق منقبض گردند زبان را بطرف کف دهان میگسترانند.
عصب : شاخه هایی است از عصب زیر زبانی .
2- نیزه ٔ زبانی ۞ :
عضله ای است طویل و نازک که از زائده ٔ نیزه ای به قسمت طرفی زبانی کشیده شده است .
مبداء - در روی نقاط ذیل میچسبد:
1- روی قسمت قدامی خارجی نوک زائده ٔ نیزه ٔ استخوان گیجگاه . 2- روی رباط نیزه ٔ فکی . 3- در بعضی موارد روی زاویه ٔ فک اسفل و مجاور آن روی کنار خلفی این استخوان .
مسیر- عضله بطرف پائین و جلو و خارج متوجه شده در حدود انتهای خلفی کنار طرفی زبان بدو دسته الیاف فوقانی و تحتانی تقسیم میگردند.
انتها- الیاف فوقانی بشکل بادبزنی در روی سطح فوقانی زبان پخش میگردند. این الیاف در طرف عقب عرضاً قرار دارند و هر چه به طرف نوک زبان نزدیک ترشوند بیشتر بطرف داخل و جلو متمایل میگردند و بالاخره کلیه ٔ آنها روی غشاء میانی منتهی میشوند. باید دانست که خارجی ترین این دسته در امتداد کنار طرفی زبان تا نوک این عضو کشیده میشوند.
2- الیاف تحتانی از میان رشته های عضلات لامی زبانی و زبانی تحتانی عبور نموده و به غشاء میانی اتصال مییابند.
مجاورات :
این عضله از طرف خارج با غده ٔ بناگوشی و عضله ٔ رجلی داخلی و مخاط زبانی و عصب زبانی مجاور است و از طرف داخل با رباط نیزه ٔ لامی و عضله ٔ تنگ کننده ٔ فوقانی حلق و عضله ٔ لامی زبانی مجاورت دارد.
عمل - زبان را بطرف بالا و عقب میکشاند.
عصب : 1- شعبه ای از عصب زیر زبانی .
2- شعبه ای از عصب صورتی .
3- لامی زبانی ۞ : عضله ای است پهن و نازک و چهارگوش که در قسمت طرفی و تحتانی زبان قرار دارد.
مبداء - در روی نقاط زیر میچسبد:
1- روی تنه ٔ استخوان لامی مجاور شاخ کوچک آن . 2- روی سطح فوقانی شاخ بزرگ و در طول کنار خارجی آن .
مسیر: الیاف عضلانی بطرف بالا و کمی به جلو متوجه شده و وقتی که به کنار طرفی زبان رسیدند تغییر جهت داده و تقریباً افقاً بطرف داخل و جلو متوجه شده و از یکدیگر دور میشوند.
انتها: این الیاف در ضخامت زبان با رشته های فوقانی عضله ٔ زبانی مخلوط شده و به اتفاق آنها در روی غشاء میانی متصل میگردند.
باید دانست که در بعضی اوقات این عضله شامل دو دسته الیاف مجزا از یکدیگر میباشند. یکی :به نام قاعده ٔ زبانی ۞ که از تنه ٔ استخوان لامی مجزا میگردد و دیگری : شاخی زبانی ۞ که مبداء آن در روی شاخ بزرگ استخوان لامی است و اغلب در بین این دو دسته فاصله ای موجود است که در صورت تشریح دقیق ممکن است شریان را نیز در این فاصله مشاهده کرد.
مجاورات : سطح عمقی آن با عضلات تنگ کننده ٔ میانی حلق و زبانی تحتانی و زنخی زبانی و شریان زبانی مجاور است و شریان بطور مایل از عقب بجلو و از پائین به بالا کشیده شده است . اما سطحاً این عضله با عضلات فکی لامی و نیز لامی و دوبطنی و غده ٔ تحت فکی و مجرای وارتن و اعصاب زبانی و زیرزبانی مجاور است .
عمل - عضلات لامی زبانی چپ و راست بالاتفاق زبان را بطرف پائین میکشانند.
عصب - شاخه ای از عصب زیر زبانی .
4- کامی زبانی ۞ :
عضله ای است نازک و طویل که در ضخامت سنون قدامی لوزه قرار دارد.
مبداء - روی سطح تحتانی شراع الحنک یعنی در روی سطح تحتانی نیام کامی می چسبد.
مسیر: الیاف عضلانی بطرف پائین و جلو ممتد گشته وقوسی را تشکیل میدهند که تقعر آن بجلو و بالا است .
انتها- الیاف این عضله در حدود قاعده ٔ زبان از یکدیگر دور شده عده ای عرضاً و پاره ای طولاً پیش رفته و با الیاف عضله ٔ تیره ٔ زبانی یکی میگردند.
مجاورات : قسمت عمده ٔ این عضله مجاور مخاط است و چنانکه میدانیم قسمتی از تنه ٔ آن در جلوی لوزه قرار دارد.
عمل - زبان را ببالا و عقب میکشاند.
عصب - شعبه ای است از عصب صورتی ولی در حقیقت عصب این عضله شاخه ای است از عصب ریوی معدی که بتوسط عصب پیوندی حفره ٔ وداجی آن داخل در عصب صورتی میگردد.
5- حلقی زبانی ۞ :
عضله ای است نازک که در حقیقت از متفرعات عضله ٔ تنگ کننده ٔ فوقانی حلق میباشد.
مبداء - چنانکه گفته شد الیاف آن جزئی از عضله ٔ تنگ کننده ٔ فوقانی است .
مسیر-الیاف عضلانی بطرف قاعده ٔ زبان متوجه میگردند.
انتها- الیاف فوقانی با رشته هایی از عضلات کامی زبانی و نیزه ٔ زبانی در ضخامت آن پس از آنکه از زیر عضله ٔ لامی زبانی عبور کردند بارشته هایی از عضله ٔ زبانی تحتانی یکی میشوند.
مجاورات - قسمتی از این عضله در زیر عضله ٔ لامی زبانی قرار دارد.
عمل - زبان را به عقب و بالا میکشاند.
عصب - شعبه ای است از عصب زیر زبانی .
6- لوزه ٔ زبانی ۞ :
عضله ای است پهن و بسیار نازک که همیشه نیز موجود نیست .
مبداء- روی سطح خارجی پوشه ٔ لوزه اتصال می یابد.
مسیر- الیاف آن بطرف جلو و پائین متوجه میشوند.
انتها- عضله در ضخامت قاعده ٔ زبان تغییر جهت داده و عرضاً متوجه خط وسط گردیده و در این نقطه با الیاف عضله ٔ طرف مقابل متقاطع میگردند.
مجاورات - این عضله ابتدا در سطح خارجی لوزه قرار دارد ولی در ضخامت زبان در زیر عضله ٔ زبانی فوقانی واقع است .
عمل - بالا برنده ٔ قاعده ٔ زبان میباشد.
عصب - شعبه ای از عصب 3 زیر زبانی است .
7- زبانی فوقانی ۞ :
تنها عضله ٔ فرد زبان است که بشکل تیغه ٔ نازکی در زیر مخاط سطح فوقانی زبان ازقاعده تا رأس این عضو کشیده شده است .
مبداء - این عضله از سه دسته ٔ الیاف میانی و طرفی تشکیل شده است از اینقرار:
1- دسته ٔ میانی که در روی غضروف مکبی و چین زبانی مکبی میانی میچسبد. 2- دسته های طرفی که در روی دو شاخ کوچک استخوان لامی اتصال می یابند.
مسیر- دسته های نامبرده بطرف جلو و بالا و داخل متوجه شده و کمی نیز به عرض آنها افزوده میگردد و بالاخره با یکدیگر مخلوط گشته و تشکیل تیغه ٔ واحدی را میدهند.
انتها- این تیغه قسمت میانی سطح فوقانی زبان را پوشانده و تا نوک آن ادامه مییابد.
مجاورات - سطحاً با مخاط زبان و عمقاً با سایر عضلات زبان که در زیر آن قرار دارند مجاور است و در طرفین آن عضلات کامی زبانی و حلقی زبانی و نیزه ٔ زبانی واقعاند.
عمل - نوک زبان را ببالا و عقب میکشاند و بالنتیجه این عضو را کوتاه مینماید.
8- زبانی تحتانی ۞:
عضله ای است نازک و مسطح و طویل که در سطح تحتانی زبان قرار دارد.
مبداء- روی شاخ کوچک استخوان لامی میچسبد و نیز عده ای از الیاف حلقی زبانی و نیزه ای زبانی به آن ملحق میگردند.
مسیر- عضله بطرف جلو و بالا متوجه شده و قوسی را می پیماید که تقعر آن بطرف پائین و جلو است .
انتها- در روی سطح عمقی مخاط نوک زبان اتصال می یابد.
مجاورات - این عضله در زیر عضله نیزه ٔ زبانی و بین عضلات زنخی زبانی (در طرف داخل ) و لامی زبانی (در طرف خارج ) قرار دارد.
عمل - زبان را پائین آورده و بعقب میکشاند وبالنتیجه آنرا کوتاه مینماید.
عصب - شعبه ای از عصب زیر زبانی .
9- عرضی ۞ :
عضله ای است نازک که عیناًاز خط وسط تا کنار زبان کشیده شده است .
مبداء- در روی غشاء میانی میچسبد.
مسیر- عرضاً بطرف خارج کشیده میشود.
انتها- در روی مخاط کنار طرفی زبان اتصال مییابد.
مجاورات - الیاف آن در ضخامت زبان با الیاف سایر عضلات این عضو متقاطع میباشند.
عمل - زبان را طویل و مدور نموده و بالنتیجه عرض آنرا اندک میسازد.
عصب - شعبه ای از عصب زیرزبانی است .
سوم - مخاط زبان :
این مخاط تمام سطح زبان را پوشانده فقط قاعده ٔ این عضو است که از آن مفروش نیست و مخاط زبان در حدود محیط قاعده به روی خود منعطف شده و با مخاط اعضای مجاور یعنی حلق و حنجره و شراع الحنک و لثه ها و کف دهان یکی میشود. مخاط سطح تحتانی زبان نازک و شفاف است ولی هر قدر بکنارهای این عضو نزدیکتر شویم ضخیم تر میگردد و حداکثر ضخامت آن در وسط سطح فوقانی زبان میباشد. استقامت مخاط سطح تحتانی و کناره های زبان ضعیف ولی مخاط سطح فوقانی دارای استقامت زیادتری است . رنگ آن در سطح تحتانی پشت گلی و در سطح فوقانی پس از غذا خوردن پشت گلی مایل به قرمز است ولی صبح ناشتا و یا در صورتی که شخص چند ساعتی غذا نخورده باشد سفید یا سفید زردرنگ است .
حبه های زبان ۞ :
سطح مخاط زبان صاف و هموار نیست بلکه دارای برآمدگی هائی است به نام حبه ٔ زبانی که بر حسب شکلشان به چند دسته تقسیم می شوند از این قرار:
1- حبه های کاسی شکل ۞ که حجمشان از سایر حبه ها بزرگتر و در وسط هر یک برآمدگی مدوری است که دور آن رانیز شیاری احاطه نموده است . عده ٔ آنها معمولاً نه است و در جلوی شیار انتهائی و محاذات آن قرار گرفته اندو تشکیل هشت زبانی را میدهند. 2- حبه های قارچی شکل ۞ که مانند قارچی است که از یک سر حجیم و یک پایه ٔ باریکی تشکیل شده است . عده ٔ آنها یکصد و پنجاه الی دویست است که بیشترشان روی سطح فوقانی زبان در جلوی هشت زبانی پراکنده اند. 3- حبه های نخی شکل ۞ ، برآمدگی های استوانه ای یا مخروطی شکل فوق العاده کوچکی هستند که از رأس آنها استطاله ٔ نخی شکل متفرع میگردد. این حبه هانیز در جلوی هشت زبانی واقعند. 4- حبه های نیم کروی ۞ بسیار کوچک که در تمام مخاط زبان پخش میباشند.
ساختمان مخاط زبان : این مخاط علاوه بر عروق و اعصاب که ما بعداً بذکر آنها خواهیم پرداخت دارای قسمت های ذیل است :
الف - مخاط بطور کلی ، که مانند کلیه ٔ مخاطهای بدن از دو طبقه ٔ عمقی کوریون ۞ و سطحی (پوششی ) تشکیل شده است .
ب - غدد - که خود به دو نوعند، یکی : غدد فولیکولر ۞ و دیگری غدد مخاطی .
1- غدد فولیکولر که چنانکه در شکل خارجی زبان ذکر نمودیم در عقب هشت زبانی قرار گرفته و مجموعشان را لوزه ٔ زبانی مینامند. 2- غدد مخاطی که غدد خوشه ای هستند و مانند سایر غدد خوشه ای دهان میباشند.
رویهمرفته مجموعه ٔ این غدد شبیه به نعل اسبی است که قسمت میانی آن روی ثلث خلفی سطح فوقانی زبان قرار گرفته و شاخه های این نعل در امتداد کناره های زبان واقع است انتهای شاخه در روی سطح تحتانی زبان و مجاور رأس آن میباشد و بدین ترتیب میتوان آنها را به سه دسته تقسیم کرد، یکی دسته ٔ خلفی که فرد و میانی است و در عقب هشت زبانی قرار دارد و دیگری دسته ٔ طرفی که بموازات دو کنارزبان از حبه های کاسه ای شکل تا نوک زبان کشیده شده است . سوم دسته ٔ قدامی تحتانی یا دسته ٔ نوک زبان که درسطح تحتانی این عضو و در طرفین خط وسط واقع میباشد این دسته را به اسم غده ٔ بلاندن ۞ یا غده ٔ نون ۞ نیز مینامند.
ج - جوانه های ذائقه ٔ ۞ ، این جوانه ها مخصوص مخاط زبان اند و در ضخامت طبقه ٔ پوششی آن قرار گرفته و در حقیقت عضو اصلی ذائقه میباشند. هر یک از این جوانه ها بشکل بطریی است که ته آن روی کورین قرار گرفته و گلوی آن عموداً از طبقه های مختلفه ٔ سطحی پوششی عبور نموده و بالاخره دهانه ٔ آن در روی سطح آزاد مخاط قرار دارد. از این دهانه چندین استطاله ٔ نخی شکل خارج میگردد به نام مژگان دائقه ٔ ۞ .
این جوانه ها فقط در دو نقطه یافت میشوند، اول - روی حبه های کاسی شکل . دوم - روی حبه های قارچی شکل ؛ و بدین ترتیب محل آنها در روی کنارهای زبان و دو سوم قدامی کاسی سطح فوقانی این عضو و بخصوص در حدود هشت زبانی است ، اگر قطع عمودی از یک حبه ٔ شکل ملاحظه میشود که جوانه های نامبرده بخصوص در سطوح طرفی حبه ها قرار دارند ولی مکان آنها در روی جعبه های قارچی شکل فقط در حدود انتهای آزاد یا رأسشان میباشند.
قسمت سوم - عروق و اعصاب زبان :
اول - شرائین : شریان عمده ٔ این عضو شریان زبانی ۞ میباشد (شاخه ای از شریان سبات خارجی ) که در زیرعضله ٔ لامی زبانی قرار دارد و از آن دو شاخه ٔ عمده مجزا میگردد که در ضخامت عضلات زبان پخش میشوند، یکی به نام شاخه ٔ پشتی زبان ۞ و دیگری موسوم به شاخه ٔ نوک زبان . ۞ شرائین فرعی عبارتند از شاخه هایی از شرائین کامی تحتانی (شعبه ای از شریان صورتی ) و حلقی صعودی (شعبه ای از شریان سبات خارجی ).
دوم - اورده : بیشتر وریدهای زبان در سطح خارجی عضله ٔ لامی زبانی قرار گرفته و بعضی نیز در سطح داخلی این عضله واقعند، با این اورده با یکدیگر جمع شده و ورید زبانی را تشکیل میدهند که معمولاً با واسطه ٔ تنه ٔ وریدی درقی زبانی صورتی به ورید وداج داخلی منتهی میگردند.
سوم - عروق لنفاوی : عروق لنفاوی نوک زبان به غدد لنفاوی زیر چانه ای منتهی میگردند ولی عروق لنفاوی سایر قسمتهای این عضو به غدد لنفاوی تحت فکی و غدد قدامی زنجیر وداج داخلی منتهی میگردند.
چهارم اعصاب : اعصاب زبان بدو نوع تقسیم میشونداز این قرار:
یک - اعصاب محرکه که شعبی از اعصاب صورتی و زیر زبانی میباشند. اعصاب عضلات نیزه ٔ زبانی و کامی زبانی و گاهی نیزه ٔ زبانی تحتانی شاخه هائی از عصب صورتی هستندو بعلاوه کلیه ٔ عضلات زبان از عصب زیر زبانی عصب میگیرند.
دو - اعصاب حسی که شاخه هائی از اعصاب زبانی و زبانی حلقی و ریوی معدی میباشند:
1- عصب زبانی (شاخه ٔ عصب فک اسفل ) قسمتی از مخاط را که در جلوی هشت زبانی است عصب میدهد. 2- عصب زبانی حلقی در ناحیه ٔ حبه های کاسی شکل و قسمتی از مخاط زبان که در عقب هشت زبانی قرار دارد پخش میشود. 3- عصب ریوی معدی ، باواسطه ٔ عصب حنجره ٔ فوقانی مخاط چین ها و حفره های زبانی مکبی را عصب میدهد.
باید دانست که عموم این اعصاب در ناحیه ٔ زبان دارای خاصیت حس عمومی (حسی ) و خصوصی (حساسه ) میباشند و درسه نقطه ٔ مختلف مخاط زبان پخش میشوند:
1- در روی حبه های کاسی شکل . 2- در داخل جوانه های ذائقه ٔ 3- در داخل غدد زبانی . (کالبدشناسی توصیفی تألیف استادان دانشکده ٔ پزشکی کتاب ششم ص 103 تا 116).
در کتاب کالبدشناسی و فیزیولژی آمده : زبان عضوی است عضلانی که در حرف زدن و تکلم بکاررفته و ضمناً لقمه ٔ غذائی را در دهان به اطراف می برد و در مضغ بلع دخالت دارد و از هفده عضله ٔ تشکیل دهنده تشکیل یافته و سطح آن نیز از یک طبقه ٔ مخاطی پوشیده شده است . در این مخاط برآمدگیهایی به نام پاپیل های ذائقه ۞ وجود دارند «برجستگی های قارچی شکل ، رشته شکل ، کاسی شکل ، نیم کره ای و جامی شکل » و انتهای رشته های اعصاب حس ذائقه در این اجسام منتشر میباشد. عده ای از پاپیل ها در ثلث خلفی زبان تشکیل حرف 7 زبانی را میدهند که رأسش در عقب و دو ضلعش متوجه بجلو است . در اطراف زبان پاپیل ها نیز دیده میشوند. در ضخامت مخاط زبان و در پاپیل های دانه های ذائقه ۞ است که آنها را زیتون چشایی هم میگویند، در هر زیتون چند سلول ذائقه دیده میشود که از طرف خارج هر کدام به یک میله منتهی میگردد. قاعده ٔ این سلولها به رشته های انتهایی اعصاب ذائقه منتهی میشوند. بدور هر زیتون یک غلاف سلولی است .طعم مواد اغذیه بتوسط سلولهای ذائقه ٔ زیتون پاپیلهای به اعصاب رسیده و بوسیله ٔ حس ذائقه درک میشود. غذایا ماده باید محلول باشد تا طعم آنها محسوس گردد و یا با بزاق آمیخته و حل گردد و غلظت مخصوص داشته باشد و با حرارت معینی باشد و بطور شیمیائی میله های سلولهای چشایی را تحریک میکند و تحریک بتوسط تارهای عصبی زبانی حلقی یا زبانی بمرکز ذائقه مغز میرسد که محسوس حس چشایی شود. باید دانست محلول یک صد هزارم سولفات دوکینین تلخیش حس میشود و طعم تلخی در قسمت خلفی زبان حس میگردد. حرکت عضلات زبان بتوسط عصب زیر زبانی زوج دوازدهم از اعصاب دماغی است . اعصاب حسی دو عددند: یکی زبانی حلقی که زوج نهم از اعصاب دماغی است ، رشته های آن در پاپیلهای منتشر میشوند و ثلث خلفی زبان حس ذائقه اش مربوط به آن است . اگر این عصب قطع شود حیوانات مواد خیلی تلخ را هم می بلعند. دو ثلث قدامی زبان حس عمومی و ذائقه اش مربوط به عصب زبانی است ۞ که شعبه ای از عصب فک اسفل میباشد. نوک زبان برای طعم شیرینی و ترشی و شوری است . (کالبدشناسی و فیزیولوژی تألیف نیک نفس ص 248 و 251).
خدای را نستودم که کردگار من است
زبانم از غزل و مدح بندگانش بسود.

رودکی .


سه پاس تو چشم است و گوش و زبان
کز این سه رسد نیک و بد بیگمان .

فردوسی .


زبانی که اندر سرش مغز نیست
اگر در ببارد همان نغز نیست .

فردوسی .


تن ازخوی پر آب و دهان پر ز خاک
زبان گشته از تشنگی چاک چاک .

فردوسی .


همه روی کنده همه کنده موی
زبان شاه گوی و روان شاه جوی .

فردوسی .


سر و رویم شده چون نیل زبان گشته تمنده
ز بالا در باران ، ز پس و پیش بیابان .

عسجدی .


زبانی سخنگوی و دستی گشاده . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 292).
چنین گفت دانا که باخشم و جوش
زبانم یکی بسته شیر است زوش .

اسدی .


زبانی که باشد بریده ز جای
از آن به که باشد دروغ آزمای .

اسدی .


زبان بکام در، افعیست مرد نادان را
حذرت باید کردن همی از آن افعی .

ناصرخسرو.


بس سر که بریده ٔ زبان است
با یک نقطه زبان زیان است .

ناصرخسرو.


رخ همچو روی کلک و زبان چون زبان شمع
دل همچو چشم سوزن و تن همچو ریسمان .

جمال الدین عبدالرزاق .


از زبان در سر شدی خاقانیا
تا بماند سر، زبان در بسته به .

خاقانی .


چه خوش گفت فرزانه ٔ پیش بین
زبان گوشتین است و تیغ آهنین .

نظامی .


از آن زبان سخنگو بزر برند کرام
که نیست زخم زبان در جهان صلاح پذیر.

اثیر اومانی .


زبان در دهان ای خردمند چیست
کلید در گنج صاحب هنر
چو در بسته باشد نداند کسی
که جوهرفروش است یا پیله ور.

سعدی (گلستان ).


- از زبان پریدن . رجوع به از زبان جستن و از زبان در رفتن شود.
- از زبان تپق زدن ؛ از زبان پریدن است . رجوع به از زبان جستن و از زبان در رفتن شود.
- از زبان جستن ؛کنایه از خطا و سهو کردن در گفتگو باشد. (آنندراج ) (برهان قاطع) (مؤید الفضلاء). خطا نمودن و سهو کردن در تکلم و گفتگو. (ناظم الاطباء).
- از زبان درآمدن ؛ سهو نمودن و خطا کردن در تکلم . (ناظم الاطباء). کنایه از خطا و سهو کردن درگفتگو باشد. (آنندراج ).
- از زبان در رفتن ؛ از زبان جستن . از زبان درآمدن . بر زبان رفتن .
- از زبان رفتن ؛ سخنی گفتن که دل را از آن خبر نیست :
هرچ از زبان رود نرسد بیش تا بگوش
در دل نرفت هر سخنی کان ز جان نخاست .

کمال اسماعیل .


- از زبان گذشتن ؛ بر زبان رفتن . بزبان برآمدن . از زبان در رفتن . از زبان جستن .
- بر زبان آمدن «سخن » ؛ گفته شدن سخن . صادر شدن کلام از زبان :
نام تو چون بر زبان می آمدم
آب حیوان در دهان می آمدم .

خاقانی .


بیک سالم آمد ز دل بر زبان
بیک لحظه شد منتشر در جهان .

سعدی (بوستان ).


گر نام تو بر زبانم آید
فریاد برآید از روانم .

سعدی .


خطا گفتم بنادانی که چون شوخی کند عذرا
نمی باید که وامق را شکایت بر زبان آید.

سعدی .


- || کلام در دهان آماده ٔ بیرون شدن گشتن :
نه هر گوهر که پیش آید توان سفت
نه هرچ آن بر زبان آید توان گفت .

نظامی .


- بر زبان آوردن ؛ گفتن . ذکر کردن . بر زبان راندن : پسران خواجه حسن را سخنی چند سخت گفت و اندران پدر ایشان چنان محتشم را سبک بر زبان آورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 382).
وقف بازوی من است این حرز و نفروشم به کس
گرچه زاول نام دادن بر زبان آورده ام .

خاقانی .


اگر بتحفه ٔ جانان هزار جان آری
محقر است نشاید که بر زبان آری .

سعدی .


جواب تلخ چوخواهی بگو و باک مدار
که شهد محض بود چون تو بر زبان آری .

سعدی .


رجوع به «بر زبان راندن » شود.
- بر زبان افتادن ؛ مشهور شدن . بر ملا شدن . بر سر زبانها افتادن .
- بر زبان برآمدن ؛ بر زبان رفتن :
گر برآید بزبان نام منت باکی نیست
پادشاهان بغلط یاد گدانیز کنند.

سعدی .


سخن عشق تو بی آنکه برآید بزبانم
رنگ رخسار خبر میدهد از سر نهانم .

سعدی .


- بر زبان بودن «کسی » ؛ مورد محبت زبانی بودن . مقابل در دل جای داشتن :
نه خلاف عهد کردم که حدیث جز تو گفتم
همه بر سر زبانند و تو در میان جانی .

سعدی .


- || یاد شدن . در یاد بودن . نام برده شدن :
گشتم هلاک و حرف توام در دهان هنوز
افتاده از زبان و تویی بر زبان هنوز.

(آنندراج ).


- || مشهور بودن . همه جا گفته شدن . رجوع به «بر زبان افتادن » و «بر سر زبانها افتادن » شود.
- بر زبان راندن ؛ سخنی را بر زبان آوردن . سخن گفتن . تکلم : بونصر سوگندنامه نبشته بود، عرض کرد: هارون بر زبان راند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 361). فقها و معتبران را بخواند و سوگندان بر زبان راند که جز ضیعتی که به گوزکانان دارد... هیچ چیز ندارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 364).
آنکه چون مداح او نامش براند بر زبان
زازدحام لفظ و معنی جانش پرغوغا شود.

ناصرخسرو.


بزرگی این حکایت بر زبان راند
دریغ آمد مرا مهمل فروماند.

سعدی .


- بر زبان نیاوردن ؛ از گفتن چیزی خودداری کردن . از سخنی لب فروبستن .
- بصد زبان گفتن ، بصد هزار زبان گفتن ، به هزار زبان گفتن ؛ در نهایت وضوح بزبان حال بر چیزی گواهی دادن :
ز فتح غور و ز حال محمد علاش
چه شرح دانم دادن بصد هزار زبان .

مسعودسعد.


ز شکر تو نتوان گفت کمترین جزوی
بصد هزار زبان و بصد هزار قران .

امیرمعزی .


آفتابش بصد هزار زبان
سایه ٔ پادشاه میگوید.

خاقانی .


نه عجب کمال حسنت که به صد زبان بگویم
که هنوز پیش ذکرت خجلم ز بی زبانی .

سعدی .


- بر نوک زبان بودن «سخنی » ؛ بر نوک زبان داشتن آن . رجوع به ترکیب بعد شود.
- بر نوک زبان داشتن ؛ سخنی را بر سر زبان داشتن ، آماده ٔ گفتن سخنی بودن .
- || (در تداول ) سخنی را پیش ازگفتن آن از یاد بردن .
- به زبان آوردن ؛ ذکر کردن . به زبان راندن : هیچ کس را زهره نباشد که نام خواجه به زبان آورد جز به نیکوئی . (تاریخ بیهقی ).
تو مپندار که حرفی به زبان می آرم
تا به سینه چو قلم باز شکافند سرم .

سعدی .


رجوع به «بر زبان راندن » شود.
- به زبان راندن ؛ بر زبان آوردن . بر زبان راندن . متذکر شدن : سوگندنامه باشد... که وزیر آن را بزبان راند و با خط خویش زیر آن نویسد. (تاریخ بیهقی ). آن سوگندنامه پیش داشت خواجه آن رابه زبان راند. (تاریخ بیهقی ). قاضی بخواهد تا آن شرطها و سوگندان را... بتمامی به زبان براند. (تاریخ بیهقی ).
- زبان آلودن بچیزی ؛ ۞ از آن چیز سخن گفتن . نام آنرا بر زبان آوردن . زبان تر کردن :
طالب بحرف باده میالا زبان که ما
قفل خمار بر دهن خام بسته ایم .

طالب آملی (از آنندراج ).


رجوع به آنندراج و ارمغان آصفی ج 1 ص 2 شود.
- || کنایه از لقمه در دهن گذاشتن . (ارمغان آصفی ج 1ص 2).
- زبان از قفا بدر کردن ؛ نوعی از تعذیب و شکنجه است . (آنندراج ) :
گرچمن گوید مرا همرنگ رویش لاله است
از قفا باید بدر کردن زبان سوسنش .

سعدی .


- زبان از قفا بدر گرفتن ؛ نوعی از تعذیب و شکنجه است . (آنندراج ) :
اگر نه مدح تو گوید زمانه سوسن را
بنفشه وار زبان از قفا بدرگیرد.

خواجه جمال الدین سلمان (از آنندراج ).


- زبان از قفا بیرون کردن ؛ نوعی تعذیب و شکنجه است . (آنندراج ):
بفرمود دل تنگ روی از جفا
که بیرون کنندش زبان از قفا.

سعدی .


- زبان از قفا کشیدن ، نوعی تعذیب و شکنجه است . (آنندراج ) :
زبان گل ز قفا می کشند اگر بکند
حقوق تربیت نوبهار را انکار.

ابوطالب کلیم (از آنندراج ).


رجوع به ترکیب زیر شود.
- زبان از کام برکشیدن ؛ نوعی از تعذیب و شکنجه است . زبان از قفا کشیدن . (آنندراج ). و رجوع به ترکیب بالا و ترکیب ذیل شود.
- زبان از کام کشیدن ؛ زبان ازقفا کشیدن . (آنندراج ) :
زبان طعنه ٔ سوسن ز کام چون نکشید
اگر نه روی چمن دید در میان نرگس .

عرفی .


یعنی سوسن که از راه زبان درازی طعنه بر نرگس زده بود نرگس روی عزیزان چمن را اگر در میان ندیده چرا زبان او را از کام برنیاورده ، کما صرح به بعض المحققین .
- زبان بر خاک مالیدن ؛ حسرت و آرزو کردن . (آنندراج ) :
تیغ میمالد زبان بر خاک پیش جرأتم
پیچ و تاب از قبضه ٔجوهر برون آورده ام .

صائب (از آنندراج ).


تا بوصف آن دهن شد سبزه ٔ خطتر زبان
طوطیان بر خاک میمالند از شکر زبان .

صائب (از آنندراج ).


- || اظهار عجز و فروتنی . (ارمغان آصفی ج 2 ص 8).
- زبان بر دیوار مالیدن ؛ کنایه از قناعت و توکل . (آنندراج ) (ارمغان آصفی ج 2 ص 5) :
چراغ زندگی را میکند مستغنی از روغن
زبان خویش چون خورشید بر دیوار مالیدن .

صائب .


- زبان بر زبان داشتن ؛ مرادف زبان در ته زبان داشتن . هر دم چیزی گفتن و بر گفته ای ثابت نبودن . (آنندراج ). رجوع به زبان در ته زبان داشتن شود.
- زبان به دهان نگرفتن کودک ؛ پیوسته گریستن او.
- زبان به زبان گفته شدن ؛معروف شدن . همه جا گفته شدن . دهان بدهان گفته شدن .
- زبان بیرون افتادن ؛ آن است که حیوان از شدت تشنگی زبان خود را از دهان برآرد :
زبان سوسن از تشنگی فتاده برون
چو نوک خنجر فرزانه ٔ عدیم همال .

طالب آملی (از آنندراج ).


رجوع به ترکیب ذیل شود.
- زبان بیرون افکندن ؛ زبان را از تشنگی بیرون آوردن . (آنندراج ): لهث ؛ زبان از دهان بیرون افکندن سگ از تشنگی . (منتهی الارب ) :
بیرون فکند سوسن از تشنگی زبان را
گرم از عدم برآمد تا زانسوی مناهل .

کمال اسماعیل .


- زبان جنبیدن «باکسی » ؛ دشنام گفتن او را:
ز نظاره هر کس که دشنام داد
زبانش بجنبید با نوشزاد
مباش اندرین بزم همداستان
که بدخواه خود زد چنین داستان .

فردوسی .


- زبان در ته دندان گرفتن ؛ ساکت شدن . (آنندراج ) (ارمغان آصفی ج 2 ص 7) :
بر زبان قانع اگر حرف لب نان گیرد
زود از شرم زبان در ته دندان گیرد.

ملاطاهر غنی (از آنندراج ) (ارمغان آصفی ).


- زبان در ته زبان داشتن ؛ هر دم چیزی گفتن و برگفته ٔ خود ثابت نبودن . (آنندراج ) (ارمغان آصفی ج 2 ص 7) :
چه اعتماد کند کس بوعده ات ای گل
که همچو غنچه زبان در ته زبانداری . ۞

ناصر بخاری (از ارمغان آصفی ).


۞
- زبان در دهان دواندن ؛ کنایه از کمال بی تکلفی و بیحجابی بود و این در حالت کمال ملاعبت و اتحاد زن و مرد میباشد لهذا در محاورت شایع است که زبان فلانی در دهان فلانی است . (آنندراج ) (ارمغان آصفی ج 2 ص 6) :
ز بس چرب و نرمی و افسون و فن
بتان را دواند زبان در دهن .

ظهوری .


- زبان در دهان کردن ؛ زبان در دهان دواندن است :
بررخت از رنگ سیاه آورند
سربسرافسونگر و افسوس بر
روز و شب از بهر فسون و فسوس
کرده زبان در دهن یکدگر.

میرمعزی (از آنندراج ).


شب تا سحر بیچاشنی دست و خنجری
با چاکهای سینه زبان در دهان کنم .

طالب آملی (از آنندراج ) (ارمغان آصفی ).


هیچگه دم نزد از دوختن چاک دلم
رشته هر چند زبان در دهن سوزن کرد.

ملاطاهر غنی (از آنندراج ).


رجوع به زبان در دهان دواندن شود.
- زبان در دهان نشستن ؛ کنایه از گرانی کردن بوقت سخن و ناتوانی از بیان :
در شرح حلم تو ز گرانباری سخن
صدره زبان بوقت بیان در دهان نشست .

حسین ثنائی (از آنندراج ) (از ارمغان آصفی ).


۞
- زبان در دهان نهادن ؛ بمعنی زبان در دهان دواندن است . (ارمغان آصفی ج 2 ص 8) :
به بزمی که خوان بیان می نهم
سخن را زبان در دهان می نهم .

نظامی .


رجوع به زبان در دهان دواندن شود.
- زبان در دهان یکدیگر داشتن ؛ متحد و هم فکر و هم عقیده بودن : این پدریان نخواهند گذاشت تا خداوند را مرادی برآید و یا مالی حاصل شود و همگان زبان در دهان یکدیگر دارند. (تاریخ بیهقی ).
- زبان در دهان یکدیگر کردن ؛ هم فکر و هم عقیده بودن .
- || دست بدست هم دادن برای انجام مقصودی مشترک : شما قوادان زبان در دهان یکدیگر کرده اید و نمیخواهید تا این کار برآید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 626).
- زبان در کام دزدیدن ؛ کنایه از ساکت شدن و خاموش ماندن . (آنندراج ) (ارمغان آصفی ج 2 ص 5) :
زبان تا بود گویا تیغ می بارید بر فرقم
جهان دارالامان شد تا زبان در کام دزدیدم .

صائب .


- زبان در کام رها کردن ؛ خاموش ماندن .زبان در کام دزدیدن . (آنندراج ).
- زبان کسی برآوردن ؛ و آن نوعی از تعذیب و شکنجه است . (آنندراج ). رجوع بزبان از قفا کشیدن و زبان از کام کشیدن شود.
- زبان کشیدن ؛ زبان از کام برآوردن . نوعی تعذیب و شکنجه .زبان از قفا کشیدن :
برلب کم ظرف غیر از شکوه در افلاس نیست
از صدا در تشنگیها میکشد خنجر زبان .

میرزابیدل (از آنندراج ).


چشم او از سرمه بی دنباله تا ابرو کشید
گرم شد خورشید از گرمی زبان آهو کشید.

شیدای هندی (از آنندراج ).


- زبان مو برآوردن ؛ درمقام اغراق میگویند زبانم مو برآورد و ترا فائده نکرد و مقرر است که مو برآوردن زبان ممتنع است پس حاصل این باشد که امر ناممکن هم بوقوع آمد و تو سخن نشنیدی . (آنندراج ).
- کاوزبان ؛ معرب گاوزبان است . (از دزی ج 2 ص 435 از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). رجوع به «گاوزبان شود».
- گاوزبان . رجوع به «گاوزبان » در ردیف خود شود.
- مو از زبان برآوردن ، مو از زبان رستن ، مو برآوردن زبان ، مو بر زبان سبز شدن ؛ زبان مو برآوردن .
|| مؤلف مجموعه ٔ مترادفات صفات ذیل را برای زبان آورده : آتشین ، آتشین گفتار، بی ادب ، تیغ گوشتین : بس نیک و بد که کشته از تیغ گوشتین شد.
تیغ نطق ، سرمه آلود، شکوه پرداز، شکوه فرسود، گنج نثار، مغزدار، منقارگل :
جان تراشیده بمنقار گل
فکرت خائیده بدندان دل .

نظامی .


ورق باد :
حکم خدای است که از کاف کن
بر ورق باد نویسد سخن .

جامی (از مجموعه ٔ مترادفات صص 190 - 191).


- امثال :
زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد . رجوع به «زبان پاسبان سر است » شود.
زبان گوشت است به هر طرف بگردانی میگردد ؛ نظیر: اللسان مرکب ذلول . (امثال و حکم دهخدا) :
چه خوش گفت فرزانه ٔ پیش بین
زبان گوشتین است و تیغ آهنی .

نظامی .


|| مجازاً، سخن . گفتار :
زبان و خرد بود و رایش درست
بتن نیز یاری ز یزدان بجست .

فردوسی .


نماند بر این رزمگه زنده کس
تو را از هنرها زبانست و بس .

فردوسی .


ایا ز بیم زبان نژند گشته و هاژ
کجا شد آن همه دعوی کجا شد آن همه ژاژ.

لبیبی .


زمانه بزبان هرچه فصیحتر بگفت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 395).
ای مج ۞ تو شعر من از برکن و بخوان
از من دل و سگالش و از تو تن و زبان .

؟ (لغت فرس اسدی ذیل مج ).


ترجمان دل است نطق و زبان .

سنائی .


گرچه تفسیر زبان روشنگر است
لیک عشق بی زبان روشن تر است .

مولوی .


بعذر توبه توان رستن از عذاب خدای
ولیک می نتوان از زبان مردم رست .

سعدی (گلستان ).


- آتش زبان ؛ آنکه سخنی سخت گیرا و مؤثر دارد :
سعدی آتش زبانم در غمت سوزان چو شمع
با همه آتش زبانی در تو گیراییم نیست .

سعدی .


- آتش زبانی ؛ دارای تأثیر سخن بودن . سخن گیرا داشتن . آتش زبان بودن :
با همه آتش زبانی در تو گیراییم نیست .

سعدی .


- ابریشم زبان «بریشم زبان »؛ نرم زبان . چرب زبان . مقابل تیززبان :
بس بود ار بخردی ترا سخنگوی بزم
سردسرین لعبتی بتی بریشم زبان .

مسعودسعد.


- از زبان افتادن ؛ یعنی مجال سخن نداشتن . از صدا افتادن . (آنندراج ). از نوا افتادن :
آنکه بی تقریر از حال دلم آگاه بود
از زبان افتادم و گوشی بفریادم نکرد.

مخلص کاشی (از آنندراج ).


گشتم هلاک و حرف توام در دهان هنوز
افتادم از زبان و تویی بر زبان هنوز.

میرزامقیم (از آنندراج ).


- از زبان افکندن ؛ متعدی از زبان افتادن یعنی مجال سخن ندادن . از زبان انداختن . (آنندراج ) :
نرگس مستانه اش از سرمه ٔ شرم و حیا
شوخ چشمان هوس را از زبان افکنده بود.

صائب .


رجوع به ترکیب زیر شود.
- از زبان انداختن ؛ متعدی از زبان افتادن و از صدا افتادن ، یعنی مجال سخن ندادن . از زبان افکندن . (آنندراج ) :
دشمن خود خواندم با آنکه او را ۞ دوست داشت
آنقدر گفتم که او را از زبان انداختم .

آقاشاپور (از آنندراج ).


- از زبان «کسی » التزام دادن ؛ از طرف او ملتزم بچیزی یا کاری شدن .
- از زبان «کسی » حرف بستن ؛ نقل کردن چیزی را از زبان کسی که او نگفته باشد. (آنندراج ) :
از زبان من غرض گو گرنه حرفی تازه بست
یار اوراق تغافل راچرا شیرازه بست .

قدسی (از آنندراج ).


- از زبان «کسی » حرف ساختن ؛ نقل کردن چیزی رااز زبان کسی که او نگفته باشد. (آنندراج ) :
کمالم میشود عیبی که از من مدعی گوید
چون آن لالی که میسازد کسی حرف از زبان او.

تأثیر (ازآنندراج ).


رجوع به ترکیب بالا شود.
- از زبان «کسی » خبر آوردن ؛ نقل کردن خبری را از زبان کسی که او نگفته باشد. (آنندراج ):
تا فتد راز من ساده دل از پرده برون
حیله سازان اززبان تو خبر می آرند.

محمدقلی میلی (از آنندراج ).


رجوع به ترکیب بالا و زیر شود.
- از زبان «کسی » خبر بستن ؛ نقل کردن چیزی را از زبان کسی که او نگفته باشد. (آنندراج ) :
مژده ٔ وصل ضرور است ۞ تو هم باور کن
از زبان تو ظهوری خبری خواهم بست .

قدسی (از آنندراج ).


- از زبان «کسی » سخن آوردن ؛ بجای او یا از جانب او سخن گفتن :
سخندان چو رأی ددان آورد
سخن از زبان ددان آورد.

عنصری .


- از زبان «کسی » نامه بنوشتن ؛ بجای کسی چیز نوشتن . منویات او رانگاشتن : نامه ای که بونصر مشکان از زبان امیر مسعود به قدرخان ... نبشته . (تاریخ بیهقی ).
- بدزبان ؛ عیب گو. غیبت کننده . دشنام دهنده و ناسزا گوینده . (ناظم الاطباء) :
بدستور گفت آنزمان شهریار [ خسروپرویز ]
که بدگوهری بایدم بی تبار
که یک چند باشد به ری مرزبان
یکی مرد بیدانش بدزبان .

فردوسی .


- بدزبانی ؛ ژاژخایی و هرزه سرایی . (ناظم الاطباء).
- بر زبان آمدن ؛ آغاز تکلم کردن چنانکه کودک شیرخواره . رجوع بزبان باز کردن شود.
- || بسخن گفتن توانا گشتن پس از بیماری یا گنگی :
بدل صافی مدح تو چنان دادم نظم
که از آن اخرس و ابکم بزبان آمد و گوش .
رجوع به زبان باز کردن شود.
- || سؤال کردن . حاجت خواستن . برایگان چیزی خواستن .
- || ظاهر شدن ما فی الضمیر. فاش شدن راز. مقابل لب فروبستن ، بزبان نیامدن :
آن نه عشق است که از دل بزبان می آید
وآن نه عاشق که ز معشوق بجان می آید.

سعدی .


شرط عشقست که از دوست شکایت نکنند
لیکن از شوق حکایت بزبان می آید.

سعدی .


- بر زبان «کسی » پیغام دادن ؛ بتوسط آن کس پیغام فرستادن . بزبان او حرف زدن : بر زبان عبدوس پیغام داده بودیم که با وی (التونتاش ) چند سخن ... (تاریخ بیهقی ). هر چند سلطان بر زبان بوالحسن عقیلی پیغام فرستاده بود، در معنی تعزیت . امیر بلفظ عالی خود تعزیت کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 364). بر زبان ابوالحسن الفائق الخاصه پیغام فرستاد. (مجمل التواریخ و القصص ).
- بر زبان رفتن «سخنی » ؛ بر زبان آمدن کلمه . بر زبان گذشتن سخنی . صادر شدن کلامی .
- بر زبان گرفتن ؛ مکرر گفتن و در هر جای گفتن چیزی را : ابوالبحتری را بیافت و گفت پیغامبر گفته است که ترا نکشم . و با ابوالبحتری یاری بود، او گفت این یار مرا نیز نکشید، گفت من او را بکشم ... ابوالبحتری گفت مرا نیز زندگانی نخواهم که زنان بر زبان گیرند. (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی ). رجوع به «بزبان گرفتن »شود.
- بر سر زبان جهیدن «سخنی » ؛ نزدیک بگفتن شدن . تهییج شدن برای بزبان آوردن سخنی یا رازی :
هر لحظه راز دل جهدم بر سر زبان
دل میدهد که عمر بشد وارهان بگوی .

سعدی .


- بر سر زبان گفته شدن ؛ مشهور بودن : و چندان انگور که بهراة باشد بهیچ شهری و ولایتی نباشد چنانکه زیادت از صد گونه انگور را نام بر سر زبان بگویند. (نوروزنامه ). رجوع به ترکیب زیر شود.
- بر سر زبانها افتادن ؛ مشهور گردیدن . فاش شدن . از پرده بیرون افتادن .برملا شدن . رجوع به ترکیب بالا و ترکیب زیر شود.
- بر سر زبانها گفته شدن ؛ مشهور بودن . رجوع به بر سر زبان افتادن شود.
- بزبان کسی پیغام یا فرمانی دادن ؛بتوسط آنکس آن پیغام و فرمان را ابلاغ کردن : خواجه گفت : تا آنچه رفت و میباید کرد... بزبان بونصر پیغام دهد. (تاریخ بیهقی ). بزبان عبدوس پیغام داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 367). چون این نامه ها برفت فرمان امیر برسید بخواجه بزبان ابوالحسن . (تاریخ بیهقی ). رجوع به «بر زبان کسی پیغام دادن » شود.
- بزبان گرفتن ؛ مکرر گفتن و در هرجای گفتن چیزی را. رجوع به «بر زبان گرفتن »شود.
- بزبان گرفتن «کسی را» ؛ او را دشنام گفتن . و رجوع به «برزبان گرفتن » شود.
- بزبان گرفتن «کودکی را» ؛ او رابا سخنهای نرم از گریه یا کاری بازداشتن . او را بسخن سرگرم کردن و بدان مشغول داشتن .
- بزبانها افتادن ؛ مشهور شدن . بدهنها افتادن . دهن بدهن گشتن .
- || رسوا شدن ؛ در دهنهاافتادن . رجوع به «دهن بدهن گشتن » شود.
- بلبل زبانی «در تداول » ؛ سخن فراوان گفتن . پرگوئی کردن .
- به هر زبان افتادن ؛ مشهور شدن . زبان بزبان گفته شدن . بر زبانها افتادن :
تو سلامت گزین که نام دلم
از ملامت به هر زبان افتاد.

خاقانی .


- بی زبان ؛ بی سخن . خاموش :
گویا و لیکن بی زبان
جویا و لیکن بی وفا.

ناصرخسرو.


سخنها دارم از درد تو بر دل
ولیکن در حضورت بی زبانم .

سعدی .


رجوع به بیزبانی شود.
- || آنچه قوه ٔ ادای کلام نداشته باشد مثل حیوان . (فرهنگ نظام ) :
و آن نی چو مار بیزبان سوراخها در استخوان
هم استخوانش سرمه دان هم گوشت ز اعضا ریخته .

خاقانی .


- || ناتوان . ضعیف . بینوا :
بپیچم سر از رایگان خوارگان
مگر بیزبانان و بیچارگان .

نظامی .


که یکره بدین شوخ نادان مست
دعا کن که ما بیزبانیم و دست .

سعدی (بوستان ).


- || آنچه قوه ٔ ادای آواز از دهن نداشته باشد مثل درخت . (فرهنگ نظام ).
- || کسی که زبان قومی را نداند مثل هندی نسبت به چینی . (فرهنگ نظام ).
- بیزبانی ؛ عجز از گفتن مقصود. رجوع به بیزبان شود.
- || خموشی . لب از سخن بستن :
بیزبانی ز ژاژخایی به .

سنائی .


سلاح کار خود اینجا ز بی زبانی ساز
که بی زبانی دفع زبانیه است آنجا.

خاقانی .


نه عجب کمال حسنت که بصد زبان بگویم
که هنوز بیش ذکرت خجلم ز بی زبانی .

سعدی .


من از بیزبانی ندارم غمی .

سعدی (بوستان ).


- چارزبان ؛ کنایه از پرگوی و کثیرالکلام . (آنندراج ).
- چرب زبان ؛ کسی را گویند که بسخنان خوش دل مردم را بجانب خود راغب گرداند و مردم را از خود کند. (برهان قاطع). چرب زبان و چرب گو. (ناظم الاطباء). آدم شیرین گفتار. (فرهنگ نظام ). کسی باشد که مردم را بجانب خود راغب سازد. (آنندراج ) :
ای نو سخن چرب زبان ز آتش عشقت
من آب شدم آب ز روغن چه نویسد.

خاقانی .


رجوع به «چرب زبانی » شود.
- || کنایه از چاپلوس . (برهان قاطع) (آنندراج ). چاپلوس . (ناظم الاطباء).
- || فریب دهنده را نیز گویند. (برهان قاطع) (آنندراج ). کسی که با زبان شیرین مردم را فریب دهد. (فرهنگ نظام ).
- || بلیغ و زبان آور. (ناظم الاطباء). رجوع به «خوش زبان » و «شیرین زبان » و ترکیب ذیل شود.
- چرب زبانی ؛ نصیحت و خوشامدی . (ناظم الاطباء). دل مردم به خوش سخنی به خویش راغب ساختن . گفتن سخنان خوش و مطبوع طبع :
شیرین سخنم دید و بدان چرب زبانیش
زان سنگدلی پارگکی نرمتر آمد.

سوزنی (دیوان ص 29).


خوان درویش بشیرینی و چربی بخورند
سعدیا چرب زبانی کن و شیرین سخنی .

سعدی .


رجوع به چرب زبان شود.
- || تملق . چاپلوسی :
دشمن چو نکوحال شدی گرد تو گردد
زنهارمشو غره بدان چرب زبانیش .

ناصرخسرو.


رجوع به «چرب زبان » شود.
- چیره زبان ؛ آنکه دارای زبان توانا باشد. چیره دست در گفتار. سخن گو. زبان آور :
گفت که مسعودسعد
شاعر چیره زبان .

مسعودسعد.


خدایگانا دانی که بنده ٔ تو چه کرد
بشهر غزنین با شاعران چیره زبان .

مسعودسعد.


- چیره زبانی ؛ زبان آوری . چیره دستی در سخن :
از وصف تو عاجز شده هر پاک ضمیری
وز نعت تو خیره شده هر چیره زبانی .

مسعودسعد.


منم کاندر عجم و اندر عرب کس
نبیند چون من از چیره زبانی .

مسعودسعد.


- خوش زبان ؛ شیرین بیان . خوش گفتار. چرب زبان . خوش سخن . شیرین زبان .
- در زبان آمدن ؛ قابل وصف بودن . در وصف گنجیدن :
نه چندان آرزومندم که وصفش در زبان آید
وگر صد نامه بنویسم حکایت بیش از آن آید.

سعدی .


- در زبان آمدنی ؛ گفتنی . وصف شدنی . رجوع به ترکیب فوق شود.
- در زبان افتادن و در زبانها افتادن ؛ مشهور شدن . بر ملا شدن . فاش شدن . بدنام شدن . بر زبانها افتادن . بر سر زبانها افتادن . زبان بزبان گفته شدن : و بوسهل در زبان مردمان افتاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 261).
افتاده در زبان خلایق حدیث من
با تو به یک حدیث مجالی نیافته .

سعدی .


- در زبان انداختن ؛ بد نام کردن . هجو کردن :
تو دوستی کن و از دیده مفکنم زنهار
که دشمنیم برای تو در زبان انداخت .

سعدی .


رجوع به در زبان افتادن شود.
- در زبان گرفتن ؛ بهمه کس گفتن . فاش کردن . عیب گفتن .بزبان گرفتن : چنانکه بوسهل زوزنی را در آنچه رفت [ استخفاف حسنک ] مردمان در زبان گرفته و بدگفتند. (تاریخ بیهقی ). جهانیان انوشیروان را در زبان گرفته بودند از آنچ باطن حال نمی دانستند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ).
چو شمع هر که به افشای راز شد مشغول
بسش زمانه چو مقراض در زبان گیرد.

حافظ.


- دوزبان ؛ منافق و دورو. (فرهنگ نظام ). کنایه از منافق و مرائی . (بهار عجم ) :
اگر دوزبان است نمام نیست
در آن دوزبانیش عیبی مدان
که او ترجمان زبان و دل است
جزاز دو زبان چون بود ترجمان .

مسعودسعد.


دو زبانیست کلک تو که بدوست
اعتماد زبان شاه جهان .

مسعودسعد.


- || کنایه از قلم :
تا زبان آوران همه شده اند
یک زبان در ثنای آن دوزبان .

مسعودسعد.


- دوزبانی ؛ کنایه از نفاق . دورنگی . سخن چینی :
اگر دو زبان است نمام نیست
در آن دوزبانیش عیبی مدان .

مسعودسعد.


در این مقام کسی کو چو مار شد دوزبان
چو ماهی است بریده زبان در آن مأوا.

خاقانی .


- زاغ زبان ؛ سیاه زبان . آنکه نفرینش تأثیر کند. رجوع به زاغ زبان و سیاه زبان و سق سیاه شود.
- زبان بر یکدگر پیچیدن ؛ از سخن گفتن امتناع ورزیدن . (آنندراج ) : ۞
دل روشن زبان لاف را بریکدگر پیچد
کندپوشیده صیقل در حجاب نور جوهر را.

صائب .


- زبان چون تیغ بودن ، زبان چون تیغ داشتن ؛ سخن قاطع گفتن . در گفتار و احتجاج قوی بودن :
با خصم اعتقادزبانش چو تیغ بود
در راه اجتهاد کمانش چو تیر بود.

سنائی .


- زبان دار ؛ زبان آور. حرّاف . بی باک در سخن .
- زبان داشتن «باکسی » ؛ خویشتن را از آن کس وانمودن . (آنندراج ) (ارمغان آصفی ج 1 ص 5). با وی رابطه داشتن . با او ارتباط داشتن : و دیگر صورت کردند که وی را با اعداء زبان بوده است و مراد به این حدیث آمدن سلجوقیان به خراسان بوده است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 485).
اینکه روشن بدلم لطف نهانی دارد
آگهم با لب من ناله زبانی دارد.

ظهوری ترشیزی (از آنندراج ) (از ارمغان آصفی ).


- زبان درازی قلم ؛ مستلزم روانی اوست . ظهوری در تعریف شاه اشرف خوشنویس گوید: بزبان درازی قلمش زبان جمله حرف گویان کوتاه . (آنندراج ). رجوع به «زبان دراز» و «زبان درازی » شود.
- زبان در دهان گذاشتن ؛ طفل را سخن گفتن آموختن . کسی را بگفتن چیزی که نمیخواسته یا متنبه نبوده است واداشتن . (امثال و حکم دهخدا).
- زبان کشیدن ؛ کنایه از زبان درازی کردن و بدرازی سخن گفتن . (آنندراج ) :
ظلمت حرب را زدوده شهاب
دهن رزم را کشیده زبان .

مسعودسعد.


زلفت زبان طعنه به بخت نگون کشید
آهوی عقل را بکمند جنون کشید.

محمد قلی میلی (از آنندراج ).


رجوع به ترکیب ذیل شود.
- زبان گشادن «برکسی » ؛ کنایه از زبان دراز کردن و سخن بدرازی گفتن . زبان کشیدن . (آنندراج ) :
چو دیندار کین دارد از پادشا
نگر تا نخوانی ورا پارسا
هرآنکس که بر دادگر شهریار
گشاید زبان مرد دینش مدان .

فردوسی .


هزاریک ز ثنای تو گفت نتواند
بحسب حال بخواهد همی گشاد زبان .

مسعودسعد.


بر آفرین سلطان چون من زیان گشایم
اندر سجود آید جان جریر و اعشی . ۞

امیرمعزی .


- زبان گشادن «به کسی و یا چیزی » ؛ کنایه از سخن درباره ٔ چیزی و یا کسی بدشنام و یا آفرین گفتن :
خلقی زبان بدعوی عشقش گشاده اند
ای من غلام آنکه دلش با زبان یکیست . ۞

؟


- زبان فرا کسی کردن ؛ درباره ٔ وی سخن گفتن . بر وی خرده گرفتن : و همگان رفتند و جایی گرد خواهند آمد که رازها آشکار شود و بهانه ٔ خردمندان که زبان فرا این محتشمان بزرگ توانستند کرد آن بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 55).
- زبان فرا کسی گشادن ؛ او را توبیخ و ملامت کردن . او را هجو گفتن . از او ببدی یاد کردن : مردم زبان فرا بوسهل گشادند که ، زده و افتاده را توان زد و انداخت .مرد آن است که گفته اند العفو عندالقدرة بکار تواند آورد. (تاریخ بیهقی ).
- زبان یکی داشتن «با کسی » ؛موافقت کردن در سخن با او. زبان یکی کردن . (ارمغان آصفی ج 1 ص 3) (آنندراج ). یکزبان شدن . هم سخن شدن . همدست شدن . هم آواز شدن :
چنان ز خویش به تنگم که هر سر مویم
ز بهر قتلم با تیغ او زبان دارد. ۞

طالب کلیم (از آنندراج ).


- زبان یکی کردن «با کسی » ؛ موافقت کردن در سخن با او. زبان یکی داشتن با او. (آنندراج ) :
ناله ٔ مطرب و نی هر دو یکی کرده زبان
میکنندم ۞ همه تکلیف که بیهوشی کن .

محمدقلی سلیم (از آنندراج ).


رجوع به ترکیب فوق و ترکیب زیر شود.
- زبان یکی کردن «به کسی » ؛ موافقت کردن با کسی . (غیاث اللغات ). رجوع به ترکیب فوق شود.
- سر در سر زبان کردن ؛ با گفتار نابجا جان در خطر افکندن : بهوش باش که سر درسر زبان نکنی .
- سیاه زبان (سیه زبان ) ؛ بدزبان و عیب گو. (ناظم الاطباء). عیب گو. (آنندراج ). رجوع به زاغ زبان و سیه زبان شود.
- || کسی که دعای بد او اثر کند. (غیاث اللغات : سیه زبان ). کسی که نفرینش را اثری هست . (ناظم الاطباء). شخصی که زیر زبانش سخت سیاه باشد و نفرین او تأثیر داشته باشد و او را سق سیاه نیز گویند. (آنندراج ) :
پیک بشارتی شد اشک سفید پی
سهم سعادت آمده آه سیه زبان .

میرالهی (ازآنندراج ).


رجوع به زاغ زبان و سیاه زبانی شود.
- سیاه زبانی (سیه زبانی ) ؛ سیه زبان بودن . تأثیر داشتن نفرین . سق سیاه بودن :
خط تیغ در قلمرو رخسار او گذاشت
آخر سیه زبانی ما کرد کار خویش .

صائب .


یا رحم کن بصبح وصالم در انتظار
یا از سیه زبانی شبهای ما بترس .

طاهر وحید (از آنندراج ).


- || سیاه زبانی ، از محسنات اسب است . (ناظم الاطباء).
- سیاه شدن زبان ؛ از کار افتادن زبان بسبب بد گفتن . (غیاث اللغات ).
- شیرین زبان ؛ کسی که بیانش خوب و دلپذیر است . (فرهنگ نظام ). کسی که گفتار وی خوش آیند باشد و کسی که سخن وی شنونده را افسون کند. (ناظم الاطباء) :
بدستور شیرین زبان گفت خیز.

نظامی .


نکوروی و دانا و شیرین زبان
بر خویش برد آن شبش میهمان .

سعدی (بوستان ).


خوش طبعو شیرین زبان . (گلستان ).
صائب ز نغمه ٔ تو شکرزار شد جهان
گفتار حق ز خامه ٔ شیرین زبان تست .

صائب .


- || مردم متواضع و ملایم . (ناظم الاطباء).
- || زبان معشوق که خوب و دلپذیر است . (فرهنگ نظام ). رجوع به «شیرین زبانی » شود.
- شیرین زبانی ؛ خوشی گفتار. فصاحت و بلاغت . (ناظم الاطباء) :
بشیرین زبانی دلش کرد گرم .

نظامی .


بشیرین زبانی و لطف و خوشی
توانی که پیلی بمویی کشی .

سعدی (گلستان ).


همه عمر تلخی کشیده ست سعدی
که نامش برآید بشیرین زبانی .

سعدی .


بشیرین زبانی توان برد گوی
که پیوسته تلخی برد تندخوی .

سعدی (بوستان ).


رجوع به «شیرین زبان » شود.
- شیرین زبانی کردن ؛ سخنان گرم و فریبنده گفتن :
هم بود شوری در این سر بیخلاف
کاین همه شیرین زبانی میکند.

سعدی .


- شیوازبان ؛ فصیح زبان . (ناظم الاطباء). بمعنی فصیح زبان که بلیغ بیان باشد. (برهان قاطع). فصیح و بلیغ.(آنندراج ).
- || تیززبان . (آنندراج ).
- شیوه زبان ؛ شیرین گفتار. (ناظم الاطباء).
- || فصیح و بلیغ. (ناظم الاطباء).
- کندزبان ؛ الکن و زبان گرفته و کسی که در زبان وی لکنت باشد. (ناظم الاطباء). آنکه بعلت بیماری یا خطائی یا دینی یا سابقه ای گفتن حقایق نتواند و زبانش هنگام سخن گفتن گیر کند :
علم دل تیره را فروغ دهد
کندزبان را چو ذوالفقار کند.

ناصرخسرو.


- کندزبانی ؛لکنت و تردد در سخن و زبان گرفتگی . (ناظم الاطباء). نعنعه . (منتهی الارب ). بعلت خطائی یا دینی یا سابقه ٔ نعمتی گفتن حقائق را نتوانستن . مقابل تیززبانی .
- گشاده زبان ؛ فصیح و بلیغ. (ناظم الاطباء).
- || انسان که سخن گفتن تواند، مقابل دیگر حیوانات که زبان بسته اند و سخن گفتن نتوانند :
شکر او گویدی جهان شب و روز
همچو ما باشد ار گشاده زبان .

فرخی .


- گوشمال خامشی دادن زبان ؛ زبان را از فضول بازداشتن . از سخن بیموقع نگه داشتن :
زبان را گوشمال خامشی ده
که هست از هر چه گوئی خامشی به .

جامی (از امثال و حکم دهخدا).


- هرمویی زبان شدن ؛ نظیر بصد زبان گفتن ، همه اعضا زبان شدن ، کنایت از چیزی را به همه وجود خود مدح و یا ذم کردن و در باره ٔ آن سخن گفتن :
از عشق صلیب رومی روی مویی
ابخازنشین گشتم و گرجی کویی
از بسکه بگفتمش که مویی مویم
شد موی زبانم وزبان هر مویی .

خاقانی .


- همزبان ؛ دارای یکزبان و یک لغت . (ناظم الاطباء). دو کس که به یک زبان تکلم کنند. (آنندراج ) :
ای بسا هندو و ترک هم زبان
ای بسا دو ترک چون بیگانگان
پس زبان محرمان خود دیگر است
همدلی از همزبانی بهتر است .

مولوی .


- || هم فکر. همدل . ندیم . دوست که زبان دل دوست را میفهمد. همجنس :
خلقی نه مردم آسا نه آدمی سرشت
با دیو هم سجیت و با غول هم زبان .

مسعودسعد.


رجوع به همزبانی شود.
- || همدست . هم سخن . متفق القول . رجوع به یکزبانی شود.
- همزبانی ؛ به یک زبان تکلم کردن . دارای یک لغت بودن :
همزبانی خویشی و پیوندیست
مرد با نامحرمان چون بندیست .

مولوی .


پس زبان محرمان خود دیگر است
هم دلی از هم زبانی بهتراست .

مولوی .


- || همدلی . همفکری . دوستی . همجنسی . درک کردن دو کس احساسات و تمایلات یکدیگر را.
- || یکزبان بودن ؛ همدست و متفق القول بودن . رجوع به همزبان شود.
- همه اعضاء زبان کردن ؛ بسیار سخن در مدح یا ذم گفتن :
تا بشکر ثنای و مدحت خویش
همه اعضای من زبان کردی .

مسعودسعد.


- همه تن زبان شدن ؛ همه اعضا زبان شدن :
زبان من چو ستایش کند صفات ترا
همه تنم شود اندر ستایش تو زبان .

امیرمعزی .


- همه زبان بودن ؛ پرگو و بسیار سخن گو بودن .
- || آنکه سخن هاش از دل نیست .
- || در این شعر بمعنی گیرنده ، دامنگیر و اثرکننده آمده :
آن بوسه های گرمت زاول بسوخت جانم
زیرا که همچو آتش یکسر همه زبانی .

خاقانی .


- یکزبان ؛ یک آواز. یک صدا. متفق . (ناظم الاطباء) :
تا زبان آوران همه شده اند
یکزبان در ثنای آن دو زبان .

مسعودسعد.


وگر بینی که با هم یکزبانند
کمان را زه کن و بر باره برسنگ .

سعدی (گلستان ).


تو آمرزیده ای واﷲ اعلم
که اقلیمی بخیرت یکزبانند.

سعدی .


- یکزبان شدن ؛ موافقت نمودن و همدل شدن . (ناظم الاطباء).
- یکزبانی ؛ یکرو بودن . مقابل دوزبانی که بمعنی منافق بودن است :
از این آشنایان بیگانه خوی
دوروئی نگر یکزبانی مجوی .

نظامی .


- امثال :
دل که پاک است زبان بی باکست ؛ نظیر: آنرا که حساب پاک است از محاسبه چه باک است . (امثال و حکم دهخدا).
زبان آید زیان آید ؛ نظیر: النفوس کالنصوص . (امثال و حکم دهخدا).
زبان بسیار سر بر باد داده است .
زبان پاسبان سر است ؛ نظیر:

وحشی (امثال وحکم دهخدا).


زبان ترجمان دل است . (امثال و حکم دهخدا).
زبان خلق تازیانه ٔ خداست ؛ شهرت های سوء کیفر و بادافراه اعمال زشت است . (امثال و حکم دهخدا). ... آنچه مردم خواهند حاکی از اراده ٔ حق تعالی است . (امثال و حکم دهخدا).
زبان خوش مار را از سوراخ بیرون می آورد ؛ نظیر:
... بشیرین زبان
دل مردم پیر گردد جوان .

فردوسی .


و نظیر: چرب سخنی دوم جادوئیست . (قابوس نامه ) (امثال و حکم دهخدا).
که تندی و تیزی نیاید بکار
بنرمی برآید ز سوراخ مار.

فردوسی .


بزبان لطف مار را از سوراخ بیرون آورد . (مرزبان نامه ).
از درشتی ناید اینجا هیچ کار
هم بنرمی سر کند از غار مار.

مولوی .


زبان در دهان پاسبان سر است .

سعدی .


زبان سر را عدوی خانه زاد است
زبان سست و حرف درست ...؛ نظیر: دل که پاک است زبان بی باک است . (امثال و حکم دهخدا).
زبانم که نسوخت ؛ وعده ای کردم لیکن وفای آن ممکن نیست ، نظیر: تاحالا میگفتم ها، حالا میگویم نه . قزوینی است : گفتیمان ، نگفتیمان . (امثال و حکم دهخدا).
زبانم مو درآورد ؛ بسیار گفتم مانده شدم . (امثال و حکم دهخدا).
|| روزمره را گویند و این مجاز است و ترجمه ٔ لسان و آنرا زفان هم گویند. (آنندراج ). روزمره ٔ قومی و بتازی لسان گویند. (فرهنگ رشیدی ).
روزمره ٔ قومی ۞ و این لفظ در مدار بفتح و در رشیدی بضم و در بهار عجم و کشف بفتح و ضم و درسراج نوشته که آنچه در رشیدی لفظ زبان بضم اول نوشته تخصیص ضمه خطاست ، بفتح نیز آمده بلکه لهجه ٔ ایران بفتح است غایتش هر دو صحیح اند. (غیاث اللغات ). تکلم مخصوص هر امت و طائفه ای . (ناظم الاطباء). گفتار مخصوص یک ملت یا جماعت مثل زبان فارسی و زبان انگلیسی . و این خود مأخوذ از اول است که اول سبب دوم . چون در پهلوی بضم اول است بایستی در فارسی هم جایز باشد. (فرهنگ نظام ). ابن خلدون آرد: باید دانست که کلیه ٔ لغات ملکاتی هستند مانند ملکات صنعت - زیرا آنها استعدادهایی در زبان برای تعبیر از معانی میباشند و مهارت یا عجز در تعبیر وابسته بکمال نقصان آن استعداد یا ملکه از راه مطالعه و فرا گرفتن مفردات پدید نمی آید بلکه باید ترکیبات را آموخت ... ملکه ها و استعداد جز بتکرار افعال بدست نمی آیند زیرا هر فعلی نخست که روی میدهد از آن صفتی بذات انسان بازمیگردد و پس از تکرار، آن صفت بحالی تبدیل میشود و معنی حال در اینجا عبارت از صفت غیر راسخ است و آنگاه که تکرار افزایش می یابد آن حال بملکه یعنی صفت راسخ تبدیل میشود. بنابراین متکلم عرب در حالیکه ملکه ٔ لغت عربی در وی موجود است ، سخنان و شیوه های تعبیر هم نژادان خود را در ضمن مکالماتی که با یکدیگر میکنند میشنود و بچگونگی تعبیر از مقاصدشان گوش فرامیدهد همچنانکه کودک استعمال مفردات را میشنود و آنها را فرا میگیرد و سپس ترکیبات را میشنود و آنها را می آموزد و آنگاه این تعبیرات را بتکرار میشنود تا سرانجام الفاظ و ترکیباتی را که آموخته است بمنزله ٔ ملکه و صفت راسخی میگردد بدینسان زبانها و لغات از نسلی به نسلی دیگر انتقال می یابندو مردم بیگانه و کودکان آنها را می آموزند. (ترجمه ٔ مقدمه ٔ ابن خلدون بقلم پروین گنابادی ج 2 ص 1180). و در ص 1162 از آن کتاب آمده : باید دانست که لغت برحسب آنچه متعارف است عبارت از تعبیر متکلم از مقصود خویش است و این تعبیر علمی مربوط بزبان است [ که از قصد افاده ٔ کلام ناشی میشود و ۞ ]و از این رو ناگزیر باید بمنزله ٔ ملکه ٔ ثابت در عضوی گردد که آنرا انجام میدهد و آن عضو زبان است و تعبیر از مقصود در میان هر ملتی بر حسب اصطلاحات «خاص » آن قوم است . در نفایس الفنون آمده : از آنجا که آدمیان را در اسباب معاش استقلال نبود و در اکثر حالات به معاونت یکدیگر نیازمند بودند، برای اعلام ما فی الضمیر ناچار از آن شدند که امثله یا اشارات و کلماتی وضع کنند و چون کلمات مفیدتر و آسان تر بود سرانجام وضع کلمات را برگزیدند. و علما را درباره ٔ واضع لغات و آغازوضع آنها چهار قول است : قول اول آنکه واضع جمیع لغات آفریدگار است و این مذهب شیخ ابوالحسن اشعری و اتباع اوست و این مذهب را مذهب توقیف ۞ خوانند، زیرا بگفته ٔ ایشان آفریدگار در مقابل هر معنی لفظی آفرید و بوسیله ٔ وحی بندگان را بر آن واقف گردانید یا خود کلمات و حروفی را در جسمی از اجسام ایجاد کرد تا آدمیان این سخن بشنیدند که این الفاظ معین برای این معانی وضع شده . یا یک یا چند تن از آدمیان را بالبداهة بوضع و موضوع له هریک از الفاظ و لغات آگاه ساخت . پیروان این مسلک به دلیل های زیرمتمسک گردیده اند:
دلیل اول : قوله تعالی «و علم آدم الاسماء کلها...» استدلال به این آیه بر این پایه است که لغات را به اسماء تفسیر کنیم . دلیل دوم : آیه ٔ دیگر از قرآن شریف «و من آیاته خلق السموات و الارض و اختلاف السنتکم و الوانکم ...». بدین بیان که - مقصود از لسان عضو گوشتی بدن انسان نیست بلکه مقصود لغت است استعمالاً للسبب فی المسبب .
دلیل سوم : دور و تسلسل ؛ زیرا اگر خداوند به یکی از طرق مذکور لغات را تعلیم نکند در این صورت بیان مدلولات هر لغتی بوسیله ٔ همان لغت مستلزم دور و یا لغتی دیگر مستلزم تسلسل است . دلیل اول و دوم را میتوان بدینگونه مردود دانست که مبنی بر تفسیری غیرقطعی است . درپاسخ دلیل سوم میتوان گفت : دیگران از قرائن احوال لغات را می آموزند مانند اطفال که از اکثریت استعمال دیگران ، بدون احتیاج بوضع و اصطلاحی دیگر، اسامی اشیاءرا معلوم میکنند و در هنگام رسیدن بکمال نطق همانهارا که شنیده اند تلفظ میکنند.
قول دوم «درباره ٔ وضع لغات » آن است که لغات بوسیله ٔ آدمی وضع شده است . دلیل ابوهاشم جبایی و دیگر پیروان او بر این مسلک آن است که که اگر وضع لغات بوسیله ٔ «اصطلاح » مردم نباشد ناچار در نتیجه ٔ توقیف است یعنی اعلام از طرف آفریدگار. و توقیفی بودن لغات بهیچ روی قابل قبول نیست زیرا اعلام الهی یا بوسیله ٔ وحی است یا خلق علم ضروری در یک یا چند تن از مردم . طریق نخست درست نیست لقوله تعالی : «ماارسلنا من رسول الا بلسان قومه » طریق دوم نیز بسیار بعید است ...
قول سوم آنکه در آغاز پاره ای از الفاظ را خداوند وضع کرد و بقیت الفاظ و لغات ، شاید بوضع حق باشد و شاید که ساخته ٔ مردم . استاد ابواسحاق اسفرائینی و جمعی دیگر این مسلک را برگزیده اند. قول چهارم با نظر به اقوال و احتمالاتی که در مورد وضع ذکر گردید برخی از دانشمندان مانند شریف مرتضی (علم الهدی ) و قاضی ابوبکر، نظری قطعی نداده و قائل به توقف شده اند. (از نفایس الفنون چ قدیم ص 13).
دکتر سیاسی در مقاله ای که برای درج در مقدمه ٔ لغت نامه نوشته آرد: بشر از آغاز زندگی اجتماعی خویش دریافت که برای آگاه شدن از ما فی الضمیر و ابراز همدردی و همفکری و شرکت در غم وشادی یکدیگر بوسیله ای نیازمند است . وسیله ای که برای این تفاهمات بکار رفت و هم اکنون بکار میرود زبان نام دارد. این وسیله که در آغاز بسیار ساده و ناقص بود پس از تحولات بسیار بصورت زبانهای امروزی درآمده است . مقایسه ٔ زبانهای اقوام بدوی که هنوز در پاره ای ازنقاط جهان موجودند با زبانهای اقوام نیمه وحشی و زبانهای ملل متمدن معلوم میسازد که توسعه ٔ زبان در اقوام مختلف با پیشرفت آنان در مراحل مدنیت نسبت مستقیم دارد. بعبارت دیگر لفظ و معنی ارتباط و ملازمت کامل دارند. در اینجا نخست در چگونگی پیدا شدن زبان و ریشه ٔ آن و سپس در باره ٔ ملازمت لفظ و معنی بتحقیق میپردازیم . تحقیق در اصل و ریشه ٔ زبان خالی از اشکال نیست و دانشمندانی چون دوبنالد ۞ (حکیم فرانسوی سده ٔ 19) لغت را الهامی آسمانی و برخی دیگر مانند آدام اسمیت ۞ (عالم اقتصاد انگلیسی سده ٔ 18) آنرا نتیجه ٔ قرارداد پنداشته و قائل به وضع هستند، پاره ای نظیر ماکس مولر ۞ زبان را ناشی از غریزه ٔ مخصوص دانسته اند. اما از آنجا که این انظار بر دلیلی علمی تکیه ندارد قاطع نبوده و نمیتوانند مورد قبول واقع گردند. حقیقت این است که برای تحقیق در ریشه ٔ لغات فقط سه راه موجود است که هیچکدام به نتیجه ٔ قطعی منتهی نمیشوند. یکی از این سه راه مطالعه ٔ زبانهای قدیم است بوسیله ٔ آثار کتبی (که تنها وسیله ٔ اطلاع ماست ) این نوشته ها نشانه ٔ آن است که آن زبانها در راه تکامل آنقدر پیشروی کرده که بمرحله ٔ کتابت رسیده و از زبان طبیعی بسیار دور شده است . راه دیگر تحقیق در زبان اقوام متمدن امروزی است که آن نیز از منشاء لغت آگاهی دقیقی بدست نمیدهد. زیرا لغات اقوام مختلف درنتیجه ٔ نقل و انتقالها و معاشرتها در یکدیگر تأثیرفراوان کرده و مطالعه ٔ این تأثیر کاری آسان نیست . راه سوم بررسی زبان کودکان است . این بررسی نیز نتیجه ٔ کافی نمیدهد زیرا کودکان در صورتی ممکن است به اختراع زبان بپردازند و ما را از طریقه ٔ اختراع لغت آگاه سازند که گروهی از ایشان را ۞ چندین سال از تماس با بزرگسالان دور دارند و این آزمایش دشوار تاکنون چنانکه باید صورت نگرفته است . با اینهمه بوسیله ٔ همین تحقیقات ناقص و با یاری بعضی از اصول مسلم روانشناسی توانسته ایم برای این سئوال :زبان چگونه بوجود آمد، جوابی نزدیک بیقین بیابیم . تحقیقات روانشناسی معلوم داشته است که همه ٔ صورتهای ذهنی و حالتهای نفسانی فوراً بوسیله ٔ آثار و علائم ظاهری که حرکاتی انعکاسی یعنی ناشی از پاره ای از اعمال بدنی (فیزیولوژیک ) هستند آشکار میشوند.
این ترجمانی راگاه اشارات و گفتار و رفتار آدمی تکمیل میکند. درجه ٔ صراحت این ترجمانی از یک سوی بسته بشدت و ضعف آن حالت (یا معنی ) است و از سوی دیگر بسته به بیش و کمی و نیروی تحریکی حالات (یا معانی ) معارض است . از این علائم و آثار که ترجمان عواطف اند آنچه خودبخود و بدون اراده سر میزند مانند برافروختگی رنگ در مثال فوق و پریدگی رنگ بهنگام ترس و نظائر آن زبان طبیعی خوانده میشوند. و آنچه از روی قصد و بمنظور اظهار مافی الضمیر است ، از گریه ٔ کودک بقصد غذا و نظائر آن گرفته تا الفاظی که عواطف رقیق و معانی دقیق را تفسیر میکنند همگی زبان وضعی اند که از الفاظ تشکیل یافته اند. عالیترین نوع زبان وضعی است و مراد از زبان بوجه مطلق نیز همان است . بنابراین مقدمه ، آدمی بیان حالات خویش را با زبان طبیعی آغاز میکند. تقلید از اصوات طبیعت از یک سوی و حرکات سر و گردن از اشارات دست و پا از سوی دیگر بر وسعت دامنه ٔ این زبان ابتدائی که فقط احساسات و افکار کودکانه ٔ انسان بدوی را میرسانند می افزاید. اصوات طبیعی که عیناً و یا با تحریفاتی تقلید شده مانند شیهه ٔ اسب غرش رعد و نظائر آن نخستین الفاظ هر زبانی را تشکیل میدهند.
پاره ای اصوات و الفاظ هم که گاهی بر حسب اتفاق بر زبان رانده شده اند و طبق اصل «حرکات انعکاسی مشروط» و «قانون کلی مجاورت » ترجمان حالات و افکاری معین واقع شده اند مثلاً لفظ «آب » ممکن است برای نخستین بار تصادفاً از دهان فردی که با این مایع مواجه بوده در آمده و این احساس سمعی (لفظ آب ) با احساس بصری «رؤیت آب » در ذهن آن مردم مجاورت حاصل کرده باشد وبعداً رؤیت و حتی تصور آن مایع بحکم قانون تداعی معانی خود بخود لفظ آب را بخاطر آن افراد آورده و باعث تلفظ آن شده باشد. یقین است که بسیاری از لغات بطریق مذکور در فوق پس از گذشتن از مرحله ٔ تقلید از طبیعت و تحولاتی بسیار در طی هزاران سال بصورت زبانهای امروزی ملل و اقوام درآمده است . علومی مانند زبانشناسی ، اشتقاق و تاریخ زبان متصدی تحقیق درباره ٔ این تحولاتند. در اینجا دو سئوال پیش می آید:
یکی آنکه اگر زبان ناشی از اصوات طبیعت است چرا بجای یکزبان زبانهای متعدد بوجود آمده ؟ دیگر آنکه اینهمه کلماتی که نشانه ٔ از اصوات طبیعت در آنها نیست چگونه بوجود آمده ...؟
جواب این پرسشها بطور اجمال این است : اولاً- دستگاه صوتی انسان از تقلید کامل آوازهای طبیعت عاجز است و چون مردم بدوی نیازی بتقلید کامل آن آوازها نداشته اند بدین قناعت کرده اند که آنها را با تصرفاتی ادا کنند و از حرکات و اشارات نیز یاری جویند.
ثانیاً- تصرفاتی که در تقلید اصوات طبیعت صورت میگرفته نزد تمام جامعه های بدوی کلن ۞ یکسان نبوده است و آثاری که از این الفاظ در زبانهای امروزی باقی مانده خود مؤید این نظر است . چنانکه ما آواز گربه را مئومئو میگوییم و فرانسویان میولمان . ۞ و این قیاس الفاظ دیگر.
همین اختلاف استعداد برای تلفظ کلمات سبب شده که کلمه ٔ مادر را فرانسوی مر ۞ و انگلیسی مذر ۞ و آلمانی موتر ۞ و ایتالیائی مادر ۞ تلفظ کند. اختلاف زبانهای محلی یک ملت نیز نتیجه ٔ همین اختلاف در تلفظ است . ثانیاً بسیاری کلمات از روی تصادف ویا مجاورت و مشابهت بکار رفته و گاه در اثر تحولات تغییر صورت یا معنی داده و یا خود کهنه شده و از میان رفته و گاه نیز بمناسبتی با لفظی دیگر ترکیب یافته است . از اینگونه الفاظند در زبان فارسی ، کلمات : کاشی (از کاشان )، رنگ آبی (از آب )، پادار بمعنی پاینده وتوانا، سرزنش بمعنی توبیخ و ملامت و بسیاری دیگر. (خلاصه ای از مقاله ٔ مفصل دکتر سیاسی در مقدمه ٔ لغت نامه ). در الموسوعةالعربیه آمده : لغت ها از نقطه نظر خویشاوندی با یکدیگر به چندین خاندان تقسیم می گردند:
1- خاندان سامی که دارای شعبه های زیر است : شعبه ٔ سامی ، آرامی ، سریانی ، عبری ، عربی ، حبشه ای قدیم ، سومالی ، مالطی و تعدادی زبانهای دیگر که از میان رفته مانند: کنعانی . زبان حامی نیز نزدیک به خاندان سامی و دارای رشته هایی است بنام مصری ، نوبه ای ، بربری ... 2- خاندان هند - اروپائی که مشتمل است بر:
الف - زبان یونانی ، ایتالیائی ، سلتی ، لاتینی (که زبانهای لاتینی جدید، زبانهای ویلز و ایرلند و چندین زبان دیگر از آن اشتقاق یافته است ). ژرمنی شامل زبانهای آلمانی ، اسکاندیناوی ، هلندی و انگلیسی .
ب - بالتیکی ، اسلاوی ، ارمنی ، آلبانی ، هند و ایرانی ، زند، پارسی ، سنسکریت ، زبان بالی و زبانهای هندی جدید ۞ .
3- خاندان قفقازی که زبان گرج و زبان باسک را نیزاز شعب آن دانسته اند. 4- خاندان فنلاندی اویغوری ، شامل شعب لابی ، استونی و مجاری . 5- خاندان التائی ، شامل همه ٔ شعب ترکی ، شعب مغولی و منچوری . 6- زبان اسکیموو جزایر وشیان . 7- خاندان کره ای و ژاپنی . 8- خاندان زبان های چینی ، تبتی ، برمه ای ، سیامی ، آنامی . 9- خاندان زبانهای مالایا و زبانهای پولینیزی . 10- خاندان دراویدی در جنوب هند که دارای شعبه ای است به نام تامیل . 11- زبانهای گینه ٔ جدید. 12- خاندان زبانهای مردم استرالیا. 13- زبانهای بوشمان و هوتنتوت . 14- زبانهای پانتوت و امرندیان .
از میان لغاتی که نام بردیم چینی ، انگلیسی ، اسپانیایی ، آلمانی ، روسی ، فرانسه ، عربی و پرتغالی بترتیب رایج ترین زبانهای جهان میباشند. (از الموسوعة العربیه ص 666).
در تاریخ ادبیات دکتر شفق آمده : دانشمندان در آغاز زبان بشر پژوهشها کرده هنوز به نتایج قطعی نرسیده اند. معلوم نیست انسان در ابتدا در یک نقطه ٔ جهان پیدا شده و از آنجا بتدریج به نقاط دیگر رفته و یا اینکه در چند نقطه ٔ مختلف ظهور کرده است .... بموجب فرض نخستین بایستی تمام زبانهای جهان به یک اصل برگردد زیرا همه ٔ ملتها وقتی با هم بوده و یک گروه تشکیل میداده اند. اما مطابق فرض دوم باید گفت در همان روزگار پیشین که هزارها سال قبل بوده زبانهای گوناگون که از حیث اصل و ریشه با هم فرق داشته اند بمیان آمده و صدها زبان که امروز در عالم هست از آن چند اصل جدا شده . در هر صورت نه در باب فرض اول میتوان نظرقطعی اظهار کرد و نه در خصوص فرض دوم . بلکه همینقدرتوان گفت که استادان زبان شناسی بررسیها و کاوشهایی در آغاز و پخش شدن زبان یا زبانها بعمل آورده و عقاید سودمند اظهار داشته اند. یکی از آن عقاید که در این موقع بروجه مثال گفته میشود عبارت است از: تقسیم زبانها از لحاظ ترقی و تکامل . بموجب این عقیده زبان درابتدا ساده بوده و معانی ساده و سطحی محدودی را بیان میکرده ، سپس بتدریج از حیث ساختمان کلمه و گوناگونی و عمق معانی تکامل یافته است . اساس این نظر گذشته از مطالعه ٔ تاریخی زبان از بررسی زبانهای حاضر عالم حاصل گشته و خلاصه ٔ آن همانا عبارت از این است :
زبان بشر بطور کلی از روی قیاس با زبان های حاضر سه مرحله رشد و کمال گذرانده که در عصر ما نمونه هائی از هر مرحله موجود است : نخست مرحله ٔ زبان یک صدائی است ۞ . در این مرحله معمولاً کلمات در حال ریشه مانده و تنها یک صدا میدهد یعنی کلمه ٔ مرکب و چند صدائی وجود ندارد. معانی این کلمات کوتاه ، ساده و در مواردی مبهم است . پیشاوندو پساوند وجود ندارد. لغات در حال ریشه است . یعنی چیزی به اصل کلمه نمی افزاید و ریشه ها با هم ترکیب نمی یابد تا معانی تازه بوجود آورد پس در تشکیل جمله همین کلمه های اصلی یا ریشه ها پهلوی هم گفته میشود بدون این که ترکیبی بعمل آید. زبان بشر در آغاز در این مرحله بود و زبانهایی هم در اینحال مانده به عصر ما رسیده که معروف های آن زبان چینی و آنامی و سیامی و برمائی است . دوم مرحله ٔ زبان پیوندی ۞ است . بدین معنی که کلمات یا در واقع ریشه ها بهم می پیوندد و در این پیوستن یکی از دو ریشه معنی اصلی خود را از دست میدهد ولی در ضمن به تنوع یا تغییر یا توسیع معنی ریشه ٔ دیگر خدمت میکند با این ترتیب کلمات و معانی گوناگون جدید بمیان می آید و پیداست که این حال نماینده ٔ ترقی زبان است زیرا میتوان بوسیله ٔ ترکیب های گوناگون معانی گوناگون را بیان نمود. اززبانهای حاضر که در این مرحله است میتوان ژاپنی و کره ای و اورال و آلتائی (یعنی مغولی و اقسام آن ) و زبان فنلاند و مجار و ترکی و بعضی زبانهای بومی امریکا را نام برد.
سوم مرحله ٔ منصرف ۞ است که کاملترین مراحل سه گانه است و در این پایه خود ریشه از حیث شکل و ساختمان تغییراتی پیدا میکند و ترکیبهای گوناگون با کمال آسانی بوجود می آورد یعنی بسهولت صرف میشود و به اشکال مختلف میافتد و معانی دقیق و جوراجور بیان مینماید. اینک زبانهای معروف جهان متمدن منسوب بدین مرحله است که آنرا بدو شعبه تقسیم میکنند:
زبانهای هندو اروپائی یا آریائی و زبانهای سامی . عنوان هند و اروپائی اشاره بدان است که زبان اصلی مشترک این شعبه که وقتی در یک مرکز گفتگو میشده همان بوده که اصل و منشاء زبانهای هندی و اروپایی را تشکیل میداده . این زبان مشترک اصلی را زبان آریائی هم گفته اند زیرا «آریا» یا «آری » بحکم کتابهای باستان هند نام اولین قوم بوده است که بزبان مذکور تکلم مینموده و در حدود دوهزار سال پیش از میلاد از مسکن اصلی بنای مهاجرت را نهاده از جمله به هندوستان آمده است . در باب مسکن اصلی آریائیها هم میان دانشمندان اختلاف نظر هست ، بعضی آنرا در هندوستان و بعضی دیگر در مشرق ایران دانسته اند و شاید لفظ ایران هم که بشکل قدیم تر: ایریانه و آریانه (یعنی آریائیها) نامیده میشده یادگار همان دوره است . ولی بنظر بسیاری از دانشمندان خانمان اصلی نژاد هند و اروپائی شمالیهای اروپا و حوالی رود دانوب بوده است و آن قوم در حدود دو هزار سال پیش از میلاد از آن جا به جنوب یعنی سواحل دریای سفید و مشرق ایران و هند مهاجرت کرده ، بدین نظر عبارت هند و اروپائی را به نام زبان های منسوب به آن قوم و عبارت آریائی را بشعبه ٔ ایرانی و هندی اطلاق میکنند. زبان اصلی سامی گویا در جنوب شبه جزیره ٔ عربستان نشأت کرده ، سپس با مهاجرت اقوام بشمال رفته و در آسیای صغیر و سواحل مدیترانه پخش شده است . شعب معروف آن عبارت است از بابلی ، سریانی ، عبری یا عبرانی حمیری یا عربی جنوب ، آرامی ، فینیگی ، حبشی ، عربی . (تاریخ ادبیات ایران تألیف شفق ).
در کتاب ایران باستان آمده :
علمای فقه اللغة خصوصاً آنهایی که در فقه اللغه ٔمترادف یعنی مقایسه ٔ فقه اللغه ٔ زبانی با فقه اللغه ٔ زبانهای دیگر ۞ کار کرده اند بدین عقیده میباشند که زبانهای امروزی دنیا از سه گروه اند:
اول گروه یک هجائی (یک سیلابی ) ۞ این زبانها را ریشه ای نیز مینامند. عده ٔ لغات در این زبانها محدود است چنانکه چینیها برای بیان فکر خود مجبورند لغات را پیش و پس کنند یا مقصود خویش را با تغییر لحن بفهمانند.
دوم گروه زبانهای ملتصق ... مللی که زبانشان راملتصق میدانند عبارتند از:
1- ملل اورال و آلتائی که شاخه ای از نژاد زردپوست میباشند مانند: مغولها، تاتارها، ترکها، تونغورها، فین ها، سامویدها و غیره . 2- ژاپونیها و اهالی کره ۞ . 3- دراویدهای هندی و باسک ها ۞ . 4- بومیهای آمریکا. 5- در افریقا: اهالی نوبی و در جنوب مصر هاتن تاتها ۞ کافرها ۞ ، سیاه پوستها. 6- در استرالی : اهالی آن قاره . از زبانهای ملل قدیمه که ذکری از آن در تاریخ ایران خواهد شد،زبان ایلایی ملتصق بود، در باب زبان سومری و هیتی تردید هست و بعضی زبان سومری را زبان ملتصق خالص نمیدانند.
سوم گروه زبانهای پیوندی ۞ در لغات این زبانها بر ریشه یا ماده هجاهائی را افزوده ولی نه فقط به آخر ریشه بلکه به ابتدای آن هم . و دیگر اینکه بر اثر افزایش تغییر کرده ، گویی که ریشه با آنچه افزوده شده جوش خورده ، اما در لغات زبان ملتصق چون ریشه تغییر نکرده هجاهایی که علاوه شده مثل آن است که فقط به ریشه چسبیده بی اینکه جوش خورده باشد. زبانهای پیوندی ۞ عبارتند از:
1- زبانهای سامی مانند عبری و عربی در عهد قدیم ، از زبانهای بابلی ، آشوری ، فینیقی ، زبان اهالی کارتاژ، حمیری و عربی . 2- زبانهای ملل هندو اروپائی ، یعنی زبانهای آریانهای ایرانی یونانیان ، ایتالیائیان و غیره . چنانکه بالاتر ذکر شد علماء فقه اللغة بنابر تحقیقاتی که راجع به گذشته های زبانها کرده اند به این عقیده میباشند که زبانهای گروه سوم از مراحل زبانهای گروه اول و دوم گذشته تا به این درجه رسیده یعنی زبانها مستقلاً ترقی کرده و بمرحله ای درآمده اند که اکنون مشاهده میکنیم . این را هم باید گفت که تمام زبانها از سه مرحله ٔ مزبور نگذشته اند زیرا زبانهایی مشاهده می شود که در مرحله ٔ سوم از میان رفته اند. بالاخره زبانهایی هم یافته اند که در مرحله ٔ بین واقعاند و باید آنها را زبانهای مختلط نامید. بشهادت تاریخ ، ملل مترقی آنهایی بوده اند که زبانشان بیشر ترقی کرده بود و نیز در قاره های قدیم دیده میشود که هر زمان دو ملت با هم طرف شده اند، ملتی که زبانش کاملتر بوده بر دیگری غلبه یافته . برای مثل چند مورد را ذکر میکنیم : در ابتدای ازمنه ٔ تاریخی مرکز تمدنی در کلده ایجاد شد. سومریها موجد این تمدن بودند و زبانشان ملتصق بود، بعد سامیها که زبانشان پیوندی بود آمده و بر آنان غلبه یافتند، ایلامیها که زبانشان ملتصق بود یکدفعه مغلوب اکدیها گشتند و دفعه ٔ دیگر چنان مغلوب آسوریها شدند که دیگر کمر راست نکردند، مصر بربری نیز مغلوب سامیها گردید و دولت فراعنه تأسیس شد. فنیقی ها مستعمرات خود را در تمام دنیای عهد قدیم بنا کردند و اغلب مستملکات آنان در جایهایی بود که از حیث زبان پست تر از یونانیان بود: «کارتاژ،سیسیل ، اسپانیا و غیره ». سامیهای کلده : آسور، آسیای غربی و مصر قرنها حکومت کردند ولی وقتی که بامادیهاو پارسی ها طرف شدند مغلوب گشتند و زبانی که بازبان سانسکریت و اوستا قرابت داشت ، بر زبان بابلی و آسوری چربید بعد وقتی که آریائیهای ایرانی با یونانیان طرف شدند، زبان یونانی غلبه کرده ، تمام عالم آنروز را از باختر تا اسپانیا فرا گرفت . ایتالیا که میتوان گفت از حیث تمدن زاده ٔ یونان بود، عالمگیر گردید و بعد، وقتیکه در زیر ضربتهای مردمان وحشی سقوط کرد باز بواسطه ٔ زبانش آنها را بلعید و از خرابه های امپراطوری روم اروپائی برخاست که عظمتش را مشاهده میکنیم . در تاریخ گاه اتفاق افتاده که ملل متمدن غلبه یافته اند ولی این غلبه عمری نداشته و باز مللی که زبانشان کاملتر بوده غالبان خود را مغلوب کرده اند. حالا هم در کره ٔ زمین چنانکه می بینیم ، برتری با مللی است که زبانشان کاملتر است . علماء فقه اللغة زبانها را از حیث قرابتی که با هم دارند طبقه بندی کرده ولی نباید تصور کرد که با تمام زبانها این کار میسر بوده است . بزبانهایی برمیخورند که در هیچ یک از طبقات ظاهراً جا نمیگیرند. شاید بعلت آنکه این زبانها از زبانهایی آمده اند که نه آثاری از آن در دست است ونه معلوم است که زبانهای چه اقوامی بوده ، زیرا این اقوام منقرض شده اند. از نظر نتایجی که از مطالعات و تتبعات علماء فن بدست آمده میتوان گفت که زبانهای سامی و هند و اروپائی در درجه ٔ اولی است زیرا از این زبانها آثاری که خیلی قدیم است در دست میباشد. در میان زبانهای هند و اروپائی درجه ٔ اول را زبانهای آریائی بمعنی اخص حائزندچه آثار ادبی این زبانهای لااقل تا قرن 14 ق . م . صعود میکند و حال آنکه آثار شعبه های دیگر هند و اروپائی بالنسبه خیلی مستحدث است . از این جهت در تقسیم ملل هند و اروپائی بشعب ؛ شعبه ٔ آریائی شعبه ٔ اولی بشمار می آید. از زبانهای ریشه ای فقط زبان چینی آثار وافری برای تحقیقات علمی دارد. این زبان هر چند در مدت قرن های زیاد ترقی کرده ولی در مدت چهل قرن در همان مرحله ٔ ریشه ای باقی مانده است . زبانها مانند اشخاص بوجودآمده عمر میکنند و میمیرند. چیزی که اکنون بعقیده ٔ علماء فن مسلم میباشد این است که دیگر زبانی بوجود نخواهد آمد، زیرا روی کره ٔ زمین مردمی وجود ندارد که دارای احوال انسان ابتدائی بوده و نتواند تکلم کند. پس من بعد همین زبان ها که هستند ترقی خواهند کرد و از تنه ٔ هر زبانی شاخه هایی خواهد رویید. این ترقی زبان ممکن است ذاتی باشد یا نتیجه ٔ تأثیر زبانهای خارجی بخصوص اکنون که روابط بین المللی بیش از زمانهای سابق است . (ایران باستان ج 1 ش 10 تا14).
در برابر این انظارو مبانی که در باره ٔ تاریخ و تحول زبان یاد شد، مکتبی جدید در زبانشناسی بوجود آمد که بعقیده ٔ بسیاری از زبانشناسان حاضر بنیادگذار آن ن . ی . مار ۞ زبان شناس نامی شوروی است . نکات اساسی تئوری مار از اینقرار است :
1- زبان مانند سیاست ، فرهنگ ، اخلاق و حقوق یک پدیده ٔ اجتماعی رو بنائی است . 2- زبان در اجتماعات طبقاتی جنبه ٔ طبقاتی دارد و برای تمام ملت هامشترک نیست . مار میگوید که در دوره ٔ فئودالیته در گرجستان وارمنستان دو زبان موجود بود. یکی زبان ادبی و مذهبی که از آن طبقات حاکمه بود، دیگری زبان توده ٔ مردم . و ضمناً زبانهای طبقات حاکمه ٔ این دو ملت بیشتر بهم شبیه بود تا زبان اشرافی هر یک از این دو ملت با زبانهای توده ٔ آن دو ملت . 3- مار معتقد بود که زبان یک پدیده ٔ روبنائی است و لهذا باید با زیربنای اقتصادی خود توافق داشته باشد، بعلاوه کلیه ٔ زبانهای دنیا از چهار عنصر «سل » ۞ «بر« » ۞ یون » ۞ و «روش » ۞ سرچشمه گرفته اند که این عناصر چهارگانه خود در بدو وجود، در دست ساحران در کار سحر بکار میرفته اند و وسیله ٔ رفع احتیاج در تبادل افکار نبوده اند. مار میگوید: قبل از پدید آمدن «زبان صوتی » مردم بوسیله ٔ دست ، حوائج ارتباطی همدگر را برطرف میساختند. مار به زبان «دستی » اهمیت فراوان میدهد و میگوید: که در آن موقع، عناصر چهارگانه ٔ نامبرده فقط «سمبلها»، اورادی بودند که ساحران از آنها استفاده میکردند و بعدها این عناصر در اساس کلیه ٔ زبانهای جهان قرار گرفته اند. بدینطریق مار تحت تأثیر این حکم (اثبات نشده ) واژه های بسیار بعیدی از زبانهای کاملاً مختلف را گرفته و با تغییر اصوات آنها را بهم میرساند و بین آنها خویشاوندی برقرار میکند. مثلاً بنظر طرفداران مار «روکا» ۞ که بروسی بمعنی دست است یا «پورته » ۞ که بفرانسه بمعنی حمل کردن است از یک ریشه اند. دلیل سمانتیکی ۞ آن نیز این است که دست نیز آلت حمل است . 4- مار زبانهای دنیا را از لحاظ مراحل تکاملی که در آنها قرار دارند بدینگونه تقسیم میکند:
الف - زبانهای سیستم دوران اولیه :
1- چینی 2- زبانهای زنده ٔ آفریقای وسطی و دور.
ب - زبانهای دوران دوم :
1- اوگری و فنلاندی 2- ترکی ، 3- مغولی .
ج - زبانهای دوره ٔ سوم :
1- زبانهای مرده ٔ یافثی 2- زبانهای حامی (آفریقای نزدیک و دور).
د - زبانهای دوره ٔ چهارم :
1- زبانهای سامی 2- زبانهای پروته ای یا به اصطلاح : هند و اروپائی (هندی ) یونانی (لاتینی ).
نظر مار در مورد تکامل زبان در این مراحل ، از تئوری (شماره 3) او استنباط میشود زیرا اگر زبان واقعاً روبنا است و بر پایه ٔ زیربنا قرار دارد و از ابتدا زبان درتمام جهان یکی بوده (عناصر چهارگانه )، پس در دورانهای مختلف تکامل اقتصادی نیز زبان با انطباق با محتوی درونی خود (زیربنا) باید یکسان تکامل یابد. بعبارت دیگر زبانهای مللی که در یک دوره ٔ مشخص از تکامل اجتماعی و اقتصادی قرار گرفته اند باید بهم شبیه باشند ولی چون چنین چیزی در واقع مشاهده نمیشود مار بدین نتیجه میرسد که : زبانهای موجود در دنیا در مراحل مختلفی از تکامل زبان واحد جهانی قرار دارند که در صورت تکامل زبان مرحله ٔ پست تر باید بشکل زبان مرحله ٔ عالیتر درآید. ولی این زبانها در مراحل مختلف از تکامل خود متحجر شده اند و دیگر در راه تکامل پیش نخواهند رفت . درباره ٔ رابطه ٔ زبان با تفکر، مار چنین میگوید: زبان فقط تا جایی که در اصوات تظاهر میکند وجود دارد. عمل تفکر بدون آشکار کردن خود پیشرفت میکند. زبان (زبان صوتی ) اندک اندک وظائف خود را به آخرین اختراعاتی تسلیم مینماید که دارند میدان را برای خود فتح میکنند و حال آنکه تفکر، در اثر استفاده از آنچه در گذشته متراکم شده و در اثر موفقیتهای جدید خود، در حال رونق و ترقیست و زبان را از میدان بدر کرده جایش را کاملاً خواهد گرفت ، زبان آینده ، تفکر است که در تکنیک مستقل از ماده ٔ طبیعی تکامل مینماید. هیچگونه زبانی حتی زبان صوتی که بهر حال با موازین طبیعت بسته است نمیتواند در مقابل آن ایستادگی کند. در حقیقت مار تفکر را از زبان منتزع میکند و عقیده دارد که مردم حتی بدون زبان ، بوسیله ٔ خود تفکر، تفکر آزاد از «وسایل طبیعی » زبان آزاد «از موازین طبیعت » نیز میتوانند با یکدیگر ارتباط داشته باشند. زیرا افکار پیش از آنکه بزبان آیند در مغز پدید می آیند و جدا از عضلات زبانی ، و وراء غشاء زبانی ، به اصطلاح بشکل عریان پدیدار میگردند - انتهی . دانشمندان زبانشناس به استثناء شاگردان مکتب مار که سخت پای بند عقاید و تعلیمات او بودند، تئوری او را برای بسط و تکامل زبانشناسی نارسا تشخیص دادند و مار که نظریات خویش را با مخالفتهای شدید مواجه دید، اعلام کرد که زبان یکی از ابزارهای تولید است » ولی این تصحیح نیز برای قابل قبول ساختن افکار او کافی نبود و خلاصه ٔ مهمترین ایرادات بر نظر مار،از اینقرار است :
الف - زبان نه از مقوله ٔ روبنا است نه زیربنا و نه از مقوله ٔ متوسط.
ب - زبان یک پدیده ٔ طبقاتی نیست و از میان رفتن یک طبقه و بوجود آمدن طبقه ٔ دیگر بهیچوجه بوحدت یک زبان ملی زیان نمیتواند رسانید بلکه بطوری که تاریخ نشان میدهد زبان در مواقعی که بخواهند آنرا بزور تحلیل ۞ برند، پایداری زیادو مقاومتی عظیم نشان میدهد.
ج - متد تطبیقی تاریخی ۞ را که مار بعنوان یک متد ایده آلیستی داغ بطلان میزند، با وجود نقائص خود از فرمول چهار عنصری او بمراتب بهتر است . زیرا اولی بکار مطالعه ٔ زبانها ترغیب میکند و دومی زبان را یک «کارسحری » ۞ معرفی میکند.
د - زبان در شمار پدیده های اجتماعی است که در طول تمام مدت وجود اجتماع ، عمل میکنند. زبان با تولد و تکامل اجتماع بوجود آمده و تکامل می یابد وبا مرگ اجتماع نیز میمیرد و در خارج از اجتماع زبان وجود ندارد. تکامل زبان از راه گسترش و تکامل عناصراصلی آن انجام میگیرد. از اینرو زبان و قوانین تکامل آنرا فقط در مطالعه ٔ آن ، در ارتباط جدائی ناپذیر آن با تاریخ اجتماع و ملتی که زبان مورد مطالعه بدان تعلق دارد میتوان درک کرد. رجوع به دایرة المعارف فرانسه : لانگستیک شود : آن منارها دیگر روز از بن اندر بیفتاد... و هش از مردمان بشد از هول آن و زبان خویش فراموش کردند و زبان ایشان سریانی بود و چون بهوش باز آمدند هر کسی بلغتی همی گفت از فزع و سهم تا به هفتاد و دو زبان مختلف سخن گفتند که هیچ کس زبان یکدیگر ندانستند و از آن روز باز زبانها بجهان اندر بسیار شد. (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی چ ملک الشعراء بهار). ناحیتی از ناحیتی بچهار روی جدا گردد یکی به اختلاف آب و هوا... دوم به اختلاف دینها، سوم به اختلاف لغات و زبانهای مختلف . (حدود العالم ).
کجا بیور از پهلوانی شمار
بود بر زبان دری ده هزار.

فردوسی .


اگر پهلوی ۞ را ندانی زبان
بتازی تو اروند را دجله خوان .

فردوسی .


ولیکن پهلوی باشد زبانش
نداند هر که برخواند بیانش
نه هر کس آن زبان نیکو بخواند
وگر خواند همی معنی نداند.

(ویس و رامین ).


در این میان کسی هست که زبان پارسی داند، (گلستان ). و بزبان پارسی چیزی همی گوید که مفهوم ما نمیگردد. (گلستان ).
- یونان زبان ؛ لغت یونان :
خردنامه ها را ز لفظ دری
بیونان زبان کرد کسوتگری .

نظامی .


- امثال :
زبان خر را خلج داند (بمزاح )؛ این دو کس بخلق و خوی یکدیگر آشنا میباشند. (امثال و حکم دهخدا).
زبان مرغان ، مرغان دانند .
|| لهجه . نیم زبان : دیلمان ناحیتی است بزرگ با زبانها و صورهای مختلف . (حدود العالم ). مردم استراباد به دو زبان سخن گویند یکی به لوتری استرابادی ودیگر بپارسی گردانی . (حدود العالم ). رجوع به مقدمه ٔبرهان قاطع بقلم دکتر معین ص 37 شود. || سفیر. نماینده . سخنگو :
همی هر چه باید بخواهد ز شاه
بهر کار باشد زبان سپاه .

فردوسی .


واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۳۴۷ مورد، زمان جستجو: ۰.۳۸ ثانیه
زبان . [ زَ ] (ع ص ) سرکش از مردم و پری . (منتهی الارب ). سرکش و گردن کش از مردم و پری . (ناظم الاطباء). || (اِ) واحد زبانیه ۞ . (فرهنگ ن...
زبان .[ زُ ] (اِخ ) منزل شانزدهم قمر. (ناظم الاطباء). رجوع به «زبانا»، «زبانان »، «زبانیان » و «زبانی » شود.
زبان . [ زَب ْ با ] (اِخ ) از نصر است که نام موضعی است در حجاز. (معجم البلدان ).
زبان . [ زَب ْ با ] (اِخ ) منازلی است در اسکندریه . کندی در کتاب الولاة و القضاة آرد: از اقطاعات صالح بن علی (پس از استیلاء بر مصر و شکست مرو...
زبان . [ زَ ] (اِخ )(بنو...) بطنی است از تمیم رشته ای از بنی عدنان . شیخ اثیرالدین ابوحیان در شرح تسهیل گوید: منسوب به این بطن را زبانی گو...
زبان . [ زَب ْ با ] (اِخ ) جد احمدبن سلیمان بن زبان راوی است . (منتهی الارب ) (قاموس ) (تاج العروس ). رجوع به احمدبن سلیمان شود.
زبان . [ زَ ] (اِخ ) نام پسر امروءالقیس . (منتهی الارب ) (قاموس ). زبان بن امروءالقیس از بنی القین است و حافظ آنرا بر وزن شداد (با تشدید باء) ضب...
زبان . [ زَب ْ با ] (اِخ ) پدر محمدبن زبان راوی است . (از قاموس ) (تاج العروس ) (منتهی الارب ). رجوع به محمدبن زبان شود.
زبان . [ زَب ْ با ] (اِخ ) شاعری است از عرب و در عقد الفرید این دو بیت از او نقل گردیده است :و لسنا کقوم محدثین سیادةیری ما لها و لایحس ۞ ...
زبان . [زَ ] (اِخ ) ابن اصیعبن عمروکلبی از کسانی است که اسلام و جاهلیت را درک کرده است . (از الاصابة ج 2 ص 38).
« قبلی صفحه ۱ از ۳۵ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.