آب حیات . [ ب ِ ح َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) آب زندگانی
: آب حیات زیر سخنهای خوب اوست
آب حیات را بخور و جاودان ممیر.
ناصرخسرو.
کنونم آب حیاتی بحلق تشنه فروکن
نه آنگهی که بمیرم به آب دیده بشویی .
سعدی .
سیاهی گر بدانی عین ذاتست
بتاریکی درون آب حیات است .
شیخ محمود شبستری .
طبیبی چه خوش گفت در خاک بلخ
که آب حیاتست داروی تلخ .
امیرخسرو دهلوی .
چو هست آب حیاتت به دست تشنه ممیر
فلاتمت و من الماء کل شی ٔ حی .
حافظ.
|| بمجاز، دهان معشوق . || قسمی از شیرینی و حلوا. || نوعی از شراب به ادویه ٔ تند آمیخته و آن را ماءالحیات نیز گویند. || نوعی از مهره ها برنگ زرد که زنان از آن دستبند و امثال آن کنند.