آبدندان . [ دَ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) قسمی نار که استخوان و هسته ندارد، و آن را رمان املیسی و رمان املیدی گویند. (از ربنجنی ). || قسمی از امرود
: میچکد آب حیات از میوه ٔ اشعار من
گوییا در بوستان آبدندان بوده ام .
؟
|| نوعی از حلوا و شیرینی ها
:تشنه در آب او نظر میکرد
آبدندانی از جگر میخورد.
نظامی .
و آن دگر نقل و آبدندانا.
عبید زاکانی .
|| گول . ساده لوح . سلیم دل . پپه . پخمه . مفت باز. زبون و مغلوب . (صحاح الفرس )
: با عالم بر، قمار میبازم
داو سه سه و سه شش همی خوانم
وانگه بکشم همه دغای او
بنگر چه حریف آبدندانم .
مسعودسعد.
گنه بمن بر، دلال وار عرضه دهد
بدان سبب که خریدار آبدندانم .
سوزنی .
حادثه در نرد درد وفتنه در شطرنج رنج بدسگالت را حریف آبدندان یافته .
انوری .
حاسدت با تو اگر نرد عداوت بازد
آبدندان تر ازو کس نتوان یافت ، بباز.
انوری .
خرد رااز سر غیرت قفای خاکپاشان زن
هوی را از بن دندان حریف آبدندان شو.
خاقانی .
۞ || صاحب دندانی رخشان
: شاهدان آبدندان آمده در کار آب
فتنه را از خواب خوش دندان کُنان انگیخته .
خاقانی .
|| صاحب برهان به کلمه معنی مضبوط و موافق و شجر و گیاه نیز داده است .