اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

آبی

نویسه گردانی: ʼABY
آبی . (اِ) میوه ٔ بزرگتر از سیب برنگ زرد پرزدار و از سوی دم و سرترنجیده و برگ درخت آن با پرز و مخملی و رنگ و پوست چوب آن بسیاهی مایل . بهی . بِه ْ. سفرجل :
آبی مگر چو من ز غم عشق زرد گشت
وز شاخ همچو چوک بیاویخت خویشتن .

بهرامی .


تا سرخ بود چون رخ معشوقان نارنج
تا زرد بود چون رخ مهجوران آبی .

فرخی (از فرهنگ اسدی ، خطی ).


نگرید آبی و آن رنگ رخ آبی
گشته از گردش این چنبر دولابی
رخ او چون رخ آن زاهد محرابی
بر رخش بر اثر سبلت سقلابی
یا چنان زرد یکی جامه ٔ عتّابی
پرز برخاسته زو چون سر مرغابی .

منوچهری .


آبی چو یکی جوجگک از خایه بجسته
چون جوجگکان بر تن او موی برسته
مادرْش بجسته سرش از تن بگسسته
نیکو و باندام جراحتْش ببسته
یک پایک او را ز بن اندر بشکسته
وآویخته او را بدگر پای نگونسار.

منوچهری .


آبی چو یکی کیسگکی از خز زرد است
در بیضه یکی کیسه ٔ کافور کلان است
و اندر دل آن بیضه ٔ کافور رباحی
ده نافه و ده شاخگک مشک نهان است .

منوچهری .


دو صف سروبن دید و آبی و نار
زده نغز دکانی از هر کنار.

اسدی .


دفع مضرت شرابی که نه تیره بود و نه تنک ، ممزوج کنند به آب و گلاب و نقل نار و آبی کنند تا زیان ندارد. (نوروزنامه ).
چرا بر یک زمین چندین نبات مختلف روید
ز نخل و نار و سیب و بید و چون آبی و چون زیتون ؟

سنائی .


چون دانه ٔ نار اشک بدخواهت
وز غصه رخش چو چهره ٔ آبی .

انوری .


چو یک کیسه ٔ خزّ زرد است آبی
نه پیدا در او تار و نه ریسمانش .

؟ (از تاج المآثر).


در سیب عقیقی نگر و آبی زرین
هر یک بصف عاشق معشوقه نشانند.

؟ (از تاج المآثر).


خوش ترش ، زردچهره آبی را
طبع مرطوب و لون محرور است .

؟ (از تاج المآثر).


بحقه ٔ زرین ترنج و آبی از اوراق دیناری روی نمود. (تاج المآثر).
گر تو صد سیب و صد آبی بشمری
صد نماید، یک شود چون بفشری .

مولوی .


دانه ٔ آبی بدانه ی ْ سیب نیز
گرچه ماند فرقها دان ای عزیز.

مولوی .


آبی که بود بر او غباری
نوخط ذقنی بود ز یاری
کو در یرقان فتاده باشد
پس رو ببهی نهاده باشد.

امیدی (از جهانگیری ).


|| و به معنی مرغابی و امرود نیز در بعض فرهنگها دیده شده است . || قسمی از انگور که دانه ها و حبه ٔ آن مدور و پوست آن سخت باشد و از غوره ٔ آن گله ترشی کنند. و غوره ٔ آن را غوره ٔ آبی گویند. || آبو. برادر مادر. دائی . خال . خالو. مربرار.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۲۲۹ مورد، زمان جستجو: ۰.۵۲ ثانیه
ابن ابی الشوک . [ اِ ن ُ اَ بِش ْ ش َ ] (اِخ ) ابوالفارس سرخاب بن بدر. از امرای طغرل بک و برکیارق بن ملکشاه سلجوقی ، از نژاد کرد. در شهرزور و ا...
ابن ابی الصقر. [ اِ ن ُ اَ بِص ْ ص َ ] (اِخ ) ابوالحسن محمدبن علی بن الحسن بن عمر واسطی . فقیه شافعی . شاگرد ابواسحاق شیرازی در فقه . لکن به ...
ابن ابی العقب . [ اِن ُ اَ بِل ْ ع َ ق ِ ] (اِخ ) یحیی بن عبداﷲ. بگفته ٔ اغانی وجودی موهوم است و با وجود این نامش همه جا مشهورو اخبار ملاحم ...
ابن ابی البغل . [ اِ ن ُ اَ بِل ْ ب َ ] (اِخ ) محمدبن یحیی ، مکنی به ابوالحسین اصفهانی . وزیر مقتدر. مترسلی بلیغ و شاعری نیکوقریحه . دیوان رسا...
ابن ابی الثلج . [ اِ ن ُ اَ بِث ْ ث َ ] (اِخ ) ابوبکر محمدبن احمدبن محمدبن ابی الثلج الکاتب . متمایل به تشیع و صاحب روایت بسیار از عامه .او م...
ابن ابی الخیر. [ اِ ن ُ اَ بِل ْ خ َ ] (اِخ ) رشیدالدوله فضل اﷲ همدانی . طبیبی یهودی در زمان مغول بود و از راه طبابت مال فراوان به دست کرد...
ابن ابی الساج . [ اِ ن ُ اَ بِس ْ سا ] (اِخ ) افشین محمدبن دیوداد. او یکی از عمال خلفای عباسی در ارمنستان و جبال بود. در 276 هَ .ق . بحرب ا...
ابن ابی السرح . [ اِ ن ُ اَ بِس ْ س َ ] (اِخ ) ابوالعباس احمدبن ابی السرح الکاتب . او راست : کتاب العلم و ماجاء فیه و نیز رسائلی .
ابن ابی منصور. [ اِ ن ُ اَ م َ ] (اِخ ) در حسن ادب مرتبتی عالی داشته و از اوست : کتاب اغانی بترتیب الفبائی . کتاب المعاریض . کتاب الطبیخ . کت...
ابن ابی هریره . [ اِ ن ُ اَ هَُ رَ رَ ] (اِخ ) ابوعلی . از علمای شافعی . او راست : کتاب المسائل . کتاب التعلیق فی الفقه و المسائل . (ابن الندیم )...
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.