آرام جان . [ م ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) مایه ٔ سکون دل . معشوقه . معشوق
: بر این برز و بالا و این خوب چهر
تو گوئی که آرام جانست و مهر.
فردوسی .
ای ساربان آهسته رو کآرام جانم می رود
وآن دل که با خود داشتم با دلستانم می رود.
سعدی .
از من جدا مشو که توام نور دیده ای
آرام جان و مونس قلب رمیده ای .
حافظ.