آرام گرفتن . [ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) استراحت کردن . آسودن
: به طینوس گفت ایدر آرام گیر
چو آسوده گردی بکف جام گیر.
فردوسی .
|| استقرار. ساکن شدن . تسکین یافتن . از جنبش بازایستادن . اقراد. مستریح گشتن . اقترار. اقرار. آرامش یافتن . قرار گرفتن
: نگه کن بر این گنبد تیزگرد...
نه از جنبش آرام گیرد همی
نه چون ما تباهی پذیرد همی .
فردوسی .
چو بیدار باشی تو خواب آیدم
چو آرام باشی شتاب آیدم .
فردوسی .
بی وصل تو دل در برم آرام نگیرد
بی صبحت تو کار من اندام نگیرد.
معزی .
و لرزه بر اندامش افتاد چندانکه ملاطفت کردند آرام نمی گرفت .(گلستان ).
-
آرام گرفتن با ؛ آسودن با. خوی کردن با. مأنوس گشتن با
: گر آهوئی بیا که کنار منت حرم
آرام گیر با من و از من چنین مَشَم .
خفاف .
|| نشستن . جای گرفتن
: پس او را بفرمود شاه جهان [ ضحاک ]
که آرام گیرد [ کاوه ] بَرِ آن مِهان .
فردوسی .
-
آرام گرفتن بچه ؛ از گریستن بازایستادن او. پس از بازی و شرارت و شیطنت و شوخی ساکت و ساکن شدن او.
-
آرام گرفتن درد ؛ بریدن و قطع شدن آن .
-
آرام گرفتن دریا ؛ ساکن شدن امواج آن . فرونشستن انقلاب آن .
-
آرام گرفتن هوا ؛ از رعد و طوفان ایستادن آن .