آرامگه . [ گ َه ْ ] (اِ مرکب ) مخفف آرامگاه . جای آسایش . مهد. مهاد
: نهاده برآن دژ دری آهنین
هم آرامگه گشت و هم جای کین .
فردوسی .
ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست
منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست ؟
حافظ.
جان بشکرانه کنم صرف گر آن دانه ٔ دُر
صدف دیده ٔ حافظ بود آرامگهش .
حافظ.
|| مقر. مستقر. وطن . موطن
: بسازند و آرایش ره کنند
وز آرامگه دست کوته کنند.
فردوسی .
این همان چشمه ٔ خورشید جهان افروز است
که همی تافت بر آرامگه عاد و ثمود.
سعدی .
|| کنام
: رنگ آن روز غمی گردد و بیرنگ شود
که بر آرامگه شیر بگرد آید رنگ .
فرخی .
|| لانه . آشیانه
: معدن زاغ شد آرامگه کبک و تذرو
مسکن شیر شد آوردگه گور و غزال .
فرخی .