آرامیدن . [ دَ ] (مص ) آرمیدن . استراحت کردن . آسودن . ساکن شدن . (زمخشری ). آسایش یافتن . سکون . استقرار. اسکان . (زوزنی ). بیارامیدن . قرار گرفتن
: نیارامد از بانگ هنگام جنگ [ رستم ]
همی آتش افروزد از خاک و سنگ .
فردوسی .
شاهی است به کشمیر اگر ایزد خواهد
امسال نیارامم تا کین نکشم زوی .
فرخی .
دهقان به سحرگاهان کز خانه بیاید
نه هیچ بیارامد و نه هیچ بپاید.
منوچهری .
نخفت و نیارامید تا به سیستان آمد. (تاریخ سیستان ). و اوقات را بخش کرده بود زمانی به نماز و خواندن زمانی به نشاط و خوردن زمانی کار پادشاهی بازنگریدن و زمانی به آسایش و خلوت به آرامیدن . (تاریخ سیستان ). در این وقت ملطفها رسید از منهیان بخارا، که علی تکین البته نمی آرامد و ژاژ می خاید و لشکر میسازد. (تاریخ بیهقی ). و اصحاب مناصب ... بمحل و مرتبه ٔ خویش پیش رفتند و ایستادند و بنشستند و بیارامیدند. (تاریخ بیهقی ).
هر چیز با قرین خود آرامد
جغدی قرار کرده بویرانی .
ناصرخسرو.
بلیناس رفت پیش بتی بیارامید که تعلق بعلم نجوم داشت . (مجمل التواریخ ). و او مردی سفردوست بود و هیچ نیارامیدی . (مجمل التواریخ ). تو که عمارت دنیا را دوست داری چون دلت آنجا نیارامد باز بدست خود خراب میکنی و جائیت که دل بیارامد بنا درمی افکنی . (کتاب المعارف ). درویش بی معرفت نیارامد تا فقرش بکفر انجامد. (گلستان ). || خفتن . خوابیدن . نوم . استنامه
: سام شب را بدانجایگاه رفتی و بیارامیدی (مجمل التواریخ ).
زلف او رهزن شود چشمش چو گردد مست خواب
شبرو طرّار خیزد چون بیارامد عسس .
ظهیر فاریابی .
بازرگانی ... شبی در جزیره ٔ کیش مرا بحجره ٔ خویش برد.همه شب نیارامید از سخنهای باخشونت گفتن . (گلستان ). || از جوش و غلیان بازایستادن . فرونشستن کف
: باغبان بیامد و شاه را گفت [ جمشید را] این شیره [ آب انگور ] همچون دیگ بی آتش میجوشد و تیر میاندازد، گفت چون بیارامد مرا آگاه کن . باغبان روزی دید صافی و روشن شده ... و آرامیده شده . (نوروزنامه ). || شکیبیدن . صبر کردن . شکیبا شدن
: اگر طفلی بدو گوید بیارام
که زیر این عسل زهر است در جام ...
(اسرارنامه ).
|| مطمئن شدن . اطمینان یافتن . (زمخشری ). از اضطراب بازآمدن . استیناس . طمأنینه . (مجمل اللغه )
: بدان نامه بیارامید و همه ٔ نفرتها زائل گشت و قرارگرفت [ آلتونتاش ]. (تاریخ بیهقی ). بسخن بونصر قویدل و ساکن گشت و بیارامید. (تاریخ بیهقی ). وی را نیک ترسانیده بودند اما بدان نامه بیارامید. (تاریخ بیهقی ). [ منوچهر ] خدمت و بندگی نمود و دل او بیارامید.(تاریخ بیهقی ).
از حجت بشنو سخن بحجت
بر حجت حجت بدل بیارام .
ناصرخسرو.
ایزدتعالی او را [ موسی را ] نبوت داد و با موسی مناجات کرد و آیتها نمود از عصا و دیگرچیزها تا موسی بیارامید. (مجمل التواریخ ). || وطن گرفتن . منزل کردن . جای گرفتن
: و بدان موضع که عبداﷲ طاهر معین گردانیده بود بیارامید.(تاریخ بیهقی ). || نشستن آشوب . برخاستن فتنه
: و بعد از مجارا طریق مدارا پیش گرفتیم و سر بتدارک بر قدم یکدیگر نهادیم و بوسه بر سر و روی هم دادیم و فتنه بیارامید. (گلستان ). || بازایستادن
: کسی کو بجوید ز ما راستی
بیارامد از کژّی و کاستی .
فردوسی .
-
آرامیدن با ؛ رفث . مباضعه . عشرت و صحبت با زنان
: دختر دهقانی را دوست گرفت و بخواست و با وی بیارامید و دختر از قباد آبستن گشت بکسری نوشروان . (مجمل التواریخ ). و رجوع به آرام شود.
-
آرامیدن جمعی در طاعت کسی ؛ یکدل و همداستان شدن در فرمانبرداری او
: تا همگان بهرات رسیدند هر دو لشکر با هم برآمیخت ، دلهای رعیت و لشکری بر طاعت ما و بندگی بیارامید و قرار گرفت . (تاریخ بیهقی ). ما در این هفته حرکت خواهیم کرد... جهانی در هوا و طاعت ما بیارامیده . (تاریخ بیهقی ). دلهای رعیت و لشکری بر طاعت ما... بیارامید. (تاریخ بیهقی ).
-
آرامیدن دریا ؛ از آشوب و انقلاب بازایستادن آن . رَهْو.
-
آرامیدن شب ؛ سجو.