آرش
نویسه گردانی:
ʼARŠ
آرش . [ رَ ] (اِخ ) نام پسر دوم کیقباد برادر کیکاوس ، و او را کی آرش گفتندی .
واژه های همانند
۵۹ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۲ ثانیه
عرش . [ ع َ ] (ع اِ) تخت و سریر پادشاه . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). اورنگ . گاه . گه . سریر : اًنی وجدت امراءة تملکهم و اوتیت من کل ...
عرش . [ ع َ رَ ] (ع مص ) سرگشته گشتن و متحیرگردیدن . (از منتهی الارب ) (آنندراج ). سرمست شدن و مبهوت گشتن . (از اقرب الموارد). عَرش و رجوع ب...
عرش . [ ع ُ ] (ع اِ) گوشتپاره ٔ دراز در یک سوی گردن یا در بن گردن . یا جای شیشه ٔ حجامت . (منتهی الارب ). یکی از دو عرش گردن است ، و آنها دو ...
عرش . [ ع ُ ] (اِخ ) شهری است در یمن بر ساحل . (از معجم البلدان ).
عرش . [ ع ُ رُ ] (ع اِ) ج ِ عَرش . رجوع به عَرش شود. || ج عَریش . رجوع به عریش شود.
ذات عرش . [ ت ُ ع َ ] (اِخ ) یکی از صد و ده دارات عرب است . رجوع به کلمه ٔ دور در لغت نامه های عرب شود.
پنج ارش . [ پ َ اَ رَ ] (اِ مرکب ) شاه رش . شاه ارش . یعنی ارش بزرگ و آن مقداری است از سرانگشت میانین دست راست تا سرانگشت میانین دست چپ ...
عرش لوا. [ ع َ ل ِ ] (ص مرکب ) که لوای آن عرش باشد. که لوایی بلند دارد : عقل که دید طلعتش حرز بر اودمید و گفت اینت شه ملک سپه ، عرش لوای ...
عرش منزل . [ ع َ م َ زِ ] (ص مرکب ) دارای منزلی چون عرش . عرش آشیان . (فرهنگ فارسی معین ). || (اِخ ) لقبی است که به عالم گیر شاه دوم ،پادش...
عرش فرسا. [ ع َ ف َ ] (نف مرکب ) ظاهراً کنایه از فرشته و ملائک : هر سحرگاهش دعای صدق ران پس به سوی عرش فرسائی فرست .خاقانی .