اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

آزاد

نویسه گردانی: ʼAZʼD
آزاد. (ص ) آنکه بنده نباشد. آنکه در رقیت نباشد. حُرّ. حُرّه . ضد بنده :
هر آنکس که دارد ز پروردگان
ز آزاد وز پاکدل بندگان ...

فردوسی .


ز بس جود او خلق را بنده کرد
بجز سرو و سوسن کس آزاد نیست .

ابوعاصم .


تو آزادی و هرگزهیچ آزاد
نتابد همچو بنده جور و بیداد.

(ویس و رامین ).


آزاد شود بعقل ْ بنده .

ناصرخسرو.


بزرگ جشن است امروز مُلک را ملکا
که شادمان است ای شاه بنده و آزاد.

مسعودسعد.


|| که بنظام و قیود و آداب سپاهیان و سایر ارباب مناصب مقید نباشد :
تن آزاد و آبادگیتی بر اوی
برآسوده از داور و گفتگوی .

فردوسی .


|| یله . رها. مستخلص . رسته . فارغ . سالم از درد. تندرست :
ز گفتار اوانجمن شاد گشت
دل شهریار از غم آزاد گشت .

فردوسی .


هر آنگه که باشی بدو شادتر
ز رنج زمانه دل آزادتر...

فردوسی .


سیاوش ز گفتار او شاد شد
نهانش ز اندیشه آزاد شد.

فردوسی .


شهنشاه ایران از آن شاد گشت
ز تیمار آن لشکر آزاد گشت .

فردوسی .


چو رستم ز چنگ وی آزاد گشت
بسان یکی کوه پولادگشت .

فردوسی .


بدو گفت رستم برو شاد باش
بگو شاه را کز غم آزاد باش .

فردوسی .


چو خواهی که آزاد باشی ز رنج
بی آزار و آکنده بی رنج گنج
بی آزاری زیردستان گزین ...

فردوسی .


همی باد تا جاودان شاد دل
ز رنج و ز غم گشته آزاددل .

فردوسی .


بدان شارسان ایمن و شاد باش
ز هر بد که اندیشی آزاد باش .

فردوسی .


همیشه تن آباد و با تاج و تخت
ز رنج غم آزاد و پیروزبخت .

فردوسی .


ز دست دیده و دل هر دو فریاد
که هرچه دیده بیند دل کند یاد
بسازم خنجری نیشش ز فولاد
زنم بر دیده تا دل گردد آزاد.

باباطاهر.


اگر گردن بدانش داد خواهی
ز جهل آزاد بایدکرد گردن .

ناصرخسرو.


کآن پی مصلحت خویش هم آنها گفتند
که نبودند ز بند طمع و حرص آزاد.

اثیر اومانی .


|| معتق . آنکه او را مولی از بندگی رها ویله کرده باشد :
تا نکشد رنج بنده کی شود آزاد؟

ناصرخسرو.


آزاد شد از بندگی آز مرا جان
آزاد شو از آز و بزی شاد و توانگر.

ناصرخسرو.


من آزاد آزادکردان اویم
که بنده ست چون من هزاران هزارش .

ناصرخسرو.


|| شاد. شادان . مسرور. مستریح . تهی . فارغ :
ز فرزند باشد پدر شاددل
ز غمها بدو دارد آزاد دل .

فردوسی .


هر آنجا که ویران بدآباد کرد
دل غمگنان از غم آزاد کرد.

فردوسی .


خونیی را زار می بردند و خوار
تا درآویزند سر زیرش بدار
او طرب میکرد و بس دل زنده بود
خنده میزد وآن چه جای خنده بود
سائلی گفتش که آزادی چرا
وقت کشتن این چنین شادی چرا؟

عطار.


|| سربلند. سرافراز :
آزاد شوی چون الف اگر چند
امروز بزیر طمع چو دالی .

ناصرخسرو.


کیست مولی آنکه او شادت کند
همچو سرو و سوسن آزادت کند.

مولوی .


|| سالم . بی گزند :
دل شهریار جهان شاد باد
ز هر بد تن پاکش آزاد باد.

فردوسی .


همیشه تن آزاد بادت ز رنج
پراکنده رنج و پُرآکنده گنج .

فردوسی .


|| مختار. مُخیّر. || مخلی . خالی .بی مستأجر. بی سکنه . پرداخته . پردخته (خانه و دکان وجز آن ). || بی شوی . بی زن . مُجرّد. || وارسته . بی علاقه بمال و جاه و مانند آن . توسعاً، رند. لاابالی . بی قید. درویش . || بمعنی مجازی ، سخت : چند کشیده ٔ آزاد زدن . || نجیب . نبیل . اصیل . شریف . کریم :
گشاده درِ هر دو آزادوار
میان ْ کوی کندوری افکنده خوار.

ابوشکور.


ز شاهان کسی چون سیاوش نبود
چنو راد و آزاد و خامش نبود.

فردوسی .


|| بی نِکوهش . بی لوم و طعن لائم و طاعن . بی عیب . سالم . درست : هنوز این قصیده را کس جواب نگفته است که مجال آن ندیده اند که از این مضایق آزاد توانند بیرون آمد. (چهارمقاله ). || تمام . کامل . آزگار. تخت : شش ماه آزاد؛ شش ماه تمام . یک سال آزاد؛ عام اَجرد. سنة جرداء. یک ماه آزاد؛ شهر اَجرد :
زآن پس که هزار غصه خوردم
در بندگیت سه سال آزاد.

کمال اسماعیل .


بودند هزار سال آزاد
از دولت خانه زادیت شاد.

واله هروی .


|| هر درخت که بالطبع بی میوه باشد. (از ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || بری . مبرا :
چنین داد پاسخ که دل شاد دار
ز هر بد تن خویش آزاد دار.

فردوسی .


طبعت آزاد بود از آزار.

قوامی گنجه ای .


تو آزادی از ناپسندیده ها
نترسی که بر وی فتد دیده ها.

سعدی .


- آزاد شدن ؛ انفکاک . از بندگی رهائی یافتن . رها، مستخلص و یله گشتن . رستن :
چو بشنید شاه این سخن شاد شد
دل پهلوان از غم آزاد شد.

فردوسی .


کنون روز داد است و بیداد شد
سران را سر از کشتن آزاد شد.

فردوسی .


و رجوع به آزاد شود.
- آزاد گردیدن ، آزاد گشتن ؛ از بندگی خلاص یافتن . محرَّر، عتیق ، رها شدن . یله گشتن . رهائی یافتن .رستن . مستخلص گردیدن :
دل شاه پرویز از آن شاد گشت
کز آن پرهنر دشمن آزاد گشت .

فردوسی .


- || فارغ شدن :
چو بشنید بیژن دلش شاد گشت
ببالید و زاندیشه آزاد گشت .

فردوسی .


سیاوش بدان گفته ها شاد گشت
روانش از اندیشه آزاد گشت .

فردوسی .


که دیدم ترا خرّم و شاددل
ز بند غمان گشته آزاددل .

فردوسی .


دل شاه از اندیشه آزاد گشت
سوی آذر رام و خرّاد گشت .

فردوسی .


بدینار چون لشکر آباد گشت
دل جنگجو از غم آزاد گشت .

فردوسی .


همه لشکر نامور شاد گشت
دل مریم از دردش آزاد گشت .

فردوسی .


|| مُطلق . بی بند. بی قید. که محبوس نباشد. که اسیر نباشد.
- آزاد کردن و آزاد گردانیدن ؛ شکستن مولی عقد بندگی عبد خود را. عتق . تحریر. اعتاق . (زوزنی ). فِکاک . فک ّ :
بخانه شد و بنده آزاد کرد
بدان خواسته بنده را شاد کرد.

فردوسی .


رسم است که مالکان تحریر
آزاد کنند بنده ٔ پیر.

سعدی (گلستان ).


صد خانه اگر بطاعت آباد کنی
به زین نبود که خاطری شاد کنی
گر بنده کنی بلطف آزادی را
بهتر که هزار بنده آزاد کنی .

علاءالدوله ٔ سمنانی .


- || رها، مستخلص و یله کردن . خلاص بخشیدن . اِطلاق . ول کردن . سر دادن :
سکندر دل از مردمان شاد کرد
ز رنج بیابان تن آزاد کرد.

فردوسی .


دل من بدین آشتی شاد کن
ز وام خرد گردن آزاد کن .

فردوسی .


- || مجازاً، بخشیدن . عفو کردن : شاه وی را [ قاتل را ] آزاد کرد از گناهی که کرده بود. (نوروزنامه ).
- امثال :
آزاد را میازار و چون بیازردی بیوزن . (قابوسنامه ).
عقیده آزاد است .
|| مُجرَّد. || بی عیب .
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۴۴ مورد، زمان جستجو: ۰.۰۹ ثانیه
عضاد. [ ع ِ ] (ع مص ) به معنی مصدر مُعاضدة است . (از ناظم الاطباء). رجوع به معاضدة شود.
عضاد. [ ع ِ ] (ع اِ) بازوبند. (منتهی الارب ). دملج . (اقرب الموارد). || آهنی سرکج مانند داس که شبان بدان شاخ درخت را بر شتر فروکشد. || د...
عضاد. [ ع ُ ] (ع ص ) غلام عضاد؛ کوتاه قامت میانه خلقت . || امراءة عضاد؛ به اضافه و نعت ، زن زشت و درشت بازو. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد...
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید اینجا کلیک کنید.
« قبلی ۱ ۲ ۳ ۴ صفحه ۵ از ۵ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.