آزاده مرد. [ دَ
/ دِ م َ ] (ص مرکب ) آزادمرد. آزاده . جوان مرد. فتی ̍
: چه گفت آن سخن گوی آزاده مرد
که آزاده را کاهلی بنده کرد.
فردوسی .
بترسید شاپور آزاده مرد
دلش گشت پردرد و رخساره زرد.
فردوسی .
بزرگان ایران همه پر ز درد
برفتند با شاه آزاده مرد.
فردوسی .
چنین رادی چنین آزاده مردی
ندانم بر چه طالع زاد مادر!
فرخی .
|| ایرانی
: زشت بود بودن آزاده مرد
بنده ٔ طوغان و عیال ینال .
ناصرخسرو.
رجوع به آزاد و آزادمرد و آزاده شود.