آستر. [ ت َ ] (ق مرکب ) مخفف آنسوی تر.
-
زآستر ؛ مخفف از آنسوی تر
: ستاره ندیدم ندیدم رهی
بدل زآستر ماندم از خویشتن
۞ .
ابوشکور.
بمرو آیم و زآستر نگذرم
نخواهم که رنج آید از لشکرم .
فردوسی .
از این کوه کس زآستر نگذرد
مگر رستم این رزمگه بنگرد.
فردوسی .
هیچ علم از عقل اوموئی نگردد بازپس
هیچ فضل از خلق او گامی نگردد زآستر.
فرخی .
و آنچه صلاح من در آن است و تو بینی و مثال دهی زآستر نشوم . (تاریخ بیهقی ).
گر جز رضای تست غرض مر مرا ز عمر
بر خیرها مده بدو عالم ظفر مرا
واندر رضای خویش تو یارب بدو جهان
از خاندان حق تو مکن زآستر مرا.
ناصرخسرو.
چو روشن شد از نور خور باختر
شد از چشم سایه زمین زآستر.
مسعودسعد.
بوالفضول از زمانه زآستر است .
خاقانی .
چون بهمه حرف قلم برکشید
زآستر از عرش علم برکشید.
نظامی .
بکنه مدحت او چون رسی که من باری
بسی ز خطه ٔ امکانْش زآستر دیدم .
کمال اسماعیل .