آستین . (اِ)قسمتی از جامه که دست را پوشد از بن دوش تا بند دست . کُم ّ. (السامی فی الاسامی ). آستن . آستی
: که آن شاه و لشکر بدین سو گذشت
که از باد کژآستین تر نگشت .
فردوسی .
شد از کار ایشان دلش پر ز بیم
بپوشید رخ به آستین گلیم .
فردوسی .
جهان سربه سر گفتی آهرمن است
به دامن بر از آستین دشمن است .
فردوسی .
برهنه سر آن دخت افراسیاب
بر رستم آمد دو دیده پرآب
همی به آستین خون مژگان برُفت
بر او آفرین کرد و پرسید و گفت .
فردوسی .
برآمد بَرِ کردیه پر ز درد
فراوان ز بهرام تیمار خورد
همان دردبندوی با او بگفت
همی به آستین خون ز مژگان برُفت .
فردوسی .
چون آستین رنگرزان زآفت زمان
برگ رزان بشاخ بر از چند رنگ شد.
لامعی .
به آستین خود اندر نهفته دارد زهر
اگرچه پیش تو در دستها شکر دارد.
ناصرخسرو.
مر مرا شکّر چسان وعده کنی
گرْت سنگ است ای پسر در آستین ؟
ناصرخسرو.
مکن دست پیشش اگر عهد گیرد
ازیرا که در آستین مار دارد.
ناصرخسرو.
آستین گر ز هیچ خواهی پر
از صدف مشک جو، ز آهو دُر.
سنائی .
آستین پیرهن بنمود زن
بس درشت و پروسخ بد پیرهن .
مولوی .
در آستین جان تو صد نامه مُدْرَج است
وآن را فدای طرّه ٔ یاری نمیکنی .
حافظ.
در روز محنتم سر دستی گرفته است
چون بهله آنکه در همه عمر آستین نداشت .
؟
|| آنقدر چیز که در آستین گنجد
: قلم است این به دست سعدی در
یا هزار آستین درّ دری ؟
سعدی .
ترسم کز این چمن نبری آستین گل
کز گلبنش تحمل خاری نمیکنی .
حافظ.
|| طریقه . راه
: هرکه بر آستین دین باشد
عیسی مریم آستین باشد.
سنائی .
|| دهانه ٔ خیک و مشک و مانند آن
: بگشای بشادی و فرخی
ای جان جهان آستین خی
کامروز بشادی فرارسید
تاج شعرا خواجه فرخی .
مظفری (از فرهنگ اسدی ).
-
آستین افشاندن (برفشاندن ، فشاندن ) ؛ بعلامت مهر یا خلوص دوستی یا عفو یا تحسین ، دست و بالتبع آستین را بحرکت آوردن
:هر روز وقت صبح فشاند چو مخلصان
بر آستانْش گنبد دوّار آستین
چون روی همچو ماه ترا دیدبامداد
افشاندبر جمال تو گلزار آستین .
ابوالفتح هروی .
زمانیش سودا بسر در بماند
پس آنگه بعفو آستین برفشاند
بدستان خود بنداز او برگرفت
سرش را ببوسید و در بر گرفت .
سعدی .
سخن گفت و دامان گوهر فشاند
بلطفی که شه آستین برفشاند.
سعدی .
- || اشارت کردن . اجازت دادن
: بیغما ملک آستین برفشاند
وز آنجا بتعجیل مرکب براند.
سعدی .
- || پشت پا زدن . ترک گفتن . فروگذاشتن . دامن کشیدن از. دامن برافشاندن بر. دست کشیدن از
: صبح خیزان چو جان برافشانند
آستین بر جهان برافشانند.
سیف اسفرنگ .
- || رقص . پایکوبی
: تا بصبوح عشق در، محرم قدسیان شوی
خیز چو صبح آستین از سر صدق برفشان .
خاقانی .
-
آستین برزدن (برنوشتن ، مالیدن ، برچیدن ، بالا زدن ) بکاری ؛ مصمم بر آن شدن . مستعد، آماده و مهیای آن گشتن
: نخستین کسی کو بیفکند کین
بخون ریختن برنوشت آستین ...
فردوسی .
خفته مرو نیز بیش از این و چو مردان
دامن با آستینْت برکش و برزن .
ناصرخسرو.
ایشان را استماله کرد و لشکر را که برای قتل و غارت آستین برزده و دامن چیده بودند از تعرض ممنوع فرمود و معاف
۞ .
چو سنبل توسر از برگ یاسمین برزد
غمت بریختن خونم آستین برزد.
ظهیر فاریابی .
-
آستین (آستین ملال ) بر کسی افشاندن ؛ با جنبش دست و آستین کراهت و نفرت نمودن
: زین آستین فشاندن بر عاشقان چه خیزد
رو دامن دلی ده از چنگ غم رهائی .
لنبانی .
شکّرفروش مصری حال مگس چه داند
این دست شوق برسر وآن آستین فشانان .
سعدی .
روا مدار که از دامنت بدارم دست
به آستین ملالی که بر من افشانی .
سعدی .
تو خواهی آستین افشان و خواهی روی در هم کش
مگس جائی نخواهد رفت جز دکان حلوائی .
سعدی .
-
آستین بر گناه کسی کشیدن ؛ او را عفو کردن . قلم بر جرایم او کشیدن
: چو دشمن بخواری شود عذرخواه
برحمت بکش آستین بر گناه .
امیرخسرو.
-
آستین پوش ؛ خاضع. منقاد
: بر درگاه تو فلک آستان بوس است و ملک آستین پوش . (راحةالصدور).
-
آستین گرفتن کسی را ؛ مایه ٔزیان و ضرر شدن
: یک سلامی نشنوی ای مرد دین
که نگیرد آخرت آن آستین .
مولوی .
-
اشک در آستین داشتن ؛ با هر ناملائمی خرد و ناچیز گریان شدن .
-
تیریز کردن از آستین ؛ دست تطاول کوتاه کردن
: تیریز کرد دست حوادث ز آستین
چون دامن تو دید گریبان روزگار.
انوری .
-
در آستین کردن ؛ سود بردن . نفع و فایدت بحاصل کردن
: هیچ سالی نیست کز دینار سیصد چارصد
از پی عرض حشم کمتر کنی در آستین .
منوچهری .
-
کوته آستین ؛ ضعیف . ناتوان . و توسعاً، صوفی . درویش
: بزیر دلق ملمع کمندها دارند
درازدستی این کوته آستینان بین .
حافظ.
-
مثل آستین رنگرز ؛ به الوان . رنگارنگ .
-
مشک در آستین نهفتن ؛ صفتی نیک را پوشیدن خواستن .
-
امثال :
بر و آستین هم ز پیراهن است .
فردوسی .
یدک منک .
هزار قبا بدوزد یکی آستین ندارد ؛ به هیچ وعده وفا نکند.