آغاز کردن . [ک َ دَ ] (مص مرکب ) بداء. ابتداء. بنیاد کردن . شروع .سر گرفتن . از سر گرفتن . انشاء. آغازیدن . آغاز نهادن . گرفتن . برداشتن . برداشت کردن . افتتاح
: بدشمن بر از خشم آواز کرد
تو گفتی مگر تندر آغاز کرد.
رودکی .
سرانجام آغاز این قصه کرد
جوان بود چون سی ّوسه ساله مرد.
ابوشکور.
برآغالش هر دو آغاز کرد
بدی گفت و نیکی همه راز کرد.
ابوشکور.
کنیزک در گنجها باز کرد
ز هر گوهری جستن آغاز کرد.
فردوسی .
همه نیکیت باید آغاز کرد
چو با نیکنامان بُوی در نبرد.
فردوسی .
ز مهراب و زال آن سخن راز کرد
نخستین از آن جنگ آغاز کرد.
فردوسی .
بفرمود تا نام او سر کنند
بدانگه که آغاز دفتر کنند.
فردوسی .
نگهبان در دخمه را باز کرد
زن پارسا مویه آغاز کرد.
فردوسی .
سر گنجهای کهن باز کرد
سپه را درم دادن آغاز کرد.
فردوسی .
گو پیلتن جنگ را ساز کرد
وز آنجایگه رفتن آغاز کرد.
فردوسی .
چو آغاز کردی بدینگونه جای
کجا آمدی جای از این سان بپای .
فردوسی .
سلیح و درم دادن آغاز کرد
جهان را ز گردان پرآواز کرد.
فردوسی .
من آغاز کرده بودم که بازگردم مرا بنشاند. (تاریخ بیهقی ). آغاز کرد تا پیش خواجه رود. (تاریخ بیهقی ). آغاز کردم آنچه رفته بود بشرح بازگفتم . (تاریخ بیهقی ). چون او به خرگاه رسید حدیثی آغاز کرد... و سخت سره و نغز قصه ای بود. (تاریخ بیهقی ). چون از این فصل فارغ شدم آغاز فصلی دیگر کردم . (تاریخ بیهقی ). چون ... فضیحت خویش بدید [ شتربه ] بمکاره آغازکند. (کلیله و دمنه ). چون کاری آغاز کند [ شیر ] که بصواب نزدیک ... باشد در چشم دل او آراسته گردانم . (کلیله و دمنه ).
نطفه را گر ز قبول درِتو مژده رسد
کندآغاز هم از پشت پدر خندیدن .
ضیاءالدین پارسی .
آن امام القصه گفت آغاز کرد
دفتر عشاق از هم باز کرد.
عطار (مصیبت نامه ).
یکی از آن میان زبان تعرض دراز کرد و ملامت آغاز. (گلستان ). بنشست و عتاب آغاز کرد. (گلستان ). هرگز کسی بجهل خویش اقرار نکرده است مگر آنکس که چون دیگری در سخن باشد همچنان ناتمام گفته ، سخن آغاز کند. (گلستان ).
سخن آنگه کند حکیم آغاز
یا سرانگشت سوی لقمه دراز
که ز ناگفتنش خلل زاید
یا ز ناخوردنش بجان آید.
سعدی .