آگین . (پسوند) مرادف ِ آگِن و گِن و گین . درکلمات مرکبه ٔ با آن بمعانی آلود و آلوده آید، مانندعبیرآگین ، عنبرآگین ، مشک آگین ، زهرآگین
: بدخمه درون تخت زرین نهند
کله بر سرش عنبرآگین نهند.
فردوسی .
شکسته زلف تو تازه بنفشه ٔ طبریست
رخ و دو عارض تو تازه لاله و نسرین
تو لاله دیدی شمشادپوش و سنبل تاج
بنفشه دیدی عنبرسرشت و مشک آگین .
فرخی .
ز بس که عنبر و مشک است توده برتوده
دماغ دانش از اندیشه عنبرآگین است .
کمال اسماعیل .
|| مرصع. گوهردرنشانیده . گوهرآگین
: همه طشت زرین و سیمین بدی
چو زرین بدی گوهرآگین بدی .
فردوسی .
از آن تختها چند زرین بدی
چه مایه از او گوهرآگین بدی .
فردوسی .
رکابش دو زرین ، دو سیمین بدی
همان هر یکی گوهرآگین بدی .
فردوسی .
چنین هم بمشکوی زرین من
چه در خانه ٔ گوهرآگین من
پرستار باشد ده و دو هزار
همه پاک با طوق و با گوشوار.
فردوسی .
زآن جام گوهرآگین جمشید خورده حسرت
زآن رمح اژدهاسر ضحاک برده مالش .
خاقانی .
|| محشو. انباشته . ممتلی : عقیق آگین
: تا بدان وقتی که همچون گوی سیمین گشت سیب
نار همچون حقه ٔ گرد عقیق آگین شود.
فرخی .
|| مانند. گونه : طلسم آگین
: من بدین راه طلسم آگین همی کردم نگاه
در تفکر خیره مانده همچو شخص بی روان .
فرخی .
|| صاحب . دارا. مالک : عثرت آگین
: مر ترادین نبی خاص دبستانیست
دین کند جان ترا زنده و علم آگین .
ناصرخسرو.
کژکژی نفس عثرت آگین راست
راستی عقل عاقبت بین راست .
سنائی .
|| اندود. اندوده : زرآگین
: مدخلان را رکاب زرآگین
پای آزادگان نیابد سر.
رودکی .
|| پُر. بسیار: پندآگین . سحرآگین . غم آگین
: آن خوانده ای بخوان سخن حجت
رنگین برنگ معنی و پندآگین .
ناصرخسرو.