اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

ابر

نویسه گردانی: ʼBR
ابر.[ اَ ] (اِ) مه دروا در جو که بیشتر به باران بدل شود. سحاب . سحابه . میغ. غیم . غمام . غمامه . عنان . (دهار). بارقه . مزن . غین . توان . عارض . اسهم :
درخش ار نخندد بگاه بهار
همانا نگرید چنین ابر زار.

ابوشکور.


پوپک دیدم بحوالی سرخس
بانگک بربرده به ابر اندرا
چادرکی دیدم رنگین بر او
رنگ بسی گونه بر آن چادرا.

رودکی .


عاجز شود از اشک و غریو من
هر ابر بهارگاه با بخنو. ۞

رودکی .


از باد روی خوید چو آبست موج موج
وز بوسه پشت ابرچو جزع است رنگ رنگ .

خسروانی .


فخن باغ بین ز ابر و ز نم
گشته چون عارض بتان خرم .

دقیقی .


که هر کس که دید آن دوال و رکیب
نپیچد دل اندر فراز و نشیب
نترسد از انبوه مردم کشان
گر از ابر باشد بر او سرفشان .

فردوسی .


سرشک سر ابر چون ژاله گشت
همه کوه و هامون پر از لاله گشت .

فردوسی .


ز ابر اندر آمد بهنگام نم
جهان شد بکردار باغ ارم .

فردوسی .


ز فرش جهان شد چو باغ بهار
هوا پر ز ابر و زمین پر نگار.

فردوسی .


به ابر رحمت ماند همیشه دست امیر
چگونه ابری کو توتَکیش بارانست .

عماره .


ز جوی خورابه چه کمتر بگوی
چو بسیار گردد بیکباره اوی
بیابان از آن آب ، دریا شود
که ابر از بخارش ببالا شود.

عنصری .


برخشش بکردار تابان درخشی
که پیچان پدید آید از ابر آذر.

اسدی (از فرهنگ ).


پر مائده و نعمت چون ابر بنوروز
کز کوه فرودآید چون مشک مقطر.

ناصرخسرو.


گهی درّ بارد گهی عذر خواهد
همان ابر بدخوی کافوربارش .

ناصرخسرو.


ای خداوند حسام دشمن اوبار از جهان
جز زبان حجت تو ابر گوهربار نیست .

ناصرخسرو.


از آن ابر عاصی چنان ریزم آب
که نارد دگر دست بر آفتاب .

نظامی .


تا نگرید ابر کی خندد چمن
تا نگرید طفل کی نوشد لبن ؟

مولوی .


ابر اگر آب زندگی بارد
هرگز از شاخ بید برنخوری .

سعدی .


ابر میخواست که باران برد از بحر محیط
گفتمش آب خود ای ابر مبر پیش لئام
با وجود کفش از ابر عطا می طلبی
گر کسی ملتمسی می طلبد هم ز کرام .

سلمان ساوجی .


- آواز (نعره ) از ابر بگذاشتن ؛ قوی آواز یا نعره برکشیدن :
همی هر زمان اسب برگاشتی
وز ابر سیه نعره بگذاشتی .

فردوسی .


- ابر بلا ؛ سخت جنگجو :
که آن ترک در جنگ نر اژدهاست
دَم آهنج و در کینه ابر بلاست .

فردوسی .


- به ابر اندر آمدن گفتگوی ؛ قوی برخاستن و بلند شدن و بالا گرفتن صوت و آوای گفتاری :
از آن نامداران پرخاش جوی
به ابر اندر آمد همی گفتگوی .

فردوسی .


- به ابر اندر آوردن سر کسی را ؛ او را عظیم مفتخر و سرافراز کردن :
ورا کرد سالار بر لشکرش
به ابر اندر آورد جنگی سرش .

فردوسی .


- بی ابر باران کردن ؛ بی محرک و باعثی ورزیدن کاری . نزده رقصیدن .
- خروش به ابر برآمدن ؛ بسی بلند شدن آوای خروش :
چو خورشید بنمود تابان درفش
معصفر شد آن پرنیانی بنفش
تبیره برآمد ز درگاه شاه
به ابر اندر آمد خروش سپاه .

فردوسی .


- سر به ابر کشیده داشتن ؛ بسیار بلند و رفیع بودن :
هزاران قبه ٔ عالی کشیده سربه ابر اندر
که کردی کمترین قبه سپهر برترین دروا.

عمعق .


- سنان (نیزه ) به ابر اندر افراشتن ؛ ستیخ و راست کردن و به برسوی بردن آن :
سراسر سپه نعره برداشتند
سنانها به ابر اندر افراشتند.

فردوسی .


- کلاه به ابر برآوردن ؛ سخت بالیدن بر :
چو نامه بیامد بنزدیک شاه
به ابراندر آورد فرخ کلاه .

فردوسی .


- مثل ابر بهار ؛ هول ِ غران :
بغرّید بر سان ابر بهار
زمین کرد پر آتش کارزار.

فردوسی .


- مثل ابر بهار گریستن ؛ سخت فروباریدن اشک .
- مثل ابر سیاه ؛ حائل و حاجزی صعب .
- مثل ابرْ گریان .
- امثال :
ابر را بانگ سگ زیان نکند ؛ نظیر سگ لاید و کاروان گذرد.
ابر کن و مبار ؛ کودکان و فرودستان را بیم کن و همیشه مزن ، چه زدن و شکنجه چون پیاپی باشد عظمش بشود.
همه ابری باران ندارد ؛هر تهدید و توعیدی متعاقب ایذاء نباشد.
در زبان عرب برای انواع ابر نامهای خاص است :
ابر باباران یاابر بارنده ؛ خال . صیب .
ابر تُنک ؛ هِف ّ. وقع. طحاف .
ابر بادرخش ؛ بارقه . مبرقه .
ابر بارعد؛ راعده .
ابر تگرگ بار؛ بَرِد.
ابر بزرگ قطره ؛ روی .
ابر بزرگ قطره یا ابرپاره های کوچک ؛ رمی .
ابر برهم افتاده ؛ رکام . مرتکم .
ابر تنک بی باران ؛ جُلب . عماء. صراد.
ابر تنک با اندک سرخی ؛ زبرج .
ابر بی باران ؛ اعزل . جهام . جفل .
ابر باران آورنده ؛ سجوم .
ابر بسیارباران ؛ ثَرّ. لجی . (دهار).
ابر که آسمان را بپوشد؛ غیم . غین .
ابر که از سوی قبله آید؛ عین .
ابر که آفاق بپوشد؛ غمام . سُدّ.
ابر که اول پدید آید؛ نُشاء.
ابرسایه افکن ؛ عارض .
ابر بلند؛ سماء.
ابر گرانبار؛ مستحیره .
ابر دور از زمین ؛ نشاص . طخاء. طهاء.
ابرنزدیک بزمین ؛ هیدب .
ابرکه چون کوه پدید آید قبل از پراکنده شدن ؛ حبی .
ابر با پاره های کوچک ؛ طخرور. قزع .
ابر سفید؛صبیر. مزن .
ابرپاره ٔ کوچک در قطعه ٔ دیگر آویخته ؛ رباب .
ابر نزدیک بباریدن ؛ معصر.
ابر پلنگ رنگ ؛ نَمر.
ابری که امید باران در آن باشد؛ مخیله .
پاره های بزرگ میغ؛قلع. کسف .
میغهای بامدادین ؛ غوادی . بواکر.
ابری که شبانگاه آید؛ روائح . سواری .
ابری که با رعد و برق باشد؛ عراص . عزاف . ابر ریزان ؛ مدرار. (دهار).
ابر سپید؛ مُزن . (دهار). مُزنه .
ابر ستبر؛ عارض .
ابر سیاه ؛ ثر.
ابر سیاه کثیف ؛ اَلمی .
ابر سیار یا ابر بسیارآب ؛ حمل .
ابر ستبر توبرتو؛ طریم .
میغ نرم یا ابر تنک همچون دخانی یا غباری ؛ ضباب .
ابر تنک ؛ زعبج .
ابر بارعد؛ مجلجل .
ابر بارنده ؛ سجام .
ابر پراکنده ؛ خروج .
ابرها که باران دارند؛ معصرات .
ابرهای آب ریز؛ بجس .
ابرهای بزرگ یا ابرهای باباران ؛ اسقیه .
ابرهای بزرگ ؛ ارمیه .
ابرهای پرآب ؛ حاملات .
ابرهای سپید؛ یعالیل . حناتم . اصباره .
ابرهای کشیده ؛سحایب .
ابری که بهم جمع آید؛ شرنبث .
ابری که بشب آید؛ ساریه . (دهار).
ابری که نیک بارد؛ مدرار.
|| اسفنج . اسفنجه . سفنج . سفنجه . ابر مرده . رغوةالحجامین . نشکرد گازران . ابر کهن . || در بعض فرهنگها مستند بشعری از نظامی که معنی آنرا درک نکرده اند باین کلمه معنی مرد داده اند، و نیز به معنی آلت مردی آورده اند و هر دو مجعول بنظر می آید، و شاید مصحف کلمه ٔ دیگریست .
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۳۸ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۶ ثانیه
ابر. [ اَ ] (اِخ ) قریه ای از قراء بسطام دارای چمنی باطراوت که آنرا چمن ابر گویند و از ابربه فندرسک استراباد راهی است هشت فرسنگ مسافت آن ...
ابر. [ اَ ] (ع مص ) نیش زدن کژدم . || سوزن و نیش خورانیدن سگ را در نان و جز آن . || گشن دادن خرمابن را.
ابر. [ اُ ب ُ ] (اِخ )نام دهی به سجستان و از آنجاست محمدبن حسین حافظ.
ابر. [ اُ ب ُ ] (اِخ ) نام آبهائی بنی تمیم را و آن به اُبُر حجاج معروف است .
ابر. [ اِ ب َ ] (ع اِ) ج ِ اِبْره . اِبار. اِبَرات . سوزنها. نیشها.
ابر. [ اَ ب َرر ] (ع ن تف ) نیکوکارتر. نیکمردتر: اَبَرﱡ من العملس (عملس نام مردی که مادر خویش بر دوش به حج بردی ). || (ص ) ساکن دشتهای ...
ابر. [ اَ ب َ ] (حرف اضافه ) بَر. ب ِ : پس این داستان کش بگفت از فیال ابر سیصد و سی ّ وسه بود سال . ابوشکور.همیدون جهان برتو سازم سیاه ابر خ...
سحابی یا میغ‌واره، به ابر عظیمی از غبار، گاز و پلاسما در فضاهای میان‌ستاره‌ای[۱] گفته می‌شود. (در لاتین؛ nebula یا nebulae در جمع) بخشی درخشان و متمای...
عابر. [ ب ِ ] (ع ص ) عبورکننده و راه گذرنده . (آنندراج ) (منتهی الارب ) (غیاث اللغات ).- عابر سبیل ؛ راه گذر. مسافر. (منتهی الارب ) (آنندراج ). ر...
عابر. [ ب َ ] (اِخ ) ابن شالخ بن ارفخشدبن سام بن نوح . (آنندراج ) (منتهی الارب ). در لباب الانساب عابربن ارفخشدبن سام بن نوح ، ضبط شده است ...
« قبلی صفحه ۱ از ۴ ۲ ۳ ۴ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.