ابر. [ اَ ب َ ] (حرف اضافه ) بَر. ب ِ
: پس این داستان کش بگفت از فیال
ابر سیصد و سی ّ وسه بود سال .
ابوشکور.
همیدون جهان برتو سازم سیاه
ابر خاک آرم ترا این کلاه .
فردوسی .
ابر بی گناهیش نخجیر، زار
گرفتند شیون ، بهر کوهسار.
فردوسی .
ابر داه و دو، هفت شد کدخدای
گرفتند هر یک سزاوار جای .
فردوسی .
بسوزد دلم بر جوانی ّ تو
دریغا ابر پهلوانی ّ تو.
فردوسی .
چو موبد ابر شهریار اردشیر
نبشته همی خواند از چوب تیر.
فردوسی .
ابر میمنه رفت گودرز گیو
ابر میسره شد فریبرز نیو.
فردوسی .
چو شد کار از آنسان ابر شاه تنگ
پس پشت شمشیر و در پیش سنگ
به یزدان چنین گفت کای کردگار
توئی برتر از گردش روزگار.
فردوسی .
مقاتوره چون گشت کشته بزار
ابر دست بهرام آن روزگار.
فردوسی .
بر او زرّ و گوهر برافشاندند
ابر کردگار آفرین خواندند.
فردوسی .
یکایک همی خواندند آفرین
ابر شاه ایران و سالار چین .
فردوسی .
بدرّید روی زمین را بچنگ
ابر گونه ٔشیر جنگی پلنگ .
فردوسی .
نهاد آن روی خون آلود بر خاک
ابر شاه آفرینگر با دل پاک .
(ویس و رامین ).
|| با
: ز ره سوی ایوان شاه آمدند
ابر شاه بر داستانها زدند.
فردوسی .
ابر زیر و بم شعر اعشی قیس
همی زد زننده بعنابها.
منوچهری .
|| بالای ِ. زبرِ. روی ِ. سرِ
: همیشه به نیکی بود رای اوی
ابر گاه شاهان بود جای اوی .
فردوسی .
کنون تا نشستیم ابر گاه اوی
بمینو کشد بیگمان راه اوی .
فردوسی .
خروشید و بار عروسان ببست
ابر پشت شرزه هیونان مست .
فردوسی .
ابر کتف ضحاک جادو دو مار
برست و برآورد زایران دمار.
فردوسی .
بزد نای رویین ابر پشت پیل
جهان شد ز لشکر چو دریای نیل .
فردوسی .
نیایش کنان پیش یزدان پاک
دو رخ برنهاده ابر تیره خاک .
فردوسی .
یکی شاه دیدند با تاج و فر
چو خورشید گردون ابر تخت زر.
فردوسی .
ابر پشت پیلانْش بر تخت زر
ز گوهر همه طوق شیران نر.
فردوسی .
بیامد ابر تخت شاهی نشست
یکی جامه ٔ نابسوده بدست .
فردوسی .
ز دیوان اگر نام او کرده پاک
خورش خار و خفتش ابر تیره خاک .
فردوسی .
ابر تخت زرین زنی تاجدار
پرستار پیش اندرون شاهوار.
فردوسی .
ببینید فردا یکی شاه نو
نشسته ابرگاه چون ماه نو.
فردوسی .
هزاران سواران افغان گروه
ز لاچین دلیران ابر گرد کوه .
فردوسی .
بشادی ابر تخت زرین نشست
همه جور و بیداد را در ببست .
فردوسی .
چنین گفت پیران بلشکر که هین
مخارید سرها ابر پشت زین .
فردوسی .
بدیدم نشسته ابر بام کوشک
به پیشش یکی کاسه ٔ پر فروشک .
(از لغت فرس اسدی ).
|| به زبان ِ
: ابر پهلوانی بر او مویه کرد
دو رخساره زرد و دلی پر ز درد.
فردوسی .
|| بر سَرِ
: چو بر پهلوان آفرین خواندند
ابر زال زر گوهر افشاندند.
فردوسی .
|| در
: زمانی برق پرخنده زمانی ابر پرناله
چنان مادر ابر سوگ عروس سیزده ساله .
رودکی .
ابر کین آن شاهزاده سوار
بکشت از سواران دشمن هزار.
فردوسی .
|| نسبت به
: فژاکن نیَم سالخورده نیم
ابر جفت بیداد کرده نیم .
ابوشکور.
برِ اردوان همچو دستور بود
ابر خواسته نیز گنجور بود.
فردوسی .
کسی کو برد آب و آتش بهم
ابر هر دو بر کرده باشد ستم .
فردوسی .
بدانست کان اژدها جادو است
ابر آدمی دشمنی بدخو است .
فردوسی .