ابوحنیفه ٔ اسکافی غزنوی . [ اَ ح َ ف َ ی ِ اِ ی ِغ َ ن َ ] (اِخ ) ابوالفضل بیهقی در تاریخ خود آورده است که : در این روزگار که تاریخ اینجا رسانیده بودم ما را صحبت افتاد با استاد بوحنیفه ٔ اسکافی و شنوده بودم فضل و ادب و علم وی سخت بسیار اما چون وی را بدیدم این بیت متنبی را که گفته است معنی نیکوتر دانستم :
و اَستکبرُ الاخبار قبل لقائه
فلما التقینا صَغَّرَ الخبر الخبر.
و در میان مذاکره وی را گفتم هر چند تو در روزگار سلطانان گذشته نبودی که شعر تو دیدندی و صلت و نواخت ترا کمتر از دیگران نبودی اکنون قصیده ای بباید گفت و آن گذشته را بشعر تازه کرد تا تاریخ بر آن آراسته گردد، وی این قصیده بگفت و نزدیک من فرستاد. چون کسی پادشاهی گذشته را چنین شعر داند گفت اگر پادشاهی بر وی اقبال کند و شعر خواهد وی سخن را بکدام درجه رساند و امروز بحمداﷲ و منّه چنین شهر هیچ جای نشان نمیدهند به آبادانی و مردم بسیار و ایمنی و راحت و سلطان عادل مهربان ، که همیشه این پادشاه و مردم شهرباداما بازار فضل و ادب و شعر کاسدگونه میباشد و خداوندان این صنایع محروم چون در اول تاریخ فصلی دراز بیاوردم در مدح غزنین ، این حضرت بزرگوار که پاینده باد و مردم آن ، واجب دارم و فریضه بینم که کسانی که ازین شهر باشند و در ایشان فضلی باشد ذکر ایشان بیاوردن خاصه مردی چون بوحنیفه که کمتر فضل وی شعر است و بی اجری و مشاهره ای درس ادب و علم دارد و مردمان را رایگان علم آموزد و پس از این بر فضل وی اعتماد خواهم کرد تا آنچه مرا بیاید از اشعار که فراخور تاریخ باشدبخواهم و اینک بر اثر این قصیده که خواسته بودم نبشته آمد تا بران واقف شده آید. قصیده :
چو مرد باشد بر کار و بخت باشد یار
ز خاک تیره نماید بخلق زرّ عیار
فلک بچشم بزرگی کند نگاه در آنک
بهانه هیچ نیارد ز بهر خردی کار
سوار کش نبود یارْ اسپ راه سپر
بسر درآید و گردد اسیر بخت سوار
بقاب قوسین آنرا برد خدای که او
سبک شمارد در چشم خویش وحشت غار
بزرگ باش و مشو تنگدل ز خردی کار
که سال تا سال آرد گلی زمانه ز خار
بلند حصنی دان دولت و درش محکم
بعون کوشش بر دَرْش مرد یابد بار
ز هر که آید کاری در او پدید بود
چنان کز آینه پیدا بود ترا دیدار
بگاه خواستن آمد نشان نهمت مرد
که روز ابر همی باز بِه ْ رسد بشکار
شراب وخواب و رباب و کباب و ترّه و نان
هزار کاخ فزون کرد با زمی هموار
چو بزم خسرو و آن رزم وی بدیده بوی
نشاط و نصرتش افزونتر از شمارِ شمار
نکرد هرگز کس بر فریب و حیلت سود
مگر کلیله و دمنه نخوانده ای ده بار
همانکه داشت برادر ترا بر آن تخلیط
همو ببست برادر ترا بصد مسمار
چو روز مرد شود تیره و بگردد بخت
همو بدآمد خود بیند از به آمد کار
چو رای عالی چونان صواب دید که باز
ببلخ بامی مر ملک را زند پرگار
بشهر غزنی از مرد و زن نمانْد دو تن
که یک زمان بود از خمر شوق او هشیار
نهاده مردم غزنی دو چشم و گوش براه
ز بهر دیدن آن چهر همچو گل ببهار
در این تفکر بودند کآفتاب ملوک
شعاع طلعت کرد از سپهر مهد اظهار
بدار ملک درآمد بسان جد و پدر
بکام خویش رسیده ز شکر کرده شعار
از آن سپس که جهان سربسر مر او را شد
نه آنکه گشت بخون بینی کسی افکار
بزاد و بود وطن کرد زآنکه چون خواهد
که قطره گردد دُر، آید او بسوی بحار
بکرد جنبش و گردجهان برآمد شاه
نه زآنکه تاش چو شاهان کنند سیم نثار
خدایگان ْ فلک است و نگفت کس که فلک
مکان دیگر دارد کش اندر اوست مدار
ایا موافق بر خسروی که دیر زیی
بشکر نعمت زاید ز خدمتت بسیار
از آن قِبَل که تراایزد آفرید بخاک
ز چاکران زمین است گنبد دوّار
بر آن امید که بر خاک پات بوسه دهد
بسوی چرخ بَرَد بادسال و ماه غبار
درم رباید تیغ تو، زآنْش در سر خصم
کنی بزندان وز مغز او دهیش زوار
اگر ندیدی کوهی بگشت بر یک خشت
یکی دو چشم بر آن راهوار خویش گمار
شتاب را چو کند پیر در ورع رغبت
درنگ را چو کند برگنه جوان اصرار
نه آدمی است مگر لشکر تو خیل قضاست
که بازشان نتوان داشت از در و دیوار
نعوذ باﷲ اگر زآن یکی شود مثله
ز حرص جمله بود همچو جعفر طیار
در آن زمان که چو مژّه به مژّه از پی خواب
در او فتند بنیزه دو لشکر جرار
ز بس رکوع و سجود حسام گوئی تو
هوا مگر که همی بندد آهنین دستار
ز کَفْک اسبان گشته ... بار هوا
زبانگ مردان در پاسخ آمده اقطار
یکی در آنکه جگر گردد از در حمیَت
یکی در آنکه زبان گردد از پی زنهار
چنان بسازد با حزم تو تهور تو
چنانکه رامش را [ یا: مر ] طبع مردم میخوار
فلک چو دید قرار جهانیان بر تو
قرار کرد و جهانت بطوع کرد اقرار
ز فر جود تو شد خوار در جهان زر و سیم
نه خوار گردد هر چیز کان شود بسیار
خدایگانا برهان حق به دست تو بود
اگرچه باطل یکچند چیره شد نهمار
نیاید آسان از هر کسی جهانبانی
اگرچه مرد بود چربدست و زیرک سار
نیاید آن نفع از ماه کآید از خورشید
اگرچه منفعت ماه نیز بیمقدار
بسروری ّ و امیری رعیت و لشکر
پذیردت ز خدا گر روی بحکم تبار
که اوستاد نیابی به از پدر ز فلک
پدرچه کرد همان پیشه کن بلیل و نهار
بداد کوش و بشب خسب ایمن از همه بد
که مرد بیداد از بیم بدبود بیدار
ز یک پدر دو پسر نیک و بد عجب نبود
که از درختی پیدا شده ست منبر و دار
عزیز نبود آنکس که تو عزیز کنی
ز بهر آنکه عزیز تو زود گردد خوار
عزیز آن کس باشد که کردگار جهان
کند عزیزش نی سیر کوکب سیار
نه آن بود که تو خواهی همی ّ و داری دوست
چه آن بود که قضا کرد ایزد دادار
کلیمکی که بدریا فکندمادر او
ز بیم فرعون ، آن بدسرشت دل چون قار
نه برکشیدش فرعون از آب و از شفقت
بیک زمان ننهادش همی فرو ز کنار
کسی کش از پی ملک ایزد آفریده بود
ز چاه بر گاه آرَدْش بخت یوسف وار
مثل زنند کرا سر بزرگ درد بزرگ
مثل درست خمار از می است و می ز خمار
گر استوار نداری حدیث ، آسانست
مدیح شاه بخوان و نظیر شاه بیار
خدایگان جهان خسرو زمان مسعود
که شد عزیز بدو دین احمد مختار
ز مجد گوید چون عابد از عفاف سخن
ز ظلم جوید چون عاشق از فراق فرار
نگاه از آن نکند در ستم رسیده نخست
که تا ز حشمت اودر نماند از گفتار
بعقل ماند کز علم ساخت گنج و سپاه
بعدل ماند کز حلم کرد قصر و حصار
اگر پدرْش مر او را ولایت ری داد
ز مهر و شفقت بود آن نه از سر آزار
چو کرد خواهد مر بچه را مرشح ، شیر
ز مرغزار نه از دشمنی کندْش آوار
چو خواست کردن از خود جدا ترا آن شاه
نه سیم داد و نه زرّ و نه زین نه زین افزار
نه مادر و پدر از جمله ٔ همه پسران
نصیب آن پسر افزون دهد که زار و نزار
از آنکه تا بنماید بخسروان هنرش
نکرد با او چندانکه در خورش کردار
چو بچه را کند از شیر خویش مادر باز
سیاه کردن پستان نباشد از پیکار
بمالش پدران است بالش پسران
بسر بریدن شمع است سرفرازی نار
چو راست گشت جهان بر امیر دین محمود
ز سومنات همی گیر تا در بلغار
جهات را چوفریدون گرفت و قسمت کرد
که شاه بد چو فریدون موافق اندر کار
چو ملک دنیی در چشم وی حقیر نمود
بساخت همت او با نشاط دار قرار
قیامتی دگر اندر جهان پدید آمد
قیامت آید چون ماه
۞ گم کند رفتار
از آنکه داشت چو جد و پدر ملک مسعود
به تیغ و نیزه شماری در آن حدود و دیار
چنانکه کرد همی اقتضا سیاست ملک
سها بجای قمر بود چند گاه مشار
چو کار کعبه ٔ ملک جهان بدان آمد
که باد غفلت برْبود از او همی استار
خدایگان جهان مر نماز نافله را
بجای ماند و ببست از پی فریضه ازار
گسیل کرد رسولی سوی برادر خویش
پیام داد بلطف و لَطَف نمود هزار
که دار ملک ترا جز به نام ما ناید
طراز کسوه ٔ آفاق و سکه ٔ دینار
نداشت سود از آن کاینه ی ْ سعادت او
گرفته بود ز گفتار حاسدان زنگار
نه بر گزاف سکندر بیادگار نبشت
که اسب و تیغ و زن آمد سه گانه از درِ دار
چو رایت شه منصور از سپاهان رود
بسیج حضرت معمور کرد بر هنجار
ز گرد موکب تابنده روی خسرو عصر
چنانکه در شب تاری مه دوپنج و چهار
ز پیش آنکه نشابور شد بدو مسرور
پذیره ش آمد فوجی بسان موج بحار
شریفتر ز نبوت مدان تو هیچ صفت
که مانده است از او در جهان بسی آثار
شنیده ای که پیمبر چو خواست گشت بزرگ
صهیب و سلمان را نامد آمدن دشوار
مثل زنند که آید پزشک ناخوانده
چو تندرستی تیمار دارد از بیمار
که شاه تا بهرات آمد از سپاه پدرْش
چو مور مردم دیدی ز هر سوئی بقطار
بسان فرقان آمد قصیده ام بنگر
که قدردانْش کند در دل و دو دیده نگار
اگرچه اندر وقتی زمانه را دیدم
که باز کرد نیارم ز هم
۞ طی ِ طومار
ز بسکه معنی دوشیزه دید با من لفظ
دل از دلالت معنی بکندو شد بیزار
از آنکه هستم از غزنی و جوانم نیز
همی نبینم مر علم خویش را بازار
خدایگانا چون جامه ای است شعر نکو
که تا ابد نشود پود او جدا از تار
ز کارنامه ٔ تو آرم این شگفتیها
بلی ز دریا آرند لؤلؤ شهوار
مگوی شعر و پس ار چاره نیست از گفتن
بگوی و تخم نکو کار و رسم بد بردار
بگو که لفظ آن هست لؤلؤ خوشاب
بگو که معنی این هست صورت فرخار
همیشه تا گذرنده ست در جهان سختی
تو بگذر و بخوشی صد جهان چنین بگذار
همیشه تا مه و سال آورد سپهر همی
تو در زمانه بمان همچنان شه و سالار
همیشه تا همی از کوه بردمد لاله
همیشه تا چکد از آسمان همی امطار
بسان کوه بپای و بسان لاله بخند
بسان چرخ بتاز و بسان ابر ببار.
بپایان آمد این قصیده ٔ غرای چون دیبا در او سخنان شیرین با معنی دست در گردن یکدیگر زده . و اگر این فاضل از روزگار ستمکار داد یابد و پادشاهی طبع او را به نیکوکاری مدد دهد چنانکه یافتند استادان عصرها چون عنصری و عسجدی و زینبی و فرخی رحمةاﷲعلیهم اجمعین در سخن موئی بدو نیم شکافد و دست بسیار کس در خاک مالد فان اللَّها تفتح باللﱡهی . و مگر بیابد که هنوز جوان است و ما ذلک علی اﷲ بعزیز
۞ .و باز بیهقی در جای دیگر گوید: و من در مطالعت این کتاب تاریخ از فقیه بوحنیفه ٔ اسکافی درخواستم تا قصیده ای گفت بجهة گذشته شدن سلطان محمود و آمدن امیر محمد بر تخت و مملکت گرفتن امیرمسعود و بغایت نیکو گفت و فالی زده بودم که چونکه بی صلت و مشاهره این چنین قصیده گفت تواند، اگر پادشاهی بوی اقبال کند بوحنیفه سخن بچه جایگاه رساند و الفال حق . آنچه بدل گذشته بود بر آن قلم رفته بود. چون تخت بخداوند سلطان اعظم ابراهیم رسید و بخط فقیه ابوحنیفه چند کتاب دیده بود و خط و لفظ او را پسندیده و فال خلاص گرفته چون بتخت ملک رسید از بوحنیفه پرسید و شعر خواست و قصیده گفت و صلت یافت و بر اثر آن قصیده ای دیگر خواست و شاعران دیگر پس از آنکه هفت سال بی تربیت و بازجست و صلت مانده بودند صلت یافتند. بوحنیفه منظور گشت و قصیده های غرا گوید یکی از آن این است . قصیده :
صدهزار آفرین رب علیم
باد بر ابر رحمت ابراهیم
آفتاب ملوک هفت اقلیم
که بدو نو شد این جلال قدیم
از پی خرمی جهان ثنای
باز باران جود گشت سجیم
۞ عندلیب هنر ببانگ آمد
وآمد از بوستان فخر نسیم
گرچه از گشت روزگار و جهان
در صدف دیر ماند درّ یتیم
شکر و منت خدای را کآخر
آنهمه حال صعب گشت سلیم
زآسمان هنر درآمد جم
باز شد لوک و لنگ دیو رجیم
شیر دندان نمود و پنجه گشاد
خویشتن گاو فتنه کرد سقیم
چکند کار جادوئی فرعون
کاژدهائی شد این عصای کلیم
هر که دانست مر سلیمان را
تخت بلقیس را نخوانْد عظیم
داند از کردگار کار، که شاه
نکند اعتقاد بر تقویم
ره نیابد بدو پشیمانی
زآنکه باشد بوقت خشم حلیم
دارد از رای خوب خویش وزیر
دارد از خوی نیک خویش ندیم
ملکا خسروا خداوندا
یک سخن گویمت چو درّنظیم
پادشا را فتوح کم ناید
چون زند لهو را میان بدو نیم
کار خواهی بکام دل بادت
صبر کن بر هوای دل تقدیم
هر که را وقت آن بود که کند
مادر مملکت ز شیر فطیم
خویشتن دارد او دو هفته نگاه
هم بر آنسان که از غنیم غنیم
تا نکردند در بن چَه سخت
پاک نامد ز آب هیچ ادیم
باز شطرنج ملک با دو سه تن
با دو چشم و دو رنگ بی تعلیم
تا چه بازی کند نخست حریف
تا چه دارد زمانه زیر گلیم
تیغ برگیر و می ز دست بنه
گر شنیدی که هست ملک عقیم
با قلم چونکه تیغ یار کنی
درنمانی ز ملک هفت اقلیم
نه فلان جرم کرد ونه بهمان
نه بکس بود امید و نز کس بیم
هرچه بر ما رسد ز نیک و زبد
باشد از حکم کردگار قدیم
مرد باید که مار گرزه بود
نه نگار آورد چو ماهی شیم
مارماهی نبایدش بودن
که نه این و نه آن بود در خیم
دون تر از مرد دون کسی بمدار
گرچه دارند هر کسش تعظیم
عادت و رسم این گروه ظلوم
نیک ماند چو بنگری بظلیم
نه کسش یاور و نه ایزد یار
هر که را نفس زد بنار جحیم
قصه کوته به است از تطویل
کان نیاورد دُرّ و دریا سیم
تا بود قد نیکوان چو الف
تا بود زلف نیکوان چون جیم
سر تو سبز باد و روی تو سرخ
آنکه بد خواست در عذاب الیم
باد میدان تو ز محتشمان
چو بهنگام حج رکن حطیم
همچو جد خود و چو جد پدر
باش بر خاص و عام خویش رحیم .
تغزل :
آفرین باد بر آن عارض پاکیزه چو سیم
و آن دو زلفین سیاه تو بدان شکل دو جیم
از سراپای توام هیچ نیاید در چشم
اگر از خوبی تو گویم یک هفته مقیم
بینی آن قامت چون سرو خرامان در خواب
که کند خرمن گل دست طبیعت بِرسیم [ کذا ]
دوستدار تو ندارد بکف از وصل تو هیچ
مرد باهمت را فقر عذابیست الیم
ماه و ماهی را مانی تو ز روی و اندام
ماه دیده ست کسی نرم تر از ماهی شیم ؟
به یتیمی و دوروئیت همه طعنه زنند
نه گل است آنکه دوروی و نه دُر است آنکه یتیم
گرنیارامد زلف تو عجب نبود زآنک
برجهانَدْش هم آن دُرّ بناگوش چو سیم
مبر از من خرد آن بس نبودکز پی آن
بسته و خسته ٔ زلف تو بود مرد حکیم
دژم و ترسان کی بودی آن چشمک تو
گر نکردیش بدان زلفک چون زنگی بیم
زلف تو کیست که او بیم کند چشم ترا
یا که ای تو که کنی بیم کسی را تعلیم
این دلیری و جسارت نکنی بار دگر
گر شنیدستی نام ملک هفت اقلیم
خسرو ایران میر عرب و شاه عجم
قصه موجز، شه و سلطان جهان ابراهیم
آنکه چون جد و پدر در همه ٔ حال مدام
ذاکر و شاکر باشد به برِ رب علیم
پادشا در دل خلق و پارسا دردل خویش
پادشا کایدون باشد نشود ملک سقیم
ننماید بجهان هیچ هنر تا نکند
در دل خویش بر آن همت مردان تقدیم
طالب و صابر و بر سرّ دل خویش امین
غالب و قادر و بر منهزم خویش رحیم
همت اوست چو چرخ و درم او چو شهاب
طمع پیر و جوان باز چو شیطان رجیم
بی از آن کامد از او هیچ خطا از کم و بیش
سیزده سال کشید او ستم دهر ذمیم
سیزده سال اگر مانَد در خلد کسی
بر سبیل حبس آن خلد نماید چو جحیم
سیزده سال شهنشاه بماند اندر حبس
کز همه نعمت گیتیش یکی صبر ندیم
هم خدا داشت مر او را ز بد خلق نگاه
گرچه بسیار جفا دید ز هر گونه زنیم
چو دهد ملک خدا باز همو بستاند
پس چرا گویند اندر مثل الملک عقیم
خسروا شاها میرا ملکا دادگرا
پس از این طبل چرا باید زد زیر گلیم
بشنو از هر که بود پند و بدان بازمشو
که چو من بنده بود ابله و با قلب سلیم
خرد از بی خردان آموز ای شاه خرد
که بتحریف قلم گشت خط مرد قویم
رسم محمودی کن تازه بشمشیر قوی
که ز پیغام زمانه نشود مرد خصیم
تیغبر دوش نه و از دی و از دوش مپرس
گر بخواهی که رسد نام تو تا رکن حطیم
قدرتی بنمای از اول و پس حلم گزین
حلم کز قدرت نَبْوَد، نَبُوَد مرد حلیم
کیست از تارک و از ترک در این صدر بزرگ
که نه اندر دل وی دوستری از زر و سیم
با چنین پیران لابل که جوانان چنین
زود باشد که شود عقد خراسان تنظیم
آنچه از سیرت نیکو تو همی نشر کنی
نه فلان خسرو کرد و نه امیر و نه زعیم
چه زیان است اگر گفت ندانست کلام
کز عصا مار توانست همی کرد کلیم
بتمامی ز عدو پای ببایدبرکند
وقت باشد که نکو باشد نقطه بدو نیم
حاسد امروز چنین متْواری گشته ست و خموش
دی همی بازندانستمی از دابشلیم
مرد کو را نه گهر باشد و نه نیز هنر
حیلت اوست خموشی چو تهیدست غریم
۞ شکر کن شکر خداوند جهان را که بداشت
بتو ارزانی بی سعی کس این ملک قدیم
نه فلان کرد و نه بهمان و نه پیر و نه جوان
نه ز تحویل سر سال بدو نه تقویم
بلکه از حکم خداوند جهان بود همه
از خداوند جهان حکم و ز بنده تسلیم
تا بگویند که سلطان شهید افزون تر
بوداز هر چه ملک بود به نیکوئی خیم
شاد و خرم زی و می میخور از دست بتی
که بود جایگه بوسه ٔ او تنگ چو میم
دشمنت خسته و بشکسته و پابسته به بند
گشته دلخسته و زآن خسته دلی گشته سقیم
تو کن از داد و دل شاد جهان را آباد
هرگز آباد مباد آنکه نخواهدْت عظیم .
و باز بیهقی گوید: فاضلی بایستی که چند شعر گفتی تا هم نظم بودی و هم نثر، کس را نیافتم از شعرای عصر که در این بیست سال بودند اندرین دولت تا اکنون که این تاریخ تا این جا رسانیدم . از فقیه بوحنیفه ایده اﷲ تعالی بخواستم و وی بگفت و سخت نیکو گفت و بفرستاد و کل خیر عندنا من عنده و کار بر این بنماند و فال من کی خطا کند و اینک در مدت نزدیک از دولت خداوند سلطان ابوالمظفر ابراهیم اطال اﷲبقائه و عنایت عالی چندین تربیت یافت و صلت های گران استد و شغل اشراف ترمک [ شاید: ترنک ] بدو مفوض شد و بچشم خرد بترمک نباید نگریست که نخست ولایت اشراف خوارزمشاه آلتونتاش بودرحمةاﷲعلیه . و قصیده این است :
شاه چو دل برکند ز بزم و گلستان
آسان آرد بچنگ مملکت آسان
وحشی چیزیست ملک و دانم از آن این
کو نشود هیچگونه بسته بانسان
بندش عدل است و چون بعدل ببندیش
انسی گیرد
۞ همه دگر شودش سان
کیست که گوید ترا نگر نخوری می
می خور و داد طرب ز مستان بستان
شیر خور و آن چنان مخور که به آخر
زو نشکیبی چو شیرخواره ز پستان
شاه چو داند که چیست خوردن و خفتن
وین همه دانند کودکان دبستان
شاه چو در کار خویش باشد بیدار
بسته عدو را برد ز باغ بزندان
مار بود دشمن و بکندن دانش
زو مشو ایمن اگرْت باید دندان
از عدو آنگه حذر بکن که شود دوست
وز مغ ترس آن زمان که گشت مسلمان
نامه ٔ نعمت ز شکر عنوان دارد
بتوان دانست حشو نامه ز عنوان
شاه چو بر خود قبای عجب کند راست
خصم بدرّدْش تا به بند گریبان
غره نگردد بعز پیل و عماری
هر که بدیده ست ذل اشتر و پالان
مرد هنرپیشه خود نباشد ساکن
کز پی کاری شده ست گردون گردان
مأمون آنک از ملوک دولت اسلام
هرگز چون او ندید تازی و دهقان
جبه ای ازخز بداشت بر تن چندانک
سوده و فرسوده گشت بر وی و خلقان
مر ندما را از آن فزود تعجب
کردند از وی سؤال از سبب آن
گفت ز شاهان حدیث مانَد باقی
در عرب و در عجم نه توزی و کتّان
شاه چو بر خزّ و بز نشیند و خسبد
بر تن او بس گران نماید خفتان
ملکی کانرا بدرع گیری و زوبین
دادش نتوان به آب حوض و بریحان
چون دل لشکر ملک نگاه ندارد
درگه ایوان چنانکه درگه میدان
کار چو پیش آیدش بود که بمیدان
خواری بیند ز خوار کرده ٔ ایوان
گرچه شود لشکری بسیم قوی دل
آخر دلگرمئی ببایدش از خوان
دار نکو مر پزشگ را گه صحت
تات نکو دارد او بدارو و درمان
خواهی تا باشی ایمن از بد اقران
روی ز قرآن متاب و کوی ز اقران
زهد مقید بدین و علم بطاعت
مجد مقید بجود و شعر بدیوان
خلق بصورت قوی ّ و خلق به سیرت
دین بسریرت قوی ّ و ملک بسلطان
شاه هنرپیشه میر میدان مسعود
بسته سعادت همیشه با وی دامان
ای بتو آراسته همیشه زمانه
راست بدانسان که باغ در مه نیسان
رادی گر دعوی نبوت سازد
به ز کف تو نیافت خواهد برهان
قوت اسلام را و نصرت حق را
حاجت پیغامبری ّ و حجت ایمان
دست قوی داری و زبان سخنگوی
زین دو یکی داشت یار، موسی عمران
شکر خداوند را که باز بدیدم
نعمت دیدار تو در این خُرَم ایوان
چون بسلامت بدار ملک رسیدی
باک نداریم اگر بمیرد بهمان
در مثل است اینکه چون بجای بود سر
ناید کم مرد را ذخیره و سامان
راست نه امروز شد خراسان زینسان
بود چنین تا همیشه بود خراسان
ملک خدای جهان ز ملک تو بیش است
بیشتر است از جهان نه اینک ویران
دشمن تو گر بجنگ تخت تو بگرفت
دیو گرفت از نخست تخت سلیمان
ور تو ز خصمان خویش رنجه شدی نیز
مشتری آنَک نه رنجه گشت ز کیوان
باران کان رحمت خدای جهان است
صاعقه گردد همی وسیلت باران
از ما بر ماست چون نگاه کنی نیک
در تبر و در درخت و آهن و سوهان
کار ز سر گیر و اسب وتیغ دگر ساز
خاصه که پیدا شد از بهار زمستان
دل چو کنی راست با سپاه و رعیت
آیدت از یک رهی دو رستم دستان
زآنکه توئی سید ملوک زمانه
زآنکه ترا برگزید از همه ، یزدان
شیر و نهنگ و عقاب زین خبر بد
خیره شدند اندر آب و قعر بیابان
کس نکند اعتقاد بر کره خویش [ کذا ]
تا نکنیشان بخون دشمن مهمان
گر پری و آدمی دژم شد زین حال
ناید کس را عجب ز جمله ٔ حیوان
می ندمد
۞ لاله برگ و ابر نخندد
تا ندهی هر دو را تو زین پس فرمان
خسرو ایران توئی ّ و بودی و باشد
گرچه فرودست غرّه گشت بعصیان
آنکه بجنگ خدا بشد بجهالت
تیرش در خون زدند از پی خذلان
فرعون آن روز غرقه شد که بخواندن
نیل بشد چند گامی از پی هامان
قاعده ٔ ملک ناصری ّ و یمینی
محکمتر زآن شناس در همه کیهان
کآخر زین هول زخم تیغ ظهیری
با تن خسته روند جمله ٔ خصمان
گر نتواند کشید اسب ترا نیز
پیل کشد مر ترا چو رستم دستان
گر گنهی کرد چاکریت نه از قصد
کردش گیتی بنان و جامه گروگان
گر بپذیری رواست عذر زمانه
زانکه شده ست او ز فعل خویش پشیمان
لؤلؤ خوشاب بحر ملک تو داری
تا دگران جان کنند از پی مرجان
افسر زرین ترا و دولت بیدار
وآنکه ترا دشمن است بد سگ کهدان
گل ز تو چون بوی خویش باز ندارد
کرد چه باید حدیث خار مغیلان ؟
به که بدان دل بشغل بازنداری
کین سخن اندر جهان نمانَد پنهان
شعر نگویم چو گویم ایدون گویم
کرده مضمّن همه بحکمت لقمان
پیدا باشد که خود نگویم در شعر
از خط و از خال و زلف و چشمک خوبان
من که مدیح امیر گویم بی طَمْع
میر چه دانم که باشد اندر دوجْهان [ کذا ]
همتکی هست هم در این سر چون گوی
زآن بجوانی شده ست پشتم چوگان
شاها در عمر تو فزود خداوند
هر چه در این راه شد ز ساز تو نقصان
جز بمدیح تو دم نیارم زد زآنک
نام همی بایدم که یافته ام نان
تا بفلک بر همی بتابد خورشید
راست چو در آبگیر زرین پنگان
شاد همی باش و زرّ و سیم همی پاش
ملک همی دار و امرو نهی همی ران
رویت باید که سرخ باشد و سر، سبز
کآخر گردد عدو بتیغ تو قربان .
این سخن دراز میشود اما از چنین سخنان با چندین صنعت و معنی کاغذ تاجی مرصع بر سر نهاد و دریغ مردم فاضل که بمیرد و دیر زیاد این آزادمرد - انتهی .
از مجموع آنچه از تاریخ ابوالفضل و اشعار اسکافی برمی آید پیداست که برخلاف گفته ٔ صاحب مجمعالفصحاء ابوحنیفه غزنویست نه مروزی و دیگر آنکه ابوحنیفه در زمان جلوس سلطان ابراهیم (
451 هَ . ق .) جوان بوده است و ازینرو تلمذ او نزد ابونصر فارابی که در سال
339 وفات کرده است سخت بعید مینماید و همچنین است بردن او در دربار البتکین و هم دبیری او نزد نوح بن منصور و اما آنچه را که مرحوم هدایت از نظامی عروضی نقل میکند در چهارمقاله اسم ابوحنیفه دیده نمیشود فقط نام اسکافی دبیر در آن می آید و دو حکایت معروف از او نقل میکند. یکی از آن دو نوشتن آیه ٔ «یا نوح قد جادلتنا فاکثرت جدالنا فأتنا بما تعدنا ان کنت من الصادقین »
۞ است ، در جواب تهدیدنامه ٔ نوح بن منصور به البتکین و نیز نوشتن خبر فتح تاشتکین و کشته شدن ماکان کاکوئی به دست تاش سپهسالار در دو انگشت کاغذ بعبارت ذیل : اما ما کان فصار کاسمه و صاحب مجمعالفصحا این دو کس را که یکی موسوم به ابوحنیفه ٔ اسکافی و دیگری ابوالقاسم اسکافی دبیر نوح بن منصور است یکی شمرده و بی شبهه مشتبه است . و رجوع به حواشی چهارمقاله ٔ آقای قزوینی شود. در لغت نامه ها به اشعار ابوحنیفه تمثل کرده اند از جمله :
چون آب بگونه ٔ هر آوند شوی .
با دوات و قلم وشعر چه کار است ترا
خیز بردار تش و دستره و بیل و پشنگ .