ابی . [ اَ ] (حرف اضافه ،پیشوند) (از پهلوی اَوی ) بی . بلا. بدون
: ابی دانشان بار تو کی کشند
ابی دانشان دشمن دانشند.
ابوشکور.
ابی آنکه دیده ست پستان مام
بخوی پدر بازگردد تمام .
فردوسی .
ابی او که اورنگ شاهی مباد
بزرگی و بزم سپاهی مباد.
فردوسی .
ابی پر و پیکان یکی تیر کرد
بدشت اندر آهنگ نخجیر کرد.
فردوسی .
ابی تو مبادا جهان یکزمان
نه اورنگ شاهی وتاج کیان .
فردوسی .
ابی تیغ تو تاج روشن مباد
چنین باد بی بت برهمن مباد.
فردوسی .
بدو گفت گشتاسب کی شهریار
ابی تومبیناد کس روزگار.
فردوسی .
بزرگان پیاده پذیره شدند
ابی کوس و توغ و تبیره شدند.
فردوسی .
بفرّ خداوند خورشید و ماه
که چندان نمانم ورا دستگاه
که برهم زند مژه زیر و زبر
ابی تن بلشکر نمایمش سر.
فردوسی .
بفرمود [منیژه ] تا داروی هوش بر
پرستنده آمیخت با نوش بر
بدادند و چون خورد شد مرد [ بیژن ] مست
ابی خویشتن سرش بنهاد پست .
فردوسی .
به نارفته در جامه گریان شدند
ابی آتش از درد بریان شدند.
فردوسی .
بهشتم نشست از بر گاه شاه
ابی یاره و گرز و زرین کلاه .
فردوسی .
ز گردان کسی را ابی نام تر
بجنگ دلیران بی آرام تر.
فردوسی .
بیاورد چندان زر و خواسته
ابی آنکه زو شاه بد خواسته .
فردوسی .
تو زین پندها هیچگونه مگرد
چو خواهی که مانی ابی رنج و درد.
فردوسی .
جوان ارچه دانا بود باگهر
ابی آزمایش نگیرد هنر.
فردوسی .
چو گردنده گردون بسربر بگشت
شد از شاهیش سال بر سی وهشت
... ز خسرو بشد فر شاهنشهی
ابی تاج ماند او بسان رهی .
فردوسی .
چو یزدان کسی را کند نیکبخت
ابی کوشش او را رساند به تخت .
فردوسی .
زن و زاده در بند ترکان شوند
ابی جنگ دل بر ز پیکان شوند.
فردوسی .
سپه پهلوانان ابی انجمن
خرامند هردو بنزدیک من .
فردوسی .
سر تخت ایران ابی شهریار
مرا باده خوردن نیاید بکار.
فردوسی .
شما شاد باشید و فرمان برید
ابی رای او یک نفس مشمرید.
فردوسی .
مبادا که از لشکری یک سوار
ابی ترک و بی جوشن کارزار...
فردوسی .
مرا دید گفت اینهمه غم چراست
جهانی پر از کین ابی نم چراست ؟
فردوسی .
نخورد ایچ می نیز شادی نکرد
ابی بزم بنشست با باد سرد.
فردوسی .
وزین مرز پیوسته تا کوه قاف
بخسرو سپارم ابی جنگ و لاف .
فردوسی .
همه زار با شاه گریان شدند
ابی آتش از درد بریان شدند.
فردوسی .
بگیتی درون شاد و خرم بود
برفتن ز دشمن ابی غم بود.
فردوسی .
بدان منگرکه سرهالم بکار خویش محتالم
شبی تاری بدشت اندر ابی صلاب و فرکالم .
طیان .
خیال شعبده ٔ جادوان فرعون است
تو گفتی آن سپهستی ابی کرانه و مر.
عنصری .
همیشه نام نیکو دوست دارد
ابی حقی که باشد حق گزارد.
(ویس و رامین ).
اگر مردم اندک بدی گر بسی
ابی باژ نگذشتی از وی کسی .
اسدی .
ابی زحمت نیابی تندرستی
ابی محنت نیابی هیچ رستی .
زراتشت بهرام .
ابی حکم شرع آب خوردن خطاست
و گر خون بفتوی بریزی رواست .
سعدی .
-
ابی شمار ؛ بی حساب .