اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

اتش

نویسه گردانی: ʼTŠ
اتش . [ اَ ت َ ] (اِخ ) جدّ محمد وطی پسران حسن صغانی انباری که از محدثان بوده اند.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۳۵ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۶ ثانیه
عطش . [ ع َ طَ ] (اِخ ) (سوق الَ ...) از بزرگترین محله های بغداد، در جانب شرقی بین رصافه و نهر معلی بود. آن را سعید حرشی برای مهدی عباسی ...
دو آتش . [ دُ ت َ ] (اِ مرکب ) کنایه از لب معشوق باشد. دو غنچه . (آنندراج ) (برهان ) (ناظم الاطباء).
متوقف کردن جنگ
آتش پا. [ ت َ ] (ص مرکب ) مجازاً تندرو. دوان : باز در بستندش و آن درپرست بر همان امید آتش پا شده ست . مولوی .جنیبت بس که آتش پای گشته هلال نع...
آتش خو. [ ت َ ] (ص مرکب ) آتش خوی . تندخوی .
آتش زا. [ ت َ ] (نف مرکب ) که آتش تولید کند.
آتش کش . [ ت َ ک َ / ک ِ ] (اِ مرکب ) افزاری که بدان آتش در تنور آشورند.
آتش گر. [ ت َ گ َ ] (ص مرکب ) خالق آتش : خورشید صانع است مر آتش رابشناس زآتش ای پسر آتش گر.ناصرخسرو.
آتش کار. [ ت َ ] (ص مرکب ) آنکه در شغل و پیشه ٔ خویش مباشرت با آتش دارد همچون گلخنی و مطبخی و آهنگر و مانند آن . || مجازاً، خشمگین و شتاب ...
آتش کاو. [ت َ ] (اِ مرکب ) آلتی از آهن و جز آن که آتش را بدان آشورند. محراث . مسعار. سطام . اسطام . محراک . انبر.
« قبلی ۱ صفحه ۲ از ۱۴ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.