اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

احد

نویسه گردانی: ʼḤD
احد. [ اُ ح ُ ] (اِخ ) (غزوه ٔ...) مؤلف روضةالصفا آورده است : از جمله ٔ معظمات وقایع سنه ٔثلث هجریه غزاء اُحد است . تفصیل این اجمال آنکه مشرکان بعد از انهزام معرکه ٔ بدر به مکه آمده ، مال کاروان خویش را که ابوسفیان آورده بود در دارالندوة بنا بر رغبت ارباب آن مضبوط ساخته و صنادید قریش چون اسودبن مطلب بن اشد و حویطب بن عبدالعزی ̍ و صفوان بن امیه و عکرمةبن ابی جهل و غیرهم به ابوسفیان گفتند که این اموال اهل مکه است و مصیبتی که به ایشان در روز بدر رسید، بر همه کس روشن شده و اکنون میخواهند که ربح آن را در تجهیز سپاه صرف کرده ، لشکری جرار فراهم آورده ، بجنگ محمد روند. رأی تو در این باب چیست ؟ ابوسفیان گفت : رضای جمیع قوم به این امر متفق هست یا نی ؟ گفتند: آری . ابوسفیان گفت : اول کسی که لاف عداوت زند، منم . بعد از مشاورت ، رأی اشراف قریش بر آن قرار گرفت که چهار کس را که بچرب زبانی اتصاف داشتند بقبایل عرب فرستند تا کما ینبغی بشرایط استمداد و استعانت قیام نمایند. یکی از آنها عمروبن العاص بود و دیگری هبیرةبن ابی وهب و سیوم ابوالبختری و چهارم ابوعزه و جمحی شاعر و ابوعزه دست رد بر سینه ٔ ملتمس قوم نهاده ،گفت که محمد دیروز بی فدا از سر من گذشت . من با او عهد کرده ام که من بعد اعدا را بر قتال وی تحریص ننمایم . صفوان بن امیة با او گفت که در این امر با ما موافقت نمای . اگر ازین معرکه سالم مراجعت کنی چندان مال بتو دهیم که دلخواه تو باشد و اگر قصه برعکس بود، مدة الحیوة از عهده ٔ اهل و عیال تو بیرون آئیم . ابوعزه سر باز زد و صفوان ناامید بخانه ٔ خویش آمد و روز دیگر به اتفاق جبیربن مطعم صفوان بنزد ابوعزه رفت والتماس خود را مکرر گردانید و او امتناع نموده . جبیر چندان مبالغه کرد که ابوعزه راضی شد و این چهار نفر به اطراف رفته ، سپاه فراهم آوردند و چون عزیمت قریش بر محاربه قرار یافت ، صفوان بن امیه گفت : زنان را با خود باید برد تا بر کشتگان بدر نوحه کنند که هنوز جراحتها تازه است و این معنی موجب آن میشود که داعیه ٔ جدال و قتال مؤکد گردد و در این باب عکرمةبن ابی جهل و عمروبن العاص با صفوان موافقت نموده ، رأی او را مستحسن داشتند و نوفل بن معاویه گفت : اگر منهزم گردیم ،بردن زنان فضیحت و رسوائی باشد و نوفل با ابوسفیان رأی یاران و خلاف خود را در میان نهاده ، هند مادر معاویه در رفتن نسوان مبالغه بسیار کرد و شوهر وی ابوسفیان گفت که من مخالفت قریش نمیکنم . لاجرم هر دو منکوحه ٔ خود را که یکی هند بنت عیبةبن ربیعه بود و دیگری امیه بنت سعدبن وهب ، مصحوب خویش گردانید و همچنین صفوان بن امیه و عمروبن العاص و عکرمةبن ابی جهل و طلحه و حارث بن هشام و جمعی دیگر از مشرکان که ذکر ایشان موجب تطویل میگردد بجهت زنان خویش هودجها ترتیب دادند و از مکه بیرون آمده . ابوعامر راهب که او را ابوعامر فاسق نیز گویند با پنجاه کس از اتباع خویش به ایشان ملحق شد و چون عرض لشکر و استعداد سپاه کردند سه هزار مرد که از آن جمله هفتصد زره پوش بودند و دویست اسب و سه هزار شتر و پانزده هودج در شمار آمد و اشتران قریش تمام قدم در بادیه ٔ خلاف و شقاق نهاده ، روان شدند و جواری مغنیه با خود همراه گردانیدند تا در هرمنزل سرود گفته ، تذکار قتلی بدر میکردند و قواعد عداوت را تأکید میدادند. عباس بن عبدالمطلب که در آن زمان ساکن مکه بود، شخصی را از بنی غفار به اجرت گرفته مقرر کرد که در مدت سه روز به مدینه رود و مکتوب سربمهر او را که مشتمل بود بر قصد مشرکان و کمیت لشکر ایشان بحضرت مصطفوی (ص ) رساند و آن شخص بعد از قطع منازل به مدینه آمده ، آن سرور را نیافت و به قبا رفته مکتوب را برسول داد حضرت رسول (ص ) مکتوب گشوده به ابی بن کعب داد تا بخواند و چون پیغمبر (ص ) از مضمون آن آگاهی یافت ، ابی را وصیت نمود تا این راز سربسته را پیش هیچکس نگشاید. بعد از آن بخانه ٔ سعدبن الربیع تشریف برده ، صورت حادثه را با وی در خلوتی در میان نهاد و در کتمان آن سر مبالغه نموده . به مدینه بازگشت و زن سعد استراق سمع نموده و بر آنچه حضرت ختمی پناه بشوهرش میگفت ، مطلع میشد و بمقتضی کل سرّ جاوز الاثنین شاع ، آن خبر در مدینه شیوع یافت . واقدی گوید که چون مشرکان به ابواء رسیدند، گفتند که قبر مادر محمد را نبش میباید کرد. چه اگر او بر نسوان ما دست یابد گوئیم اینک رمیم مادر تو با ماست و بالضروره بعوض آن زنان ما را تسلیم ما نماید و اگر دست نیابد بمال کثیراز ما بازستاند. در این باب به ابوسفیان مشورت نمودند و او گفت : البته از سر این حرکت درگذرید و این سخن بر زبان میارید که اگر بنوبکر و خزاعه که خلفاء ودوستان محمدند، بر این فعل اطلاع یابند، مردگان ما را بتمام و کمال از قبر بیرون آورند. و بالجمله چون مخالفان به ذوحلیفة رسیدند، سه روز در آن منزل توقف نمودند. در این اثنا، حضرت مقدس نبوی (ص ) انیس و مونس اولاد فضاله را به تجسس اهل عدوان فرستاد و ایشان بسپاه قریش رسیده و مراجعت نموده ، معروض داشتند که مشرکان شتران خود را در مزرعه ٔ عریض سر داده اند، برگ سبزی در آن موضع نخواهد ماند. بعد از آن حضرت ختمی پناه حباب بن المنذر را نامزد فرمود تا بجاسوسی رفته ، از کما هی حالات قریش خبر بیاورد و حباب بفرموده عمل نموده ، بازگشت و از کمیت لشکر و عدد زره و چهارپای مخالفان آن حضرت را مطلع گردانید و خبر حباب با نوشتن عباس موافق افتاده ، سرور اصحاب فرمود که : حسبنا اﷲ و نعم الوکیل اللهم بک احول و بک اصول . و در شب جمعه که روز شنبه ٔ آن تلاقی فریقین دست داد، مشاهیر انصار مکمل و مسلح بحراست رسول تا روز، قیام نمودند و بعضی مسلمانان به مدینه نیز در آن شب ، پاس داشتند و حضرت در آن شب ، بخواب دید که زرهی مستحکم پوشیده و رخنه ای چند در شمشیر او ذوالفقار، پدید آمده و گاوی را کشته ، در عقب آن قوچی به ذبح آمد و بروایتی بعد از کشته شدن گاو چنان در خواب دید که در عقب قوچی رفته . روز دیگر حضرت بعد از حمد و ثنای باری تعالی اصحاب را بصبر و ثبات و تهیه ٔ اسباب قتال و جدال وصیت فرموده ، صورت واقعه را به اصحاب تقریر فرمود و یاران پرسیدند که تعبیر این چه باشد آن سرور گفت : درع ، حصین مدینه است و رخنه شدن شمشیر، مصیبتی است که بیش بمن رسد و گاو مذبوح ، کششی که بر اصحاب من واقع شود و کبش ، کبش کتیبه ٔ قریش است که خدای تعالی او را بقتل رساند، اگر خواسته باشد. و بروایتی فرمود که در عقب رفتن من کبش را، کبش کتیبه ٔ قریش است که بقتل رسانیم او را. وبا آنکه رسول رای بیرون آمدن نداشت و جنگ صحرا در نظرش صواب نمینمود، یاران را بشرف مشورت سرافراز ساخته ، اکثر اعیان مهاجر وانصار در این رای با حضرت موافقت نمودند. عبداﷲبن ابی بن سلول گفت : یا رسول اﷲ تا این غایة بر مدینه هیچ کس دست نیافته است و در ایام جاهلیت هر دشمنی که قصد ما نمود و ما در برابر او بیرون رفته جنگ کردیم ، مغلوب شدیم و چون صبر و ثبات ورزیده مرکز را خالی نگذاشته ، غالب آمده ایم . اکنون صواب چنان است که از مدینه بیرون نرویم . لیکن اهل و عیال را بحصارها فرستیم . و حضرت بر رای عبداﷲ اقبال فرمود. اما حمزةبن عبدالمطلب و سعدبن عباده و جمعی دیگر از اوس و خزرج گفتند که : یا رسول اﷲ اگر ما در مدینه متحصن گردیم ، دشمنان این معنی را بر ضعف حمل نموده ، سبب جرأت ایشان شود. و ترا در روز بدر خدای عز و جل بر اعدا غالب گردانید با وجود آنکه زیاده از سیصد وپنجاه کس همراه تو نبودند وﷲ الحمد که امروز لشکر ما بسیار است و مدتها است که در آرزوی چنین روز بوده ایم . و مالک بن سنان پدر ابوسعید خدری گفت : یا رسول اﷲ بخدا سوگند که ما در میان احدی الحسینین ایم که آن ظفر است یا شهادت و هر دو صورت مطلوب و مرغوب ما است . حمزه گفت : یا رسول اﷲ بدان خدای که قرآن بتو فرستاده است که من روزه نگشایم تا با مشرکان بشمشیر خویش جنگ نکنم . نعمان بن مالک بن ثعلبه گفت : یا رسول اﷲ کشته شدن گاوی که در خواب به او نمودند، قتل منست از جمله ٔاصحاب تو. بخدای که جز او خدای دیگر نیست که در بهشت خواهم درآمد. حضرت پرسید که : بچه سبب ؟ جواب داد که به جهت آنکه خدا و رسول او را دوست میدارم و در معرکه از مشرکان روی نمیگردانم . آن سرور فرمود که راست گفتی . و نعمان در حرب احد شهادت یافت . و همچنین جمعی از جوانان صحابه ، رسول را بر بیرون آمدن ترغیب و تحریض نمودند و بنابر آنکه در جنگ بدر از رکاب فلک فرسای تخلف نموده بودند، در این باب الحاح و مبالغه تمام بجای آورده . حضرت مقدس (ص ) بکراهت عزم آن کرد که ازمدینه بیرون آمده با مشرکان قتال نماید. و چون روز جمعه نماز عصر بگذارد بحجره ٔ همایون تشریف برده ، صدیق و فاروق با آن سرور موافقت نموده ، دستار بر سر مبارکش راست کردند و زره بر تن مقدس افکندند و در آن زمان ، خلقی کثیر در بیرون حجره صف کشیده ، انتظار مقدم شریف میبردند. سعدبن معاذ و اسیدبن حضیر رسیده به ایشان گفتند که شما مبالغه و ابرام نکنید که رسول (ص ) از مدینه بیرون آید و او این معنی را کاره است و حال آنکه امر از آسمان بر وی نازل میگردد. زمام اختیار بقبضه ٔ اقتدار آن حضرت گذارید و قدم از دائره ٔ اطاعت و متابعت بیرون منهید. در این اثناء رسول (ص ) از خانه بیرون خرامید، زره پوشیده و کمری از ادیم برمیان بسته و شمشیر حمایل کرده ، نیزه بر دست گرفته و سپر بر شانه مبارک انداخته و چون اصحاب کرام پیغمبر (ص ) را بدان هیأت دیدند از استدعای خروج پشیمان گشتند و اظهار ندامت کرده ، گفتند: یا رسول اﷲ حدّ ما نیست که ترا در ارتکاب امری که مکروه طبع تو باشد، الحاح کنیم .هر چه خاطر مبارک خواهد بدان عمل نمای . حضرت فرمود که نخست این حدیث با شما گفتم نشنیدید و سزاوار نیست پیغمبری را که چون سلاح پوشد آن را وضع کند تا زمانی که خدای عز و علا حکم فرماید میان او و اعدا و اکنون هر چه گویم چنان کنید. بروید بنام حق سبحانه و تعالی که نصرت شما راست اگر صبر کنید. گویند که در آن روز مالک بن عمیر نجاری مرده بود و تابوت او را آورده نهاده بودند که نماز بر او گذارند. حضرت چون از حجره بیرون آمد، بر وی نماز بگذارد. آنگاه سه نیزه طلب داشته ، لوا فرمود ولوای اوس به سعدبن عباده و لوای خزرج به حباب بن المنذر و لوای مهاجر را که به آن حضرت اختصاص داشت ، به علی بن ابیطالب تفویض فرموده و بروایتی به مصعب بن عمیرداد و عبداﷲبن ام مکتوم را در مدینه خلیفه ساخته ، متوجه احد شد. واقدی گوید در حین توجه به احد جعیل بن سراقه بخدمت مبادرت نموده ، گفت : یارسول اﷲ بتحقیق با من گفتند که فردا کشته خواهم شد و بهنگام این سخن گفتن آهی سرد از سینه ٔ پردرد برکشید. حضرت دست مبارک بر سینه آورده گفت : الیس الدهر کله غداً؟ چون سپاه اسلام قطع مسافت کرده ، بمنزل شیخین رسیدند. نظر کیمیااثر خیرالبشر بر کتیبه ٔ خشنا افتاده ، در میان ایشان غلغله و فریادی بود. پرسید که اینها چه کسانند؟ گفتند: حلفا و هم سوگندان عبداﷲ سلولند. برزبان معجزبیان گذرانید لاتستنصروا باهل الشرک علی اهل الشرک و در آن منزل عرض لشکر کرده وبعضی کودکان صحابه را بنابر صغر سن رخصت انصراف ارزانی داشت و شب در آن منزل توقف نموده ، محمدبن مسلمه با پنجاه کس بحراست مسلمانان قیام نموده . و سپاه اسلام از آنجا روان شدند و در آن موضع نماز بامداد گذارده . حضرت زرهی دیگر بر بالای زره پوشیده ، خود بر فرق همایون نهاده . عبداﷲ با سیصد کس با متابعان خویش از این منزل بازگشت .عبداﷲبن عمیربن حزام از عقب رفته ، هر چند نصیحت کرد، مفید نیفتاد. ابی بن کعب گفت : ما در نصیحت و مشورت ،شرط امانت بجای آوردیم . محمد سخن ما نشنید و سخن جوانان و کودکان قبول نمود. ما وقتی او را معاونت و نصرت کنیم که در شهر ما باشد. چون عبداﷲ ابی منافق با سایر اهل نفاق به کوچه های مدینه درآمدند، عبداﷲبن عمرو گفت خدای تعالی شما را هلاک گرداناد. زود باشد که خدای تعالی رسول را از نصرت تو مستغنی گرداند. این سخن گفته ، بازگشت و بلشکر پیوست و رسول (ص ) چون از نمازصبح فارغ شد، بتسویه ٔ صفوف قیام نمود. چنان بایستادند که مدینه در برابر و جبل احد در پس پشت واقع شد وشکاف عینین بر یسار افتاد و کوه عینین شکافی داشت که بیم آن بود که مشرکان کمین کرده ، از آنجا بر سر مسلمانان آیند. حضرت ختمی پناه عبداﷲبن جبیر را با پنجاه تیرانداز تعیین نمود که آن راه را نگاه دارد تا کسی جرأت ننماید و ایشان را وصیت فرمود که بهیچ حال از منزل حرکت منمائید، خواه مسلمانان غالب ، خواه مغلوب گردند و الحاح فرمود که تا خبر من بشما نرسد از جای حرکت مکنید و میمنه را بوجود عکاشةبن مِحصَن اسدی تزیین داد و میسره را به ابومسلمةبن عبداﷲ مخزومی تفویض فرمود. عبیدةبن الجراح و سعدبن ابی وقاص را در مقدمه بداشت و مقدادبن عمرو را بدفع لشکر گماشت . و قریش صفها راست کرده ومیمنه را به خالدبن ولید دادند و بر میسره عکرمةبن ابی جهل را گماشتند و عبداﷲبن ابی ربیعه را بر تیراندازان که صد نفر بودند سردار گردانیدند و لوا را به طلحةبن ابی طلحه دادند که آن را کبش کتیبة می گفتند و نام طلحه ، عبداﷲبن عبدالعزی بود و بقولی چون حضرت نبوی معلوم فرمود که لوای اهل شرک مفوض به بنی عبدالدار است ، فرمود که نحن احق بالوفاء منهم . آنگاه لوا را خود به مصعب بن عمیر عبدری داد. و چون از جانبین صفوف آراسته شد، اول کسی از مشرکین که پای در میدان نهاد، ابوعامر بود با پنجاه نفر از یاران خویش و تیر بر اهل اسلام انداختند. قوم را ندا کرد که منم ابوعامر. ایشان گفتند: لامرحباً بک ولا اهلاً یافاسق . و غلامی چند از قریش آمده بودند و سنگ بجانب مسلمانان انداختند. مجاهدان دین تیر بجانب ابوعامر انداختند. ابوعامر با یاران خود روی بهزیمت نهاد. و آورده اند که چون او گفت انا ابوعامر الکاهن ، رسول (ص ) فرمود اﷲ ذلّک َ یا الکاذب . و دعای رسول اﷲ مستجاب شد وآخرالامر آن بدبخت فاسق ، در روم تنها و بیکس جان بمالک دوزخ سپرد. بالجمله آن روز زنان مشرکان به پیش صفها آمدند و دف میزدند و طبلها می کوفتند و تذکار قتل بدر میکردند و مردم خود را بر محاربه تحریض می کردند،آنگاه در عقب صف رفته بایستادند. و لشکر اسلام تیرباران کردند و طایفه ای که در برابر تیراندازان بودند، همه پشت دادند و در این اثنا طلحة بن ابی طلحه که علمدار کفار بود، پای جلادت در میدان نهاده ، مبارز خواسته . شیر بیشه ٔ هیجا، علی مرتضی (ع ) که از بیم تیغ خونریزش شیر فلک به یک جای آرام و قرار نداشتی . بیت :
به تن ژنده پیل و به جان جبرئیل
به کف ابر بهمن به دل رود نیل .
مانند سیل بهاری که از فراز عزم نشیب دارد، روی بدو نهاده ، به یک ضرب که بر سرش زد، طلحه از پای درآمد و علی مرتضی (ع ) بازگشته در صف خویش بایستاد. یاران ازو پرسیدند که چرا کار طلحه را تمام نساختی ؟ فرمود که چون بیفتاد عورتش ظاهر شد. عطوفتی که منشاء آن صله ٔ رحم است مرا مانع آمد و حال آنکه دانستم که عن قریب خدای تعالی او را هلاک گرداند. و قولی در آن باب آن است که امیرالمؤمنین (ع ) به طلحه رسید، ضربتی بروی زد و پایش قطع شد و از علی (ع ) زینهار خواست . آن منبع کرم از سر خون او درگذشت و یکی از مسلمانان ، مهم او را به اتمام رسانید. حضرت ختمی پناه از کشته شدن طلحه مسرور شده ، به آواز بلند تکبیر گفت و مسلمانان به آن سرور موافقت نمودند. و بر مشرکان حمله های پیاپی کردند و صفوف اعدا بهم برآمد. واقدی گوید که چون طلحه بقتل آمد، علم قریش را عثمان بن ابی طلحه برداشته ، پیشتر آمد و زنان مخالفان در عقب او دف زنان عَبَده ٔ اوثان را بر حرب تحریض مینمودند. در این حال حمزةبن عبدالمطلب آهنگ جنگ عثمان کرده ، تیری بر حنجره ٔ آن شقی زد که زبانش مانند زبان سگ از دهن بیرون افتاد. و بروایتی آنگاه علم مشرکین را ابوسعدبن طلحة برگرفت و سعدبن ابی وقاص گفت که چون ابوسعد علم برداشت ، من قصد قتل او کرده ، دست راستش بینداختم . ابوسعد علم بدست چپ گرفته و بضرب تیغ دیگر دست چپش از بدن جدا کردم . او علم بسینه ٔ خویش منتظم ساخت . زخمی دیگر بر وی زدم تا هلاک شد و چون خواستم که سلب او را که بهترین سلب مشرکان بود، بگیرم دیدم جمعی از بنی عوف با تیغهای یمانی آهنگ من کرده ، نگذاشتند. واقدی گوید قول اخیر اصح است و چون ابوسعد بدوزخ رفت ، مسافعبن طلحةبن ابی طلحة رایت برگرفت و عاصم بن ثابت ، تیری به وی زده ، نزدیک بهلاکش رسانیده . مشرکان مسافع را بر گرفته نزدیک سلافه مادرش بردند و او از پسر پرسید که این تیربتو که زد؟ گفت : عاصم بن ثابت . و سلافه نذر کرد که ازکاسه ٔ سر عاصم شراب خورد و هر کس که سر عاصم نزد اوآورد، صد شتر بعوض تسلیم کند. و بعد از کشته شدن مسافع، برادرش حارث بن طلحة بن ابی طلحه ، علم برداشت و هم به تیر عاصم بن ثابت براه عدم رفت . و بعد از حارث برادر او کلاب بن طلحة بن ابی طلحة لوا را برداشته و بر دست زبیربن عوام بقتل رسید. آنگاه جلاس بن طلحةبن ابی طلحة، علم برگرفته ، طلحةبن عبیداﷲ او را بکشت . بعد از این ارطات بن شرحبیل به این خدمت قیام نمود. علی مرتضی او را بیاران ملحق ساخت . آنگاه شریح بن قارظ، متصدی این امر گشته ، علی مرتضی او را بقتل رسانید. واقدی گوید که قزمان که بشیوه ٔ نفاق اتفاق داشت ، از رکاب همایون مصطفوی تخلف نموده ، در مدینه بایستاد. روز دیگر از توجه آن سرور زنان قبیله او را سرزنش کردند، گفتند: تومانند نسوان در خانه بنشین . قزمان را غضب دامن گیر شده ، مکمل و مسلح روی به احد نهاد و در زمانی که حضرت مقدس نبوی بتسویه ٔ صفوف اشتغال داشت ، بلشکر اسلام ملحق شد و خود را بصف اول رسانیده ، اول کسی که از جانب مسلمانان تیر بمشرکان انداخت او بود و چندان مقاتله کرد تا هفت کس از مشرکان بکشت و در زمانی که زخم بسیار خورده قریب بسرحد عدم رسید، قتادةبن نعمان به او رسیده ، گفت : یا اباالغیداق خوش باد ترا شربت شهادت . گفت : من برای خدای قتال نکردم بلکه سبب آن بود که نخواستم قریش برگ نخلی از نخلستان ما بگیرند. چون از آن جراحات اذیتی میرسید، سر شمشیر بر سینه خودنهاده ، زور کرد تا هلاک شد. و هرگاه که رسول اﷲ یاد او کردی ، فرمودی که قزمان از اهل نار است و حدیث آن سرور ناظر به آن است که : ان اﷲ یؤید هذا الدین بالرجل الفاجر. نقل است که حضرت رسول (ص ) در روز احد شمشیر بر دست همایون داشت که بر آن مکتوب بود که :
فی الجبن عار و فی الاقدام مکرمة
والمرء بالجبن لاینجو من القدر.
و در اثنای جنگ و جدال فرمود: کیست که این شمشیر را از من بگیرد و بحق آن قیام نماید؟ طایفه ای از اصحاب خواستند که به آن مبادرت نمایند. ملتمس هیچ کس از آنها مبذول نیفتاد. لاجرم ابودجانه ٔ انصاری که ازتعریف مستغنی است ، طلب شمشیر کرد. آن حضرت به او ارزانی داشت . ابودجانه ٔ انصاری تبخترکنان روی بمیدان نهاد. حضرت فرمود که این رفتنی است که خدای تع [ خدای تعالی ] دشمن میدارد مگر در این موضع یعنی صف جدال وقتال . ابودجانه ٔ انصاری در آن روز داد مردی و مردانگی داده ، با هر که در برابر آمد، غالب آمد و در پایان کوه به هند مادر معاویه رسید که با جماعت نسوان دف میزد و سرود میگفت و ناله و نفیر به اوج فلک اثیر رسانیده بود، خواست که شمشیر بر فرق او زند، دست بازکشیده ، گفت : حیف است که شمشیر پیغمبر بخون زنی آلوده کنم و در این اثناء چشم زخمی بحامیان حوزه ٔ اسلام رسید. تفصیل این اجمال آنکه خالدبن ولید دراثنای کروفر،چند نوبت قصد کرد که از کمینگاهی که عبداﷲ جبیر و جمعی دیگر از تیراندازان که در شب تار دیده ٔ مورومار برهم میدوختندی و بمحافظت آن معین شده بودند، بر سر ارباب اسلام تاختن آورده و دستبرد نمایند و در هر کرت ازتیرباران اهل قبضه (؟) دست در گردن مقصود ناکرده ،مأیوس بازگشت . چون عبده ٔ اصنام روی به انهزام نهادند، صحابه ٔ کرام به أخذ غنیمت مشغول شدند و یاران عبداﷲ جبیر چون این معنی مشاهده نمودند، عنان تمالک وتماسک از دست بدادند و جهت جمع غنایم روی بلشکرگاه نهادند وهرچند عبداﷲ ایشان را نصیحت کرد و وصیت پیغمبر بیادشان آورد، مفید نیفتاد و با عبداﷲ پنج شش کس بیش نماند. خالدبن ولید که انتهاز فرصت مینمود با عکرمةبن ابی جهل و گروهی دیگر از مشرکان برسر عبداﷲ تاخته ، او را با یارانش شهید ساختند. و از شکاف عینین سر بیرون کرده پای در میدان جلادت نهادند و خود را بمسلمانان رسانیدند. و شیطان فریاد کرد: محمد را کشتند و از این خبر، اضطرابی عظیم در لشکر اسلام پیدا شده ، صفوف ایشان بهم بر آمد و از غایت دهشتی که بر آن سعادتمندان استیلا داشت ، شمشیر در یکدیگر نهادند. کفار سراسیمگی و پریشانی ایشان ملاحظه نمودند، موجب زیادتی جرأت آن طایفه گشت وقتل اهل اسلام را، وجهه ٔ همت ساختند. چون شیطان بصورت جعیل بن سراقه درآمده بود و ندای کشته شدن رسول درداد، مسلمانان قصد قتل جعیل کردندو چون خواةبن جبیر و ابوبرده گواهی دادند که در آن زمان که نداکننده ندا میکرد، جعیل در پهلوی ما خاموش ایستاده بود، او از چنگ مرگ امان یافت . نقل است که چون حمله های مشرکان متواتر شد، بعضی از مسلمانان منهزم شده و برخی مقتول گردیدند. در تخلیص المغازی و کشف الغمه مسطور است که چهارده کس از اصحاب نزد قدوه ٔ احباب ماندند، هفت تن از انصار و هفت تن از مهاجرین . امیرالمؤمنین علی (ع ) و ابوبکر و عبدالرحمن عوف وسعدبن ابی وقاص و طلحه و زبیر و ابوعبیدةبن الجراح و ازانصار حباب بن المنذر و ابودجانه و عاصم بن ثابت و حارث بن صمه وسهل بن حنیف و اسیدبن خضیر و سعدبن معاذ و محمدبن مسلمه و هر یک از ایشان بدفع جمعی از مشرکان قیام مینمودند و با وجود کثرت اعدا، بعنایت حق عز وعلا، آسیبی بهیچیک از آنها نرسید و در آن روز اگرچه ملایک تشریف حضور ارزانی فرموده بودند، اما عامه ٔ آنها جنگ نمیکردند. و گویند که جبرئیل و میکائیل به هیأت دو مرد سفیدپوش بر یمین و یسار ایستاده آن حضرت را صیانت میکردند. رسول (ص ) گاهی بسنگ و گاهی به تیر دشمنان را دفع میکرد و از امیرالمؤمنین علی (ع ) منقول است که فرمود چون مشرکان بر اهل اسلام غلبه کردند، هرج و مرج بحال مسلمانان راه یافته ، هر چند نظر کردم حضرت رسول را ندیدم . با خود گفتم او از آن قبیل نیست ، که از صف اعدا و کارزار فرار نماید و در میان کشتگان نیز نیست ، غالباً خدای تعالی بواسطه ٔ افعال ناشایست ما غضب فرموده ، حبیب خود را به آسمان برد. هیچ به از آن نیست که با مخالفان مقاتله کنم تا کشته شوم . لاجرم شمشیر برکشیدم و بر مخالفان حمله کردم و ایشان را متفرق ساخته ، رسول را در میان کشتگان دیدم در گوی افتاده . دانستم که خدای تعالی او را صیانت نموده . گویند که چون عبده ٔ اصنام از کمینگاه بیرون آمدند و بر سر اهل اسلام ریختند و از شدت آن واقعه مسلمانان روی بهزیمت نهادند، رسول در غضب شد و هرگاه که در غضب رفتی عرق از جبین همایونش مانند درّ خوشاب فرودویدی . در آن حال نظر کرد و علی مرتضی را در پهلوی خویش ایستاده دید، فرمود که ای علی چونست که بدیگران ملحق نشدی ؟ قدوه ٔ اولیاء جواب داد که اِن َّ لی بک اسوة؛ بدرستی که مرا بتو اقتدا است . و در بعضی نسخ بنظر رسیده که علی گفت أکفرٌ بعدالایمان ! در این اثنا طایفه ای ازمشرکان متوجه حضرت شدند، فرمود که یا علی مرا از ایشان نگاه دار. حیدر کرار بضرب ذوالفقار، فوج مشرکان را که چون ثریا مجتمع بودند مانند بنات نعش متفرق گردانید. باز گروهی دیگر آهنگ مصطفی کرده ، جناب ولایت مآب به اشاره ٔ آن سرور بشر ایشان را مندفع ساخت و در این حال جبرئیل گفت : این کمال مواسات است و جوانمردی که علی درباره ٔ تو بتقدیم رسانید. پیغمبر فرمود که انه منی و انامنه ؛ بدرستی که او از منست و من از اویم .جبرئیل عرض کرد که انا منکما؛ من از شما هر دوام . ودر حین مبارزت امیر (ع ) شنیده شد که قائلی میگفت : لافتی الا علی لاسیف الا ذوالفقار. و در کشف الغمه مسطور است که چون مسلمانان از هجوم کفار منهزم شدند رسول (ص ) نظر کرد علی (ع ) را در پهلوی خویش ایستاده دید، فرمود که ای علی چرا با یاران نرفتی . جواب داد که چگونه ترا تنها گذارم ؟ بخدا سوگند که قدم از اینجا فراترننهم یا کشته شوم یا خدای تعالی انجاز کند آنچه ترا وعده کرده از ظفر و نصرت . آن حضرت فرمود که ای علی خدای تعالی وفاکننده است بوعده ٔ خود. در این اثنا چشم رسول (ص ) بر گروهی از مشرکان افتاد که قصد او را داشتند، فرمود که ای علی شرّ این جماعت را از من کفایت کن . شیر خدا شمشیرکشیده روی به ایشان آورد و از آن جماعت هشام بن امیه ٔ مخزومی را بقتل آورده ، باقی منهزم شدند. بعد از آن فرقه ای دیگر آهنگ رسول کردند، علی بار دیگر به اشارت مصطفی (ص ) متوجه این طایفه شده ، عمروبن عبداﷲ جمحی را از آن میان بدوزخ فرستاد. باقی از بیم شمشیر جناب ولایت مآب حیدر کرار امیرالمؤمنین روی بگریز آوردند. آنگه زمره ای دیگر خواستند که آسیبی بذات مقدس حضرت ختمی پناه رسانند، امیرالمؤمنین (ع ) بر ایشان حمله کرده ، بشربن مالک عامری را از پای درآورده باقی قوم روی بگریز نهادند و دیگر کسی جرأت ننمود. و از عکرمه روایت کرده اند که گفت از علی بن ابیطالب (ع ) شنیدم که فرمود چون اصحاب رسول (ص ) روی ازمعرکه برتافتند، چندان حزن و فزع بر من استیلا یافت که عنان تمالک از دست بدادم ودر پیش روی حضرت بقتال اشتغال نمودم و چون در عقب خود نگاه کردم ، آن حضرت را ندیدم . گمان بردم که به آسمان رفته باشد و از حرمان ملازمت او غلاف شمشیر شکسته ، دل بر مرگ نهادم و بر مشرکان حمله کردم و ایشان پراکنده شدند. رسول را دیدم که افتاده بود، نظرش بر من افتاده ، پرسید که مردم چه کردند؟ گفتم : از صف قتال رویگردان شدند و ترا تنهاگذاشتند. در این اثنا گروهی از مخالفان رسیدند. فرمود که ای علی شرّ ایشان را از من بازدار. از یمین و یسار مشرکان را میزدم تا روی به انهزام نهادند. گویند که در حین کارزار شمشیر حضرت بشکست و حضرت نزد پیغمبر آمده ، صورت حال را معروض داشت . حضرت نبوی ذوالفقار را به او ارزانی فرمود. و در کشف الغمه مسطور است که چون علی (ع ) بدفع کفار مشغول شد، حضرت رسول فرمودکه ای علی می شنوی تو مدح خود را که ملکی رضوان نام ، نام تو در آسمان میبرد و میگوید: لافتی الا علی لاسیف الا ذوالفقار. امیر فرمود که من از غایت مسرت و شادمانی گریسته ، شکر نعم الهی بجای آوردم . در بعضی کتب بنظر رسیده که در آن روز هولناک خالدبن ولید از کمینگاه بیرون آمده ، نزدیک بلشکر اسلام ، اصحاب را در گرد حضرت ندید. بانگ بر مشرکان زد که بگیرید این شخصی را که طالب اوئید وکفار با تیر و نیزه و شمشیر آهنگ جنگ کردند. اصحاب روی بگریز نهادند و در خدمت آن سرور بغیر علی و ابودجانه و سهل بن حنیف دیگری نماند و حالت غشی بر آن حضرت طاری شده و چون اندک افاقتی یافت ، چشم باز کرده از علی پرسید که مردم چه کردند؟ گفت ، نقض عهود کرده ، فرار نمودند. حضرت فرمود که مهم جمعی که قصد من دارند، کفایت کن . اسداﷲ تیغ کشیده روی بر مخالفان نهاده ایشان را منهزم ساخت و بخدمت سیّد رسل و هادی سبل معاودت نموده ، دید که جمعی دیگر قصد او دارند، آهنگ آن فرقه کرد و ایشان نیز روی بهزیمت نهادند. در آن زمان که حضرت امیر با کفار مبارزت مینمود، ابودجانه وسهل بر بالای سر آن سرور ایستاده بودند و آن حضرت را محافظت مینمودند و در بعضی روایات آمده که زیدبن اسدبن وهب از عبداﷲبن مسعود پرسید که چنان شنیده ام که در روز احد بغیر از علی و ابودجانه و سهل بن حنیف کسی نزد پیغمبر (ص ) نمانده بود و بعد از ساعتی عاصم بن ثابت و طلحةبن ثابت آمده ، در خدمت سیدالبشر کمر بستند و زید گوید پرسیدم که ابوبکر و عمر کجا بودند؟ گفت : ایشان نیز بگوشه ای رفته بودند و به ارض عریض رسیده بعد از سه روزمراجعت نموده ، بملازمت حضرت ختمی پناه آمدند و حضرت فرمودند خوش پهناور گریختند. محمدبن اسحاق گوید که چند تن از مشرکان در روز اُحد بدست علی بقتل آمدند که یکی طلحةبن طلحه بود ملقب بکبش کتیبه که رسول اﷲ جزوی از اجزای خواب خود را به قتل او تعبیر کرده بود، دیگری پسرش عبداﷲ و ارطاةبن شرحبیل بن حمزه و ابوالحکم بن اخنس بن شریق و ولیدبن عاص بن حشام و امیّةبن ابی حذیفةبن مغیره و برادرش حشام بن ابی امیّةبن مغیرة و عمروبن عبداﷲ جمحی و بشربن مالک از بنی عبدالدار. و حافظ ابومحمدبن عبدالعزیز در کتاب معالم العترة و النبوة روایت کرده از مادر قیس بن سعد و او از پدر خویش که از علی شنیدم که در روز احد، شانزده ضربت بمن رسید. چنانچه از اثر آن ضربتها بزمین افتادم و هربار که افتادم مردی خوش روی و خوش بوی مرا بر پای میکرد و میگفت که متوجه کافران شو که در طاعت خدا و رسول اوئی و ایشان هر دو ازتو راضی میباشند وچون جنگ به آخر رسید، این حکایات بعرض حضرت رسانیدم . آن حضرت فرمود که تو او را میشناختی ؟ گفتم : نه امابه دحیه ٔ کلبی مشابهت داشت . حضرت فرمود که خدای چشم ترا روشن گرداناد که آن جبرئیل بود. محمدبن الحبیب در امالی آورده که چون معظم سپاه اسلام روی به انهزام آوردند، افواج لشکر کفر مانند موج دریا متوجه رسول (ص ) شدند و از آن جمله قریب پنجاه سوار از بنی عبدمناف نزدیک بحضرت رسیده . پسران صفوان ، عوف و ابوالشعثاء و ابوالحمراء و شش کس دیگر از اولاد ابوسفیان ، علی مرتضی (ع ) این جمله را بزخم تیغ آبدار بدارالبوار فرستاد. و روی بعض علماء سِیَر انّه قال جبرئیل بعد ذلک لرسول اﷲ: یا محمد ان ّ هذه لهی المواساة و لقد عجبت من مواساة هذا الفتی . فقال رسول اﷲ: انّه منی و انا منه . فقال جبرئیل : و انا منکما یا محمد. و سمع فی ذلک الیوم صوت من قبل السماء و لایری شخص الصارخ ینادی مراراً لافتی الاّ علی لاسیف الاّ ذوالفقار. قیل : یا رسول اﷲ من هذا؟ فقال : هذا جبرئیل . قال الراوی و قد روی هذا الخبر جمع من المحدثین و هو من الاخبار المشهوره و وقفت علی بعض نسخ مغازی محمدبن اسحاق و رأیت بعضها خالیة عنه و سئلت شیخی عبدالوهاب رحمةاﷲ علیه من هذاالخبر، فقال : خبر صحیح . فقلت : فما بال الصحاح . فقال : او کل ما کان صحیحاً یشتمل علیه کتب الصحاح . از حضرت امیر علی مرتضی (ع ) منقول است که گفت در روز احدمن و ابودجانه و سعد ابی وقاص ، هر یک بطرفی بدفع کفار مشغول بودیم تا خدای تعالی فرج روزی کرد. در این اثنا فرقه ای خشناء دیدم که عکرمةبن ابی جهل در آن میان بود و تا به آخر صف کفار رسیدیم ، من در میان آن جماعت درآمدم و بقتال مشغول گشتم و جنگ کرده میرفتم تا بیرون رفته براهی که طی کرده بودم ، بازگشتم و از صفوف آن جماعت بسلامت بیرون آمدم و چون در اجلم تأخیری بود، در آن معرکه آسیب بمن نرسید. آورده اند که قبل از هجرت ، ذکوان بن عبدقیس انصاری از مدینه به مکه رفته بود و بخدمت حضرت مقدس نبوی (ص ) استسعاد یافته و چون آن حضرت به مدینه هجرت فرمود، ذکوان شرط موافقت بجای آورده ، بوطن خویش آمد و در غزوه ٔ بدر حاضر شد. چنانچه سابقاً اشارت بدان رفت . و آن منظور نظر کیمیااثر خیرالبشر بنوعی بزیست که در شأن او فرمود که هر کس که دوست دارد که مردی را مشاهده کند که بسبزه زار جنت قدم نهاده ، میرود، بسوی ذکوان نگاه کند. بالجمله چون اهل اسلام متوجه اُحد شدند، ذکوان زنان و دختران راوداع کرده . ایشان گفتند: یا ابوالسبع، دولت دیدار کی دست دهد؟ گفت : روز قیامت و چون تلاقی فریقین دست داد، چندان محاربه نمود که شهید شد. در آن روز حضرت مقدس نبوی فرمود که از حال ذکوان هیچ خبر دارید؟ امیرالمؤمنین فرمود که یا رسول اﷲ من سواری دیدم که از عقب او میرفت و میگفت که مرا نجات مبادا اگر تو نجات یابی . آنگاه شمشیری بردوش او فرود آورده ، گفت : بگیر این ضرب را، که انا ابن جلا و من آن سوار را تعاقب نموده ، تیغی بر ران او زدم که از بدن جدا ساختم و از اسب افکنده ، کار او را تمام کردم ، و چون در وی نظر کردم ابوالحکم بن الخنس بن شریق بود. و منقول است که چهارکس از مشرکان در روز احد با هم عهد بستند که حضرت ختمی پناه را بقتل رسانند عبداﷲبن قمیئة، علیه اللعنه ،و عتبةبن ابی وقاص و عبداﷲ شهاب زهری و ابی بن خلف و زمره ای گفته اند که عبداﷲبن حمید اسدی در این باب اتفاق نموده بود و ابن قمیئة چندان سنگ بر آن حضرت انداخت که رخسار مبارکش مجروح گشته و حلقه های خود در روی همایونش نشست و خون از ناصیه ٔ فرخنده اثرش روان شد بحیثیتی که بر محاسن دویدن گرفت و حضرت رسول (ص ) به ردای اطهر پاک میکرد و میگفت چگونه رستگاری باشد قومی را که با پیغمبر خویش چنین کنند و حال آنکه او ایشان را بخداوند جل ذکره دعوت میکند. جبرئیل نازل شد این آیه آورد: لیس لک من الامر شی ٔ اویتوب علیهم او یعذبهم فانهم ظالمون . (قرآن 128/3). در بعض از روایات آمده که در جنگ احد چون خون از جراحت رسول روان گشت ، آن حضرت به ردای مطهر خویش پاک کرده ، نمیگذاشت که قطره ای از آن بر زمین چکد. بعد از آن فرمود که اللهم اغفر لقومی فانهم لایعلمون . نافعبن جبیر گوید که یکی ازمهاجران با من گفت که در روز احد از اطراف و جوانب ،عبده ٔ اصنام تیر بر رسول (ص ) می انداختند و حق عز و علا حبیب خود را صیانت مینمود. و در آن زمان عبداﷲ شهاب می گفت که محمد را بمن نمائید که کجاست و نجات نیابم اگر او نجات یابد. این سخن میگفت و رسول در پهلوی او ایستاده بود و چون از او درگذشت ، صفوان بن امیه از او پرسید که چون خدای ترا بر محمد مسلط گردانید، با وی چه کردی ؟ ابن شهاب گفت : بخدا سوگند که نظر من بروی نیفتاد و از آسیب ما محفوظ ومصون ماند. آورده اندکه عتبةبن ابی وقاص سنگی بجانب حضرت انداخت و بر لب زیرین آن سرور آمده ، دو دندان او بشکست و هر چند برادرش سعد در آن معرکه او را طلب کرد تا انتقام کشد، نیافت . فرقه ای از ارباب سیر گفته اند که ابن قمیئة ملعون در آن روز شمشیری بحضرت زد و از ضربت شمشیر آن ملعون و ثقل دو زره که در برداشت ، آن سرور در گوی افتادو از چشم مردم پنهان شد و شیطان در معرکه ندا کرد که بتحقیق محمد کشته شد. چنانچه این خبر موحش به مدینه رسید و مسلمانان متحیر و سراسیمه گشتند. ابوسفیان سخن شیطان باور کرده گفت : ای معشر قریش کدام یک از شما محمد را بقتل رسانیده اید؟ ابن قمیئه گفت : من کشتم .ابوسفیان گفت : ما سوار در دست تو کنیم ، چنانچه اهل عجم مبارزان خود را نگاه دارند. آنگاه ابوسفیان و ابوعامر فاسق جهت تحقیق سخن ابن قمیئه ، در معرکه میگشتند وبر سر هر قتیلی که میرسیدند، ابوعامر ابوسفیان رابر حال آن قتیل شناسا میکرد که این فلان کس است از اوس یا از خزرج . چون پسر خویش حنظله غسیل الملائکه را کشته یافت ، بر بالای سرش بایستاد و گفت این شخص عزیزترین خلق است نزد من و این پسر من است حنظله . واقدی گوید که حنظله در آن نزدیکی ، جمیله بنت عبداﷲ ابی سلول را خواسته و در شبی بود که روز دیگرش تلاقی فریقین دراحد واقع میشد، حنظله بدستور حضرت ختمی پناه با خاتون خویش بسر برده و علی الصباح سلاح پوشید و در عقب مسلمانان رفت و در زمانی که حضرت بتسویه ٔ صفوف مشغول بود، حنظله بمعرکه رسید و هم در آن ساعت بعز شهادت فایز شد و حضرت فرمود که من دیدم که حنظله ٔبن ابوعامر را در میان آسمان و زمین میشویند و ابواسید الساعدی بر حنظله گذشت و نظاره کرد که آب از سر و روی او متقاطر بود. بحضرت رسول آمد و این قصه معروض داشت و این شرف بدین یافت که غسل ناکرده بجهاد شتافت . از این جهت به حنظله ٔ غسیل الملائکه شهرت یافت و چون ابوسفیان تحقیق قتلی احد کرده ، پیغمبر را در آن میان نیافت ، دانست که ابن قمیئه در قول خویش کاذب است . و در کتب سیر آورده اند که آن ملعون سنگی بجانب حضرت انداخت ، رسول (ص ) درشأن آن پنج ناکس که عهد بسته بودند که پیغمبررا بقتل آرند، دعا فرمود که بسال نرسند. بعضی از ایشان در معرکه ٔ احد کشته شدند و چند تن هم در آن سال بصدر جهنم شتافتند. و عبداﷲبن حمید اسدی در روز احد بقصد حضرت میتاخت که ناگاه ابودجانه به یک ضرب تیغ او را بدارالبوار جهنم فرستاد. و بعد از مراجعت مشرکان به مکه ، روزی ابن قمیئه بر سر کوهی بخواب رفته بود،قوچی به الهام الهی بر سرش رسیده ، شاخها بر شکمش نهاده ، زور کرد تا از حلقش بیرون آمد و جان بمالک دوزخ سپرد. اما کیفیت حال آن ناخلف چنان است که داخل اسیران بدر بود و چون فدیه قبول نموده ، رخصت یافت که به مکه رود و به ادای وجه مقرر قیام نماید. آن بیحیا در روی خاتم الانبیاء گفت : آن مقدار ذرّه به اسبی بدهم که فربه شود و بجنگ تو آیم و بر قتل تو مبادرت نمایم . آن حضرت فرمود: بلکه من ترا خواهم کشت . در حالتی که بر آن اسب سوار باشی اگر خدای تعالی خواسته باشد. وپیغمبر در روز اُحُد با یاران گفت : از ابی بن خلف ایمن نیستم مبادا که بیخبر درآید. چون او را ببینید مرا اعلام دارید. در آخر حرب ابی بن خلف بر اسب خود سوارپیدا گشته ، حضرت مقدس نبوی را دیده ، سخنان نامناسب گفت . اصحاب گفتند: یا رسول اﷲ اگر خاطر اشرف تو خواهد، بر وی حمله کنیم . حضرت ایشان را منع کرد تا ابی بن خلف نزدیک رسیده ، حربه ای از دست زبیر گرفته ، بجانب او انداخت وبگردن آن شقی رسیده ، اندک خراشی کرد و برفور عنان بگردانیده با قوم ملحق شد و خود را از اسب بیفکند و مانند گاو فریاد میکرد. مشرکان گفتند: این فزع از چیست و این زخمی که بر گردن تو رسیده اندک خراشی بیش نیست . ابی بن خلف گفت : هیچ میدانید که این اثرضربت کیست ؟ من از این جراحت جان نخواهم برد زیرا که محمد (ص ) با من گفت که من ترا خواهم کشت و سخن او خلاف نیست . همچنان فریاد میکرد و مینالید تا پیش از رسیدن مشرکان به مکه در مر الظهران روح خبیث را تسلیم زبانیه نمود. نقل است که ابن قمیئة، شمشیری حواله ٔ ختمی پناه کرد و طلحةبن عبداﷲ دست پیش داشت تا آسیبی بذات مقدس نرسد. تیغ بر دست او رسیده ، دستش از کار رفت . وبروایتی آنکه از طلحه پرسیدند که سبب از کار ماندن انگشتان تو چیست ؟ گفت : در احد، مالک بن زهیری که تیر وی خطا نمیشد، بجانب حضرت ختمی پناه تیری انداخت ، من دست خود را سپر آن حضرت ساختم و تیر بر خنصر من آمده و از حرکت بازماند. چون حضرت ختمی پناه در گوی افتاد، چنانچه مذکور گشت . پایهای مبارکش خراشیده شده ، بواسطه ٔ ثقل دو زره بر قیام قدرت نداشت . لاجرم طلحةبن عبداﷲ آن حضرت را در آغوش گرفت تا از زمین برخاست و چون بواسطه ٔ جراحات و گرانی زره بی مدد، بالا آمدن اشکالی داشت ، طلحه بنشست و آن سرور، پای فرخنده بر دوش طلحه نهاد. علی مرتضی دست مبارکش گرفته ، از گو بیرون آمد. واقدی می گوید که طلحه در روز احد قتالی عظیم کرده ، آنچه غایت وسع و طاقت او بود، بجای آورد. و چون مشرکان پیغمبر را در میان گرفتند از یمین و یسار تیغ در کفار نهاد تا منهزم گشتند و حضرت مقدس (ص ) در شأن او فرمود: من احب ان ینظر الی رجل یمشی فی الدنیا و هومن اهل الجنة فلینظر الی طلحةبن عبداﷲ. واقدی گوید که در روز احد از جمله ٔ تیراندازان اسلام سعدبن ابی وقاص و ابوطلحه ٔ انصاری و عاصم بن ثابت و سایب بن مطعون و مقداد بن عمرو و زیدبن حارثه وحاطب بن ابی بلتعة و عتبةبن غزوان و فراش بن النضیر و قطبةبن عامربن حدیده و بشربن برأبن معرور و ابونایلةبن سلطان ابن سلامة و قتادةبن نعمان بودند. گویند که در اثنای قتال و جدال ، تیری بر چشم قتاده بن نعمان آمده ، چشم او ازحدقه بیرون آمده ، بر رخسار او افتاد و بخدمت سید کاینات مبادرت و معروض داشت که در خانه صاحب جمالی دارم که مرا به او محبت است و او مرا نیز دوست میدارد. میترسم که آن جمیله چشم مرا بدین سان دیده ، مکروه شمارد. حضرت سید ابرار بر حال او ترحم فرموده ، بدست معجزآثار دیده ٔ او را بر موضع خود نهاده ، چشم اوبحالت اصلی معاودت نمود. از قتاده منقول است که گفت در کبرسن و اوان شیخوخة، آن چشم من روشنتر مینمود. آورده اند که در معرکه ٔ احد جمعی از مشرکان پیاپی تیر بجانب اهل اسلام می انداختند و جنان العرقه و مالک بن زبیر برادر ابوسامت ، بیش از همه کس در این باب ، مبالغه مینمودند و از آن ممر اذیت به اهل اسلام میرسید. لاجرم حضرت مقدس نبوی اشارت کرد تا سعدبن ابی وقاص در برابر تیراندازان به تیراندازی قیام نماید. سعد بموجب فرموده ، عمل نمود. در این اثنا جنان العرقه ، تیری انداخت و بحسب اتفاق بدامن جامه ٔ ام ّ ایمن ، حاجبه ٔ رسول اﷲ که در آن ساعت به آب دادن مجروحان مشغول بود، آمد و او از وهم تیر افتاده ، عورتش منکشف گشت . او چنان خنده ای به افراط کرد و این معنی ملایم حضرت نیامد. تیری بی پیکان به سعد داد که بجانب جنان اندازد و سعد در کمان نهاده . بر سینه ٔ جنان زد که بر پشت افتاده موضع مخصوص او برهنه شد. سعد گوید که رسول بمرتبه ای خندیدکه نواجذ مبارکش دیدم . آن حضرت در شأن سعد فرمود که احاب اﷲ دعوتک و تیر دعا بهدف اجابت آمده ، سعد مستجاب الدعوه گشت .آورده اند که ابوطلحه ٔ انصاری که در فن تیراندازی مهارتی تمام داشت و آوازی بلند، در معرکه خود را سپر حضرت ختمی پناه ساخته ، تیرهای خود را از جعبه بیرون آورده ، بر زمین ریخت و هر تیری که بجانب مخالفان انداختی نعره ای زدی و گفتی یا رسول اﷲ نفسی ونفسک جعلنی اﷲ فداک . و آن حضرت در پس سر او ایستاده ، ملاحظه ٔ تیر او کردی که بکجا منتهی میشد. چون سهام ابوطلحه به اتمام رسید، حضرت چوب از زمین برگرفته ، بدست او میداد و چون در خانه ٔ کمان می نهاد، آن چوب تیری پسندیده شده ، بجانب اعدا می انداخت و آن حضرت در آن روز میفرمود که اثر آواز طلحه در لشکر، از چهل مردبیشتر است . واقدی گوید که در روز اُحُد تیری بر ابوذر غفاری رسید و آن حضرت آب دهن مبارک بر جراحت او افکنده ، فی الحال شفا یافت . محمد شرحبیل روایت کند از پدر خویش که چون مسلمانان در روز اُحُد روی بهزیمت نهادند، مصعب بن زبیر که لوای مهاجران داشت ، ثبات قدم نموده ، در این اثنا ابن قمیئه متوجه او شده بضرب شمشیر دست راستش بینداخت . مصعب علم بدست چپ گرفته گفت : وما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل . (قرآن 144/3). آن ملعون بضرب دیگر دست چپ او بیفکند و مصعب بار دیگر آیه ٔ مذکور بر زبان آورده ، بهر دو بازو لوا را برسینه ٔ خود منتظم گردانیده . آن سگ تیره روی ، نیزه برسینه او زد تا از پای درآمد. گویند که این آیه هنوزنازل نشده بود که بتقدیر الهی بر زبان او جریان یافت . چون لوا بر زمین افتاد، دو کس از مسلمانان یکی سویبطبن حرمله و دیگری ابوالروم برادر مصعب ، قصد کردندکه آن را برگیرند، ابوالروم برادر مصعب ، سبقت گرفته ، علم را برداشت . و در بعضی از روایات آمده که چون مصعب بعز شهادت فایز شد، حق عزوعلا ملکی بصورت بشر فرستاده تا علمدار رسول شد و در آخر روز که از حرب فارغ شدند، حضرت فرمود که تقدم یا مصعب . آن فرشته گفت که مصعب نیستم . حضرت دانست که او ملکی است در صورت بشرکه به امر خالق خیر و شر محافظت مینماید. بعد از آن ابوالروم مبادرت نموده در حین مراجعت پیش پیش رسول اﷲ میرفت تا به مدینه رسیدند. واقدی گوید که در آن روز عبدالرحمن بن ابی مسلح بمیدان آمده ، مبارز طلب نمود.ابوبکر تیغ کشیده ، روان شد تا با او مبارزت نماید. حضرت ختمی پناه فرمود که شمشیر خود در نیام کن و بمقام خود بازگرد. نقل است که در زمانی که رسول میخواست بشعب احد رود، عثمان بن عبداﷲبن مغیره مخزومی مکمل ومسلح بر اسب ابلق سوار در عقب آن حضرت شتافته ، فریاد میکرد که لانجوت . ناگاه پای اسب آن ملعون در گوی از گوهائی که ابوعامر فاسق جهت ایلام اسلام کنده بود، فرورفته از پشت زین بر زمین افتاد و حارث شمشیری بر ساقش زد که از پای درآمد و او را بسان گوسفند ذبح کرد. زره و خود عثمان که در غایت جودت بود برگرفت . راقم گوید که مسموع نشد که در آن روز سلبی ازمشرکان بغیر سلب عثمان ، بدست مسلمانان افتاده باشد. و رسول (ص ) چون معلوم کرد که عثمان مخزومی کشته شد، فرمود که الحمدﷲ الذی اهانه ؛ شکر مر خدای را که او را خوار گردانید. بعد از عثمان ، عبدةبن هاجر عامری مانند سبعی ضار روی بقتال حارث آورد و ابودجانه عبید را بر زمین افکنده ، گلوی او را چون حلق گوسفند ببرید و معنی الحق یعلو و لایعلی ظاهر شد. آورده اند که در آن روز، مالک بن زهیر جَشَمی تیرها از پس سنگی بجانب مسلمانان می انداخت و بسیاری از ایشان بزخم تیر آن نابکار کشته و مجروح گشتند و در این اثنا سر نامبارک خود را از پس سنگ درآورده ، سعد وقاص تیری بر چشم او زد که از قفای سرش بیرون آمد و جان بمالک دوزخ سپرد. اهل اسلام از ضرر آن مدبر خلاص شدند. واقدی گوید که عمروبن ثابت در اسلام شکی داشت و هر چند قوم نصیحت او میکردند، مفید نیفتاد. در آن اوان که مقربان درگاه احدیت روی به احدنهادند مفتّح الابواب قفل غفلت که بر در سراچه ٔ دل اوبود، بکلید عنایت و هدایت گشود تا از سر ایقان ، زبان بکلمه ٔ توحید گویا گردانید و سلاح خود برگرفته ، روی بجنگ گاه نهاد و چندان محاربه نمود که مجروح و ناتوان گشته در میان کشتگان افتاد. و در آخر حیات ، مسلمانان بر سر او رسیده ، پرسیدند که سبب آمدن تو چه بود؟ گفت : دوستی خدا و رسول . الحمداﷲ که ایمان آورده ام و بعز شهادت فایز گشتم . و چون این خبر بسمع پیغمبر رسید، فرمود که انه لمن اهل الجنة. هم واقدی گوید که درآن روز که سید ابرار در احد بجنگ کفار اشتغال داشت ،مخارق جهود که از احبار بنی اسرائیل بود، با قوم گفت : ای معشر یهود، بخدا سوگند که شما بتحقیق و یقین میدانید که محمد رسول خداوند است و نصرت و معاونت او بر شما لازم است و شما او را دشمن میدارید. و این سخن گفته ، قصد کرد که از مدینه بیرون آمده به سپاه اسلام ملحق گردد. یهودان گفتند: ویحک امروز روز شنبه است . التفات بسخن ایشان نکرد، سلاح برداشته ، وصیت کرد که اگر مرا واقعه ای دست دهد، اموال من از حضرت رسول اﷲ است و بهر که خواهد بدهد. و چون بمعرکه رسید بحرب مشغول شد تا شربت شهادت چشید. حضرت فرمود که مخارق خیر یهود است . منقول است که عمروبن جموح انصاری اعرج بود و چهار پسر داشت که در معارک بدولت ملازمت فایز میگشتند و چون خواست که در غزوه ٔ احد بنفس خویش در لشکر اسلام باشد، قوم او را منع کرده ، گفتند تو مرد اعرجی وچهار پسر تو حضرت را ملازمت مینماید. عمرو گفت : خوش خبری میدهید، ایشان بهشت روند و من پیش شما بنشینم . منکوحه ٔ او هند بنت عبداﷲبن حزام گفت : در نظر من است که او گریخته بازآید و عمرو چون این سخن بشنید، سلاح برگرفته ، دعا کرد که اللهم لاتردنی الی اهلی . بعد ازآن که از منزل بیرون آمد، طایفه ای از یاران با او گفتند که بازگردد و پای در دامن عافیت کشد. و عمرو نزد حضرت رسالت پناه رفته و منع قوم را گفته ، معروض داشت که امیدوارم که بپای لنگ ، عرصه ٔ بهشت را بگردم . حضرت فرمود که فقد عززک اﷲ ولاجهاد علیک . عمرو التماس خویش مکرر ساخته ، حضرت فرمود که قوم دست از منع او بازدارند. ابوطلحه گوید که عمرو در جنگ گاه میخرامید و میگفت بخدا سوگند که من مشتاق بهشتم و پسرش نیز در عقب پدر میشتافت و هر دو جنگ میکردند تا شهید شدند. واقدی گوید که در آن روز عایشه با جمعی از نسوان متوجه جنگ گاه شدند تا از کیفیت حال آگاه گردند و هنوز زنان از مردان محجوب نمیشدند. در راه ، هند، زوجه ٔ عمرواعرج را دید که شوهر و برادر و پسر خود را بار کرده به مدینه می آورد و عایشه ازو پرسید که خبر چیست ؟ جواب داد که رسول اﷲ بصحت و سلامت است و هر مصیبتی که بعد از این بود سهل است . صدیقه استفسار نمود که اینها چه کسانند؟ گفت : شوهرم عمرو و برادرم عبداﷲ و پسرم خلاد است که به مدینه میبرم تا در خاک نهم . در آن حال شتر هند بزانو درآمد. عایشه گفت : از گرانی بار شتر از رفتار بازماند. هند گفت که سبب این امری دیگر بوده باشد، زیرا که پیش از این گاه بود که چندان بر این شتر بار میکردم که مردم بر دو شتر بار کنند و هیچ سستی در وی نمیدیدم . آنگاه شتر را بزجر برانگیخت . چون عنان شتر بجانب مدینه معطوف داشت ، بخفتید و بعد از آنکه به راه انگیخته متوجه احد شد، شتر در رفتار آمد.و هند به خدمت رسول آمده ، صورت حال معروض داشت . آن حضرت فرمود که ان ّ الجمل مأمور. گویند که رسول (ص ) فرمود که ای هند شوهرت عمرو و پسرت خلاد و برادرت عبداﷲ در جنت با هم موافقت کردند. هند گفت : یا رسول اﷲ دعا کن تا حق تعالی مرا رفیق ایشان گرداند.
ذکر مقتل سیدالشهدا امیر حمزةبن عبدالمطلب رضی اﷲ، نقله ٔ سیر سلف چنین آورده اند که دختر حارث بن نوفل که حارث پدر او در جنگ بدربقتل آمده بود، با وحشی وعده کرده بود که اگر ازین سه کس یعنی محمد (ص ) و علی (ع ) و حمزه ، یکی را بکشی ،نوعی سازم که آزاد باشی . وحشی در جواب گفت که بر قتل محمد قادر نیستم . و اگر حمزه را در خواب ببینم ، بیدار نمیتوانم کرد. اما علی را اگر ببینم شاید که حربه ای توانم انداخت . از وحشی منقول است که گفت : در روزاحد چون آتش حرب بالا گرفت ، در میدان علی را دیدم که ناگاه پیدا شد. چون در حال او تأمل کردم ، دانستم که در حرب مهارتی تمام دارد. از اطراف و جوانب خود باخبر است و از مکر و کید دشمن محترز و مجتنب و هر که در جنگ بچنگ او افتد، رهائی ندارد. دانستم که حریف او نیستم و دست تعرض من از دامن حشمت او کوتاه است . در این اثنا حمزه را دیدم که مانند شیر مست بمیدان آمده و صفوف مشرکان را برهم زد و متفرق ساخت . سباع بن عبدالعزی که مادرش در مکه به اختتان نسوان اشتغال داشت ، در برابر مسلمانان آمده ، مبارز طلبید. حمزه سر راه بر سباع گرفته ، بشغل مادرش در مکه سرزنش کرده ، آنگاه بضرب تیغ جسد سباع را طعمه ٔ کلاب ساخت و من در پس سنگی کمین کردم تا حمزه نزدیک آمد، حربه بجانب او انداختم . اتفاقاً بناف او آمده از پشتش سر بدرآورد و حمزه متوجه من شده ، روی بگریز آوردم و او بیفتاد. و همان لحظه جماعتی از اهل او آمده . هرچند گفتند یا اباعماره جواب نداد. من دانستم که مهم حمزه به اتمام رسیده . لاجرم چندان صبر کردم که مردم از وی دور شدند، آنگاه رفتم و حربه ٔ خود برداشته ، شکم حمزه را شکافته ، جگر او را بیرون آوردم و نزد هند مادر معاویه برده ، گفتم : این جگر قاتل پدر تست . هند آن را در دهن بخائید و چون نتوانست فروبرد بینداخت و هر جامه و حلی وزیوری که با خود داشت به من داد و وعده کرد که چون به مکه رسد، ده دینار زر سرخ بمن دهد و التماس نمود که مصرع حمزه را بمن نمای . چون هند را بسر حمزه بردم ، گوش و بینی و آلت رجولیت او را قطع کرده با خود به مکه برد. و به جهت مضغ جگر حمزه ، هند را آکلةالاکبادمیگویند. واقدی گوید که وهب بن قابوس مزنی و برادرزاده ٔ او حارث بن عتبةبن قابوس از خیل مزینه بمدینه آمدند و مرکز اسلام ، از رسول اﷲ خالی یافتند. از حال آن حضرت استفسار نمودند و چون دانستند که رسول (ص ) با اصحاب در احدند، جهت مثوبات اخروی متوجه احد گشتند و در اول که مسلمانان غالب گشته ، به اخذ غنیمت اشتغال نمودند، بمعرکه رسیده . چون سایر اصحاب دست بتاراج برآوردند، در این اثنا خالدبن ولید و عکرمةبن ابی جهل چنانچه مذکور شد از عقب مسلمان درآمدند. وهب و حارث دربرابر مشرکان ثبات قدم ورزیده ، داد مردی و مردانگی دادند ودر خلال این احوال فرقه ای از اشرار متوجه سید ابرار گشتند آن حضرت فرمود که من لهذه الفرقه ؟ حارث گفت : انا یا رسول اﷲ. آن شیر بیشه ٔ شجاعت دست به تیر گشاده ، عبده ٔ اصنام روی بهزیمت نهادند. باز گروهی دیگر از مخالفان پیدا شدند، آن حضرت فرمود که من لهذه الکتیبة؟ وهب همان سخن گفته ، شمشیر در ایشان نهاد تااز ستیز و آویز عاجز شدند و روی بگریز نهادند. باز طایفه ای دیگر توجه نمودند، حضرت فرمودند که من یقوم لهولاء؟ وهب گفت : انا یا رسول اﷲ. آن سرور فرمود که قم و بشّر بالجنّة. آن دولتمند مسرور و شادمان در میان آن جماعت درآمد و از چپ و راست قتال آغاز کرد. رسول (ص ) نظاره ٔ جنگ او مینمود تا از صف کفار بیرون رفته ، بازگشت . بالاخره کفره ٔ فجره او را در میان گرفته ، بزخم شمشیر و نیزه از پای درآوردند و به اقبح وجهی وهب را مثله کردند. گویند که با بیست زخم نیزه او را از پای درآوردند. بعد از کشته شدن ، برادرزاده اش حارث ،پای در میدان مبارزت نهاد و چندان کوشش نمود که بعزشهادت فایز شد. روایت کرده اند از انس بن مالک که در روز اُحد با طایفه ای عمر را در مقام تحیر نشسته دیدم و از سبب آن پرسیدم . گفت که رسول اﷲ بقتل آمد. پرسیدم که اکنون شما چه خواهید کرد و از حیات چه میجوئید؟ پیش روید و باز با دشمنان قتال کنید تا همچو او کشته شوید. آنگاه شمشیرکشیده بر اعدا تاختم . انس با اعدای دین جنگهای مردانه کرد و زیاده از هشتاد زخم خورده ، بریاض رضوان خرامید. واقدی گوید که مالک بن خثعم بر سعدبن ربیع گذشت ، در حالتی که سعد دوازده زخم خورده بود و بر خارجةبن زید گذشت و خارجه سیزده زخم مهلک داشت . با او گفت : آیا دانستی که محمد کشته شد؟ او گفت : اگر محمد را کشتند، خدای عز وجل را نکشتند. تو برو و برای دین خود مقاتله کن . و هم او گوید که مالک بن خثعم بر سعدبن ربیع گذشت و سعد دوازده زخم خورده ،در معرکه افتاده بود. مالک با او گفت : اعلمت ان محمداً قد قتل ؟ سعد با او گفت : اشهد ان ّ محمداً قد بلغ رسالة ربه فقال انت علی دینک و ان اﷲ حی لایموت . و بصحت پیوسته که در جنگ اُحُد هفتاد نفر از مسلمانان بقتل آمدند. چهارتن از مهاجران و شصت وشش تن از انصار. و کیفیت قتل سایر مشاهیر اصحاب و فضایل شهدای اُحُد رضی اﷲ عنهم حواله بکتب مبسوطه است -انتهی . (نقل بمعنی از روضةالصفا ج 2 وقایع سال سوم از هجرت ). و مؤلف حبیب السیر آرد: هم درین سال [ سال سوم از هجرت ] ابوسفیان با سه هزار نفر از لشکر شیطان اثر که هفتصد کس از آن جمله زره پوش بودند و دویست سر اسب و سه هزار شمشیر داشتند، بجانب مدینه توجه نمودند و جهت تدبیر کار قتلی بدر و ترغیب مردم پانزده هودج ترتیب داده ، بعض از نسوان را همراه خود گردانیدند. عباس رضی اﷲ عنه که در آن زمان در مکه ٔ مبارکه تشریف داشت ، مکتوبی مخبر ازین واقعه نزد خیرالبریة علیه السلام والتحیة فرستاد و آن حضرت قصد کرد که در مدینه متحصن گردد و بمدافعه ٔ کفره قیام نماید، اما بالاخره بواسطه ٔ الحاح و مبالغه ٔ جمعی از جوانان جنگجوی بکراهت تمام در نماز دیگر روز جمعه ٔ چهاردهم یا ششم شهر شوال ، عبداﷲبن ام مکتوم را در مدینه خلیفه گذاشته ، با هزار نفر از ابطال رجال که صد کس از آن جمله زره پوش بودند، متوجه حرب اهل ضلال گردید. اما عبداﷲبن ابی بن سلول در اثنای راه با سیصد نفر از منافقان بازگشت . و در آن غزوه در میان لشکر اسلام سه علم بوده ، علم اوس را سعدبن عباده داشت و علم خزرج را حباب بن المنذر و علم خاصه مصطفوی را جناب ولایت مآب مرتضوی . و بروایتی آن لوا در دست مصعب بن عمیر بود. القصه بنابر روایت ، روز اول صباح روز شنبه ٔ پانزدهم شوال نزدیک بکوه احد، ارباب توحید و اصحاب کفر بیکدیگر رسیدند. حضرت خیرالبریة علیه السلام والتحیة، بتعبیه ٔ سپاه اسلام قیام نمود. عکاشةبن محصن اسدی را بر میمنه گماشت و در میسره ابوسلمةبن عبدالاسد مخزومی را بازداشت و ابوعبیدةبن الجراح و سعدبن ابی وقاص را در مقدمه تعیین نمود و جای مقدادبن عمرو را در ساقه مقرر فرمود و عبداﷲبن عمروبن حزام با عبداﷲبن جبیر را با پنجاه تیرانداز بمحافظت شکاف عینین که بر یسار سپاه نصرت شعار بود، مأمور ساخت و ایشان را وصیت کرد که از آن موضع بهیچ حال حرکت نکنند، خواه مسلمانان غالب شوند، خواه مغلوب . و ابوسفیان نیز بترتیب لشکر نکبت اثر پرداخته ، خالدبن الولید راوالی میمنه گردانید و عکرمةبن ابوجهل بفرموده ٔ وی صاحب میسره گردید و عبداﷲبن ابی ربیعه را بر تیراندازان که صد نفر بودند امیر ساخت . و لوا را بطلحةبن ابی طلحه داد و بمیدان شتافت و مبارز طلبید. شیر بیشه ٔ هیجا، یعنی شاه اولیا اسداﷲ الغالب علی بن ابی طالب (ع ) نظم :
چو سیلی که آید ز بالا بزیر
بزد نعره مانند غرنده شیر.
برسر آن بداختر تاخته بیک ضرب ذوالفقار کار او راتمام ساخت . و بعد از قتل طلحةبن ابی طلحه رایت قریش را برادرش مصعب برداشت و بزخم پیکان جان ستان ، عاصم بن ثابت بقتل رسید. آنگاه برادرش لقمان ، علم برگرفت . او نیز بتیر عاصم ، عازم سفر سقر شد و بروایت عثمان بزخم تیغ حمزه رضی اﷲ عنه مقتول گردید. و پس از قتل عثمان ابوسعدبن ابی طلحه و حارث بن ثلجه و مسافعبن طلحة و کلاب بن طلحه و ارطاةبن شرحبیل و شریح بن قارظ، علمدار کفار گشته ، بضرب تیغ مجاهدین دین ، راه سجین پیش گرفتند. و آخرالامر غلامی از بنی عبدالدار، صوأب نام ، رایت اهل ظلام را برداشته ، او نیز بضرب ذوالفقار حیدر کرار بدارالبوار پیوست . قال فی کشف الغمه و روی عن ابی عبداﷲ جعفربن محمد عن ابیه علیهماالسلام ، قال : کان اصحاب اللوا یوم احد تسعة کلهم قتلهم علی بن ابیطالب (ع ). و بعضی از اهل خبر بیشتر ازین نیز گفته اند و به اتفاق جمهور اهل سیر امیرالمؤمنین حیدر در آن روز بیشتر از جمیع اصحاب خیرالبشر، لوازم شجاعت و تهور بتقدیم رسانید و مشرکان را منهزم گردانید و مسلمانان به اخذ غنیمت مشغول شده ، اکثر آن جماعت که به امر خواجه ٔ کونین بمحافظت شکاف عینین قیام مینمودند، بخلاف رای سرور خود جهت اخذ غنیمت ، عنان بمعرکه تافتند. و خالدبن الولید و عکرمةبن ابی جهل این معنی را دانسته ،بناگاه بر سر عبداﷲ راندند و او را با رفقا شهید کردند و از پس پشت سپاه اسلام در آمده ، تیغ کین آختند. و صورت غلبه ایشان را دست داده ، فوجی از مسلمانان کشته گشتند و زمره ای بوادی فرار شتافته . چنانچه بروایتی که در کتاب مذکور مسطور است ، زیاده از چهارده کس در ملازمت حضرت (ص ) نماند و ازین جمله هفت نفر از مهاجران بودند و هفت کس از انصار و اسامی مهاجرین بر این موجب است : علی بن ابیطالب (ع )، ابوبکربن ابی قحافه ، عبدالرحمن بن عوف ، سعدبن ابی وقاص ، زبیربن العوام ، طلحةبن عبیداﷲ، ابوعبیدةبن الجراح و نامهای انصاریان این است : حباب بن المنذر، ابودجانة، عاصم بن ثابت ، حارث بن صمه ، سهل بن حنیف ، اسیدبن حضیر، سعدبن معاذ، و بعضی بجای سعدبن معاذ و اسیدبن حضیر، سعدبن عباده و محمدبن مسلمه را نوشته اند و ازین چهارده عزیز، هشت کس بر موت با یکدیگر بیعت کردند و عهد بستند. و این هشت کس عبارت است از: امیرالمؤمنین علی (ع ) و طلحة و زبیر وابودجانة و حارث بن عاصمه و حباب بن المنذر و عاصم بن ثابت و سهل بن حنیف . و در مقابله و مقاتله ٔ مشرکان آثار مردانگی به ظهور رسانیدند و با وجود کثرت اعداء آسیبی بذات هیچ یک ازین نامبردگان نرسید. وایضاً در کشف الغمة مسطور است که در روز اُحد، چون اهل اسلام از هجوم جنود اصحاب ظلام انهزام یافته ، خیرالانام از شاه عالی مقام علیهاالسلام پرسید که چرا با قوم در امر فرار اتفاق نکردی ؟ امیرالمؤمنین جواب داد که یا رسول اﷲچگونه بروم و ترا تنها بگذارم . بخدا سوگند که ازین موضع قدم فراتر ننهم تا کشته شوم یا آنکه ایزدتعالی وعده ٔ خویش بجای آورد. فرمود که یا علی ایزدتعالی وفاکننده ٔ وعده ٔ خود است . آنگاه سه طائفه ٔ عظیم از کفار متعاقب یکدیگر متوجه خیرالبشر شدند و هر بار حیدر کرار به اشارت آن حضرت شر ایشان را بزخم ذوالفقار مندفع گردانید. از فرقه ٔ اول هشام بن امیةالمخزومی و اززمره ٔ ثانیه عمروبن عبداﷲالجمحی و از فوج ثالث بشربن مالک عامری را بقتل رسانید. و بصحت پیوسته که در آن روز که حیدر کرار بدفع اشرار کفار ذوالفقار اعجاز آثار آخته بود و لوای سعی و اجتهاد برافراخته ، از جانب آسمان ندائی بگوش همگنان رسید: لافتی الا علی لاسیف الا ذوالفقار. و بقولی قایل این کلمه جبریل بوده و بروایتی رضوان خازن بهشت . و ایضاً در آن روز در وقتی که بموجب فرموده ٔ سیدالمرسلین امیرالمؤمنین بر جمعی کثیر از ابطال رجال مشرکین حمله برده ، سلک جمعیت ایشان را از هم گسیخت ، جبریل گفت : یا رسول اﷲ ملائکه تعجب مینمایند از حسن مواسات و جوانمردی علی علیه السلام .فقال رسول اﷲ (ص ) و آله و سلم : مایمنعه من ذلک و هو منی و انا منه . فقال جبریل : و انا منکما. در اکثر کتب سیر مسطور است که در معرکه ٔ احد خیرالبشر بنفس نفیس ، مباشر امر قتال گشته :
در آن روز ناگه ز دست قضا
بدندان آن سرور اولیا
یکی سنگ خورد و شکستی رسید
شد از عقد در لعل و مرجان پدید.
و بروایت اصح رامی آن حجاره عتبةبن ابی وقاص برادر سعد بود و در روضةالصفا مذکور است که در روز حرب احد، عبداﷲ ابن قمیئه وعتبةبن ابی وقاص و عبداﷲبن حمید اسدی و عبداﷲبن شهاب زهری و ابی بن خلف ، بر قتل رسول صلی اﷲ علیه وآله و سلم با هم عهد بستند و ابن قمیئه چندان سنگ بجانب آن حضرت انداخت که رخساره ٔ آفتاب کردارش مجروح شده ، حلقه های خود بر جبین مبینش نشست . و بروایتی که شمشیر آن ملعون بذات همایون رسول صلی اﷲ علیه و آله و سلم رسانید. آن حضرت در گودی افتاد و از چشم مردم نهان گشته . شیطان فریاد برآورد که محمد بقتل رسید واین خبر شایع شده ، موجب تفرقه وحزن اهل اسلام وسبب تفریح خواطر اصحاب کفر وظلام گردید. نقل است که اول کسی که آن حضرت را در آن گودی بشناخت ، کعب بن مالک انصار بود که گفت : هذا رسول اﷲ حیاً سویاً. سید عالم صلی اﷲ علیه و آله و سلم اشارت فرمود که خاموش باش و چون مسلمانان از حیات خواجه ٔ کاینات خبر یافتند، از اطراف و جوانب بملازمتش شتافتند و طلحة بدان گود درآمد، پشت خم کرد تا آن حضرت پای مبارک بر پشتش نهاد و امیرالمؤمنین علی (ع ) دست همایون خیرالانام را گرفت تا از آنجا بیرون شتافت . بصحت پیوسته که سیدالمرسلین در شأن آن پنج لعین که بر قتلش عهد بسته بودند، نفرین نمود. بعضی ، هم در آن معرکه کشته گشته ، بقیةالسیف بسال نرسیدند. و در مقصد اقصی مسطور است که در روز اُحد ابی بن خلف ، حضرت رسالت پناه را دید گفت : لا نجوت اِن نجوت . و بر آن حضرت که در میان حارث بن صمه وسهل بن حنیف ایستاده بود، حمله کرد و مصعب بن عمیر پیش رفته بزخم نیزه ٔ آن شقی شهید شد. آنگاه رسول صلی اﷲ علیه و آله و سلم نیم نیزه ای که در دست سعد بود بستد و بر گردن ابی زد و ابی عنان بصوب فرار گردانیده بسان گاو بانگ میکرد تا وقتی که بدوزخ پیوست . و در بعضی از روایات آمده است که نوبتی زیدبن وهب از عبداﷲ بن مسعود پرسید که چنین شنیده ام که در روز اُحد بغیر از علی (ع ) و ابودجانه و سهل بن حنیف رضی اﷲ عنهما در خدمت حضرت رسالت (ص ) هیچ کس نمانده بود. این خبر مطابق واقعست یانی ؟ جواب دادکه در اوایل حال که سپاه اسلام روی بوادی انهزام نهادند، بجز امیرالمؤمنین علی (ع ) احدی در اُحد نزد آن حضرت نماند. بعد از ساعتی عاصم بن ثابت و ابودجانه وسهل بن حنیف و طلحةبن عبداﷲ بملازمت خیرالبشر شتافته ،کمر محاربت بر میان بستند. زید باز پرسید که ابوبکروعمر کجا بودند؟ گفت : ایشان حاضر نبودند. چون از حال عثمان بن عفان استفسار نمود، گفت : او نیز بطرفی شتافته بود. از مرتضی علی (ع ) منقول است که گفت در آن روز هولناک من و ابودجانه و سعدبن ابی وقاص ، هر یک بطرفی بمنع و دفع طایفه ای از مشرکان مشغول بودیم تا آن زمان که خدای تعالی ، فرج روزی کرد. و چنانکه در اکثر کتب نیز مسطور است ، در روز اُحد، جمعی دیگر از صحابه مثل ابوعبیدةبن الجراح و طلحةبن عبیداﷲ و ابوطلحه ٔ انصاری نیز لوازم شجاعت و پردلی بتقدیم رسانیدند و انگشت طلحه بزخم تیغ ابن قمیئة یا اصابت تیر مالک بن زهیر جشمی از کار بازماند. القصه چون قتال اهل ضلال بنهایت انجامید، حضرت خیرالبریه علیه السلام و التحیه باجمعی از صحابه که در موضعی مجتمع گشته بودند، بشعب اُحد درآمدند. و هند بنت عتبه ٔ ربیعه که زوجه ٔ ابوسفیان و مادر معاویه بود، به اتفاق سایر نسوان قریش فضای میدان را از مردان شمشیرزن خالی دیده ، بر سر آن شهیدان شتافتند و بغیر از حنظلةبن ابی عامر راهب که ملقب به غسیل الملائکه بود، تمامی شهیدان را مثله ساختندوهند جگر عم خیرالبریه را رضی اﷲ عنه از شکمش بیرون آورده بمکید. بنابرآن او را آکلةالاکباد میگفتند و بعد ازین قضایا، ابوسفیان و اتباع او را داعیه ٔ رجوع به مکه شده ، نخست ابوسفیان نزدیکی بشعب احد آمد و فریاد برکشید که محمد در میان قوم هست یا نی ؟ و به اشارت حضرت رسالت علیه السلام والتحیة، اصحاب ساکت ماندند و ابوسفیان باز آواز داد که یارب پسر ابوطالب زنده هست یا نی ؟ هیچ کس بجواب زبان نگشاد و نوبت دیگر گفت آیا پسر خطاب کجاست وچه حال دارد؟ و این کرت نیز جواب نشنید و روی بمردم خود آورده ، گفت : این جماعت راکه نام بردم همه کشته گشته اند. عمربن الخطاب از استماع این مقال بی تحمل گشته ، به آواز بلند گفت : ای دشمن خدای ، این کسانی را که نام بردی ، همه در سلک احیا انتظام دارند. و بروایت مقصد اقصی چون ابوسفیان از حال پیغمبر آخرالزمان سؤال کرد، امیرالمؤمنین علی علیه السلام فرمود که بخدای که محمد زنده است و سخن ترامیشنود. آنگاه ابوسفیان آغاز نواختن معبود باطله ٔ خود کرده ، گفت : اعل ُ هبَل اعل ُ هُبل ! اصحاب به امر حضرت رسالت مآب جواب دادند که اﷲ اعلی و اجل . باز ابوسفیان گفت ان َّ لنا العزی ولا عزی لکم . مسلمانان جواب دادند که اﷲ مولینا ولامولی لکم . پس ابوسفیان بر زبان آورد که یوم بیوم و الحرب سجال . و نیز گفت وعده میان ما و شما سال آینده باز منزل بدر است . امیرالمؤمنین (ع ) یا دیگری از اهل اسلام بموجب فرموده ٔ خیرالانام صلی اﷲ علیه و آله العظام زبان بقبول آن گشاد. ابوسفیان بطرف مکه روان شد و بروایت اهل سیر در واقعه ٔ احدقرب سی نفر از آن مشرکان بقتل رسیدند. و ازین جمله بروایت محمدبن اسحاق دوازده نفر بضرب تیغ امیرالمؤمنین حیدر کشته شدند: طلحةبن ابی طلحه و ابوسعیدبن طلحه و کلدةبن طلحة و عبداﷲبن جمیل بن زهره و ابوالحکم بن الاخنس بن عریق الثقفی و ولیدبن ابی حذیفةبن المغیره وبرادرش امیةبن ارطاةبن شرحبیل و هشام بن ابی امیةبن عمروبن عبداﷲ الجمحی و بشربن مالک و صوأب مولی بنی عبدالدار. و در روضةالاحباب مسطور است که در زمانی که رسول (ص ) بشعب درآمد عثمان بن عبداﷲبن المغیرة المخزومی مسلح و مکمل بر اسب ابلق سوار از عقب آن سرور بشتافت ، ناگاه پای اسب آن لعین در گودی فرورفت و از پشت زین بروی زمین افتاد وبضرب تیغ حارث بن صمه رخت زندگانی بباد فنا داد و عبدةبن حاجر عامری بجانب حارث تاخته و بشمشیر خونریز ابودجانه ، پیکر او ریزریز شد وسایر مشرکان بیمن اجتهاد بعضی دیگر از مجاهدان دین که اسامی ایشان سبق ذکر یافت ، مقتول گشتند. اما از مسلمانان در معرکه بروایتی هفتاد نفر و بقولی شصت وپنج کس بسعادت شهادت استسعاد یافتند از آن جمله چهار نفر از مهاجرین بودند و باقی از انصار و یکی از شهدای مهاجرین عم سیدالمرسلین علیه السلام و رضی اﷲ عنه حمزةبن عبدالمطلب است . کنیت او ابوالعلاست و بعضی ابوعماره گفته اند. درنسخ معتبره ، از وحشی که قاتل آن جناب بود، مروی است که گفته من غلام جبیربن مطعم بن عدی بودم و در روز بدر، طعیمةبن الخیار که عم جبیر خواجه ٔ من بود و بر دست حمزه کشته گشته بود و بنابرآن جبیر دروقت توجه بجانب احد بمن گفت که اگر تو حمزه را بقتل رسانی ، آزاد باشی . و در اثنای راه نیز هند جهت انتقام کشیدن پدر خویش ، عتبه ، مرا بدان امر تحریض کرد و گفت اگر این کار بر دست تو تمشیت پذیرد، بتربیت من اختصاص یابی . و در روز اُحُد در وقتی که نائره ٔ حرب اشتعال یافت ، من بمعرکه رفته ، حمزه را دیدم که مانند شیر مست بمیدان درآمده ، صفوف مشرکان را بر هم زد و در آن وقت سباع بن عبدالعزی خزاعی که مادرش در مکه به اختتان نسوان قیام نمودی ، در برابر مسلمانان شتافته ،مبارز طلبید. حمزه سر راه بر سباع گرفته ، نخست او را به حرفه ٔ مادرش سرزنش کرد. آنگاه بضرب تیغ جسد آن ملعون را بر خاک افکنده ، طعمه ٔ سباع گردانید. و من درپس سنگی نشستم تا حمزه بدانجا رسید، حربه ای بطرف ناف او انداختم . آن تیغ بر زیر ناف آن زبده ٔ آل عبدمناف آمده ، از جانب دیگر سر به درکرد. او متوجه من شده ،همان لحظه از پای درآمد. بعد از آن هند بسر وقت حمزه رسیده ، گوش و بینی او را بریده ، شکمش را بدرید و جگرش را بیرون کشیده بمکید. نقل است که بعد از مراجعت اهل ضلالت بجانب مکه ، در وقتی که ارباب هدایت ، بتفحص حال شهدا قیام مینمودند، حضرت رسالت فرمود که حال حمزه چیست که او را نمی بینم و علی مرتضی علیه السلام بجست وجوی عم خود مشغول شده ، ناگاه جسد مبارکش را افتاده دید و اشک بر عارض همایون امیرالمؤمنین فرود آمده ، آن حضرت را برصورت واقعه مطلع گردانید. و رسول (ص ) بنفس نفیس بدان جانب شتافته ، چون عم خویش را مثله کرده یافت ، بغایت محزون گشت . پس قسم یاد فرموده بر زبان وحی بیانش جاری شد که چون بر قریش دست یابم ، هفتادکس ازیشان مثله کنم . جبرئیل نازل گشته این آیت را آورد: و ان عاقبتم فعاقبوا بمثل ماعوقبتم به ولئن صبرتم لهو خیر للصابرین . (قرآن 126/16). رسول (ص ) فرمودکه من صبر میکنم و از سر آن عزیمت درگذشته ، کفارت سوگند داد. و مدت عمر حمزه پنجاه ونه سال گفته اند. و از جمله ٔ شهدای مهاجرین ، دیگری عبداﷲبن جحش اسدی است و او پسر عمه ٔ حضرت خیرالبریه بود و مادرش دختر عبدالمطلب بود. نقل است که در صباح روزی که حرب احد بوقوع پیوست ، عبداﷲ مناجات کرد که خدایا درین جنگ شخصی را که بشدت بأس و قوت موصوف باشد غنیم من گردان تا اگر بر من ظفر یابد، گوش و بینی مرا ببرد و چون در وقت ملاقات از من سؤال کنی که ای عبداﷲ گوش و بینی تراچرا بریده اند؟ جواب دهم که برای محبت تو و رسول تو.پس مرا تصدیق فرمائی و گوئی آری تو گوش وبینی بریده ٔ مائی . از سعد ابی وقاص مروی است که صباح عبداﷲبن جحش این مناجات فرمود و آخر روز دیدم که کفار گوش و بینی او را بریده بودند و او را با حمزه رضی اﷲ عنهما دریک قبر دفن نمودند. مدت عمر عبداﷲ از چهل سال متجاوز بود. و دیگری از شهدای مهاجرین ، مصعب بن عمیر است رضی اﷲعنه که از بنی عبدالدار بود و اسلام بسیاری از اهل مدینه به یمن اهتمام او روی نمود. و در مقصد اقصی وبعضی دیگر از مؤلفات علما، مذکور است که در آن وقت که مسلمانان از معرکه ٔ احد روی گردان شدند، مصعب که رایت مهاجرین در دست داشت ، خیال فرار پیرامن خاطر خود نگذاشت . ابن قمیئه به او رسیده ، بضرب شمشیر دست راستش را بینداخت . مصعب رضی اﷲعنه علم بدست چپ گرفته ، گفت : و ما محمد الا رسول قدخلت من قبله الرسل . (قرآن 144/3). ابن قمیئه علیه اللعنة دیگر دست چپش را قلم زده .مصعب کرت دیگر همان کلمه را نیز تکرار نمود و علم را بزور هر دو بازو، بسینه ٔ خود منتظم گردانید. و ابن قمیئه نیزه ای دیگر به وی رسانید تا کارش به آخر انجامید. گویند که انقطاع تجرد مصعب از مزخرفات دنیویه بمرتبه ای بود که چون شهید شد، از وی پوست پاره ای ماند که چون سرش را به آن می پوشیدند، پاهایش مکشوف میگشت و چون پاهایش ستر می کردند، سرش بی ستر می ماند.
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزادست .
مدت عمر مصعب چهل سال بود و از جمله ٔ شهدای انصار، یکی ذکوان بن عبدقیس است و او داخل اهل بدر است و مرتبه ٔ او در خدمت حضرت رسالت علیه السلام بجائی رسید که نوبتی فرمود که هر کس دوست دارد که مردی بیند که بر سبزه ٔ بهشت راه میرود، بسوی ذکوان نظر کند. و در روضةالصفا مسطور است که چون اهل اسلام متوجه اُحُد گشتند، ذکوان دختران و نسوان خود را وداع کرده ایشان گفتند: یا اباالسبع، دولت دیدار کی دست خواهد داد؟ جواب داد که روز قیامت . و در آن روز محاربه چندان مجاهده نمود که بشرف شهادت رسید و در آخر جنگ حضرت مقدس نبوی صلوات اﷲ و سلامه علیه فرمود که هیچکس از حال ذکوان خبری دارد؟ جناب ولایت مآب مرتضوی ، سلام اﷲ علیه ، گفت : یارسول اﷲ، من دیدم که سواری در عقب او میرفت و میگفت مرا نجات مباد اگر تونجات یابی . آنگاه شمشیر بر دوش او فرود آورد و من آن سوار را تعاقب نمودم و از پشت زین بر زمین افکندم .چون نگاه کردم ابوالحکم بن اخنس بن شریق بود. و دیگری از شهدای احد حنظلة ابن ابی عامر راهب است . از واقدی مروی است که حنظله قریب بواقعه ٔ احد، جمیله بنت عبداﷲبن ابی را بحباله ٔ نکاح خویش درآورد و در شبی که روزش جنگ واقع میشد، به اجازت حضرت رسالت ، در مدینه توقف نموده ، با منکوحه ٔ خویش زفاف کرد و متوجه حربگاه شد. جمیله چهارکس را آورد تا حنظله در پیش ایشان اقرار کرد که دوش ازاله ٔ بکارت جمیله نموده ام . چون گواهان سبب شهادت ازو پرسیدند؟ گفت که دوش چنان در خواب دیدم که فرجه ای در آسمان پیدا شد و حنظله از آن فرجه بدانجا درآمده . آسمان باز بحالت اول معاودت نمود و تعبیر این واقعه وقوع شهادت حنظله است . بنا بر آن گواه گرفتم تا مرا کسی طعن نتواند نمود. القصه چون حنظله بمعرکه ٔ اُحد رسید، ساعتی بقتال پرداخت و بر دست جعونه یا شدادبن الاسود شهید گردید. رسول (ص ) فرمود که من دیدم که ملائکه حنظلةبن أبی عامر را غسل میدهند.چون بمدینه مراجعت نمود، از جمیله حال حنظله را پرسید. جواب داد که حنظله از غایت حرص بجهاد بی آنکه رفع جنابت کند، سلاح بسته ، بمعرکه شتافت . بنا برین قضیه حنظله را غسیل الملائکه لقب دادند. و دیگری از شهدای معرکه ٔ اُحد عمروبن ثابت بن وقش است که در صباح آن روز بهدایت ملهم الرشاد آن سرور، از سر صدق زبان به کلمه ٔ طیبه ٔ توحید جاری گردانیده ، روی به اُحد نهاد و چندان محاربه نمود که شهادت یافت . و چون خیرالبشر (ص )بر شهادت او واقف شد، فرمود که انه لمن اهل الجنة. دیگری از جمله شهدای انصار، عمروبن الجموح است از بنی سلمه و او چهار پسر داشت که بملازمت حضرت رسالت (ص ) قیام مینمودند و خود بواسطه ٔ آن که اعرج بود در معارک بخدمت آن حضرت نمیرسید. اما در وقتی که رسول (ص ) متوجه اُحد گشت ، عمرو را هوس جهاد پیدا شده . هر چند قوم ، او را ازین حرکت منع کردند و گفتند که خدای فرموده که لیس علی الاعمی حرج ولا علی الاعرج حرَج (قرآن 61/24)، بجائی نرسید. و نزد حضرت رسالت پناه رفته ، گفت : یا رسول اﷲ میخواهم که به این پای لنگ ، عرصه ٔ بهشت را بکوبم . سید عالم صلی اﷲ علیه و آله و سلم فرمود که لاجهاد علیک . عمرو التماس خویش را مکرر ساخته و رخصت یافته و در روز اُحد با پسر خود خلاد وعبداﷲبن عمرو که برادر منکوحه اش بود، شهید گشت . و از واقدی مروی است که روز اُحد چون اخبار موحش به مدینه رسید، عورات جهت تحقیق حالات متوجه معسکر شدند. و عایشه ۞ نیز در حرکت آمده ، در اثنای راه ، هند بنت عمروبن حزام را دید که شوهر و برادر و پسر خود را بر اشتری بار کرده به مدینه می آورد. از وی پرسید که خبر چیست ؟ جواب داد: رسول اﷲ بصحت و سلامت است وهر مصیبتی که بعد از این بود سهل است . صدیقه استفسار نمود که اینها چه کسانند؟ گفت : شوهرم عمرو و برادرم عبداﷲ و پسرم خلاّد است که به مدینه میبرم تا در خاک نهم . در آن حال شتر هند بزانو درآمده . عایشه گفت : از گرانی بار شتر از رفتار بازماند. هند گفت : که ظاهراً سبب توقف شتر امر دیگر است . آنگاه شتر را بزجر برانگیخت ونوبت دیگر آن جمل بخفت و چون مهارش بطرف دیگر گردانید، در رفتار آمد و هند نزد سید ابرار صلی اﷲ علیه وآله الاخیار شتافته ، کیفیت واقعه را معروض داشت . آن حضرت فرمود که ان ّ الجمل لمأمور. پس از هند پرسید که عمرو در وقت توجه چه گفت ؟ جواب داد که این دعا کرد که : اللهم لاتردنی الی اهلی . خیرالبشر صلی اﷲعلیه و آله و سلم فرمود که بنابرین شتر بجانب مدینه نرفته . و ایضاً هند را بشارت داد که شوهر و برادر وپسر تو در بهشت بمرافقت یکدیگر میروند. و دیگری از شهدای اُحد، وهب بن قابوس مزنی است و برادرزاده ٔ او حارث بن عقبةبن قابوس و ایشان در روز اُحد از جبل مزینه به مدینه آمده ، چون از کیفیت واقعه وقوف یافتند، ازرسول صلی اﷲ علیه و آله و سلم اذن گرفته ، بجهاد شتافتند و آثار شجاعت و مردانگی بظهور آورده ، بعز شهادت فائز شدند. سعدبن ابی وقاص گوید که من دیدم بعد از شهادت وهب ، سید عالم صلی اﷲ علیه و آله و سلم بر سرش ایستاده ، میگفت : رضی اﷲ عنک فانی عنک راض . و چون او را در قبر نهادند، آن حضرت بدست مبارک خود بردی که علمهای سبز داشت ، بر وی پوشید. و دیگری از شهدای انصار انس بن النضر است ، عم انس بن مالک . نقلست که انس در معرکه ٔ اُحد عمربن خطاب را دید که با طایفه ای از اهل اسلام در مقام تحیر بگوشه ای نشسته از سبب حزن پرسید.جواب داد که رسول (ص ) بقتل رسید. گفت : پس شما حیات چه میکنید، برخیزید و با اعدا مقاتله نمائید تا کشته شوید. و شمشیرکشیده متوجه میدان شد. و محاربه نمود تا شهید شد. گویند که زیاده از هشتاد زخم بر بدنش زده بودند. و از جمله شهدای معرکه ٔ اُحد دیگری خارجةبن زید سیزده زخم داشت . مالک بن الدخشم به او رسید، گفت : شنودی که محمد را کشتند. جواب داد که بر تقریر تسلیم ، خدای عز و علا كشته نگردد. و دیگری از آن جمله ، سعدبن الربیع است . آورده اند که در آن روز جگرسوز حضرت رسول (ص ) و آله و سلم فرمود که کیست که معلوم نمایدکه سعد در سلک احیا انتظام دارد یا مقتول گشته ، یکی از انصار به تفحص حال او اشتغال نموده . سعد را افتاده دید در حالتی که رمقی از جان باقی داشت و آنچه ازلفظ گوهرفشان نبی آخرزمان شنیده بود، بزبان گذرانید. سعد گفت : دوازده زخم جانگداز بر من زده اند و امید من از حیات انقطاع یافته ، سلام من به خیرالانام برسان و بگوی که سعد میگوید که حق سبحانه و تعالی ترا از ما جزا دهاد، بهترین جزائی که از امتی به پیغمبران داده باشد و قوم را بگو که در خدمت آن حضرت بتقصیر از خود راضی نشوند و همان لحظه تمام شد. چون سخنان او بعرض حضرت رسالت (ص ) رسید فرمود که : اللَّهم ارض عن سعدبن الربیع. دیگری از شهدای آن معرکه یمان بن خیل بن جابر است که پدر حذیفه است . و در مقصد اقصی سمت تحریریافته که یمان پیر سال خورده ای بود و در آن روز بر سر کوهی متحصن گشته . بالاخره هوس ادراک شهادت او را برآن داشت که شمشیر خود را برگرفته ، بمعرکه شتافت . و اهل اسلام یمان را نشناخته ، در اثنای مبارزت ، بقتلش مبادرت نمودند. پسرش در آن وقت فریاد میزد که این پدرمن است ، بجائی نرسید. زیرا که از غایت شورش حرب ، مسلمانان درنیافتند که او چه میگوید و چه کس است . و ازجمله ٔ آن هفتادتن یک نفر دیگر عبداﷲبن جبیر بود و جمعی کثیر با او در محافظت شکاف عینین ثبات قدم نموده بودند و اسامی تتمه ٔ شهدا از کتبی که در وقت تحریر این مختصر در نظر بود، بوضوح نپیوست ، بنابر آن مرقوم کلک بیان نگشت . بعضی از علما را عقیده آن است که خاتم الانبیاء علیه من الصلوات اتمها بر حمزه نماز گزاردو جنازه ٔ هر یک از شهدا را که می آوردند، پهلوی سیدالشهداء نهاده ، به ادای صلوة قیام می نمود چنانچه هفتاد کرت بر حمزه نماز گزارده شد. و قولی آنکه آن حضرت بر شهیدان اُحُد نماز گزارد. و مجتهدان مذهب شافعی ترجیح این روایت کرده اند، به اتفاق ارباب اخبار، شهدارا بی آنکه بشویند، در همان موضع دفن فرمودند. و درآخر همان روز حضرت مقدس نبوی صلوات اﷲ علیه به مدینه مراجعت فرمود. و در اثنای راه بهر قبیله که میرسید، مردان و زنان بر سر راه آمده ، بر صحت ذات اعجازصفات آن حضرت شکر الهی بتقدیم میرسانیدند و میگفتند هر مصیبتی که سوای مصیبت تست ، سهل و آسان است . و حال آنکه اکثر آن جماعت مصیبت زده بودند. بثبوت پیوسته که در روز دویم از واقعه ٔ اُحُد که یکشنبه بود، خبر به مدینه آمد که ابوسفیان با تابعان ، از مراجعت بجانب مکه پشیمان شده ، باز بخیال قتال عزیمت مدینه نموده . بنابر آن نبی آخرزمان لوای ظفرانتما را به علی مرتضی داده ، با همان جماعت که در احد همراه موکب همایون بوده اند، به عزم مقاتله ٔ اعدا توجه فرموده و تا منزل حمراءالاسد تشریف برده اشارت کرد که در لشکر ظفراثر در آن شب در پانزده موضع آتش افروختند و معیدبن ابی معید خزاعی که با وجود کفر نسبت بحضرت دم از اخلاص میزد،در آن وقت به مکه میرفت ، با ابوسفیان ملاقات نموده ، ایشان را از حرب مسلمانان بترسانید. و گفت : محمد با جمعی کثیر از مهاجر و انصار به نیت انتقام شما متوجه است و من او را در حمراءالاسد گذاشتم . کفار از استماع آن خبر متوهم شده ، فی الحال بر جناح استعجال به جانب مکه روان شده . این معنی بر ضمیر انور خیرالبشر واضح گشته ، در ضمان صحت و عافیت به مدینه ٔ طیبه شتافت . روایت است که در حمراءالاسد ابوعزه ٔ شاعر ومعاویةبن المغیره را مسلمانان گرفته ، نزد حضرت صلی اﷲ علیه و آله و سلم آوردند. چون ابوعزه در غزوه ٔ بدر، مسلمانان او را اسیر کرده بودند در مجلس اشرف نبوی عهد نموده بود که بر جنگ حامیان حوزه ٔ دین اقدام ننماید و دفتر عهد را شکسته ، در روز واقعه ٔ اُحُد همراه کفار بود. سید ابرار صلی اﷲ علیه و آله و سلم بقتل او حکم فرمود. او بزبان تضرع و زاری ، مخلص خود را مسئلت نموده ، آن حضرت قبول ننموده ، عاصم بن ثابت او را گردن زد. عثمان بن عفان ، زبان بشفاعت معاویةبن المغیره بگشاد وحضرت خیرالبریه علیه السلام و التحیه او را امان داده ، فرمود که اگر بعد از سه روز او را در مدینه یابند،بکشند. و بر طبق آیه ٔ اذا جاء اجلهم لایستأخرون ساعة و لایستقدمون (قرآن 34/7) در روز چهارم ازین شرایط،آن خون گرفته را در مدینه دیدند و زیدبن حارثه و عمّار یاسر بفرموده ٔ خیرالبشر صلی اﷲ علیه و آله و سلم او را بقتل رسانیدند. و در اواخر همین سال یا اوایل سال چهارم از هجرت ، سریه ٔ رجیع واقع شد. رجیع نام آبی است از آبهای هزیل و کیفیت آن چنان بود که سفیان بن خالد هزلی بعد از غزوه ٔ اُحد با جمعی از قبیله ٔ وقارة به مکه رفته ، کفره ٔ قریش را تهنیت گفت و در آن ایام که در حریم حرم مقیم بود، شنود که سلافه بنت سعد، زن طلحةبن ابی طلحة نذر کرده که هر کس سر عاصم بن ثابت را که کشنده ٔ دو پسر او بود، نزد وی برد، صد شتر خوب به آن کس دهد. قوت طامعه ٔ سفیان در حرکت آمده ، پس از آنکه بمیان قوم بازگشت ، حیله ای انگیخت و هفت کس رابملازمت حضرت رسالت صلی اﷲ علیه و آله و سلم فرستاد تا اظهار اسلام نموده ، گفتند: یا رسول اﷲ جمعی کثیر ازقبیله ٔ ما ایمان آورده اند، اکنون ملتمس آن است که فوجی از صحابه را همراه ما به میان ایشان فرستی تا بتعلیم قواعد شریعت قیام نمایند. سید عالم صلی اﷲ علیه و آله و سلم التماس آن قوم را قبول فرموده ، ده کس از کبار اصحاب که عاصم بن ثابت و مرثدبن ابی مرثد و جنیب بن عدی و زیدبن وثنه وعبداﷲبن طارق از آن جمله بودند، بموجب اشارت آن حضرت با ایشان روان شدند و چون نزدیک به آبی که رجیع نام داشت ، رسیدند، یکی از آن هفت منافق پیشتر رفته سفیان را خبر کرد. آن ملعون با دویست مرد مسلح بقصد مسلمانان حرکت نموده ، در وقتی که آن سعادتمندان بکوهی بالا میرفتند، بدیشان بازخورد و خواست که همه را در صورت امان ، بچنگ آورد. اما عاصم به اتفاق یاران ، بر کافران تیرباران کرد و بعد از آنکه سهام به اتمام رسید، عاصم تیغ برکشیده ، بزبان نیاز از کریم کارساز مسئلت نمود که سر او از مشرکان مصون ماند. و این دعا بنابرآن بود که میدانست که سلافه نذر کرده که در کاسه ٔ سرش شراب آشامد. عاصم بعد از قتال و جدال در آن روز، شربت شهادت چشید و چون مشرکان خواستند که سر او را از تن جدا کنند، دیدند که زنبوربسیار بر گردن او جمع آمده . گفتند: در شب که زنبور نباشد، گردنش را از بدن جدا کنیم . چون شب درآمد، حق عزوعلا، سیلی فرستاد تا جسد عاصم را ببرد و مشرکان درغایت خذلان بازگشتند. و در روز قتل عاصم ، از آن ده نفر هفت نفر دیگر شهید شدند و جنیب بن عدی و زیدبن وثنه بدست کفار گرفتار گشته ، کسان سفیان ایشان را به مکه بردند و بفروختند و مشرکان قریش آن دو عزیز را که از جمله ٔ زهاد صحابه بودند، در موضع تنعیم بر دار کردند. نقل است که چون جنیب بپای دار رسید، از قاتلان خویش رخصت طلبیده ، دو رکعت نماز گزارد. و هوَ اوّل من سن ّالرکعتین عندالقتل . بصحت پیوسته که اهل ضلال ، جنیب را جهت انتشار قوت و شوکت خویش ، بر دار گذاشته ، چهل نفر را بمحافظت آن برگماشتند. و سید عالم (ص ) بر کیفیت آن واقعه وقوف یافته ، زبیربن العوام و مقدادبن الاسود را جهت فرود آوردن جنیب ، از دار بجانب مکه فرستاد. ایشان شبی به تنعیم رسیده ، محافظان جنیب را خفته یافته ، جسد آن بزرگ دین را که بعد از انقضای چهل روز از قتل همچنان تازه بود و خون ازو میچکید و بوی مشک ازو میدمید، [ فرودآوردند ]. زبیر او را در پیش اسب گرفت و با مقداد روی به مدینه آورد و صباح روز دیگر قریش ازان واقعه آگاه شده ، هفتادکس را از عقب زبیرو مقداد فرستاد. چون آن جماعت به ایشان رسیدند، زبیر از اسب فرود آمده ، جنیب را بر زمین نهاد. فی الحال زمین شق شده او را فرو برد. کفار این امر بدیع را مشاهده کرده ، چون دانستند که این امر بدست ایشان نیست ،به مکه بازگشتند. گویند که سفیان بن خالد بکشتن عاصم و اصحاب او خورسند نشد. بجمع آوردن سپاه پرداخت تا بمحاربه ٔ حضرت رسالت شتابد. و پرتو این خبر بر پیشگاه ضمیر انور خیرالبشر تافته ، شخصی را که موسوم به عبداﷲ انیس بود، بفرستاد تا در شبی که آن شریر بخواب غفلت رفته بود، سر پرشرر او را از تن جدا ساخت . و در اواخر همین سال یا اوایل سال چهارم از هجرت خبر به مدینه رسید که طلیحه و سلیمه ، پسران خویلد، مردم بنی اسد را بر جنگ حضرت مصطفی (ص ) تحریض مینمایند و داعیه دارند که نواحی یثرب را تاخت کنند. بنابرآن ، آن حضرت ابوسلمةبن عبداﷲ مخزومی را با صدوپنجاه کس از مهاجر و انصار بدان جانب فرستاده ، ابوسلمة ولیدبن زهر طائی را دلیل خویش ساخته ، از بیراهه تا حدود قطن که آبی است از آبهای بنی اسد و سه غلام آن قبیله که به رعی اغنام قیام مینمودند اسیر کرد و بنی اسد این خبر شنیده ، از منازل خود بمواضع حصین گریختند و ابوسلمه بدانجا شتافته ، آنچه توانست از شتر و گوسفند بحیطه ٔ تصرف درآورد. رجوع شود به حبط چ 1 صص 119 - 123 امتاع الاسماع مقریزی چ مصر ج 1 ص 34، 61، 97، 113 - 166، 168، 183، 216، 220، 224، 233، 239، 240، 295، 347، 384، 411، 480، 544.
و بلعمی آرد: و سبب غزو احد آن بود که چون قریش را به بدر، آن مصیبت رسید، گفتند: ما نیارامیم تا داد از محمد نستانیم . وبهمه ٔ عرب نامه کردند و کس فرستادند و یاری خواستند. و عکرمةبن ابی جهل و صفوان بن امیه هر دو مهتر قریش بودند و هر دو را به بدر، پدران کشته شده بودند. و آن مردمان که خداوندِ خواسته بودند که اندر آن کاروان بودند که ابوسفیان آورده بود و به شام همی رفتند، همه را گرد کردند و گفتند این لشکر مکه از بهر شما و خواسته ٔ شما میروند و هر یکی چیزی بدهید. ایشان گفتند: ما شما را هیچ ندهیم . ما خود هزینه کنیم و سپاهی دیگر گرد کنیم و داد خویش بستانیم . و یک سال سپاه گرد همی کردند و ابوسفیان را مهتر کردند و هر کسی از عرب که بیامد آن را که مردانه تر بود، بگزیدند. و ابوسفیان تدبير کرد که این بت بزرگ که نام او هبل است و بخانه ٔ کعبه اندرنهاده است ، آن را با خویشتن بیارند تا لشکر عرب از بهر دین جنگ کنند. و مردی شاعر بود و بتن ضعیف ونحیف بود و در همه حربها شعر گفتی و مردمان را بحرب حریص کردی و روز بدر اسیر شده بود و از پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم خواهش کرد و آن حضرت بفرمود تا او را دست بازداشتند، بدان شرط که دیگر شعر نگویداز بهر کافران . ابوسفیان او را بخواند و گفت بمیان عرب بیرون شو و مردمان را بحرب خوان . او گفت : من عیال بسیار دارم و محمد بر من منت کرده است و گردن من آزاد کرده است . صفوان گفت : عیال تو بر من . او بیرون شد و یک سال اندر بادیه همی گشت و خلق را بحرب همی خواند و بسیار خلق او را اجابت کردند و با او به مکه آمدند. ابوسفیان روز اول از شوال ، سپاه بیرون آورد ازمکه و هبل را بر شتری نشاند و بیرون آورد و زن خود را نیز بیرون آورد و او را به بدر پدر کشته بودند. عتبه و عم او شیبه و ام حکیم را که دختر عم او بود، نیز بیرون آورد. و حارث بن هشام ، برادر ابوجهل ، زن خویش را فاطمه بنت مسعود، بیرون آورد. و عمروبن عاص زن خویش را بیرون آورد. پانزده زن بودند که بیرون آمدند و با هر زنی دو سه خادمه بود. و جابربن مطعم ، مهترزاده ٔ مکه بود و عمش را ظفر به روز بدر کشته بودند و پدرش را غلامی بود حبشی ، دلیر بود و به مزراق حرب کردی ، چنانکه حبشه کنند، نام او وحشی . جابر او را بخواندو گفت : محمد، عم مرا کشته است و با او دو عم است ، یکی حمزه و یکی عباس . و اگر از ایشان یکی را بکشی ، آزادی . پس ابوسفیان در مکه سپاه گرد کرد و عرضه داد و سه هزار مرد حربی بود با سلاح تمام از مکه و از عرب وایشان دویست بر اسبان بودند و دیگر بر شتران . و از ایشان هفتصد مرد بودند که زره داشتند برفتند و آهنگ مدینه کردند و همی آمدند تا به در مدینه . و آنجا کوهی است و بالای آن کوه میلی . آنجا فرود آمدند و پیغمبررا صلی اﷲ علیه و سلم خبر آوردند و مردمان بترسیدندو دانستند که بکینه خواستن آمده اند که بر بدر خونهاریخته بودند. عبداﷲبن ابی سلول ، منافق بود و پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم یاران را گرد کرد و مشورت خواست . عبداﷲبن ابی سلول مهتر خزرج بود ودر آن مجلس حاضر بودو گفت : یا رسول اﷲ ما را صواب آن است که اینجا بنشینیم تا ایشان به در شهر آیند و شهر را حصار گیریم و با ایشان حرب کنیم . و ما را زنان و کودکان بسنگ یاری کنند و ایشان بعدد از ما کمتر باشند. چون پیش ایشان شویم که عدد ایشان از ما بیشتر است که از مدینه سه هزار مرد حربی بیرون نیاید و هرگز هیچ سپاهی یاد نداریم بجاهلیت اندر، از تُبَّعان یمن و پیشتر از آن کسی بمدینه نیامده است ، الا که نگونسار باز گشته است . پیغمبر را صلی اﷲ علیه و سلم ، از آن سخن خوش آمد و گفت :من دوش بخواب دیدم که این شمشیر من ریخته شدی و چنان دیدم که دست بر زرهی کردمی و آن زره ، مدینه است که من به مدینه به حصن اندر باشم . و گروهی بودند از مهاجر و انصار که روز بدر حاضر نبودند، چون عثمان بن عفان و دیگران ، گفتند: یا رسول اﷲ نه صواب است . و هرگز بخانه هیچکس اندرننشست که دشمن به در او آمد که نه ذلیل آمد که ما را بیرون بر تا حرب کنیم و یکی روز نماییم ایشان را چون روز بدر. پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم گفت : بسازید تا نماز آدینه بکنیم و بیرون شویم . هفتم ماه شوال بود، مردمان بساختند. و پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم نماز کرد و سلاح پوشید و بکراهیت از خانه بیرون آمد. و اسبی بود او را سمند، نام او مرتجز، بر آن اسب نشست . مردمان چون کراهیت او بدیدند، گفتند: یا رسول اﷲ اگر ترا بیرون شدن کراهیت است ، ما فرمان توکنیم . اگر خواهی بیرون مشو. گفت : چرا پیشتر نگفتید؟اکنون سلاح پوشیدم ، نتوانم بیرون کردن . و اسب براند و برفت و هزار مرد با او برفتند. و بمیان ایشان اندر، یکی اسب بود از آن ِ پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم و یکی از آن ِ کسی که او را ابوبردةبن دینار خواندندی از بنی حارث بود از اوس . و پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم ، عبداﷲبن ام مکتوم را بر مدینه خلیفه کرد و لوای مسلمانان ، مصعب بن عمیر برگرفت از مهاجر. عبداﷲبن ابی سلول بیرون آمد بکراهیت و چون مقدار نیم فرسنگ بشد، بجائی نام آن شوط. عبداﷲ ابی سلول بایستاد و گفت من ندانم که کجا همی شوم ، مردی فرمان بزرگان نبرد و فرمان کودکان کند، با وی نباید رفتن و بر خیره خویشتن را کشتن .و هر کسی بر او گرد آمدند. چون مردم بسیار برو گرد آمدند، گفت : اینک من بازگشتم و هر که سلامت خواهد بازگردد وسیصد کسی با او بازگشتند. و پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم مردی از انصار نام او عبداﷲبن عمرو را بفرمود تا مردمان را بازخواند و گفت : کجا همی روید؟ پیغمبر را صلی اﷲ علیه و سلم دست باز همی دارید و بگفتار این منافق بازگشتید. عبداﷲ گفت : ما دانیم که شمارا حرب نیاید کردن و از دشمن بی حرب بگریزید. هرچند که حیلت کرد، بازنگشتند. پس او برفت و جبرئیل علیه السلام بیامد و پیغمبر را صلی اﷲ علیه و سلم آگاه کرد. قوله تعالی : قالوا لو نَعلم قتالاً لاتبعناکم . (قرآن 167/3). پس فرمود که ما را خدای تعالی بس و برفت . و آنجادو تل است از ریگ برابر یکدیگر و آنجا بجاهلیت اندر، دو تن از جهودان ، از پیران ایشان هر روزی بر آن جایگاه بنشستندی و مردمان را مسئله کردندی و هر که بگذشتندی از وی چیزی خواستندی وآن تل را شیخین خوانند. پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم ، آنجا فرود آمد و وقت نمازدیگر بود و لشکر عرض کرد، هفتصد مرد مبارز بود یکی سوار بود و دیگر پیاده بودند و بعضی بر شتر و ایشان که با سلاح بودند صد زره داشتند و هر کسی که خرد بود از ایشان ، یکی ابوسعید خدری بود و عبداﷲ عمرو و زیدبن خطاب و یزیدبن طاهر و اکبربن عازب . این هر پنج را بازگردانید و سمرةبن جندب از بدر بازگردیده بود، به احد او را نیز بازگردانید. و رافع را که بالا دراز داشت ، دستوری دادش . وسمرةبن جندب گفت : یا رسول اﷲ رافع را دستوری دادی و مرا بازگردانیدی و من هرچند به بالاکوتاهم ، اگر با رافع کشتی گیرم ، او را بیفکنم . پیغمبر صلی اﷲ علیه و آله و سلم او را نیز دستوری داد. وآن شب با سپاه آنجا ببود و مردمان را گفت ما را دلیلی باید که براهی نزدیکتر برد تا هم فردا حرب کنیم وکوه بگیریم و پس پشت کنیم . و دلیلی بیاوردند نام اوابوخثیمه از بنی حارث و پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم ، چون بنزدیک روز ببود، نماز بامداد بکرد و برنشست . روزهشتم بود از شوال و برفت . و آن دلیل او را از راه برتافت و سوی زمینها و جایهای بنی حارث بگذشت . و مردی از انصار هم به پهلوی پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم ، میگذشت واسب آن حضرت دنب میجنبانید و سر دنب اسب ، شمشیرآن مرد را بدرآورد و آن شمشیر از نیام بیرون کشید. پیغمبر صلی اﷲ علیه و آله و سلم گفت : شمشیر با نیام کن که من چنان گمان همی برم که بسیار شمشیرها از نیام بیرون آید. پس آن دلیل ، او را بزمین مردی بگذرانید، نام او رافعبن قبطی از بنی حارثه و نابینا بود و منافق و مشتی خاک برگرفت و در روی پیغمبر صلی اﷲ علیه و آله و سلم ، انداخت و گفت اگر پیغمبر خدایی ، حلالت نکنم که بر زمین من بگذری . یک مرد از انصار، نام او سعیدبن سعید از بنی عبدالاشهل ، کمانی بدست داشت و بر سرآن مرد زد وسرش بشکست و خواستند که بکشندش . فرمود که مکشیدش که این مسکین ، هم بچشم سر نابینا است و هم بچشم دل . پس چون آفتاب برآمد و آن راه رفته بود، بکوه احد برسید و سپاه آنجا به پای کرد برابر قریش و کوه را پس پشت کرد تا از پس نتوانند آمدن . و او را سپاه اندکی بود و دشمن بسیار و پیش و پس او ببستند و سپاه تعبیه کردند وصف کشیدند. و ابوسفیان اندرآمد و برمیمنه خالدبن ولید بر پای کرد با پانصد مرد و بر میسره عکرمةبن ابی جهل . با هم چندان سپاه به پای کرد و لوای قریش همه با بنی عبدالدار بود. ابوسفیان ایشان راگفت : این کار حرب بر لوا بسته است و هر که را لوا برپای بود، سپاه برپای بود و من ایدون شنیدم که شما روز بدر، لوا بیفکندید تا سپاه هزیمة شد. اگر امروز نیز همچنین خواهید کرد، بازدهید تا کسی دیگر را دهیم .گفتند: مامیراث خویش بکسی دیگر ندهیم و لیکن امروز چنان مردی نماییم که هرگز ننموده باشیم . و بمیان ایشان مردی بود دلیر، نام او طلحةبن عثمان بن عبدالدار، او را دادند. و صف راست کردند. ابوسفیان بفرمود که آن شتر که هبل برو بود، پیش صف اندرآوردند و زنان را فرمود تا از پس آن ایستادند. و مردمان را میگفت اگر از پس دین حرب نکنید، از بهر خونهائی که اندر بدر ریخته و از بهر عورتان حرب کنید. و پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم ، صفها راست کرد و زبیربن عوام را با صد مرد برابر خالدبن الولید برپای کرد و لوای او مصعب بن عمیرداشت . او را پیش صف اندرآورد و کوه را پس پشت گرفت .و بمیان کوه اندر یکی دره بود که از لشکر گاه کافران ، آنجا راه بود که از پس پشت مسلمانان اندرآمدندی . پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم پنجاه تیرانداز از انصار بر سر دره فرستاد و مردی بود نام او عبداﷲ از بنی عمروبن عوف بر ایشان مهتر کرد و با ایشان گفت که اگر دشمن روی بشما نهد و ازین دره بیرون آید، شما بتیر بازدارید و اگر ظفر ما را بود یا بر ما بود، شما از اینجا مجنبید تا من سوی شما نیایم . که خدای تعالی مرا نصرت وعده کرده است . و هر دو صفها راست کردند. و پیغمبر صلی اﷲ علیه و آله و سلم دو زره بپوشید و دو شمشیرحمایل کرد، یکی ذوالفقار و دیگری مخذم . و هر دو لشکر، روی بروی آوردند، ابوسفیان مردی را بفرستاد تا برابر لشکر مسلمانان بایستاد و بانگ کرد که ای مردمان مدینه ، ابوسفیان چنین همی گوید که این محمد آن ِ ماست وما آن ِ اوییم . ما را با او حرب است و خون و ما را با شما حرب نیست و شما همسایگان مائید از قدیم باز، از این مرد جدا شوید و به مدینه بازگردید بسلامت و مارا با محمد ومردمان مکه رها کنید. پس مسلمانان ، ابوسفیان و رسولش را لعنت کردند و گفتند: ای سگ پلید برو و ابوسفیان و قریش را بگوی که تا خون ما جمله نریزید، شما روی محمد نبینید. مرد بازگشت و همچنین بگفت .از مردمان مدینه مردی بود و او مهتر بود از قبیله اوس و او مسلمان شده بود و او را عبداﷲ راهب خواندندی و پیغمبر علیه الصلوة و السلم را آزرده بود و مرتد شده بود و به مکه رفته بود و پنجاه مرد از جوانان بفریفت تا مرتد شدند و به مکه شد و آن حضرت او را نام فاسق کرده بود و او به مکه همی بود بایاران . پس چون سپاه از مکه بیرون آمد، او نیز بیرون آمد و همه راه ابوسفیان را میگفت چندان بس که این سپاه روی بروی نهند و مردمان مدینه مرا ببینند، همه اوس و خزرج سوی من آیند. پس چون صف راست کردند، ابوسفیان او را گفت : پیش شو و اهل مدینه را بخوان . و او پیش صف شد و گفت ای مردمان منم که از مدینه برفتم و باز بشما آمدم . مسلمانان گفتند: لعنت بر تو باد. امید میداریم که بپای خود بگور آمدی . او در پیش صف خجل شد و از آنجا برگشت . پس پیغمبر صلی اﷲ علیه و آله وسلم ، زبیربن عوام را گفت : بسم اﷲ حمله کن . و خالد را بنخستین حمله روی بگردانید. و پیغمبر علیه الصلوة و السلام ، تکبیر کردو همه مسلمانان تکبیر کردند. و ابوسفیان با هزارمردپیش او بازآمد و او را بازگردانیدند و بجای خویش بازآورد. و طلحه که لوای مشرکان داشت پیش امیرالمؤمنین علی آمد و شمشیر بجنبانید و گفت : شما ایدون همی گوئید که کشتگان ما ببهشت اند و آن ِ شما بدوزخ . امروز با من بیرون آی تا تو مرا بشمشیر خویش بدوزخ فرستی یامن بشمشیر خویش ترا ببهشت فرستم . علی علیه السلام گفت : من ترا بدوزخ فرستم . و بحرب آمد. علی او را شمشیری زد بر پای و پایش بیفتاد و او را بیفکند و لوای مشرکان بیفتاد. و مردی از بنی عبدالدار بجست و لوا برگرفت و به پای کرد و علی را گفت یا ابن عم ، زینهار. علی از او بازگشت و گفت : دوزخ بتو ارزانی ندارم که مقدار تو چندان نیست که دوزخ ترا ارزانی بود. پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم بشنید و تبسم کرد و امیرالمؤمنین بصف بازگشت . پس پیغمبر علیه الصلوة و السلام ، گفت : جمله حمله کنید. زبیربن عوام حمله کرد بر خالدبن ولید و مقداد بر عکرمه و همه سپاه مسلمانان حمله کردند بر قریش و بنخستین حمله قریش هزیمت شدند و آن شتر که هبل بر او بود بیفتاد و هبل از شتر نگونسار شد و ابوسفیان هزیمت شد و زنان که از پس لشکر بودند، نتوانستند دویدن ، خویشتن به اسیری بنهادند و شلوار بر پایها برکشیدند و بر سر کوه شدند که آنجایگه باشند تا حرب بازنشیند و ایشان را اسیر کنند. و عمر گفت من هند را دیدم شلوار برکشیده و بر کوه میشد. پای آورنجن سیمین داشت و هند بگونه سیاه چرده بود. پس مسلمانان بشدند و دست از کشتن بازگرفتند چنانکه خدای عز وجل گفت : ولقدصَدَقکُم اﷲ وعده اذتَحسُونهم باذنه ، (قرآن 152/3).و مسلمانان کافران را همی کشتند و غنیمت میگرفتند وآن پنجاه مرد تیرانداز که رسول صلی اﷲ علیه سلم ، برسر دره موکل کرده بود، چون بدیدند، گفتند: دشمن هزیمت شد و مسلمانان غنیمت میگیرند و ما چیزی نداریم ، ما نیز بشویم بغنیمت برگرفتن . آن مهتر، ایشان را گفت که شما فرمان پیغمبر دست بازمدارید و هم آنجا بایستید. آنگه خلاف کردند. گروهی گفتند: برویم . پس سی تن ازپس غنیمت شدند و بیست تن آنجا بماندند. و خالدبن الولید بر پهلوی کوه شد، با دویست مرد سوی آن بیست مردشدند و همه بر جای بکشتند و به دره بیرون آمدند از پس پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم و شمشیر درنهادند و مسلمانان را می کشتند. و سواری بازگشت و ابوسفیان را گفت : ابوسفیان قریش را بازگردانید و حرب را دیگر باره اندرگرفتند و پس و پیش شمشیر درنهادند بکشتن مسلمانان . و لوای مسلمانان افتاده بود. چون بازگشتند، یکی سیاه حبشی بود نام او صوأب ، بجست و لوا برگرفت و بر پای کرد و مسلمانان بدیدند. شگفت داشتند، نگاه کردند خالدبن الولید را دیدند از پس درآمده و شمشیر درنهاده . و مسلمانان را میکشت و لشکر مسلمانان هزیمت میشد وکافران غلبه میکردند و گرد مسلمانان اندرگرفتند. و پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم بر جای ایستاد و بازنگشت وخلق را میخواند و کس اجابت نکرد. چنانکه خدای تعالی گفت : حتی اذا فَشلتم و تنازعتم فی الأمر. (قرآن 152/3). پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم ، از جای نجنبید و مردمان را بر حرب حریص میکرد. و ابوبکر و عمر را هر دو جراحت رسید و بازگشتند و عثمان با دو تن از انصار بگریخت و در پس کوه پنهان شد. و علی علیه السلام اندر پیش حرب بود وکارزار میکرد. و شمشیری که داشت بر سر کافری زد و کافر بسپر بگرفت و خود داشت از آهن قوی و شمشیر بشکست . امیرالمؤمنین علی علیه السلام ، بازگشت و گفت : یا رسول اﷲ، حرب همی کردم و شمشیر من بشکست و شمشیر ندارم و بی شمشیر حرب نتوانم کردن . پیغمبر صلی اﷲعلیه و سلم زود ذوالفقار به علی داد و گفت : خذها یاعلی . و پنداشت که علی نستاند و نزند. علی ذوالفقار بگرفت و بحرب اندرشد. پیغمبر صلی اﷲ علیه ، او را دیددلیر و به کارآمده ، ذوالفقار از راست و چپ و پیش و پس میزد و میکشت . و پیغمبر صلوات اﷲ علیه گفت : لافتی الاّ علی لاسیف الاّ ذوالفقار. پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم با ده تن از انصار مانده بود و دیگران بهزیمت شده بودند. پس پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم ، شمشیری دیگر از نیام برکشید و گفت : من یأخذ بحقه ؛ این شمشیر که از من میستاند بحق او. مردی از انصار ایستاده بود، نام او سماک بن خرشه از بنی ساعد و کنیت او ابودجانه ، گفت : یا رسول اﷲ، حق این شمشیر چیست ؟ گفت : آنکه بدین شمشیر حرب کنی و از پیش کافر برنگردی تا کشته شوی . ابودجانه گفت : من بستانم . دست فراز کرد و آن شمشیر بگرفت . و او را عصابه ای بود سرخ ، چون حرب کردی آن را به پیشانی بستی . پس آن عصابه بربست و شمشیر را بجنبانیدو از پیش صف بخرامید. پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم ، گفت : خدای عز وجل خرامیدن دشمن دارد، الا درین محل . پس حرب درگرفت و از مشرکان بسیار بکشت و مشرکان بدو گردآمدند و هفتاد جای بر تن او جراحت کردند و او را بکشتند. پس مشرکان غلبه کردند و ابوسفیان ایشان را تحریض همی کرد و همه زنان از سر کوه بزیر آمدند و از پس مشرکان ایستادند ودف میزدند و نشاط و شادی همی کردند. و هند مادر معاویه ، پای میکوفت . پس چون مشرکان غلبه کردند، مسلمانان سه گروه شدند و گروهی در کوه پنهان شدند. و هند به راه اندر، وحشی را گرفته بود که اگر حمزه یا عباس را بکشی ، هرچه بر تن ما، خواسته است ، ترا بدهیم و بر تن او بسیار زر و سیم بود. چون بحرب اندر، از کوه فرود آمدند، زنان بجملگی و باز از هردو جانب حرب اندر پیوست . هند وحشی را طلب کرد و همه پیرایه از تن خویش باز کرد و بر یک جای ببست و گفت :اینک من وعده ٔ خود راست کردم ، اکنون وعده ٔ تو مانده است . حمزه را بکش و بیا و بستان . وحشی حربه برگرفت و به طلب حمزه بیرون شد. چون بحربگاه شد، حمزه را دید که با مردی از مشرکان حرب میکرد، نام سباع بن عبدالعزی و او را مادری بود رأی نام . او را گفت : ای پسرک راه حمله نگاه دار. حمزه چون بشنید حمله برد و او را ضربتی زد و بکشت . چون بازگشت ، وحشی در راه ، از پس سنگی پنهان شده بود چون حمزه را بدید، حربه را بیانداخت و بر زهار حمزه فروشد. حمزه آهنگ وحشی کرد. چون لختی بایستاد، سست شد و بیفتاد. وحشی فراز شد و حربه از وی بکشید و دیگر بزد و حمزه را بکشت و بازگشت و پیش هند شد و پیرایه از وی بستد و بلشکرگاه بازشد ازحربگاه که او را کسی دیگر بکار نبود. و مصعب بن عمیرپیش پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم ایستاده بود. تیری برو آمد و کشته شد و لوای پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم بیفتاد و بر سر آن حضرت آمد. وعتبةبن ابی وقاص برادر سعدبن ابی وقاص سنگی بر پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم انداخت و بر لب مبارکش آمد و دندان پیشینش بشکست و خون بمحاسن مبارکش فرود آمد و جسم منورش پرخون شد. لعن اﷲ علی ضاربه . مردی دیگر از مشرکان نام او عبداﷲبن عقیه (؟) پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم بدان جراحت مشغول بودکه آن ملعون شمشیر بر پهلوی راست پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم زد و نبرید و آن حضرت از اسب بیفتاد. از گرانی زره و خون بسیار که از وی رفته بود، نتوانست برخاستن . ابن قبیصه (؟) علیه اللعنه ۞ ، پنداشت که آن حضرت را کشت . اسب آن حضرت را بگرفت و بانگ کرد که محمد را کشتم هر که آواز او بشنیداز مؤمنان ، آنکه زنده بود بدست و پای بمرد و آنکه جراحت داشت ، بمرگ نزدیک شد. و آن ده مرد که گرد پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم ایستاده بودند، همه بپراکندند و امیرالمؤمنین علی همچنان به حربگاه اندر، حرب همی کرد و از پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم ، آگاهی نداشت . وآن حضرت بر پهلوی افتاده بود و نتوانست خاستن و تنها بمانده بود و کس با او نمانده . حیلت کرد و بازنشست . و بر پای خاست و باز بر زمین نشست و مردی از آن کسان که با پیغمبر (ص ) بود، چون او را بیفکندند و مردمان بهزیمت می شدند، او میرفت تا لشکرگاه مسلمانان و سعدبن ابی وقاص را دید، گفت : برو که برادرت پیغمبر را صلی اﷲ علیه و سلم ، کشت . گفت : به چه جایگاه ؟ گفت : فلان جایگاه . سعد بیامد و برادر را همی جست تا بکشد، نیافت و بمیان کشتگان اندر همی گشت . آن حضرت را دید، روی منور او خون آلود شده بود. سعد او را نشناخت و آن دو زره چنان برو کرده بود که نتوانست برخاستن . همچنان نشسته بانگ همی کرد که یا معشرالمسلمین منم پیغمبرخدای . سعد آواز او را بشناخت ، فراز آمد و او را دیدنشسته و روی مبارکش خون آلود شده و با او کس نبود جزدو تن ، قتادةبن نعمان و سهل بن حنیفه . سعد دست و پای پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم بوسه داد. فرمود: یا سعد چه امید میداری بقومی که پیغمبر خدای را روی پرخون کنند. و درین حدیث بود که تیری بیامد بر چشم قتادةبن النعمان و یک چشم او برکند و به روی او فروافتاد. قتاده بنشست و آن چشم خویش بر دست گرفت . پیغمبر صلی اﷲعلیه و سلم ، بدست مبارک خویش آن چشم قتاده باز جای نهاده بود، باد به وی دمید، چشم وی درست شد بهتر از آنکه اول بود. سعد برفت و با او تیر و کمان بود و چون سعد هیچ تیراندازی در حجاز نبود. پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم ، گفت : یا سعد از من جدا مشو. گفت : یا رسول اﷲ، برادر را طلب میکنم . فرمود: که در پیش من بنشین و دشمنان را از من بتیر بازدار. آنگه سعد به زانو بنشست و جعبه فروریخت و بهر تیری که می انداخت ، کافری را می کشت . و پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم تیر از زمین برمیداشت و به سعد میداد. به هر تیری که به سعد دادی ، گفتی : ارم یا سعد فداک ابی و امی ؛ تیر بینداز ای سعدکه مادر و پدرم فدای تو باد. و هرگز پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم این سخن کس را نگفت مگر سعد را. و سعد تیر می انداخت تا مشرکان از پیش آن حضرت دور کرد. هند با زنان بایستاد و از مسلمانان ، هر که را کشته یافتند، گوش و بینی ببریدند. و هند بدست خویش گوش و بینی وزبان حمزه رضی اﷲ عنه ببرید و شکمش بشکافت و جگرش بیرون آورد و بدهان اندرنهاد و بخائید از خشم و کین که داشت . نتوانست که فروبرد باز بیرون آورد و بینداخت و از آن روز باز، او را آکلةالاکباد خواندندی . و ابی بن خلف بر دست راست لشکر میگذشت و پیغمبر را صلی اﷲ علیه و سلم درمیان آن کشته گاه می جست و ابی هر روز پیغمبر را صلی اﷲ علیه و سلم به مکه گفتی که جمازه می پرورم تا ترا بگیرم و بکشم . و پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم فرمودی : من ترا بکشم . و روز بدر ابی به مکه بود و برادرش امیه بیامد و کشته شد و روز احد، ابی لعنه اﷲ بیامد و آن حضرت را میجست ، بیافت اندر آن وقت که سعدبن ابی وقاص تیر می انداخت . سعد خواست که تیر بیندازد و او را بکشد. پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم گفت : مینداز تا فراز آید. ابی فراز آمد ونیزه بر آن حضرت راست کرد و گفت : یا محمد که برهاند ترا از من ؟ گفت : خدای برهاند مرا از تو و ترا از من نرهاند و بر پای خاست و حارث بن جبیر پیش او ایستاده بود با حربه و آن حربه از دست وی بگرفت . و ابی سلاح تمام داشت و هیچ گشاده نبودش مگر گردن . پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم ، آن حربه برگردنش زد و بسر حربه گردنش را زخم کرد. و لختی بر اسب بخروشید از درد آن و بازگشت خروشان بلشکرگاه و بانگ همی کرد که ای قوم محمد مرا بدست خویش کشت . ایشان گفتند: باک مدار که چندان جراحت نیست که ترا بیم مرگ بود. او گفت : من درد مرگ همی یابم و او مرا گفته بود که من ترا بکشم . وعده ٔ خود راست کرد. پس همچنان خروشان همی بود و چون لشکر کافران بمکه بازگشتند او به راه اندر بمرد، پیش از آنکه به مکه رسید. پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم همچنان برپای ایستاد و مسلمانان رامیدید که بسوی مدینه همی شدند بهزیمت و یک تل بود از ریگ ، آنجا برمی شد. پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم گفت : یا قوم منم پیغمبر خدای عز و جل . ایشان آواز پیغمبر شنیدند، ولی بازنگشتند و استوار نداشتند و با خویشتن گفتند: پیغمبر خدای را کشتند. چنانکه خدای تعالی فرمود: اذ تصعدون ولا تلون علی احد و الرسول یدعوکم فی اخریکم . (قرآن 153/3). و مردی از انصار بود نام او انس بن نضر و از مدینه آنگاه بیرون نیامده بود و چون خبر هزیمت شنید، سلاح برگرفت و بلشکرگاه آمد. ابوبکر و عمر و طلحه و زبیر، هر چهار را دید با جراحت اندر پس سنگی خفته بودند و روز گرم شده بود. ایشان را گفت : شما اینجا چه میکنید. گفتند: یا انس پیغمبر را صلی اﷲ علیه و سلم کشتند. گفت : شما از پس او زندگانی را چه کنید؟ چرا پیش حرب اندرنشوید و حرب نکنید و پس پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم نمیرید؟ و اندرگذشت و علی را علیه السلام تنها دید که حرب همی کرد. و انس علی را گفت : پیغمبر خدای را صلی اﷲ علیه و سلم کشتند. و گفت :اکنون که او را کشتند، ما را از پس او زندگانی بکارنیست . و انس حرب همی کرد تا کشته شد. پیغمبر صلی اﷲعلیه و سلم همچنان ایستاده بود وروی در روی یاران همی مالید و میگریست . پس عمر(؟) ۞ را دید که اندر میان کشتگان همی گشت و عباس بن عبدالمطلب با او بود و پیغمبر را صلی اﷲ علیه و سلم همی جستند. آن حضرت ایشان را بشناخت و عباس او را نمی شناخت که روی مبارکش خون آلود بود. و پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم آواز داد که یا عم . عباس جواب داد و گفت : لبیک یا رسول اﷲ. و آن حضرت را به آواز بشناخت . چون بیامد و آن حضرت را بدید بدان حال ، بگریست و بر روی و دست و پایش بوسه داد و گفت : یا رسول اﷲ مردمان چنان پنداشتند که پیغمبر خدای نمانده است و اگر بدانند که زنده است همه جمع شوند بر تو و گرد آیند که هنوز بیشتر زنده اند. پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم مرعباس را گفت : یا عم ، تو آواز ده . وعباس را آوازی بود بلند و بکوه احد برشد و بانگ کرد و گفت : ای مسلمانان غم مدارید که پیغمبر خدای زنده است . چون آواز عباس بشنیدند، همه زنده شدند و هر کسی از پس سنگی و کوهی بیرون آمدند و برهنه و عریان همه روی به عباس نهادند و بر پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم گرد آمدند. و علی علیه السلام هنوز در حرب بود، چون آواز عباس بشنید بازگشت و نزد پیغمبر صلی اﷲ علیه و آله و سلم آمد. چون آن حضرت را بدان حال دید، بجوش آمد و سخت تافته شد و بشتاب برفت تا آب آورد و آب نزدیک بود و سپر خویش پرآب کرد و بیاورد و گفت : یا رسول اﷲ، خون ازروی مبارک فروشوی تا اصحاب ترا بشناسند. آنگاه پیغمبر صلی اﷲ علیه و آله وسلم روی مبارک خویش را از خون بشست و علی علیه السلام لوا را دید پیش پیغمبر صلی اﷲ علیه و آله و سلم افتاده ، برگرفت و برپای کرد و تکبیر گفت . چون مسلمانان تکبیر علی بشنیدند و لوا را دیدند، همه را یقین شد که آن حضرت زنده است و هر کسی روی به لوا آوردند و مردی صد بیش گرد آمدند از مسلمانان مجروح گشته ، از شادی زندگانی پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم ، حرکت کردند و همه گرد آمدند وابوبکر و طلحه و عمر و زبیر، از پس کوه بیامدند نزد آن حضرت و همه مجروح بودند. و مشرکان بانگ عباس بشنیدند، همه سست شدند و دست از حرب بازداشتند و بر ابوسفیان گرد آمدند و گفتند: ما را عبداﷲ قبیصة گفت که من محمد را کشتم و عباس بانگ همی کند که زنده است . ابوسفیان گفت : عباس راست همی گوید. و خبر کشتن پیغمبر صلی اﷲ علیه و آله و سلم و هزیمت شدن مسلمانان ، به مدینه شد و خلق مدینه نیز بیرون آمدند و دستارها از سرافکنده و سربرهنه . پس ایشان را خبر آمد که پیغمبر صلی اﷲ علیه و آله و سلم زنده است و فاطمه گریان بیرون آمده بود و زنی نیز با فاطمه بیرون آمده بود، این زن گفت : یا فاطمه ، یا بنت رسول اﷲ، بازگرد تا من بروم ترا خبر آورم که اگر پیغمبر صلی اﷲ علیه وآله و سلم و علی علیه السلام ، ترا بدین حال ببینند، اندوهناک شوند. تو آنجا باش تا من آنجا روم و آن حضرت را بچشم خود ببینم و ترا خبر آورم . فاطمه هم آنجا بنشست و آن زن برفت و او را پسر و پدر و برادران هر سه بود. بلشکرگاه آمد یکی را کشته دید افکنده ، فراز شد و او را بدید، برادرش بود. روی بگردانید و گفت : حرام است چشم من بر تو تا روی پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم نبینم . پس پدر را دید. همچنان برفت تا نزد لوای پیغمبر صلی اﷲ علیه و آله و سلم ، فراز شد و او را دید ایستاده و علی علیه السلام ایستاده بود و لوا در دست گرفته . آن زن خرم شد و بازگشت نزد فاطمه و او را خبر داد و به مدینه بازگردانید. آنگه نزد کشتگان خویش آمد و بنشست و همی گریست . پس چون ابوسفیان آواز عباس بشنید و بر سر کوه آمد و لوای پیغمبر را علیه الصلوة و السلام بدید بر پای ایستاده و مسلمانان برو گرد آمده ، کس را نشناخت ، که کوه دور بود. بانگ کرد و گفت : یا محمد آن حضرت پاسخ نداد. دیگر بانگ کرد و گفت : یا ابن ابی قحافه ، پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم فرمود که پاسخ مدهید. دیگر بار گفت : یا عمر یا عثمان . کسی پاسخ نداد. گفت : کشته گشتند. عمر را صبر نماند و گفت : ای دشمن خدای محمد زنده است و آواز می شنود. و مسلمانان ازو بترسیدند چون بر سر کوه آمد، غمگین شدند چنانکه خدای تعالی گفت : فاثابکم غماً بغم . (قرآن 153/3). یکی غم هزیمت و یکی غم ابوسفیان که بر سر کوه آمد و ایشان بترسیدند از آنکه دیگر بار حرب اندرگیرد. پس ابوسفیان گفت : اُعل هُبل . پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم ، عمر را گفت : جوابش ده که اﷲ اعلی و اجل ؛ خدای بزرگتر است و تواناتر. و برمیان کوه خواست که برسنگی نشیند، طلحة آن حضرت را مدد کرد تا بر سنگ نشست . و او را گفت : وجبت لَک الجنة؛ یعنی بهشت ترا واجب شد. آنگه ابوسفیان چون پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم را بدید، گفت : یوماً بیوم ؛ روزی بروزی ، روز بدر شما را و روز احد ما را. پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم جواب فرمود: لاسواءَ، قتلیکم فی النار و قتلانا فی الجنة؛ گفت : این راست نیاید، هرکه روز بدر از شما کشته شد بدوزخ اندرند و هر که روز احد از ما کشته شد، ببهشت اندر. و مردی از انصار نام او حنظله ، با لشکر نیامده بود. چون خبر آمد که پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم ، کشته شد، شمشیر برگرفت و بیامد بلشکرگاه مسلمانان . پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم را دید نشسته بر سنگی . و ابوسفیان میگفت : یا ابن ابی کبشه ۞ ، یا ابن ابی قحافه یا ابن الخطاب اَلا و ان َّ الایام دول و الحرب یبدل و یوم بیوم .حنظله شمشیر برگرفت وبر سر کوه شد. ابوسفیان با مردی ایستاده بود نام او شدادبن الاسود، حنظله شمشیر بر بالا برد تا بزند، شدادبن الاسود شمشیری بر حنظله زد واز سر کوه فروغلطانید و وفات کرد. ابوسفیان بانگ زدکه یومابیوم و حنظلة بحنظلة. و پسر ابوسفیان که روز بدر کشته شده بود نامش حنظله بود یعنی این حنظله بدان حنظله بدل است . عمر گفت : لاسواء قتلانا فی الجنة وقتلاکم فی النار. پس عمر با جماعتی از مهاجرین که برکوه بودند با سلاح ، ابوسفیان را از آنجا فروکردند و پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم بر حنظله بگریست و فرمود فریشتگان گرد آمده اند و از میان همه کس حنظله می شویند.چون باز به مدینه شدند، همانگه مر زن حنظله را بپرسیدند که او را چه سخن بود. گفت : او با من خفته بود وغسل جنابت بر وی واجب بود. چون آواز بشنید، شمشیر برکشید و بیرون دوید. پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم ، او راغسیل الملایکه نام کرد. پس یاران را همه بخواند و عثمان را ندید. فرمود: که او را به میان کشتگان بجوئید،اگر او زنده بودی سوی من آمدی ، بجستند و نیافتند. پیغمبر صلی اﷲ علیه وسلم ، تافته شد از بهر او و عثمان با دو تن از انصار بود یکی را نام عقبه و یکی را سعید از بنی نجار. چون سپاه مسلمانان بازگشتند، ایشان نیز بازگشتند. و از پس کوه احد اندرشدند و راه مدینه گم کردند. چون پیغمبر صلی اﷲ علیه به مدینه رسید ایشان بعد از سه روز به مدینه رسیدند. پیغمبر علیه الصلوة و السلام چون ایشان را بدید، گفت : سخت پنهان شده بودید. و ابوسفیان چون ازکوه فروآمد، حرب را دست بازداشته بودند و مشرکان به لشکرگاه خویش بازشده بودند وابوسفیان یکی نیزه بدست داشت و بمیان کشتگان اندر همی گشت تا بنگرد که از مسلمانان که کشته شده است . حمزه را دید افتاده ، او را بشناخت و بن نیزه در دهانش زد و گفت بچش آنچه کردی . حبشی مهتر حبشیان برو بگذشت و ابوسفیان را دید که همچنان می کرد. گفت : ای مردمان بنگرید تا مهتر قریش چه میکند با پسر عم خویش . ابوسفیان آن نیزه او را بخشید و گفت خطا کردم . تو این معنی بر من پوشیده دار و مشرکان بلشکرگاه خویش شدند که شب آنجا بباشند و فردا حرب کنند. چون وقت نماز پسین بود، خدای تعالی فرشتگان را از آسمان فرستاد و بیم وسهم اندر دل مشرکان افکند و فرشتگان هرگز حرب نکردند مگر به روز بدر. پس کافران بوقت آفتاب زرد، لشکر برگرفتند و برفتند. و مسلمانان عجب داشتند که چرا لشکربرداشتند گفتند: همانا به مدینه میشوند تا غارت کنند. پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم گفت : اگر به مدینه شوندوغارت کنند تا موی بر تن من می جنبد با ایشان خواهم زدن . پس امیرالمؤمنین علی علیه السلام را گفت : بر سر کوه شو و بنگر که اگر بر اسبان مینشینند، بدان که بمدینه می شوند، علی علیه السلام بر سر کوه شد و بنگریست ایشان بر شتر نشسته بودند و اسبان بدست گرفته ، براه مکه میشدند. آنگاه علی علیه السلام از کوه تکبیر کرد وفرود آمد. ابوسفیان بازگشت که این چه تکبیر است . نباید که بر ما کاری آید، اکنون آراسته باشید. و پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم آن شب آنجا ببود و به مدینه بازنگشت . چون روز ببود، گرد کشتگان برگشت تا ببیند که کشته شده است . حمزه را دید بدان حال کشته و افتاده ، گفت اگر از بهر صفیه خواهرش نیستی که طاقت ندارد، حمزه را بگور نکردمی تا مرغانش بخوردندی تا روز قیامت خدای او را از شکم مرغان حشر کردی . پس بفرمود که کشتگان گرد کنید و بگور کنید. پیغمبر علیه الصلوة والسلام گفت : اگر خدای تعالی مرا روزی ظفر دهد بر ایشان ، بجای هر یکی را دو گوش و بینی ببرم و همه ٔ مسلمانان گفتند: چنین کنیم . خدای تعالی آیه فرستاد: و ان عاقبتم فعاقبوا بمثل ما عوقبتم به . (قرآن 126/16). پس مردمان مدینه بیرون آمدند و هر کسی بر کشتگان خویش شدند و بانگ و زاری برخاست و خواستند که کشتگان خویش برگیرند و به مدینه بازبرند. پیغمبر علیه السلام فرمود که همه را اینجا بگور کنید تاهم از اینجاشان حشر کنند. همچنین با خون بگور فروکنید که روز حشر چون نزدیک خدای تعالی روند، خون از ایشان میرود، همچنان کردند. پیغمبرعلیه السلام بر ایشان نماز کرد و بر حمزه هفتاد تکبیرکرد زیرا که تخت حمزه را پیش نهادند و بر آن کشتگان دیگر چهار تکبیر کردند. و صفیه خواهر حمزه بیرون آمد از مدینه که حمزه را ببیند. پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم پسرش را بفرستاد که او را بازگردان و او از مهتران زنان بنی هاشم بود و پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم نخواست که حمزه را بچنان حال ببیند. او مر پسر را گفت : خواهم که چنان ببینم تا دلم بسوزد و بر آن حال صبر کنم و خدای تعالی مزد صابران بمن دهد. پس پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم ، دستوری دادش تا بیامد و حمزه را بدید و بر وی نماز کرد و پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم شب یکشنبه بلشکرگاه آمد وروز یکشنبه بایستاد تا کشتگان بگور کردند. پس به مدینه آمد. عبداﷲبن ابی سلول گفت : لو اطاعونا ماقتلوا؛ اگر فرمان من کردندی کشته نشدندی . خدای تعالی گفت : قُل فادرٔوا عن انفسکم الموت ان کنتم صادقین . (قرآن 168/3)؛ فرمود که بگو شما مرگ از خویشتن بازدارید، اگر راست میگوئید. و مردی بود به مدینه اندر، عرب ، همه روز نماز کردی و قرآن خواندی و پیغمبرعلیه السلام گفت : این از اهل دوزخ است . پس روز احد بیرون آمد و حرب کرد و هشت کس از مشرکان بکشت و جراحت کردندش . برگرفتند و به مدینه بازبردندش . چون مردمان بازآمدند او را گفتند: چه نیکو کاری کردی . گفت : از بهر آن کردم تا حسب و نسب من بدانند که من از مردمان بزرگم . روزی چند برآمد، تیری برگرفت با پیکان و بگلوفروبرد و خویشتن بکشت . مردمان گفتند: ما گواهی دهیم که پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم رسول خداست بحق . خدای عز و جل در قصه ٔ او آیت فرستاد و پیغمبر صلی اﷲ علیه وسلم چون به مدینه باز همی آمد به راه اندر، حمنه بنت جحش بیرون آمده بود و حمزه خال وی بود و برادرش عبداﷲبن جحش کشته بودند و شوهرش را نیز کشته بودند. مردمان خبر کشتن حمزه آوردند. گفت : اناﷲ و انا الیه راجعون . خدای او را بیامرزاد. پس خبر برادرش بگفتند و همچنین گفت . پس خبر شوهر بشنید. بانگ کرد و بخروشید.پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم گفت : سبحان اﷲ، دیدید که پیش زن گرامی تر از شوی نیست . و روز یکشنبه به مدینه اندرآمد و خدای عز و جل آیه فرستاد: ان الذّین تولَوامنکم یوم التقی الجمعان . (قرآن 155/3). و پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم را خبر آمد که ابوسفیان دو منزل بشد و ایستادند و قریش بر او گرد آمدند و گفتند بازگردیم و به مدینه شویم و غارت کنیم . پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم منادی کرد و گفت : بیرون شوید از پس دشمن فردا و هر که به احد نبوده است ، نخواهم که بیرون آید و آن همه با جراحت بودند، گفتند: چگونه کنیم . پیغمبر صلی اﷲعلیه و سلم گفت : جز آنان که با من بودند. از بهر آن تا عبداﷲ سلول بیرون نیاید و بشتافت تا خبر به ابوسفیان رسد که بدانند که ضعیف نشده اند. و خدای تعالی گفت : اِن ْ یَمْسَسْکم قَرح ٌ فَقَد مَس القوم قَرح ٌ مثله . (قرآن 140/3)؛ اگر شما را جراحت است . ایشان را نیز جراحت است و بدیگر آیه گفت : اِن تکونوا تألمون َ فانهم یألمون کما تألمون . (قرآن 104/4)؛ اگر شما راجراحت درد میکند ایشان را نیز درد میکند، و شما را از خدای امید آمرزش است و بهشت تعالی و ایشان را نیست . و دیگر روز دوشنبه ، پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم بیرون شد از مدینه . ایشان را بستود و گفت : الذین َ استجابوا ﷲ والرّسول مِن بعد ما اصابهم القرح . (قرآن 172/3). پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم برفت و بمنزل شد برابر اُحد، برهشت میل ، نام او جمراالاسود و سه روزه راه مردمان از بنی خزاعه بیرون آمده بودند بحاجتی از مکه و روز حرب او به مدینه اندرآمد و لیکن مسلمان نبود و غم آمدش که پیغمبر را صلی اﷲ علیه و سلم مصیبت رسید زیراکه بنی خزاعه اندر سوگند او بودند. و همیشه مسلمانان بنی خزاعه و کافران ایشان را دل با پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم راست بود و یکی بودند. پس این مرد بیرون آمدنام او معید و پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم را به حمرأالأسد دید. او را تعزیت کرد و گفت : کجا میشوی از پس دشمن خدای ، سعید ازو درگذشت . دیگر روز بمنزلی رسید، ابوسفیان را دید با قریش که آنجا فرود آمده بودند. او را پرسیدند که خبر محمد چه داری ؟ گفت : محمد از شهربیرون آمده است و خلق از پس او همی آیند و بطلب شماخواهند آمدن . وخواست تا ایشان را بترساند تا بسوی مکه باز گردند. پس مشرکان بترسیدند و روی سوی مکه بازکردند و مردمانی دیدند از عرب از بنی عبدالقیس که به مدینه همی شدند و مهترشان دوست ابوسفیان بود. او را گفت : اگر به مدینه همی شوی ، چون محمد را به راه اندرببینی ، مگوی که قریش بمکه شدند. بگوی که گرد آمده اند و باز خواهند گشتن بحرب شما. آن مرد بیامد و پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم را بگفت که ایشان سوی مدینه آیندبحرب شما. پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم تافته شد و یاران را گفت : چه کنیم ؟ جمله گفتند: حسبنا اﷲ و نعم الوکیل ؛ خدای تعالی ما را بس است و صبر کنیم . پیغمبر علیه الصلوةوالسلام شاد شد و خدای تعالی ایشان را بستود و گفت : الذین قال لهم الناس ان الناس قد جمعوا لکم . (قرآن 173/3). و به مدینه هیچ خانه نبود که بدو تعزیت نبود. یک روز زنان میگذشتند گریان ، پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم گفت : اینان کیند؟ گفتند: زنان انصارند بر کشتگان خود گریه همی کنند. پیغمبر علیه السلام بگریست و گفت : حمزه را کس نیست . زنان نیز از بهر حمزه بگریستند و بعد از آن به هر نوحه بر حمزه بگریستندی و اندر مدینه این رسم بماند. و مردمان اختلاف کردند بکشتگان اُحد که از مسلمانان چند کشته شدند. محمدبن جریر گوید: هفتاد کس کشته شده بود بعدد کافران که در بدر کشته شدند. و مفسران گویند: بتفسیر این آیه : او لَمّا اصابتکم مصیبة قد اصبتم مثلیها. (قرآن 165/3)؛ میگویدهر مصیبت که رسید شما را از احد، ایشان را از بدر دوچندان رسید. پس اکنون بدین آیه واجب کنند که کشتگان احد نیم چندان بدر بودند. چون از بدر هفتاد تن کشته شده بودند، ایدون باید که از احد سی وپنج تن کشته باشند. و محمدبن اسحاق صاحب المغازی همان گفته است ، هفتادتن بودند که به بدر کشته گشتند و هفتاد تن اسیر شدند. و این آیه را تفسیر ایدون است که ایشان هفتاد تن کشتند و هیچ اسیر نگرفتند تا مصیبت ایشان دوچندان شما باشد که مسلمانانید -انتهی .
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۶۰ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۱ ثانیه
عهد قدیم . [ ع َ دِ ق َ ] (اِخ ) کتب و اسفار مقدسی که پیش از مسیح نوشته شده است . (از اقرب الموارد). عهد عتیق . رجوع به عهد عتیق شود.
عهد نبشتن . [ ع َ ن ِ ب ِ ت َ ] (مص مرکب ) عهد نوشتن . پیمان نوشتن : به مهرش منوچهر عهدی نبشت سراسر ستایش بسان بهشت . فردوسی .نبشتند عهدی ز ش...
عهد نوشتن . [ ع َ ن ِ وِ ت َ ] (مص مرکب )نوشتن پیمان و قرارداد. معاهده نوشتن . عهد نبشتن .
فراموش عهد. [ ف َ ع َ ] (ص مرکب ) آنکه عهد و پیمان خود فراموش کند. که پابند پیمان نباشد. فراموشکار. بی وفا : چو بیچاره شد پیشش آورد مهدکه ای ...
ولایت عهد. [ وَ / وِ ی َ ت ِ ع َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) مقام ولی عهد : به هیچ حال رخصت نیافت نام ولایت عهد از ما برداشتن . (تاریخ بیه...
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید اینجا کلیک کنید.
تابوت عهد. [ ت ِ ع َ ] (اِخ ) صندوقی است که موسی به امر حق تعالی از چوب شطیم ساخت طولش سه قدم و نه قیراط و عرض و ارتفاعش دو قدم و سه ...
عهد حضوری . [ ع َ دِ ح ُ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) پیمان حضوری . پیمان که رودرروی کنند. || این اصطلاح در دستور زبان عرب به «ال » داده شده...
عهد شکستن . [ ع َ ش ِ ک َ ت َ ] (مص مرکب ) شکستن پیمان و نقض عهد. (فرهنگ فارسی معین ). تناقض . انتقاض . (از منتهی الارب ). نقض . (از دهار). اخف...
عهد گسستن . [ ع َ گ ُ س َس ْ ت َ ] (مص مرکب ) نقض عهد. عهد شکستن . پیمان شکنی . مقابل عهد بستن : عهدمحبت گسستن ؛ ترک همدمی و همنشینی کردن : نگ...
« قبلی ۱ ۲ ۳ ۴ صفحه ۵ از ۶ ۶ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.