احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن ابی الحسن بن محمدبن جریربن عبداﷲبن لیث بن جریربن عبداﷲ البجلی الجامی الخراسانی . مکنی به ابونصر و ملقب به زنده پیل و شیخ الاسلام و شیخ جام . یکی از بزرگان طریقه ٔ صوفیه و از اکابر مشایخ این طائفه است و گویندنسب وی به سی وپنج واسطه به اسماعیل بن ابراهیم الخلیل علیهماالسلام رسد. و ابوالمکارم بن علاءالملک جامی دربیان احوال شیخ کتابی کرده است . مولد شیخ به قریه ٔ وامق از اعمال ترشیز از بلاد خراسان است . گویند او هیجده سال در کوهها بریاضت گذرانیده و بخدمت خضر نبی رسیده است . سپس او را برفتن ببلده ٔ جام امر کردند و وی بدانجا شد و به ارشاد مردمان آغازید و ششصدهزار مردبدست وی توبه کردند. و او را مصنفاتی است و از جمله :کتاب الرسالة السمرقندیه . کتاب انس التائبین و کتاب سراج السائرین در سه مجلد و کتاب مفتاح النجاة و کتاب روضةالمذنبین و آن را به سال
526 هَ . ق .سلطان سنجر سلجوقی کرده است و کتاب بحارالحقیقة و کتاب کنوزالحکمة و کتاب فتوح الروح و کتاب الاعتقادات و کتاب التذکیرات و کتاب الزهدیات و دیوان شعر او. و بیشتر یا تمام تآلیف وی بفارسی است و گویند او مذهب شیعه داشته است و قطعه ٔ ذیل را بدو منسوب کرده و بدلیل آرند:
ای زمهرحیدرم هرلحظه در دل صد صفاست
از پی حیدر حسن ما را امام و رهنماست
همچو سگ افتاده ام بر خاک درگاه حسن
خاک نعلین حسین اندر دو چشمم توتیاست
عابدین تاج سر وباقر دو چشم روشن است
دین جعفربرحق است ومذهب موسی رواست
ای موالی وصف سلطان خراسان را شنو
ذره ای از خاک قبرش دردمندان را دواست
پیشوای مؤمنان است ای مسلمانان تقی
گر نقی را دوست دارم در همه مذهب رواست
عسکری نور دو چشم عالم و آدم بود
همچو مهدی یک سپهسالار در میدان کجاست
شاعران از بهر سیم و زر سخنها گفته اند
احمد جامی غلام خاص شاه اولیاست .
و نیز بدونسبت کرده اند:
گر منظر افلاک شود منزل تو
وز کوثر اگر سرشته باشد گل تو
چون مهر علی نباشد اندر دل تو
مسکین تو و سعیهای بی حاصل تو.
و بابافغانی در مدح شیخ گوید:
مستان اگر کنند فغانی بتوبه میل
پیری باعتقاد به از پیر جام نیست .
و شیخ راست :
نه در مسجد گذارندم ، که رندی
نه در میخانه ، کاین خمار خام است
میان مسجد و میخانه راهی است
غریبم عاشقم آن ره کدام است .
و له :
غرّه مشو که مرکب مردان مرد را
در سنگلاخ بادیه پی ها بریده اند
نومید هم مباش که رندان جرعه نوش
ناگه بیک ترانه بمنزل رسیده اند.
چون قدر به نیستی است هستی کم کن
هستی بت تست بت پرستی کم کن
از هستی و نیستی چو فارغ گشتی
مینوش شراب عشق و مستی کم کن .
و له :
تا یک سر موی از تو هستی باقیست
آئین دکان (؟) خودپرستی باقیست
گفتی بت پندار شکستم رَستم
آن بت که ز پندار برستی باقیست .
و له :
از خلق مخواه ار ندهد سوخته شی
ورزآنکه دهد بمنت افروخته شی
از خالق خواه ار دهد اندوخته شی
ور می ندهد بر درش آموخته شی .
و له :
گه ترک وجود غم فزاینده کنی
گه آرزوی حیات پاینده کنی
آینده ٔ عمر خواهی از رفته فزون
در رفته چه کردی که در آینده کنی ؟
وفات شیخ را به سال
526 هَ . ق . یا بقول حاج خلیفه
536 هَ . ق . گفته اند و صاحب روضات را در این تاریخ شک است . رجوع بمجالس المؤمنین قاضی نوراﷲشوشتری و روضات الجنات و مجمعالفصحاء شود. جامی در نفحات الانس آرد: شیخ الاسلام احمد النامقی الجامی قدس اﷲتعالی سرّه کنیت او ابونصر احمدبن ابی الحسن است و وی از فرزندان جریربن عبداﷲ البجلی است رضی اﷲتعالی عنه که در سال وفات رسول صلی اﷲعلیه وآله وسلم ایمان آورده است . قال رضی اﷲعنه ما صحبنی رسول اﷲ صلی اﷲعلیه وآله وسلم منذ اسلمت ولا ارانی الا تبسم فی وجهی . و او بسیار بلندقامت و باجمال بوده است و امیرالمؤمنین عمر رضی اﷲعنه وی را یوسف این امت نام نهاده است . حضرت شیخ را حق سبحانه و تعالی چهل ودو فرزند داده است : سی ونه پسر و سه دختر و بعداز وفات وی چهارده پسر و سه دختر باقی مانده و این چهارده پسر همه عالم و عامل و کامل و صاحب تصانیف و صاحب کرامات و صاحب ولایات و مقتدا و پیشوای خلق بوده اند. وی امی بوده است و در سن بیست ودوسالگی توفیق توبه یافته و بکوه رفته و هژده سال ریاضت کرده در چهل سالگی وی را بمیان خلق فرستاده اند و ابواب علم لدنی بروی گشاده شده زیاده از سیصد تای کاغذ در علم توحید و معرفت و علم و سر و حکمت و روش طریقت و اسرار حقیقت تصنیف کرده است که هیچ عالم و حکیم بر آن اعتراض نکرده است و نتوانسته ، و این تصنیفات همه به آیات قرآن و اخبار رسول اﷲصلی اﷲعلیه وآله وسلم مقید و مؤید است حضرت شیخ قدّس اﷲتعالی سره در کتاب سراج السائرین آورده است که بیست ودوساله بودم که حق عزشأنه بلطف و کرم خود مرا توبه کرامت کرد و چهل ساله بودم که مرا بمیان خلق فرستاد و اکنون شصت ودوساله ام که این کتاب را بفرمان حق تعالی جمع میکنم تا این غایت صدوهشتادهزارمرد است که بر دست ما توبه یافته اند و بعد از آن بسیار سال دیگر شیخ ظهیرالدین عیسی که یکی از فرزندان ایشان است در کتاب رموزالحقائق آورده است تا آخر عمربر دست پدرم شیخ الاسلام احمد قدس اﷲتعالی سره سیصدهزار کس توبه کرده اند و از راه معصیت بطریق طاعت بازآمد. شیخ ابوالخیر را قدس اﷲتعالی سرّه خرقه ای بود که در آن طاعت کردی و چنین گویند که آن خرقه از ابوبکر صدیق رضی اﷲعنه میراث مانده بود تا نوبت شیخ ابوسعید. وی را نمودند که آن خرقه را به احمد تسلیم کنی . فرزندش شیخ ابوطاهر را وصیت کرد که بعد از وفات من بچند سال جوانی نوخط بقد بلندبالا و بچشم ازرق به نام احمد از در خانقاه تو درآید و تو در میان یاران نشسته باشی بجای من زنهار که آن خرقه را بوی تسلیم کنی چون کار شیخ به آخر رسید شیخ ابوطاهر را آرزوی آن می بود که ولایتی که حضرت شیخ را بود بوی سپارد شیخ چشم بگشاد و گفت ولایتی که شما طمع میدارید بدیگری سپردند و علم شیخی ما بر در خراباتیی زدند و کاری که ما را بود بدو تسلیم کردند. کس ندانست که حال چیست تا آنکه بعد از چند سال از وفات شیخ شبی شیخ ابوطاهر در خواب دید که شیخ ابوسعید با جمعی از یاران بتعجیل میرفت ابوطاهرپرسید که یا شیخ چه تعجیل است شیخ گفت تو نیز برو که قطب الاولیاء میرسد شیخ ابوطاهر میخواست برود بیدار شد و دیگر روز شیخ ابوطاهر در خانقاه نشسته بود جوانی به آن صفت که شیخ گفته بود درآمد شیخ ابوطاهر بدانست وی را اعزاز بسیار کرد اما چنانچه مقتضای بشریت است اندیشه ناک شد که خرقه ٔ پدر را چون از دست دهم آن جوان گفت ای خواجه در امانت خیانت روا نباشد خواجه ابوطاهر را وقت خوش شد برخاست و آن خرقه را که شیخ ابوسعید بدست او داده بود و برسر میخی نهاده بود و تا آن روز آنجا بود بیاورد و بسر آن جوان فروانداخت و گویند که آن خرقه را بیست ودوتن از مشایخ پوشیده بودندو در آخر بشیخ الاسلام احمد حواله شد بعد از آن هیچکس ندانست که آن خرقه کجا شد بزرگان گفته اند که چهل مردولی شدند که ارادت ایشان بشیخ بود قدس اﷲتعالی سرّه از آن جمله یکی شیخ الاسلام احمد بود و یکی خواجه ابوعلی و همانا که مراد ابوعلی فارمدیست و هر دو معروف و مشهور شدند در عالم یکی از این طایفه گفت که خواجه ابوعلی را بر خاطرها واقف کردند و به اظهار آن مأذون نبود و شیخ الاسلام احمد را هم بر خاطرها واقف کردند و هم بر ظاهرها حاکم و به اظهار آن مأذون بود از حضرت شیخ الاسلام احمد پرسیدند که مقامات مشایخ شنیده ایم و کتب ایشان دیده از هیچکس مثل این حالات که از شما ظاهرمیشود ظاهر نشده است فرمود که ما در وقت ریاضت هر ریاضت که دانستیم که اولیاء خدای تعالی کرده بودند بجای آوردیم و بر آن مزیدی نیز کردیم حق سبحانه بفضل و کرم خود هرچه پراکنده بایشان داده بود یکبار به احمدداد و در هر چهارصد سال چون احمد شخصی پدید آید آثار عنایت ایزد تعالی در باب او این باشد که همه خلق بینند هذا من فضل ربی
۞ . جامع درویشی در مقامات حضرت شیخ گوید که از بدایت حال ایشان سؤال کردم فرمودند که بیست ودوساله بودم که حضرت حق سبحانه وتعالی مرا توبه کرامت فرمود و سبب توبه ٔمن آن بود چون نوبت دور اهل فسق و فساد بمن رسید شحنه ٔ نامق غایب بود و حریفان دور طلب داشتند من گفتم شحنه غایب است چون بازآید دور بدهم حریفان گفتند ما توقف نمی کنیم شاید که او دیرتر آید گفتم سهل است گفتم چون شحنه بازآید دوری دیگر بدهم چون شحنه بازآمد مضایقه کرد و دوری دیگر طلب داشت چون بوثاق من آمدند و طعامی بکاربردند کس بخمخانه رفت تا خمر آرد تمام خمها تهی یافت و در آن خمخانه چهل خم بود تعجبها کردم تا این چه تواند بود و آن حال را از حریفان نهان داشتم و از جای دیگر خمر آوردم و در پیش ایشان نهادم ومن بتعجیل تمام درازگوشی در پیش کردم و بجانب رز روان شدم که آنجا خمر داشتم تا زودتر بیاورم برفتم درازگوش را باز کردم و درازگوش در رفتن کندی میکرد و من وی را سخت میرنجانیدم تا زودتر بازآیم که دل بحریفان متعلق داشتم ناگاه آوازی سخت بگوش من رسید که ای احمد این حیوان را چرا رنجه میداری ما او را فرمان نمیدهیم تا برود از شحنه عذر میخواهی قبول نمیکند از ما چرا عذر نخواهی تا از تو قبول کنیم روی بر زمین نهادم و گفتم الهی توبه کردم که بعد ازین هرگز خمر نخورم فرمان ده این درازگوش را تا من بروم تا در روی آن قوم خجل نگردم در حال درازگوش روان شد چون خمر پیش ایشان بردم قدحی پیش من داشتند گفتم من توبه کردم ایشان گفتند احمد بر ما میخندی یا بر خود و الحاح میکردند ناگاه آوازی بگوش من رسید که احمد بستان و بچش واز این قدح همه را بچشان بستدم و بچشیدم شهد شده بودبه امر حق سبحانه وتعالی و همه حاضران را بچشانیدم درحال توبه کردند و از هم پراکندند و هرکس روی بچیزی نهاد و من واله وار روی بکوه آوردم و بعبادت و ریاضت ومجاهدت مشغول شدم چون یکچندی در کوه بودم در خاطر من دادند که احمد راه حق نه چنین روند که تو میروی قومی صاحب فرضان رها کرده ای که حق ایشان در ذمه ٔ تو واجب است و ایشان را ضایع گذاشته ای بعد از آن در خاطر من نیز درآمد که در خانه ٔ تو بیرون از چیزهای دیگر چهل خم است که در آن خمر بوده است هرچه دارند گو بر خود خرج کنند چون دانستی که چیز دیگر نمانده است آنگاه بغم خوارگی ایشان مشغول شو چون ساعتی برآمد بخاطر من فرودادند که یا احمد نیکو رونده ای باشی در راه حق سبحانه وتعالی که توکل بر خم خمر میکنی راه غلط کرده ای چرا توکل بر کرم حق سبحانه و تعالی نکنی تا او صاحب فرضان ترا از خزانه ٔ فضل خود روزی رساند که رزاق بر حقیقت اوست تو تکیه بر خم خمر کنی نیکو باشد. صفرائی عظیم بر سر من زد بیخود از کوه درآمدم و در خمخانه رفتم و عصا درگردانیدم و خمها را شکستن گرفتم شحنه ٔ ده خبردار شد که احمد از کوه درآمده است و جنون بر وی غالب شده خمها را می شکند و میریزد شحنه کس فرستاد ومرا از خانه بیرون آورد و در پایگاه اسپان بازداشت من بر سر آخر اسپان بنشستم و دست برهم میزدم و این بیت میگفتم :
اشتر بخرآس می بگردد صد گرد
تو نیز ز بهر دوست گردی درگرد.
اسپان سر از علف برداشتند و سر بر دیوار زدن گرفتند و آب از چشمهای ایشان روان شد ستوربان بدید برفت و شحنه را گفت دیوانه آورده و در پایگاه اسپان بازداشته ای تا اسپان جمله دیوانه شدند و دهان از علف بر داشتند و سر بر دیوار میزنند شحنه آمد و مرا بیرون آورد و از من عذرهاخواست من بجانب کوه بازگشتم و چند سال بیرون نیامدم و حق سبحانه وتعالی از خزانه ٔ فضل خویش هر بامداد هریک از صاحب فرضان مرا یک من گندم بدادی که در زیر بالین ایشان پیدا آمدی چنانکه همه را کفایت کردی و اگر مهمانان نیز رسیدندی همه را فرارسیدی بلکه چیزی زیاد بسرآمدی . ابوالقاسم کرد مردی بزرگ بوده و مال دار و باخیر. وی گفته که مرا حادثه ای افتاد که هرچه داشتم بکلی از دست من برفت حال من به اضطرار رسید عیال بسیار داشتم و هیچکسی را نمی دانستم پیوسته بخدمت علما و مشایخ و مزارها میرفتم و استمداد همت میکردم که طاقت اظهار احتیاج بخلق نداشتم روزی در مسجد نشسته بودم عظیم تنگدل پیری درآمد و دو رکعت نماز بگزارد پس بنزدیک من آمد و بر من سلام کرد و هیبت عظیم ازو بر من مستولی شد که بس نورانی و مهیب بود پس پرسید که چرا تنگدلی قصه ٔ خود با وی گفتم گفت احمدبن ابوالحسن را که درین کوهست میشناسی گفتم مرا دوست دیرینه است گفت برخیز و بنزدیک وی رو که مردی صاحب کرامت است باشد که درد خود را ازو درمان یابی روز دیگر برخاستم و پیش وی رفتم و سلام کردم جواب داد و پرسید که حال تو چیست گفتم مپرس و قصه ٔ خود را با وی گفتم فرمود که چند روز است که خاطر ما بتو می کشد دانستم که ترا کاری افتاده است برو و خاطر مشغول مدار حق تعالی سهل گرداند قبول کردم که امشب در وقت مناجات در حضرت حق سبحانه وتعالی عرضه دارم تا چه جواب آید دیگر روز بامداد بخدمت او رفتم چون چشم مبارک او بر من افتاد گفت پیشتر آی حق سبحانه وتعالی کار تو راست آورد پس فرمود که هرروز کفاف ترا چند باید گفتم چهاردانگ فرمود که هر روز چهار دانگ ترا بر آن سنگ حواله کردند می آئی و می بری و بعضی از افاضل در آن زمانها گفته است :
بوالقاسم کرد شد چو یکسر مضطر
بگشاد بر او کرامت احمد در
کردند حواله ٔ کفافش بحجر
هر روز چهار دانگ می آی و ببر.
پیش آن سنگ رفتم پاره ای زر دیدم از سنگ بیرون آمده برداشتم و بخدمت شیخ رفتم و گفتم من پیر شدم و اطفال خرد دارم چون من نمانم حال ایشان چگونه بود فرمود تا خیانت نکند از فرزندان تو هرکه بردارد، بعد از وی فرزندانش می بردند یکی از فرزندان خیانت کرد دیگر نیافتند وقتی حضرت شیخ را عزیمت هرات شد چون بده شکیبان رسیدند جمعی از بزرگان که همراه بودند پرسیدند که حضرت شیخ بهرات درخواهند آمد شیخ فرمودکه اگر ببرندی که مشایخ ماضی شهر هرات را باغچه ٔ انصاریان گفته اند این خبر بجابربن عبداﷲ رسید گفت ما برویم و شیخ الاسلام احمد را بر دوش گیریم و بشهر آریم پس فرمود تا محفه ٔ پدر وی شیخ الاسلام عبداﷲ انصاری را قدس سره بیرون آوردند و در شهر منادی کردند که همه ٔ اکابر باستقبال شیخ الاسلام احمد بیرون آیند چون بده شکیبان رسیدند و به خدمت حضرت شیخ درآمدند و نظر مبارک وی بر ایشان افتاد بر جای خود نماندند و حالتهای عظیم پیدا آمد زود در محفه درآوردند و استدعا کردند که قرار بر آن است که شما را بدوش گرفته بشهر بریم کرم فرمائید و در محفه بنشینید حضرت شیخ الاسلام احمد اجابت کرد و در محفه نشست و دو بازوی پیش محفه را شیخ جابربن عبداﷲ و قاضی ابوالفضل یحیی برگرفتند و دو بازوی پس را امام ظهیرالدین زیاد و امام فخرالدین علی هیضم برگرفتند و روان شدند و بهیچکس دیگر نمیدادند حضرت شیخ خاموش میبودند تا ساعتی برفتند پس فرمودند که محفه را بنهند تا سخنی بگویم چون محفه را بنهادند فرمود که شما میدانید که ارادت چیست گفتند بفرمائید گفت ارادت فرمانبرداری است همه گفتند بلی فرمود که چون چنین است سوار شوید تا دیگران محفه بردارند تا هر کسی را نصیبی باشد اکابر سوار شدند و دیگران محفه برگرفتند چندان خلق از شهر و روستا بیرون آمده بودند که بسیار کس بود که نوبت محفه بوی نرسید چون بشهر رسیدنددر خانقاه شیخ الاسلام عبداﷲ انصاری نزول فرمودند روزی حضرت شیخ را از خانقاه شیخ الاسلام عبداﷲ انصاری بدعوتی میبردند چون خادم کفش شیخ راست بنهاد شیخ فرمود که ساعتی فرصت باید کرد که کاری در پیش است بعد از ساعتی ترکمانی با خاتون خود درآمد پسری دوازده ساله در غایت جمال اما بدو چشم نابینا درآوردند و گفتند ای شیخ حضرت حق سبحانه وتعالی ما را مال و نعمت بسیار داده است و فرزند بیش ازین نداریم و حق تعالی هیچ از وی دریغ نداشته است مگر روشنائی چشم . وی را در اطراف عالم گردانیدیم هرجا بزرگی و مزاری و طبیبی شنیدیم آنجابردیم هیچ فایده نداشت ما را چنان معلوم شده است که تو هرچه از خدای تعالی میخواهی راست میشود اگر نظری در کار فرزند ما کنی تا چشم وی روشن شود هرچه داریم فدای تو کنیم و ما بنده ٔ مولای تو اگر مقصود ما حاصل نشود خود را درین خانقاه بر زمین میزنیم تا هلاک شویم شیخ فرمود که عجب کاری است . مرده زنده کردن و نابینا بینا گردانیدن و ابرص را علاج کردن معجزه ٔ عیسی است علیه السلام ، احمد کیاسی [ شاید: کی مرد ] این حدیث است پس برپای برخاست و روان شد مرد و زن خود را در میان سرای بر زمین زدن گرفتند شیخ چون بمیان دالان خانقاه رسید حالتی عظیم بر وی ظاهر شد و بر زبان وی گذشت ما کئیم تا چنانکه چند کس از ائمه که حاضر بودند آن را شنیدند پس حضرت شیخ بازگشت و بخانقاه درآمد و برکنار صفه بنشست فرمود که آن کودک را پیش من آرید آوردند ابهام را بر دو چشم کودک نهاد و بکشید و گفت انظر باذن اﷲ عزوجل کودک در حال بهردو چشم بینا گشت جمعی از ائمه سؤال کردند که اول بر زبان مبارک شما رفت که احیای موتی و ابراء اکمه و ابرص معجزه ٔ عیسی است علیه السلام و بار دوم بر زبان شما گذشت که ماکئیم تااین دو سخن چون بهم راست آید شیخ فرمود [ آن ] که اول گفته شد سخن احمد بود و جز آن نتواند بود اما چون بدالان رسیدیم بسر ما فرودادند که احمد باش مرده را زنده عیسی می کرد و ابراء ابرص و اکمه عیسی میکردمان ماکئیم بانگ بر من زدند و گفتند بازگرد که ما روشنائی چشم آن کودک را در نفس تو نهاده ایم این حدیث بر دل من چندان زور آورد که بزبان بیرون آمد پس آن قول و فعل همه از حق بود اما بر دست و نفس احمد ظاهر شد. ولادت حضرت شیخ در سنه ٔ احدی و اربعین و اربعمائة (
441هَ . ق .). بوده و وفات در سنه ٔ ستة و ثلثین و خمسمائه (
536 هَ . ق .). (نفحات جامی چ هند ص
228). و نیز از کتب اوست : السر المکتوم . (کشف الظنون ). و رجوع شودبه احمدبن محمدبن جریر.