احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن اسحاق بن البهلول بن حسان بن سنان ابوجعفر التنوخی ، انباری الاصل . او بیست سال متولی قضاء مدینةالمنصور بود و یازده شب از ربیعالاَّخر رفته سال
318 هَ . ق . بهشتادوهشت سالگی درگذشت . مولد او انبار بسنه ٔ
231 هَ . ق . بود. ابوبکر خطیب گوید وی حدیث بسیار روایت کرد واز ابولهب محمدبن العلاء یک حدیث داشت و از وی دارقطنی و ابوحفص بن شاهین و مخلص و جماعتی دیگر روایت کرده اند. و احمد در روایات ثقه است . و طلحةبن محمدبن جعفر آنجا که از قضات بغداد نام برد، گوید: احمدبن اسحاق بن البهلول عظیم القدر واسعالأدب تام المروءة حسن المعرفة بمذهب اهل عراق است لیکن ادب وی غلبه دارد. و پدر وی اسحاق را مسندی کبیر و نیکوست و او ثقه است . واز این خاندان مردانی برخاسته اند از آنجمله بهلول بن حسان و پس پسر وی اسحاق و بعد از او اولاد اسحاق میباشند و احمدبن اسحاق از سال
296 هَ . ق . تا ربیعالاَّخر سنه ٔ
316 هَ . ق . قضاء مدینةالمنصور داشت سپس منصب قضا ترک گفت . و او در آنچه حدیث کرده نیکوضبط و در علوم مختلف صاحب فتواست از جمله در فقه بمذهب ابوحنیفه و اصحاب او، مگر در مسائلی اندک که با ابوحنیفه وپیروان او مخالفت ورزیده است . و در لغت تام العلم و بنحو بر مذهب کوفیان تسلطی تمام داشت و در آن کتابی کرده است و شعر بسیار از قدیم و جدید و اخبار طوال از بر داشت و بعلم سیر و تفسیر دانا بود و هم شاعری بسیارشعر و خطیبی نیکوخطابه و زبان آور و نیکوبیان و در ترسل و مکاتب و مخاطب بلیغ و با این همه وَرِع و در حکم و قضا درشت و سخت گیر بود و خطی نیکو داشت . و از دست موفق باﷲ الناصر لدین اﷲ در سال
276 هَ . ق . مقلد قضاء انبار و هیت و طریق فرات شد و بار دیگر از قبل ناصر تصدی قضا کرد سپس از جانب معتضد هم این منصب کفالت کرد و باز در سال
292 هَ . ق . مکتفی قضاء بعض شهرهای جبل بدو گذاشت و او امتناع ورزید و در سال
296 پس از فتنه ٔ ابن المعتز، مقتدر باﷲ قضاء مدینةالمنصور، مدینةالسلام و دو طسوج قطربل و مسکن و انبار و هیت و طریق فرات را بدو محول کرد و پس از چند سال ، قضاء مجموع اهواز و نواحی آن را بعد ازوفات قاضی آنجا محمدبن خلف معروف بوکیع بر قلمرو قضاء وی مزید کرد وهم بدان مقام ببود تا سال
317 هَ . ق . که از شغل خویش کناره جست . ابونصر یوسف بن عمربن القاضی ابی عمر محمدبن یوسف گوید: آنگاه که من جوانی نورس بودم با ابوالحسین که در آن وقت قاضی القضات بود در سواد بدربار المقتدرباﷲ حاضر می آمدم و در بعض مواکب ابوجعفر را میدیدم که او نیز همینکه چشم پدرم بدو می افتاد بجانب او می شد و نزد او می نشست و از شعر و ادب و علم سخن راندن می گرفتند. تا عده ای کثیر از خدم چنانکه مردمان بر معرکه گیران و قصاصان گرد آیند گرد آندو حلقه میزدند و از بحث و مذاکره ٔ آندو لذت میبردند روزی ابوجعفر بیتی که اکنون از خاطر من بشده است بخواند و پدر من گفت ایهاالقاضی من این بیت بروایتی خلاف این شنیده ام و ابوجعفر فریادی سخت برآورد و گفت خاموش شو با چون منی این گوئی که پانزده هزار بیت از شعر خود و اضعاف و اضعاف و اضعاف آن از دیگران محفوظم و کلمه ٔ اضعاف چند بار تکرار کرد و در روایت عبدالرحیم آمده است که گفت ایعجب ! بمن این گوئی در حالیکه بیست واندهزار بیت از شعر خود علاوه بر شعر دیگران از بردارم و پدر مرا باحترام سن و مکانت وی شرم آمد و دم فروبست . و باز ابونصر یوسف بن عمر گوید که : قاضی ابوطالب محمدبن القاضی ابی جعفربن البهلول مرا گفت : روزی با پدر خویش به جنازه ٔ یکی از وجوه اهل بغداد بودیم و ابوجعفر طبری در جنب پدر من جای گرفته بود و پدر من صاحب عزا را تعزیت میگفت و با انشاد اشعار و روایت اخبار پند وتسلیت میداد طبری نیز در آن زمینه دنبال سخن او گرفت و سپس دامنه ٔ مذاکرات پدرم و ابن جریر وسعت یافت ودر فنون بسیاری از ادب و علم ببحث درآمدند و حاضران مجلس را آن سخنان خوش می آمد و شگفتی مینمودند تا روز تنگ شد و بپراکندیم و من از پی پدر میرفتم پدرم بمن گفت پسرکم دانی این شیخ که امروز با او بمذاکره پرداختیم چه کس بود گفتم یا سیدی آیا او را نشناسی گفت نی گفتم این ابوجعفر محمدبن جریر طبریست گفت افسوس :تو نیک رفیقی نیستی گفتم چگونه مولای من گفت اگر بمن گفته بودی او کیست من از لونی دیگر با وی سخن میکردم این مرد بحفظ و احاطه بصنوف علوم مشهور است و من بناء بحث مذاکره ٔ خود با وی بر طراز و رتبت وی ننهادم . یوسف گوید: مدتی بر این بگذشت و در ماتم دیگری از بغدادیان بودیم و طبری از در درآمد. من آهسته بپدرم گفتم اینک ابوجعفر طبری است که از مقابل ما می آید پدرم به او اشاره کرد که در جانب وی جای گیرد و جای بازکردیم و او بنشست و پدرم با وی بمصاحبه پرداخت و مباحثی از ادب و جز آن در میان آمد و نام هر قصیده که برده میشد محمدبن جریر ابیاتی چند از آن میخواند و پدرم آنروز تا ظهر لحظه ای ساکت نماند و حضار را تقصیرطبری ظاهر آمد سپس برخاستیم و پدرم گفت اکنون داد خویش دادم . و این ابوجعفر تنوخی را کتابی است در نحو بمذهب کوفیین . ابوعلی تنوخی از ابوالحسین علی بن هشام بن عبداﷲ معروف به ابن ابی قیراط کاتب ابن فرات و از ابومحمد عبداﷲبن علی ذکویه کاتب نصر قشوری و ابوطیب محمدبن احمد الکلواذانی کاتب ابن الفرات روایت کند که آنان گفتند با ابوالحسن بن فرات در دوره ٔ وزارت دوم ابن الفرات بروز پنجشنبه بیست وپنجم جمادی الاَّخره سال
311 هَ . ق . در دربار مقتدر خلیفه بودیم و ابن قلیجه را که او را علی بن عیسی در وزارت اولی خویش نزد قرامطه فرستاده بود حاضر آورده بودند و در آن مجلس در حضور ما اعتراض آوردند بر علی بن عیسی که او مبتدئاً رسول بقرامطه فرستاه است سپس آنان با او مکاتبه کرده اند و از وی بیل و کلند و طلق و عده ای حوائج دیگر خواسته اند علی بن عیسی همه ٔ خواهشهای آنان را بجای آورده و خواسته های ایشانرا بقرامطه فرستاده است و ابن الفرات علی بن عیسی را در آن مجلس حاضر آورده بود با نامه ای بخط ابن ثوابه در جواب قرامطه و ارسال حوائج ایشان و علی بن عیسی بخط خویش پاره ای اصلاحات در نامه کرده بود و در آن نامه اصلا اشاره به اینکه شما بعلت عصیانتان به امیرالمؤمنین و مخالفتتان با اجماع مسلمین وشق عصای مسلمانان از ملت اسلام خارج باشید نکرده بلکه تنها گفته بود که شما از اهل رشاد و سداد نیستید ودر جمله ٔ اهل عناد و فسادید و ابن فرات به علی بن عیسی اعتراض کرده گفت ویحک تو این عقیدت داری که قرامطه مسلمانانند در صورتیکه تمام مسلمین اجماع دارند براینکه ایشان اهل ردّه اند نماز نگذارند و روزه نگیرند و به آنان طلق فرستی (و طلق چیزیست که چون ببدن مالند آتش در آن تأثیر نکند). علی بن عیسی گفت من درین کار مصلحت میدیدم و میخواستم با رفق و مدارا و بی جنگ آنان را بطاعت بازگردانم . ابن فرات رو به ابی عمر قاضی کرده گفت ای اباعمر در این تو چه گوئی خط و اقراری بستان و مطلب را کوتاه کن و متوجه علی ّبن عیسی شده گفت ای مرد بدان چیز اقرار کردی که اگر امامی مرتکب آن بشود مسلمین از ترک طاعت وی ناگزیر باشند و علی بن عیسی در این وقت نظری تیز در وی افکند چه میدانست که مقتدر در قرب آن مجلس است و بگفتار آنان گوش دارد لکن حاضرین مجلس او را نمی بینند و ابن فرات میکوشید که علی بن عیسی بخط خویش چیزی بنویسد و او ننوشت و قاضی گفت غلط و اشتباهی کرده است و من بیش از این نتوانم گفت و علی بن فرات گفت این خط و نامه ٔ اوست که بر کرده ٔ او گواه است سپس به ابوجعفر احمدبن اسحاق بن بهلول قاضی توجه کرد و گفت ای اباجعفر رأی تو در این باب چیست . ابوجعفر گفت اگر وزیر اجازت دهد آنچه راکه من در این باب میدانم و بر من یقین است بشرح بازگویم گفت بگو گفت : آنچه که مرا درست شده است این است که این مرد و اشاره به علی بن عیسی کرد با دو نامه که بقرامطه در وزارت خویش نوشته است یکی مبتدئاً و دیگری در جواب نامه ٔ آنان و خون
3000 مسلمان را خریده است در حالیکه آن سه هزار تن اموال و نعمت ها نیز با خود همراه داشتند و ایشان با نعم و اموال خویش سالم و تندرست به اوطان خویش بازگشته اند و هر کس از نظر طلب صلح و بغلط افکندن دشمن چنین نامه ای کند چیزی بر او واجب نیاید ابن فرات گفت در این چه گوئی که قرامطه را مسلمان خوانده است گفت اگر او خبر از کفر آنان نداشته و ایشان در نامه ٔ خود به بسم اﷲ و صلوات بر رسول او محمد آغاز کرده اند و خود را مسلمان خوانده اند و میگویند که فقط در امام سخن دارند اطلاق نام کفر برآنان نشود. گفت در امر طلق چه گوئی که او بدشمنان امام می فرستد که اگربتن مالند هیچ آتشی به آنان اثر نکند و در این وقت بر ابی جعفر به انکار بانگ زد و گفت در این معنی چه گوئی ابن بهلول رو به علی بن عیسی کرد و گفت تو این طلق که اثرش این است بقرامطه فرستادی علی بن عیسی گفت نی . ابن فرات گفت این است رسول و ثقه ٔ تو ابن قلیجه که بدان اقرار کرده است قاضی گفت این را اقرار نگویند این ادّعاست و بیّنه میخواهند ابن فرات گفت او ثقه ٔ علی بن عیسی بوده است که به این کار وی را مأمور کرده است گفت تنها در امر حمل نامه او را ثقه شمرده است و در غیر این مورد ثقه شمردن وی ابن قلیجه را دلیل خواهد. ابن فرات گفت تو وکیل علی بن عیسی ای و از جانب وی احتجاج کنی در صورتیکه تو قاضی و حاکمی گفت لکن حق گویم چنانکه درباره ٔ وزیر ایّده اﷲ تعالی آنوقت که حامدبن عباس در وزارت خود بر وزیر اعزّه اﷲ حیلت برانگیخته بود بزرگتر از این ، گفتم .اگر در آنوقت بحق نبوده ام اکنون نیز نیستم و ابن فرات خاموش شد و سپس رو به علی بن عیسی کرد و گفت ای قرمطی علی گفت ای وزیر آیا من قرمطی باشم ؟ و در عقیب این راوی قصه ای طویل آرد که مربوط بترجمه ٔ ابن بهلول نیست و یاقوت گوید از این رو آن قصه را حذف کرده ام . و ابوالحسن علی بن هشام بن ابی قیراط گوید با پدرم بر ابی جعفر احمدبن اسحاق داخل شدیم و پدر از او این قصه پرسید. ابوجعفر گفت من و ابوعمر و علی بن عیسی و حامدبن عباس در حضرت خلیفه با گروهی از خواص وی بودیم و همه ٔ آنان از وزیر ایده اﷲ منحرف و بدخواه او بودند در این هنگام حامد مردی سپاهی را حاضر آورد و ادعا کرد که وی او را در مراجعت از اردبیل بقزوین و اصفهان و بصره یافته است و او بدون پرسش اقرار کرده که رسول ابن فرات بسوی ابن ابی الساج است در باب عقد امامت برای مردی از خاندان طالبیین مقیم طبرستان و تقویت ابن ابی الساج او را و گسیل داشتن وی به بغداد و اعانت ابن فرات و هم این مرد گفته است که بارها در این باب رفت و آمد کرده است و ما در حضرت خلیفه از او می پرسیم که هرچه میداند بگوید. پس آن مرد، آنچه را که حامد گفته بود تأیید کرد و گفت که موسی بن خلف از ابن فرات خبر داده گفته است او از دعاتی است که به طالبیین دعوت میکند و وی وقتی بسوی ابن ابی الساج در باب امری مربوط بهمین منظور رفته است . پس چون خلیفه همه ٔ داستان بشنود بسیار خشمگین شد و روی به ابن عمر گفت اگر چنین کاری کرده ، امری فظیع را مرتکب شده و بر کاری اقدام کرده که همه ٔ مسلمانان را زیان دارد و من کلمه ای یاد ندارم که سزاوار چنین کس باشد ابوجعفر گفت من به علی بن عیسی کراهیت ماجری را رساندم و انکار دعوی و طنزی را که گفته بودند از او خواستم . آنگاه خلیفه بمن روی آورد و گفت یا احمد رأی تو در باب کسی که چنین کاری از او سرزده چیست گفتم اگر امیرالمؤمنین مرا زنهار دهد جواب بگویم . گفت چرا؟ گفتم باشد که خلیفه بدان خشم گیرد و حال آنکه من برضای وی محتاجم یا مخالف میل وی باشد و این امر مرا زیان دارد خلیفه گفت جواب بازگوی گفتم : قال اﷲ تعالی یا ایهاالذین آمنوا ان جأکم فاسق بنباء فتبینوا اَن تصیبوا قوماً بجهالة فتصبحوا علی ما فعلتم نادمین
۞ . و ای امیرالمؤمنین در مثل این موضوع خبر واحد پذیرفته نیست و تمیز از قبول مانند این ادعا در باب ابن الفرات منع کند آیا گمان میکنی که او راضی باشد که تبعیت ابن ابی الساج کند و ظاهراً او راضی نباشد چه مقام وزارت دارد و او را باید بحاجبی بگمارد. آنگاه من روی به آن مرد سپاهی کردم و گفتم شهر اردبیل را وصف کن و بگو آیا باره ای دارد یا نه تو مدعی هستی که وارد آن شهر شده ای و ناچار باید آن شهر بشناسی و ما را از صفت دروازه ٔ دارالامارة آگاه کن و بگو آیا آن را از آهن ساخته اند یا از چوب پس مرد به تلجلج افتاد آنگاه بدو گفتم نام و کنیت کاتب ابن ابی الساج بن محمود چیست نمیدانست از او پرسیدم نامه هائی که با تو بودند کجاست گفت چون بدست آنان گرفتار شدم نامه ها را از ترس اینکه معاقب شوم دور انداختم . احمدبن اسحاق گوید که من بخلیفه روی آوردم و گفتم ای امیرالمؤمنین این مرد نادانی روزی طلب و مأموری است از جانب دشمن پس علی بن عیسی در تأیید گفتار من گفت من این امر را بوزیر گفتم و او نپذیرفت و اگر این مرد را تنبیه کنند موضوع را اقرار کند. خلیفه رو بنذیر الحرمی آورد تا او را تازیانه زند - و بنصر الحاجب این دستور نداد چه از رابطه ٔ او و ابن الفرات آگاه بود - و هنوز صد تازیانه او را نزده بودند که اقرار کرد پس مرد را از حضرت خلافت بیرون بردند تا دورجائی بزنند خلیفه گفت هم اینجا بزنید پس در قرب حضرت خلیفه او را بزدند و هنوز ده تازیانه نزده بودند که فریاد برآورد که غدر کردم و دروغ گفتم و تاوان پذیرفتم سوگند بخداکه هرگز به اردبیل داخل نشده ام پس نزاربن محمد الطیبی ابومعد صاحب شرطه را احضار کرد و آنگاه خلیفه علی بن عیسی را گفت بگو این مرد را صد تازیانه زنند و وی را در زنجیر گران بند و در مطبق حبس کنند، احمدبن اسحاق گفت قسم بخدا که حامد را دیدم که از انخذال و انکسار و آشفتگی و اشفاق سر پائین آورده بود و ما از حضرت بیرون آمدیم و در سرای نصر حاجب جلوس کردیم و حامد بازگشت و علی بن عیسی در حوائج و پایان امر آن مرد نظر میکرد و حاجب وی ابن عبدوس او را گفت نذیر مضروب متکذب را تنبیه کرده است بدو گفتم اگر جاهل باشد من از ترس آنکه سبب آزار شده ام اندوهگینم اگر بتوانی مکروه از او بازداری یا بعض از آن بکاهی ترا پاداش باشد گفت در کار این ملعون اجری نیست ولی من به پنجاه مقرعه بسنده کنم و از تازیانه معاف دارم و نزار راچنین فرمود و ما بازگشتیم و حامد از دشمن ترین دشمنان من گردید. ابن عبدالرحیم گوید قاضی ابوالقاسم تنوخی مرا حدیث کرد - و وی را در امر صاحب ترجمه خبرت تامه بود - که ابوجعفر از بزرگان و دانشمندان بود و به سال
270 هَ . ق . در ایام معتمد تقلد قضاء انبار و هیت و رحبه و طریق الفرات کرد و تا سال
316 هَ . ق . بدان شغل بود و اهواز و کور هفتگانه ٔ آن بنواحی قضاء وی افزوده گشت و جدّم ابوالقاسم علی بن محمد تنوخی را در سال
311 هَ . ق . جانشین خود در آن مواضع کرد و ابوجعفر بر ماه کوفه و ماه بصره نیز علاوه بر آنچه گذشت تقلد یافت سپس مدینه ٔ منصور و طسوج مسکن قطربل پس از فتنه ٔ ابن معتز در سال
296 هَ . ق . بدو دادند و پیوسته بر این ولایات تا سال
316 هَ . ق . قضا میراند و چون پیر و ضعیف شد آنگاه ابوالحسین اشنانی قضاء مدینه یافت و او را احادیث قبیحه است و گویند مردم بر اوبه نام قباء - اشاره به بغاء - سلام میگفتند و در بغداد بر او حسبت رانده بودند پس در روز سوم مضروب شد و عمل را بار دیگر به ابوجعفر دادند ولی او از قبول آن امتناع کرد و از همه ٔ کارهائی که تقلد داشت سر باززد و گفت دوست دارم که بین معزولی و قبر فرجه ای باشد و از قلنسوه بگور نشتابم و در این باب گفته است :
ترکت القضاء لأهل القضاء
و اقبلت اسمو الی الاَّخرة
فان یک فخراً جلیل الثناء
فقد نلت منه یداً فاخرة
و ان کان وزراً فأبعد به
فلا خیر فی امرة وازرة.
بدو گفتند چیزی بذل کن تا عمل را بفرزندت ابوطالب دهند گفت من در حیات و ممات چنین امری بعهده نگیرم نکنم . پسرم سلطان را خدمت کرده است و سلطان او را عملها داده است پس اگر بخدمت او وثوق دارد وی را تقلد دهد و اگر از روش او ناراضی باشد وی را معزول کند و این فضیحت من است و این اشعار انشاد کرد:
یقولون همت بنت لقمان مرة
بسوء و قالت یا ابی ما الذی یخفی
فقال لها ما لایکون فأمسکت
علیه و لم تمدد لمنکرة کفّا
و ما کل مستور یغلّق دونه
مصاریع ابواب و لو بلغت الفا
بمستتر والصائن العرض سالم
و ربتما لم یعدم الذم و العرفا
علی ان اثواب البری ٔنقیة
و لایلبث الزور المفکک ان یطفا.
گفت من نمیدانم که این شعر از خود اوست یا آنکه بدان تمثل جسته است . تنوخی گوید ابوجعفر تأدباً و تطرفاً شعر میگفت و من ندانم که کسی را بچیزی مدح گفته باشد و او را قصیده ٔ طریه ٔ مزدوجه ٔ مطولی است و مردم از علم او استفادت بسیار کردند و از اشعار اوست :
رأیت العیب یلصق بالمعالی
لصوق الحبر فی لفق الثیاب
و یخفی فی الدنی ٔ فلاتراه
کمایخفی السواد علی الاهاب .
و او راست در حق وزیر ابن الفرات :
قل لهذا الوزیر قول محق
بثه النصح ایما ابثاث
قد تقلدتها ثلاثاً ثلاثاً
و طلاق البتات عندالثلاث .
و همچنان شد که او گفت ، چه ابن الفرات پس از وزارت سوم در محبس کشته شد. و هم او راست :
اَقبلت الدنیا و قد ولّی العمر
فما اذوق العیش الاکالصبر
ﷲ ایام الصبی اذ تعتکر
لاقت لدیناً لوتؤوب ماتسر.
و نیز:
و یجزع من تسلیمنا فیردنا
مخافة ان تبغی یداه فیبخلا
و ما ضرّه ان یجیبنا
۞ ببشره
فننفع بالبشر الجمیل و نرحلا.
و نیز:
و حرقة اورثتها فرقة دنفاً
حیران لایهتدی الاّ الی الحزن
فی جسمه شغل عن قلبه و له
فی قلبه شغل عن سائر البدن .
و نیز:
أبَعْدَ الثمانین افنیتها
و خمساً و سادسها قد نما
ترجی الحیاة و تسعی لها
لقد کاد دینک ان یکلما.
و نیز:
الی کم تخدم الدینا
و قد جزت الثمانینا
لئن لم تک مجنوناً
فقد فقت المجانینا.
ابوعبیداﷲبن بشران در تاریخ خویش آورده که ابوالقاسم عمربن شاذان جوهری بر قاضی احمدبن اسحاق بن بهلول داخل شد و گفت پیش آی ای ابوحفص . یکی از حاضران گفت او ابوالقاسم است پس ابن بهلول این ابیات انشاد کرد:
فان تنسنی الایام کنیة صاحب
کریم فلم انس الأخاء و لا الودا
ولکن رأیت الدهر ینسیک ما مضی
اذا انت لم تحدث اخاء و لا عهدا.
(معجم الأدباء چ مارگلیوث ج
1 ص
82).