احمد
نویسه گردانی:
ʼḤMD
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن اسد سامانی . جد ملوک سامانیه . وی برادر نوح و پدر اسماعیل سامانی است ، امیری عالم و پارسا. صاحب تاریخ بخارا گوید:... و چون خلافت بمأمون رسید غسان بن عباد امیر خراسان شد مأمون وی را فرمود تا فرزندان اسدبن سامان خدات را ولایت دهد از شهرهای خراسان هر یکی را شهری معتبر داد در حق آنچه کرده بود و غسان بن عباد نوح بن اسد را بسمرقند امیر کرد و احمدبن اسد را بمرو امیر کرد این در سال دویست ودو بودو چون غسان از خراسان معزول شد طاهربن الحسین امیر خراسان شد و این ولایتها بر ایشان مقرر داشت و نوح بن اسد را که بزرگتر بود خلعت داد و وی بسمرقند می بود تا از دنیا برفت برادر خویش احمدبن اسد را خلیفه کرد و این احمدبن اسد مردی بود عالم و پارسا و بسمرقند می بود تا از دنیا برفت پسر خویش را خلیفه کرد. و ابن الأثیر در حوادث سال 261 هَ . ق . که سال حکمرانی نصربن احمد بر ماوراءالنهر است گوید: چون غسان بن عباد امیر خراسان شد احمدبن اسد را در سال 204 هَ . ق . ولایت فرغانه داد... و سپس ترکان فرغانه را از احمد بگرفتند و هنگامی که احمدبن خالد، پس از مرگ طاهر، برای ضبط امور خراسان و تحقیق در کار طلحه ،از طرف مأمون ، مأمور خراسان شد، بسیار کوشید تا فرغانه را بازستد و دوباره به احمدبن اسد داد. ابن الأثیر گوید احمد راهفت پسر بود: نصر، ابویوسف یعقوب ، ابوزکریا یحیی ، ابوالاشعث اسد، اسماعیل ، اسحاق و ابوغانم حمید. و نیز ابن الأثیر گوید احمد مردی عفیف و نیکوسیرت بود واز رشوه و ارتشاء پرهیز داشت و اصحاب وی نیز چنین بودند و این شعر درباره ٔ وی و یا پسرش نصر گفته شده است :
ثوی ثلاثین حولاً فی ولایته
فجاع یوم ثوی فی قبره حشمه .
و مؤلف حبیب السیر آرد: در زمان مأمون خلیفه ولد سامان ، اسد با چهار پسر بمرو شتافته منظور نظر عنایت گشتند و اسد در مرو فوت شده و در وقتی که مأمون عزیمت دارالسلام بغداد نمود ایالت ممالک خراسان و ماوراءالنهر را بغسان بن عباد که عمزاده ٔ فضل بن سهل ذوالریاستین بود تفویض کرد و او را گفت که اولاد اسد را والی سمرقند گردانیده و احمدبن اسد را بمناصب ارجمندسرافراز سازد و غسان بر طبق فرمان ، نوح بن اسد را والی سمرقند گردانید و احمدبن اسد را به امارت فرغانه فرستاد... در زمان امارت طلحةبن طاهر ذوالیمینین ، نوح بن اسد بچنگ گرگ اجل گرفتار شده زمام مهام سمرقند را طلحه در کف کفایت برادرانش یحیی و احمد و اسماعیل و اسحاق و حمید نهاد و این احمد مردی بود بغایت پرهیزکار عدالت شعار و هفت پسر داشت : نصر و یعقوب و یحیی و اسد و اسماعیل و اسحاق و حمید. و چون احمدبن اسد روزی چند در سمرقند بلوازم ایالت پرداخت بعد از آن طریق انزوا اختیار کرده آن شغل را بولد خود نصر بازگذاشت . و وفات احمد به سال 250 هَ . ق . بوده است و در سمرقند روی داد. و ابن خلکان ذیل ترجمه ٔ محمدبن زکریای رازی وفات او را در فرغانه گفته است . رجوع بتاریخ بخارا ص 90 و 91 و کامل ابن الأثیر، حوادث سال 261 هَ . ق . و حبیب السیر ج 1 ص 322 شود.
واژه های همانند
۳,۱۷۳ مورد، زمان جستجو: ۴.۳۳ ثانیه
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن محمد خولانی . رجوع به ابوجعفربن ابار شود.
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن محمد خیاط، مکنی به ابوالعباس . نایب عمادالدولةبن بویه . رجوع بتجارب السلف ص 223 شود.
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن محمد دارمی ، مکنی به ابوالعباس مصیصی و معروف به نامی . شاعر عرب در دربار سیف الدولة حمدانی و از مدّاحان او بود. ...
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن محمد درویش . او راست : السیرةالاحمدیه فی تاریخ خیرالبریة که در بولاق بسالهای 1314-1315 هَ .ق . بطبع رسیده است . (...
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن محمد دله ، مکنی به ابوالمکارم . او راست : المبهر فی القراآت العشرة و منظومه ای موسوم به المجهره فی القراآت العشر...
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن محمد دمشقی . رجوع به ابن الخیاط شود.
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن محمد دنیسری بن عطار، مکنی به ابوالعباس مصری . شاعر. او راست : المآنس فی هجا بنی مکانس و عنوان السعادة فی المدائح ...
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن محمد دینوری .
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ )ابن محمد دینوری ، مکنی به ابوالعباس . از عرفای اوائل مائه ٔ چهارم هجریه است و معاصر است با مستکفی و المطیع ﷲ عباسی ، ...
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ )ابن محمد رازی ، مکنی به ابوزرعه . نشو و نمایش در ری بوده است و در مائه ٔ چهارم هجریه میزیسته و در میان این طبقه معرو...