اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

احمد

نویسه گردانی: ʼḤMD
احمد. [ اَم َ ] (اِخ ) ابن جعفربن موسی بن یحیی بن خالدبن برمک معروف به جحظه و مکنی به ابوالحسن . ابن خلکان آرد: ابوالحسن احمدبن جعفربن موسی بن یحیی بن خالدبن برمک معروف به جحظه ٔ برمکی ندیم فاضل و صاحب فنون و اخبار و نجوم و نوادر بود و ابونصربن المرزبانی اخبار و اشعار او را گرد کرده است و وی از ظرفای عصر خویش و از ذریه ٔ برامکه بود و او را اشعار رائقه است از جمله :
انا ابن ُ اناس موّل النّاس جودُهم
فاضحوا حدیثاً للنّوال المشهّر
فلم یخل ُ من اِحسانهم لفظ مُخبر
و لم یخل من تقریضهم بطن دفتر.
و نیز او راست :
فقلت لها بخلت علی ّ یقظی
فجودی فی المنام لمستهام
فقالت لی و سرت تنام ایضاً
و تطمع ان ازورک فی المنام .
و نیز:
اصبحت ُبین معاشر هجروا النّدی
و تقبلوا الاخلاق من اسلافهم
قوم ٌ احاول ُ نیلَهُم فکأنّما
حاولت نتف الشعر من آنافِهم
هات اسقنیها بالکبیرو غنّنی
ذَهَب الذین یعاش فی اکنافهم .
و نیز:
یا ایها الرّکب الذین فراقهم احدی البلیّة
یوصیکم الصّب المقیم بقلبه خیرالوصیّة.
و همچنین :
و قائلة لی کیف حالک بعدنا
ا فی ثوب مثر انت ام ثوب مقتر
فقلت لها لاتسألینی فانّنی
اروح ُ و اغدوفی حرام مقتّر.
و او را دیوان شعریست که اکثر آن نیکو و قضایای وی مشهور است ، و از ابیات سائره ٔ اوست :
وَ رَق ّ الجوّ حتّی قیل هذا
عتاب بین جحظة والزّمان .
و ابن الرّومی در حق او گوید او مشوةالخلق بود:
نبّئت جحظة یستعیرُ جحوظه
من فیل شطرنج و من سرطان
واوحمتا لمنادمیه تحمّلوا
اَلم العیون للذّة الاَّذان .
وی در سال 326 و بقولی به سال 324 هَ. ق . به واسط وفات یافت وگفته اند تابوت او را از واسط به بغداد حمل کردند. (ابن خلکان چ طهران ج 1 ص 43).و یاقوت در معجم الأدباء آرد که او: ملقب به جحظه ومکنی به ابوالحسن است ابوعبداﷲ حسن بن علی بن مقله گوید جحظه را پرسیدم که این لقب که ترا داد گفت ابن المعتز و چنین بود که روزی مرا گفت کدام حیوان است که چون قلب شود یکی از آلات دریانوردی گردد؟ گفتم علق که چون قلب شود قلع ۞ گردد گفت احسنت ای جحظه و جحظه کسی را گویند که چشمش سخت بر آمده باشد واین جحظه مردی زشت رو بود و لقب دیگرش خنیاگر ۞ است که معتمد وی را بدین لقب میخواند. این مرد، در ادب مهارت تمام داشت .با روایات بسیار در فنون عدیده چون نحو و لغت و نجوم متصرف و حاضر النادره بود. شعر او ملیح و الفاظ وی پسندیده است . وی در نواختن طنبور نیز حاذق و سرآمد اقران بود مولد او به سال 224 و وفات در سنه ٔ 324 بوده است . ابن الندیم گوید: از تصانیف جحظه کتاب الطبیخ و کتاب الطنبوریین و کتاب فضائل السکباج و کتاب الترنم و کتاب المشاهدات و کتاب ماشاهده من امرالمعتمد علی اﷲ و کتاب ما جمعه مماجر به المنجمون فصح من الاحکام ، و دیوان شعر او. و نیز گوید که جحظه مردی شوخگن و دنی النفس و لاابالی به امور دینی بود و او راست :
اذا ما ظمئت الی ریقه
جعلت المدامة منه بدیلا
و أین المدامة من ریقه
ولکن اعلل قلباً غلیلا.
و نیز او راست :
لی صدیق مغری بقربی وشدوی
و له عند ذاک وجه صفیق
قوله ان شدوت احسنت زدنی
و بأحسنت لایباع الدقیق .
خطیب روایت کند که جحظه گفت : عبیداﷲبن عبداﷲبن طاهر را این شعر خود خواندم :
قدنادت الدنیا علی نفسها
لو کان فی العالم من یسمع
کم واثق بالعمر واثقته
و جامع بددت مایجمع.
و او مرا گفت گناه تو کمال تست . و از شعر اوست :
اقول لها و الصبح قد لاح ضؤه
کما لاح ضوء البارق المتألق
شبیهک قد وافی و لاح افتراقنا
فهل لک فی صوت و کاس مروق
فقالت شفائی فی الذی قد ذکرته
و ان کنت قد نغّصته بالتفرق .
جحظه گفت یکی از ملوک مرا حواله ای بداد و کهبد دفعالوقت می کرد تا ملول شدم و بملک نوشتم :
اذا کانت صلاتکم رقاعا
تخطط بالانامل و الاکف ّ
و لم تکن الرقاع تجرّنفعاً
فها خطی خذوه بألف الف .
و باز جحظه درامالی خویش از اشعار خود آورده است :
طرقنا بزوغی حین اینع زهرها
و فیها لعمر اﷲ للعین منظر
و کم من بهار یبهر العین حسنه
و من جدول بالبارد العذب یزخر
و من مستحث بالمدام کأنه
و ان کان ذمّیّاً امیر مؤمر
و فی کفه الیمنی شراب مورَّد
و فی کفه الیسری بنان معصفر
شقائق تندی بالندی فکأنها
خدود علیهن المدامع تقطر
و کم ساقط سکراً یلوک لسانه
و کم قائل هجراً و ماکان یهجر
و کم منشد بیتاً و فیه بقیة
من العقل الاّ انه متحیر
فکان مجنی دون من کنت اتقی
ثلاث شخوص کاعبان و معصر
و کم من حسان جس اوتار عوده
فألهب ناراً فی الحشا تتسعر
یغنی و اسباب الصواب تمدّه
بصوت جلیل ذکره حین یذکر
أحن ّ حنین الواله الطرب الذی
ثنی شجوه بعد الغداءالتذکر
اجحظة ان تجزع علی فقد معشر
فقدت بهم من کان للکسر یجبر
و اصبحت فی قوم کأن عظامهم
اذا جئتهم فی حاجة تتکسر
فصبراً جمیلاً ان فی الصبر مقنعا
علی ما جناه الدهر و اﷲ اکبر.
و نیز آرد:
یا من بعدت من الکری ببعاده
الصبر مذ غیبت عنی غائب
اصبحت اجحد اننی لک عاشق
والعین مخبرة بأنی کاذب .
و نیز از اشعار خود آورده است :
قد قلل الادمان اکلی فما
اطعم زاداقیس ابهام
فالحمدﷲ و شکراً له
قدصرت من بابة اقوام
قوم تری اولادهم بینهم
للجوع فی حلیة ایتام .
و نیز:
اری الایام تضمن لی بخیر
ولکن بعد ایام طوال
فمن ذا ضامن لدوام عمری
الی دهر یغیر سوء حالی
هی التسعون قد عطفت قناتی
و نفرت الغوانی عن وصالی
و فیها لوعرفت الحق شغل
عن الامر الذی اضحی اشتغالی
کأنی بالنوادب قائلات
و جسمی فوق اعناق الرجال
الا سقیاً لجسمک کیف یبلی
و ذکرک فی المجالس غیر بالی .
و نیز از خود آرد:
انفق و لا تخش اقلالاً فقد قسمت
بین العباد مع الاَّجال ارزاق
لاینفع البخل مَعْ دنیا مولیة
ولایضر مع الاقبال انفاق .
و نیز آورده است :
تعجبت اذ رأتنی فوق مکسور
من الحمیر عقیر الظهر مضرور
من بعد کل امین الرسغ معترض
فی السیر تحسبه احدی التصاویر
فقلت لاتعجبی منی و من زمن
انخی ۞ علی َّ بتضییق و تقتیر
بل فاعجبی من کلاب قد خدمتهم ُ
تسعین عاماً باشعاری و طنبوری
و لم یکن فی تناهی حالهم بهم ُ
حر یعود علی حالی بتغییر.
وقتی از او پرسیدند: کیف حالک ، گفت چنان که شاعر گوید:
ای ّ شی ٔ رأیت اعجب من ذا
ان تفکرت ساعة فی الزمان
کل شی ٔ من السرور بوزن
و البلایا تکال بالقفزان .
و نیز از اشعار اوست :
الحمدﷲ لیس لی کاتب
و لا علی باب منزلی حاجب
و لا حمار اذاعزمت علی
رکوبه قیل جحظة راکب
و لا قمیص یکون لی بدلاً
مخافة من قمیصی الذاهب
و اجرة البیت فیه مقرحة
اجفان عینی بالوابل الساکب
اِن زارنی صاحب عزمت علی
بیع کتاب لشعبة ۞ الصاحب
اصبحت فی معشر تشمتهم
فرض من اﷲ لازب واجب
فیهم صدیق فی عرسه عجب
اذا تأملت امرها عاجب
تحسبها حرة و حافرها
ارق من شعر خالد الکاتب .
و نیز:
الحمد ۞ ﷲ لم اقل قط یا بد-
ر و یا منصفاً و یا کافور
لا و لا قلت این ابن الشواهیَ
-ن و وزاننا و این البدور
لا و لا قیل قد اتاک من الضیَ
-عة برّ موفر و شعیر
واتاک العطاء بالندلما
قیل ۞ فی الخزائنین بخور
انا خلو من الممالیک والامَ
-لاک جلد علی البلا و صبور
لیس الاّ کسیرة و قدیح
و خلیق اتت علیه الدهور.
و نیز او راست :
و لی صاحب زرته للسلام
فقابلنی بالحجاب الصراح
و قالوا تغیّب عن داره
لخوف غریم ملح وقاح
و لو کان عن داره غائباً
لأدخلنی اهله للنکاح .
و در طلب دیدار دوستی گوید:
لنا یا اخی زلة وافرة
و قدر معجّلة حاضرة
و راح تزیل اذا صفقت
سنا البرق فی اللیلة الماطرة
و مسمه ۞ لم یخنها الصواب
و زامرة ایّما زامرة
و ما شئت من خبر نادر
و نادرة بعدها نادرة
فأیت و لو کنت یا ابن الکرام
و حاشاک من ذاک فی الاَّخرة.
و نیز:
ما زارنی فی الحبس من نادمته
کاسین کاس مودة و مدام
بخلوا علی َّ و قد طلبت سلامهم
فکأننی طالبتهم بطعام .
و نیز:
و ذی جدة طلبت الیه برّاء
من الجلساء مذموم الخلائق
فاقسم انه رجل فقیر
ارانیه المهیمن وَ هْوَ صادق
کأنی بالمنازل عن قلیل
خلون من المطرزة النمارق
و قد ظفر النساء بما ترکتم
فصار لماهر بالنیک حاذق .
و نیز:
و قائل قال لی من انت قلت له
مقال ذی حکمة و انت له الحکم
لست الذی تعرف البطحاء وطأته
والبیت یعرفه والحل و الحرم
انا الذی دینه اسعاف سائله
والضر یعرفه والبؤس و العدم
انا الذی حب اهل البیت افقره
فالعدل مستعبر والجور مبتسم .
و نیز او راست :
و لی کبد لایصلح الطب سقمها
من الوجد لاتنفک ّ دامیة حری
فیا لیت شعری والظنون کثیرة
ایشعر بی من بت ّ ارعی له الشعری .
و نیز او راست :
شکری لاحسانک شکر امری ٔ
یستوهب الاحسان من واهبه
و کیف لااشکر من لااری
فی منزلی الا الذی جاد به .
و نیز:
حسبی ضجرت من الادب
و رأیته سبب العطب
و هجرت اعراب الکلام
و ما حفظت من الخطب
ورهنت دیوان النقا -
ئض واسترحت من التعب .
و نیز او راست :
لا تعجبی یا هند من
حالی فما فیها عجب
ان الزمان بمن تقد-
م فی النباهة منقلب
فالجهل یضطهد الحجی
والرأس یعلوه الذنب .
خطیب از ابوالفرج اصفهانی آرد که جحظه گفت : وقتی مرا تنگدستی روی داد و آنچه داشتم از دست بدادم و در خانه جز بوریائی چند نماند و روزی ، صبح کردم نمونه ٔ مثل : افلس من طنبور بلاوَتَر و با خود اندیشیدم که نامه ای به محبرةبن ابی عباد، که همسایه ٔ من بود نویسم [ وی از دوسال باز از کارها کناره کرده و بیماری نقرس او را زمین گیر ساخته بود که او را بر دست یا تخت می بردند و با این حال مردی ظریف و بزرگ منش و بلندهمت بود و بشراب و نشاط می نشست ] تا شاید مرا نزد خود خواند و چیزی دهد و مدتی بدان معاش گذارم و بدو نوشتم :
ماذا تری فی جدی

و فی غضار بوارد


و قهوة ذات لون

یحکی خدود الخرائد


و مسمع یتغنی

من آل یحیی بن خالد


ان المضیع لهذا

نزر المروءة بارد.


دیری نگذشت که محفه ٔ محبره را دیدم غلامانش بخانه ٔ من می آرند، و من بر در نشسته بودم . بدو گفتم چراآمدی و کدام کس ترا بدینجا خواند؟ گفت تو. او را گفتم : منظور من خانه ٔ تو بود نه خانه ٔ من . و سوگند با خدا که خانه ٔ من مصداق آیه ٔ: افرغ من فؤاد ام موسی است . وی گفت حالی نخواهم بازگشت ، بخانه ٔ تو درآیم ، وآنچه باید گویم تا از خانه بیارند. چون بخانه درآمدو جز بوریائی ندید گفت : یا اباالحسن ، راستی که ترا بفقری سخت و رنجی صعب دچار می بینم گفتم چنان است که بینی و وی کس بخانه ٔ خود فرستاد و فرش و آلات و قماش و غلامان خواست فراشان بیامدند بساطها بگستردند و ظروف و شمع و دیگر مایحتاج بیاوردند. و آنچه در مطبخ ازآلات و ابزار بکار بود، طباخ وی بیاورد. و ساقی او جامها و ظروف و مخروط ۞ و میوه و بخور و بخوردان ، و انواع شرابها حاضر کرد. و محبره ، آن روز و آن شب پیش من ببود و به آواز من ، و آواز مغنیه ای که با او مأنوس بودم ، شراب خورد. چون دیگر روز شد، غلام او کیسه ای بهزار درم و پشتواره ای از جامه های گرانبها، بریده و نابرید مرا داد. و محبره محفه بازخواست و بنشست و من وی را مشایعت کردم چون به آخر صحن رسیدم گفت : یا اباالحسن بجای خود باش و خانه ٔ خویش نگاهدار، آنچه در آن است از آن تو است و مگذار کس چیزی از آن بیرون برد و غلامان را گفت بیرون شوید، و آنان خارج شدند. و در ببستم و آن اموال بسیار بملک من درآمد. و سلامی قطعه ٔ ذیل را از او در حق سعدحاجب انشاد کرد:
یا سعد انک قد خدمت ثلاثة
کل علیه منک وسم لائح
و اراک تختم رابعاً لتمیته
رفقاً به فالشیخ شیخ صالح
یا خادم الوزراء انک عندهم
سعد ولکن انت سعد الذابح .
و از اوست :
و لی صاحب لاقدس اﷲ روحه
و کان من الخیرات غیر قریب
اکلت عصیداً عنده فی مضیرة
فیا لک من یوم علی َّ عصیب .
و نیز:
دعانی صدیق لی لأکل القطائف
فأمعنت فیها آمنا غیر خائف
فقال وقد اوجعت بالأ کل قلبه
رویدک مهلاً فَهْی َ احدی المتالف
فقلت له ما ان سمعنا بهالک
ینادی علیه یا قتیل القطائف .
و از شعر جحظه است :
و لیل فی جوانبه حران
فلیس لطول مدته انقضاء
عدمت مطالع الاصباح فیه
کأن الصبح جود او وفاء.
و نیز او راست :
رحلتم فکم من انه بعد زفرة
مبینة للناس شوقی الیکم
و قد کنت اعتقت الجفون من البکا
فقد ردها فی الرق حزنی علیکم .
وهم از اوست :
ما لی و للشار و اولاده
لأقدس الوالد و الوالده
قد حفظوا القرأن و استعملوا
مافیه الا سورة المائدة.
و نیز:
یطول علی َّ اللیل حتی املَّه
فأجلس و النوّام فی غفلة عنی
فلا انا بالراضی من الدهر فعله
و لا الدهر یرضی بالذی ناله منی .
ابوعلی گوید ابوالقاسم حسین بن علی بغدادی ، که پدر او نخست ندیم ابن الحواری بود و سپس بریدیین را ببصره ندیمی کرد و سالها در آنجا ببود مرا روایت کرد که جحظه ، سست عقیدت بودی و برمضان روزه نداشتی و بنهانی صرف طعام کردی . روزی برمضان ، بسلام پدر من آمد و او را بنشاندیم و چون نیمروز شد گرده نانی بدزدید و به آب خانه شد اتفاق را پدرم بدانجا رفت و وی را بدید و گفت یا اباالحسن این چیست ؟ گفت : برای بنات وردان ۞ نان ریزه کنم . و از شعر اوست :
ان کنت ترغب فی الزیا-
رة عند اوقات الزیارة
فدع الشتیمة للغلا-
م اذا دنوت من الغضارة.
و نیز از شعر مطبوع اوست :
و اذا جفانی صاحب
لم استجزماعشت قطعه
و ترکته مثل القبو-
ر ازورهافی کل جمعه .
و در امالی از شعر خود آرد:
دعینی من العذل ابن الکبیر
بحرمة معبودک الاکبر
فلست بباک علی ظاعن
و لا طلل محول مقفر
و لکن بکائی علی ماجد
اراد نوالاً فلم یقدر.
و نیز:
مرضت فلم یعدنی فی شکاتی
من الاخوان ذوکرم و خیر
فان مرضوا و للایام حکم
سینفذ فی الکبیر و فی الصغیر
غدوت علی المدامة و الملاهی
و ان ماتوا حزنت علی القبور.
و نیز:
یا راقداً و نسیم الورد منتبه
فی رقة القفص و الاطیار تنتحب
الورد ضیف فلاتجهل کرامته
و هاتها قهوة فی الکاس تلتهب
سیقاله زائراً تحیی النفوس به
یجود بالوصل حیناً ثم یجتنب
تبا لحر رآه وَهْوَ ذوجدة
لم یقض من حقه بالشرب ما یجب .
و نیز او راست :
نادیت عمراً و قد مالت بجانبه
مدامة اخذت بالرأس والقدم
قد لاح فی الدیر نارالراهبین و قد
ناداک بالصبح ناقوساً هما فقم
فقام یعثر فی اثواب نعسته
لبزل صافیة کالنجم فی الظلم
فاستلها و شدا و الکاس فی یده
سلم علی الربع من سلمی بذی سلم
لو دام لی فی الوری خل و عاتقة
لما حفلت بذی قربی و لارحم
و لابکرت الی حلو لنائلة
و لا التفت الی شی ٔ من النعم .
ابوعلی محسن بن علی بن محمد روایت کند که حسن بن مخلد در بذل مال بخشنده ترین مردم و در اطعام بخیل ترین آنان بود و ندیمان او بر سر سفره حاضر میشدند ولی کس را جرأت آن نبودکه دست بچیزی برد و تا بنمایند هیچ نخورده اند دستهابریش خود پاک میکردند و او را حکایتهای عجیب است جحظه گوید: روزی که ابن مخلد مرا بمهمانی خوانده بود، از وی پانصد دینار و پانصد درهم و پنج جامه ٔ گرانبهاو یک طبله مشک خالص مرا بهره آمد گفتند آن چگونه بود. گفت : حسن بن مخلد در مال بخشنده و در طعام بخیل بود و ندیمان خود را بغتة بخانه می برد و با آنان طعام میخورد و شراب میداد و هر کس را که طعام خوردی ۞ او را دشمن داشتی و هر کس بی نقل و مزه شراب آشامیدی نزد او جاه و منزلت یافتی . روزی بخانه ٔ او بودم گفت یا اباالحسن گفته ام برای صبوح فردا جا شری کنند، شب را پیش ما بباش . گفتم این نتواند بود، امشب بروم و فردا پگاه نزد تو آیم . صبوحی چه خواهد بودن ؟ گفت چنان و چنین ، و آنچه را که بطباخ فرموده بود برشمرد و بر این قرار که پگاه نزد او روم از هم جدا شدیم و من بخانه آمدم و طباخ را بخواندم و هرآنچه را که ابن مخلد بطباخ خویش دستور داده بود گفتم تا او نیز مهیّا سازد و پاسی از شب گذشته آماده باشد، و وی چنان کرد بخفتم و نیمی از شب گذشته برخاستم و از آنچه ساخته بود بخوردم و مرکب زین کردند تابرنشینم حالی فرستادگان او دررسیدند و نزد وی شدم گفت : ترا بجان من سوگند، چیزی خوردی ؟ گفتم پناه بخدا،قبل از غروب از پیش تو برفتم و اکنون نیمی از شب گذشته است چه وقت چیزی خورده باشم غلامان خود را پرس مرا بر چه حال یافتند. غلامان گفتند ما او را لباس پوشیده و منتظر زین کردن استر خود یافتیم ، ابن مخلد سخت شاد شد و طعام بیاوردند و مرا گرسنه نبود ناچار از خورد خودداری کردم و او استدعاء خوردن میکرد، و عادت وی چنان بود که در این حال اگر کسی چیزی میخورد، روزگارش تباه بود، و من میگفتم ای خواجه ، دست بکار خوردن هستم ، مگر در دنیا کس بیش از این خورد؟! و چون کار طعام بپایان رسید دست در شراب بردیم ، و رطلهای گران ،خوردن گرفتم ، و او از این کار شاد بود و چنین میپنداشت که ناشتا شراب مینوشم و یا اینکه به آن مختصر طعامی که با او خوردم ، اکتفا کرده ام و مرا فرمان خواندن داد و من فرمان بردم و او طرب کرد و رطلها بنوشید.چون شراب در او کار کرد، گفتم : خواجه بر آواز من طرب میکند، مرا بر چه طرب باید کردن ؟ ابن مخلد دوات خواست و غلام دوات بیاورد و رقعه ای بنوشت و بسوی من افکند بصیرفی معامل خود، مرا پانصد دینار نوشته بود برگرفتم و سپاس گزاردم طرب و مستی زیادت کرد، در این حال از او جامه خواستم ، مرا پنج جامه خلعت داد و فرمودآنچه بخور در آنجا بود بکار برند و طبله ای نیکو که عطرهای بسیار در آن بود بیاوردند و غلامان از آن طبله بخور کردن گرفتند و چون فارغ آمدند گفتم ای خواجه من نیز بخور دوست دارم . گفت چه خواهی ؟ گفتم : نصیب خوداز این طبله خواهم . گفت : همه ٔ آن بتو بخشیدم وبگرفتم . سپس نیز رطلی بنوشید و بر تکیه گاه پشت داد، و این نشان ختم شدن مجلس او بود در مستی ، حاضران برخاستندو من نیز سپیده دم ، چون دزدی ، با جامه ها و طبله ٔ مشک بر پشت غلام بارکرده ، بیرون شدم و به خانه رفتم و بخفتم و سپس آهنگ صیرفی کردم به درب عون و رقعه بدو دادم ، گفت ای خواجه تو آن کس باشی که نامت در این دستخط بیامده است ؟ گفتم آری . گفت خواجه داند که امثال مامعامله برای سود کنند؟ گفتم دانم . گفت در این مواقعهر دینار را درهمی کسر کنیم ، و این رسم است . و از تو زیاده نخواستم . گفتم چنان کن . گفت وصف و نام تو بسیار شنیده ام ، و آرزوی دیدار تو داشتم ، اکنون ارزان بدست آمدی . اگر خواهی تا نیمروز در این جای بمان تا از کار فارغ شوم و با من برنشینی و بخانه رویم و امروز و امشب را نزد من باشی و زر را تمام و بی نقصان بتوپردازم گفتم چنان کنم او رقعه در آستین گذاشت و بکار خود مشغول شد هنگام ظهر استری چابک بیاوردند، و برنشست و من نیز برنشستم و بخانه شدیم خانه ای فراخ و نیکو، و بفرش و آلات گرانبها مزین ، و کنیزکان رومی خدمت را آماده مرا در مجلس بگذاشت و به اندرون خانه شد و پس از آن با لباس اولاد خلفا از گرمابه بدرآمد و خود را معطر ساخت و با من هم چنان کرد و با او بهترین و پاکیزه ترین طعامها بخوردیم و بمجلس شراب که در آن میوه و آلات فراوان بود، شدیم و همه شب می گساری کردیم ، و این شب را خوش تر از دوشین که بخانه ٔ ابن مخلد بودم ، گذراندم . چون صبح شد دو کیسه دینار و درهم بکشید و گفت ای خواجه این زری است که بدان فرمان یافته ام واین پانصد درهم ، ترا از من ، هدیه باشد. زر و سیم بستدم و بخانه ٔ خود بازگشتم و آن صیرفی از آن روز یکی از دوستان من شد. و خطاب به ابواسحاق ابراهیم بن عبداﷲ مسمعی گوید:
الیک ابااسحاق منی رسالة
تزین الفتی ̍ ان کان یعشق زینه
لقد کنت غضباناً علی الدهر زاریاً
علیه فقد اصلحت بینی و بینه .
و این ابواسحاق ادیب و شاعر نیز بود و از شعر اوست :
الا طف ّ من اجله اهله
و کل الی َّ حبیب قریب
و اسأل عن غیره قبله
لأبطل ظن الذی یستریب .
و نیز از شعر جحظه است :
قد نلتم صحة ما نالها بشر
و حزتم نعمة ما نالها ملک
فلیت شعری امقدار تعمدکم
بما اتاکم به ام وسوس الفلک .
و نیز از شعر اوست :
یا من دعانی و فر منی
اخلفت اﷲ حسن ظنی
قد کنت ارضی بخبز رزّ
و مالح او قلیل بن ِّ
و سکرة من نبیذ دبس
اقام یوماً بقعر دن ِّ
فکیف یغلو بما ذکرنا
مساعد شاعر مغنی .
و نیز از شعرخود در امالی آرد:
یقول لی مالکی والدمع منحدر
لأخفف اﷲ رب العرش بلواکا
و ان دعوت الیه ۞ عند معتبة
یقول قلبی له فی السر حاشاکا.
رجوع به معجم الادبا ج 1 صص 383 - 405 شود.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۳,۱۷۳ مورد، زمان جستجو: ۰.۸۹ ثانیه
احمد. [اَ م َ ] (اِخ ) (سید...). وزیر سلطان محمود غزنوی ممدوح فرخی در قصیده ٔ «دل من همی داد گفتی گوائی ...»
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) (سید...). رجوع به احمد (خواجه سید...) شود.
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) (سیدی ...). رجوع به احمد (خواجه سیدی ...) شود.
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) (سیدی ...). رجوع به احمد (سلطان سید...) شود.
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ )(سیدی ...). رجوع به احمدبن ابی الحسن الرفاعی شود.
احمد. [ اَ م َ ](اِخ ) (شهاب ...). رجوع به احمدبن عزالدین ... شود.
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) (شیخ ...). او راست : کتاب المیم .
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) (شیخ الشیوخ ...). رجوع به احمدبن ابی العافیة... شود.
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) (قاضی القضاة...). رجوع به احمدبن ابراهیم سروجی ... شود.
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) قاضی القضاة. رجوع به احمدبن حسن بن قاضی الجبل ... شود.
« قبلی ۱ ۲ صفحه ۳ از ۳۱۸ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.