احمد
نویسه گردانی:
ʼḤMD
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن جعفر دینوری .داماد، یعنی شوهر دختر ثعلب مکنی به ابوعلی . یکی ازمبرزین نحات . او اصلا از مردم دینور است و در سال 289 هَ . ق . بمصر درگذشت . و این دینوری محبره برمیگرفت و از منزل پدر زن خویش در حالیکه ثعلب بر در خانه نشسته بود بیرون می شد و از میان اصحاب ثعلب میگذشت و بخواندن الکتاب نزد ابوالعباس مبرد میرفت و ثعلب به او میگفت چون مردم ترا بینند که مرا گذاری و بدرس این مرد شوی چه گویند و او بگفته ٔ وی اعتنا نمیکرد. یاقوت گوید احمدبن جعفر نیکومعرفت بود و مصعبی گوید ازاو پرسیدم از چه روی مبرد بکتاب سیبویه داناتر از ثعلب بود گفت از اینکه مبرد الکتاب را از علماء فن فرا گرفت و ثعلب آن را از پیش خویش بخواند. زبیدی گویداصل او از دینور است و ببصره تلمذ مازنی کرد و کتاب سیبویه را نزد او قرائت کرد. سپس به بغداد شد و به اصحاب مبرد پیوست و بعد از آن بمصر رفت و کتاب المهذب را در نحو بنوشت و در اول آن اختلافات بین بصریین وکوفیین را آورد و هر مسئله را بصاحب آن نسبت کرد و علل آن ذکر نکرد و حجتی برای مقاله ٔ خویش نگفت و در مراجعه ٔ ثانوی بکتاب المهذب اختلافات را بریخت و تنهابنقل مذهب بصریین قناعت ورزید و در این معنی اعتمادبر کتاب اخفش سعیدبن مسعدة کرد. و نیز احمد را کتاب مختصریست در ضمائر قرآن که آن را از کتاب المعانی فرّاء استخراج کرده است و آنگاه که علی بن سلیمان اخفش بمصر شد وی از مصر بیرون آمد و چون اخفش به بغداد مراجعت کرد او بمصر بازگشت و هم بدانجا ببود تا در سنه ٔ مقدم الذکر درگذشت . و او راست : کتاب اصلاح المنطق .
واژه های همانند
۳,۱۷۳ مورد، زمان جستجو: ۱.۹۶ ثانیه
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ثعالبی یا ثعلبی . رجوع به ابواسحاق احمد... و احمدبن ابراهیم ثعلبی ... شود.
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ثعلب . رجوع به احمدبن یحیی بن یسارمعروف به ثعلب ... و رجوع به روضات الجنات ص 56 شود.
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ثعلبی یا ثعالبی . رجوع به ابواسحاق احمد... و رجوع به احمدبن ابراهیم ثعلبی ... شود.
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) جام . رجوع به احمدبن ابی الحسن بن محمدبن جریربن عبداﷲبن لیث بن جریر... شود. او راست : دیوان شعری بفارسی .
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) جامه دار، بروزگارمسعود غزنوی . رجوع بتاریخ بیهقی چ ادیب ص 184 شود.
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) جامی . رجوع به احمدبن حسن نامقی ... شود.
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) جامی . شمس الدین . و خواجه یوسف برهان که ترجمه ٔ او در حبط ج 2 ص 240 مسطور است ، از اولاد اوست .
احمد. [ اَ م َ] (اِخ ) (افندی ) جرابنه . او راست : رسالة فی قصب السکر. طبع مطبعة الهلال 1899 هَ . ق . (معجم المطبوعات ).
احمد. [اَ م َ ] (اِخ ) جزائری . او مجاور نجف اشرف بود در حیات و ممات . او فاضلی محقق و مدقق است . او راست : کتاب آیات الاحکام و قسمتی از اول ...
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) جزّار ۞ پاشای سن ژاندارک (عکه ) یکی از وزرای مائه ٔ دوازدهم هجری دولت عثمانی . او بدانگاه که والی صیدا بود در برا...