اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

احمد

نویسه گردانی: ʼḤMD
احمد.[ اَ م َ ] (اِخ ) ابن حسن میمندی مکنی به ابوالقاسم ،و بنا بگفته ٔ بعضی ابوالحسن ، و ملقب به شمس الکفاة وزیر معروف سلطان محمود و پسر وی مسعود است . پدر احمد، حسن ، در زمان سبکتکین ، عالم بُست بود و به اتهام اختلاس در خراج کشته شد. احمد برادر رضاعی محمود است وبا او تربیت و پرورش یافته . و هنگامی که محمود، به سال 384 هَ . ق . از طرف امیر نوح بن منصور، امارت خراسان یافت احمد را ریاست دیوان رسائل داد و روز بروز بر مقام و مرتبت او پیش محمود افزوده میشد و پیوسته کارهای بزرگ را عهده دار بود و بسمتهای مستوفی مملکت و صاحب دیوان عرض و عامل بست و رخج منصوب شد تا به سال 404 هَ . ق . پس از ابوالعباس فضل بن احمد اسفراینی ، از طرف محمود، بوزارت رسید کارهای مملکت را بخوبی اداره کرد. و چون مردی سخت بود و بر خلاف اصول معموله ٔ زمان کاری نمیکرد ارکان و اعیان دولت از او رنجیدند و از وی بدگوئی ها کردند تا به سال ۞ از کار بر کنار و بحصار کالنجر در نواحی کشمیر محبوس گردید و تا زمان مسعود در حبس بسر برد و مسعود احمد را از زندان خلاص کرده و در سال 422 بوزارت گماشت . و چون سلطان محمود نسبت به ابوالعباس مأمون بن مأمون خوارزمشاه ، که در ظاهر با وی دوستی داشت و عقد و عهد در میان بود، بدبین شد با خواجه احمد حسن در این باب رأی زد. خواجه در این امر تدبیرها کرد تا حقیقت کار روشن شد و عاقبت محمود خوارزم را فتح کرد، و ملک از خاندان مأمونیان منقطع و به آلتونتاش منتقل شد. بیهقی گوید: «حال ظاهر میان امیرمحمود و امیرابوالعباس خوارزمشاه سخت نیکو بود و دوستی مؤکد گشته و عقد و عهد افتاده پس امیرمحمود خواست که میان او و خانیان دوستی و عهد وعقد باشد پس از جنگ اوزگند و سرهنگان میرفتند بدین شغل ، اختیار کرد که رسولی از آن خوارزمشاه با رسولان وی باشد تا وقت بستن عهد با خانیان آنچه رود به مشهد وی باشد، خوارزمشاه تن در این حدیث نداد و سر درنیاورد و جواب نبشت و گفت ماجعل اﷲ لرجل من قلبین فی جوفه و گفت پس از آنکه من از جمله ٔ امیرم مرا با خانیان ربطی نیست و بهیچ حال نزد ایشان کس نفرستم . امیرمحمود بیک روی این جواب از وی فراستد و بدیگر روی کراهتی بدل وی آمد چنانکه بدگمانی وی بودی و وزیر احمد حسن را گفت مینماید که این مرد با ما راست نیست که سخن بر این جمله میگوید. وزیر گفت من چیزی پیش ایشان نهم که از آن مقرر گردد که این قوم با ما راستند یا نه و گفت که چه خواهد کرد، و امیر را خوش آمد، و رسول خوارزمشاه را در سِرّ گفت که این چه اندیشه های بیهوده است که خداوند ترا میافتد و این چه خیالهاست که می بندد که در معنی فرستادن رسول نزدیک خانیان سخن بر این جمله میگوید و تهمتی بیهوده سوی خویش راه میدهد که سلطان ما از آن سخت دور است . اگر میخواهد که از این همه قال و قیل برهد و طمع جهانیان از ولایت وی بریده گردد چرا به نام سلطان خطبه نکند تا از این همه بیاساید و حقاً که این من از خویشتن میگویم بر سبیل نصیحت از جهت نفی تهمت به او، و سلطان از اینکه من میگویم آگاه نیست و مرا مثال نداده است . بوریحان گفت چون این رسول از کابل بنزدیک ما رسید... و این حدیث بازگفت ، خوارزمشاه مرا بخواند و خالی کرد و آنچه وزیر احمد حسن گفته بود در این باب با من بگفت گفتم این حدیث را فراموش کن اعرض عن العوراء و لاتسمعها فما کل خطاب محوج الی جواب و سخن وزیر بغنیمت گیر که گفته است این بتبرع میگوید وبر راه نصیحت و خداوندش از این خبر ندارد و این حدیث را پنهان دار و با کس مگو که سخت بد بود. گفت این چیست که میگوئی چنین سخن وی بی فرمان امیر نگفته باشد و با چون محمود مرد چنین بازی کی رود و اندیشم که اگر بطوع خطبه نکنم الزام کند تا کرده آید. صواب آن است که بتعجیل رسول فرستیم و با وزیر در این باب سخن گفته آید هم بتعریض تا درخواهند از ما خطبه کردن و منتی باشد که نباید که کار بقهر افتد، گفتم فرمان امیر راست . و مردی بود که او را یعقوب جندی گفتندی شریری طماعی نادرستی و بروزگار سامانیان یک بار وی را برسولی به بخارا فرستاده بودند و بخواست که خوارزم در سر رسولی وی شود اکنون نیز او را نامزد کرد و هر چندبوسهل و دیگران گفتند سود نداشت که قضا آمده بود و حال این مرد پرحیله پوشیده ماند. یعقوب را گسیل کردند چون بغزنین رسید چنان نمود که حدیث خطبه و جز آن بدو راست خواهد شد و لافها زد و منتها نهاد و حضرت محمودی و وزیر در این معانی ننهادند وی را وزنی ، چون نومید شد بایستاد و رقعتی نبشت بزبان خوارزمی بخوارزمشاه و بسیار سخنان نبشته بود و تضریب در باب امیرمحمود و آتش فتنه را بالا داده ... و وزیر نامه ها نبشت و نصیحتها کرد و بترسانید که قلم ، روان از شمشیر گردد ووی را پشت قوی بود بچون محمود پادشاهی . خوارزمشاه چون بر این حالها واقف گشت نیک بترسید از سطوت محمودی که بزرگان جهان را بشورانیده بود و وی را خواب نبردپس اعیان لشکر را گرد کرد با مقدمان رعیت و بازنمودکه وی در باب خطبه چه خواهد کرد که اگر کرده نیاید بترسد بر خویشتن و اهل آن نواحی ، همگان خروش کردند وگفتند بهیچ حال رضا ندهیم و بیرون آمدند و علمها بگشادند و سلاحها برهنه کردند و دشنام زشت دادند او را و بسیار جهد و مدارا بایست کرد تا بیارامیدند و سبب آرام آن بود که گفتند ما شمایان را می آزمودیم در این باب تا نیت و دلهای شما ما را معلوم گردد... خوارزمشاه ناچار با خانان ترکستان از در صلح و مواصلت درآمد محمود از این خبر بدگمان شد هم بر خوارزمشاه و هم بر خانان و رسولان فرستاد و عتاب کرد با خان و ایلک بدانچه رفت ، جواب دادند که ما خوارزمشاه را دوست و داماد امیر دانستیم و دانیم و تا بدان جایگاه لطف حال بود که چون رسولان فرستاد و با ما عهدکرد از وی درخواست تا وی رسولی نامزد کند و بفرستد تا آنچه رود بمشهد او باشد او تن درنداد و نفرستاد و اگر امروز از وی بیازرده است واجب نکند با ما در این عتاب کردن و خوبتر آن است که ما توسط کنیم از دو جانب تا الفت بجای خویش باز شود امیرمحمود این حدیث را هیچ جواب نداشت که مسکت آمد و خاموش ایستاد و از جانب خانان بدگمان شد و خان از دیگر روی پوشیده رسولی فرستاد نزدیک خوارزمشاه و این حال با او بگفت جواب داد که صواب آن است که چند فوج سوار دواسبه به خراسان فرستیم با سه مقدم که نشناسند با گروههای مجهول تا در خراسان بپراکنند و وی هرچند مردی مبارز و سبک رکابست بکدام گروه رسد و درماند که هرگاه که قصد یک گروه و یک جانب کند از دیگر جانب گروهی دیگر درآیند تا سرگردان شود اما حجت باید گرفت بر افواج که روند، آنچه من فرستم و آنچه ایشان فرستند، تا رعایا را نرنجانند... خان و ایلک تدبیر کردند درین باب ندیدند صواب بر این جمله رفتن و جواب دادند که غرض خوارزمشاه آن است که او و ناحیتش ایمن گردد و میان ما و امیرمحمود عهد و عقد است نتوان آن را به هیچ حال تباه کردن ، اگر خواهد ما به میان درآئیم و کار تباه شده را به صلاح بازآریم گفت صواب آمد و امیرمحمود در آن زمستان ببلخ بود و این حالها او را معلوم میگشت که منهیان داشت بر همگان که انفاس میشمردند و بازمینمودند و سخت بیقرار و بی آرام بود، چون بر توسط قرار گرفت بیارامید و رسولان خان و ایلک در این باب نامه آوردند و پیغام گزاردند و وی جواب درخور آن داد که آزاری بیشتر نبود و آنچه بود بتوسط و گفتار ایشان همه زایل شد رسولان را بازگردانیدندو پس از این امیرمحمود رسول فرستاد نزدیک خوارزمشاه خبرداد که مقرر است که میان ما عهد و عقد بر چه جمله بوده است و حق ما بر وی تا کدام جایگاه است و وی در این باب خطبه دل ما نگاه داشت که دانست که مآل آن حال وی را بر چه جمله باشد ولیکن نگذاشتند قومش و نگویم حاشیت و فرمان بردار، چه حاشیت و فرمان بردار نباشد که فرا پادشاه تواند گفت کن و مکن ، که این عجز پادشاه را باشد و در ملک خود مسلط و مستقل نبودن و ما مدتی از اینجا ببلخ مقام کردیم تا صدهزار سوار و پیاده و پیلی پانصد این شغل را آماده شد تا آن قوم را که چنان نافرمانی میکنند و بر رأی خداوند خویش اعتراض می نمایند مالیده آید و بر راه راست بداشته آید و نیز امیر را که ما را برادر و داماد است بیدار کنیم و بیاموزیم که امیری چون باید کرد که امیر ضعیف بکار نیاید. اکنون ما را عذری باید واضح تا از اینجا سوی غزنین بازگردیم و از این دو سه کار یکی باید کرد یا چنان بطوع و رغبت که نهاده بود خطبه باید کرد و یا نثاری و هدیه ای تمام باید فرستاد چنانکه فراخور ما باشد تا در نهان نزدیک وی فرستاده آید که ما را بزیادت مال حاجت نیست و زمین قلعتهای ما بدردند از گرانی بار زر و سیم و اگر نه اعیان و ائمه و فقها را از آن ولایت پیش ما به استغفار فرستد تا ما با چندان هزار خلق که آورده آمده است بازگردیم . خوارزمشاه از این رسالت نیک بترسید و چون حجت وی قوی بود جز فرمانبرداری روی ندید و بمجاملت و مدارا پیش کار بازآمد و بر آن قرار گرفت که امیرمحمود را خطبه کند به نسا و فراوه که ایشان را بود در آن وقت و دیگر شهرها مگر خوارزم و گرگانج و هشتادهزار دینار و سه هزار اسب با مشایخ و قضات و اعیان ناحیت فرستاده آید تا این کار قرار گیردو مجاملت در میان بماند و فتنه بپای نشود. لشکری قوی از آن خوارزمشاه به هزاراسب بود و سالار ایشان حاجب بزرگش البتکین بخاری و همگان غدر و مکر در دل داشتند چون این حدیث بشنیدند بهانه ٔ بزرگ بدست آمد بانگ برآوردند که محمود را نزدیک ما طاعت نیست و از هزاراسب درکشیدند دست به خون شسته تا وزیر و پیروان دولت این امیر را که او را نصیحت راست کرده بودند و بلای بزرگرا دفع کرده بجمله بکشتند... و خوارزمشاه بر کوشک گریخت . آتش زدند کوشک را و بدو رسیدند و بکشتندش این روز چهارشنبه بود نیمه ٔ شوال سنه ٔ سبع و اربعمائه (407 هَ . ق .)... چون امیرمحمود رضی اﷲعنه بر این حال واقف شد خواجه احمد حسن را گفت هیچ عذر نماند و خوارزم بدست آمده ، ناچار ما را این خون بباید خواست تا کشنده ٔ داماد را بکشیم بخون و ملک میراث بگیریم . وزیرگفت : همچنین است که خداوند میگوید اگر در این معنی تقصیر رود ایزد عزذکره نپسندد از خداوند و وی را بقیامت از این بپرسد که الحمداﷲ همه چیزی هست هم لشکر تمام و هم عدت ، و هنر بزرگتر آنکه لشکر آسوده است و یک زمستان کار ناکرده و این مراد سخت زود حاصل شود اما صواب آن است که نخست رسولی رود و آن قوم را ترسانیده آید بر این دلیری که کردند و گفته شود که اگر میباید که طلب این خون ننمائیم و این خاندان را بجای بداریم کشندگان را بدرگاه باید فرستاد و ما را خطبه باید کرد، که ایشان این را بغنیمت گیرند و تنی چند دل انگیزی را فرازآرند و گویند اینها بریختند خون وی . و رسول ما بدان رضا دهد و خاک و نمکی بیارد تا ایشان پندارند که رواباشد، آنگاه از خویشتن گوید: صواب شما آن است که حرّه خواهر را باز فرستاده آید بر حسب خوبی تا او آن عذر بخواهد. که از بیم گناهکاری خویش بکنندو ما در نهان کار خویش میسازیم چون نامه برسید که حرّه در ضمان سلامت به آموی رسید پلیته برتر کنیم و سخنی که امروز از بهر بودن حرّه آنجا نمیتوان گفت بگوییم و آن سخن آن است که این فساد از مقدمان رفته است چون البتکین و دیگران اگر میباید که بدان جانب قصدی نباشد ایشان را داده آید تا قصد کرده نشود. امیر گفت همچنین باید کرد. و رسولی نامزد کردند و این مثالها را بدادند و حیلتها بیاموختند و برفت . و وزیر در نهان کس فرستاد بختلان و قبادیان وترمذ تا تدبیرها بکردند و کشتیها بساختند و به آموی علف گردکردند. و رسول آنجا رسید و پیغامها بر وجه بگزارد و لطائف الحیل بکار آورد تا قوم را بجوال فروکرد...» و سلطان مسعود درنامه ای که به آلتونتاش خوارزمشاه ، در باب دلجوئی وی پس از تضریبهای بوسهل زوزنی ، نوشته ، گوید: «... و ما چو کارها را نیکوتر باز جستیم و پس و پیش بنگریستیم و این مرد را ۞ دانسته بودیم و آزموده صواب آن نمود که خواجه فاضل ابوالقاسم احمدبن الحسن را ادام اﷲتأییده از هندوستان فرمودیم تا بیاورند و دست آن محنت دراز را از وی کوتاه کردیم و وزارت را بکفایت وی آراسته کردیم - انتهی .» آن مدت از زندگی احمد بزمان مسعود قسمت بزرگی از تاریخ بیهقی را گرفته است . و در خواندن او از کشمیر بیهقی آردکه : «و بهرام نقیب را نامزد کرد بوسهل زوزنی با مثال توقیعی و سوی چنگی فرستاد بدر کشمیر تا خواجه ٔ بزرگ احمد حسن را رضی اﷲعنه در وقت بگشاید و عزیزاً مکرَّماً ببلخ فرستد که مهمات ملک را بکار است ، و چنگی باوی بیاید تا حق وی را بگذارده آید بر آنکه این خواجه را امید نیکو کرد و خدمت نمود و چون سلطان ماضی گذشته شد او را از دشمنانش نگاه داشت و بهرام را ازیرا بَرِ ایشان فرستاده آمد که بوسهل بروزگار گذشته تنگ حال بود و خدمت و تأدیب فرزندان خواجه کرده بود و از وی بسیار نیکوئیها دیده ، خواست که در این حال مکافاتی کند. و دشمنان خواجه چون از این حال خبر یافتند نیک بترسیدند و بیارم این قصه که خواجه ببلخ بچه تاریخ و بچه جمله آمد و وزارت بدو داده شد.» و نیز بیهقی از قول مسعود، قبل از حرکت او ببلخ ، گوید:... «و احوال آن جانب را مطالعت کنیم و خواجه احمد حسن نیز دررسد و کار وزارت قرارگیرد آنگاه سوی غزنین رفته آید.»و نیز در جائیکه بونصر مشکان نامه ای برای خلیفه و نامه ای برای خان ترکستان نوشته بود و دشمنان او حسد میورزیدند گوید: «و آن طائفه از حسد وی هریک نسختی کرد و شرم دارم که بگویم بر چه جمله بود. سلطان مسعود را آن حال مقرر گشت و پس از آن چون خواجه ٔ بزرگ احمددررسید مقررتر گردانید تا باد حاسدان یک بارگی نشسته آمد...» و نیز از قول مسعود پیش از رفتن او ببلخ گوید: «و ما در این هفته از اینجا حرکت خواهیم کرد همه مرادها حاصل گشته و جهانی در هوی و طاعت ما بیارمیده و نامه ٔ توقیعی رفته است تا خواجه ٔ فاضل بوالقاسم احمدبن الحسن را که بقلعت چنگی بازداشته بود ببلخ آید و با خوبی بسیار و نواخت ، تا تمامی دست محنت از وی کوتاه شود و دولت ما برای و تدبیر او آراسته گردد.» و نیز بیهقی ، در ضمن وقایع سال 422 هَ . ق . و آمدن احمد ببلخ و مذاکره مسعود با او در باب وزارت و خلعت پوشیدن وی و گماشتن احمد دبیران و پیشکاران خود را وتعیین بوسهل بعارضی بتفصیل گوید: «و از هراةنامه ٔ توقیعی رفته بود با کسان خواجه بوسهل زوزنی تا خواجه احمدحسن بدرگاه آید و چنگی خداوند قلعه او را از بندبگشاده بود، و او اریارق حاجب سالار هندوستان را گفته بود که نامی زشت گونه بر تو نشسته است صواب آن است که با من بروی و آن خداوند را ببینی و من آنچه باید گفت بگویم تا تو با خلعت و با نیکوئی اینجا بازآئی ، که اکنون کارها یک رویه شد و خداوندی کریم و حلیم چون امیرمسعود بر تخت ملک نشست . و اریارق این چربک بخوردو افسون این مرد بزرگوار بر وی کارکرد و با وی بیامد و خواجه را چندان خدمت کرده بود در راه که از حد بگذشت . و از وی محتشم تر در آن روزگار از اهل قلم کس نبود. و خواجه ٔ بزرگ عبدالرزاق را که پسر بزرگ خواجه احمد حسن بود بقلعت نندنه موقوف بود، سارغ شراب دار بفرمان وی برگشاد و نزدیک پدرش آورد و فرزندش پیش پدراز سارغ فراوان شکر کرد خواجه گفت من از تو شاکرترم ، او را گفت تو به نندنه بازرو که آن ثغر را بنتوان گذاشت خالی . چون بدرگاه رسم حال تو بازنمایم ، آنچه بزیادت جاه تو بازگردد بیابی . سارغ بازگشت و خواجه ٔ بزرگ خوش خوش ببلخ آمد و در خدمت امیر آمد و خدمت کردو تواضع و بندگی نمود. امیر او را گرم بپرسید وتربیت ارزانی داشت و بزبان نیکوئی گفت . او خدمت کرد و بازگشت و بخانه ای که راست کرده بودند فرودآمد و سه روز بیاسود و پس بدرگاه آمد.» و بیهقی گوید «چون این محتشم بیاسود در حدیث وزارت ، به پیغام ، سخن با وی رفت ، البته تن درنداد. بوسهل زوزنی بود در آن میانه و کارو بار همه او داشت و مصادرات و مواضعات مردم و خریدن و فروختن همه او میکرد و خلوتهای امیر با وی و عبدوس بیشتر میبود، در میان این دو تن را خیاره کرده بودند و هر دو با یکدیگر بد بودند. پدریان و محمودیان بر آن بسنده کرده بودند که روزی بسلامت بر ایشان بگذرد و من هرگز بونصر استادم را دل مشغول تر و متحیرتر ندیدم از این روزگار که اکنون دیدم و از پیغامها که بخواجه احمد حسن میرفت ، بوسهل را گفته بود: من پیر شدم و از من این کار بهیچ حال نیاید. بوسهل حمدوی مردی کافی و دریافته است وی را عارضی باید کرد و ترا وزارت تا من از دور مصلحت نگاه میدارم و اشارتی که باید کرد میکنم . بوسهل گفت من بخداوند این چشم ندارم ، من چه مرد آن کارم که جز نابکاری ۞ را نشایم . خواجه گفت : یا سبحان اﷲ از دامغان باز، که به امیر رسیدی نه همه کارها تو میگزاردی که کارمُلک هنوز یک رویه نشده بود؟ امروز خداوند بتخت ملک رسید و کارهای ملک یک رویه شد، اکنون بهتر و نیکوتر این کار بسر بری . بوسهل گفت : چندان بود که پیش ملک کسی نبود، چون تو خداوند آمدی مرا و مانند مرا چه زهره و یارای آن بود؟ پیش آفتاب ذره کجا برآید؟ ما همه باطلیم و خداوندی بحقیقت آمد، همه دستها کوتاه گشت . گفت : نیک آمد تا اندر این بیندیشم . و بخانه بازرفت ، وسوی وی دوسه روز قریب پنجاه و شصت پیغام رفت در این باب ، و البته اجابت نکرد. یک روز بخدمت آمد، چون باز خواست گشت امیر وی را بنشاند و خالی کرد و گفت : خواجه چرا تن در این کار نمیدهد؟ و داند که ما را بجای پدر است ، و مهمات بسیار پیش داریم ، واجب نکند که وی کفایت خویش از ما دریغ دارد. خواجه گفت : من بنده و فرمان بردارم و جان بعد از قضأاﷲ تعالی از خداوند یافته ام ، اما پیر شده ام و از کار بمانده و نیز نذر دارم و سوگندان گران که نیز هیچ شغل نکنم که بمن رنج بسیار رسیده است . امیر گفت : ما سوگندان ترا کفارت فرمائیم ، ما را از این باز نباید زد. گفت : اگر چاره نیست از پذیرفتن این شغل اگر رأی عالی بیند تا بنده بطارم نشیند و پیغامی که دارد بر زبان معتمدی بمجلس عالی فرستد و جواب بشنود، آنگاه بر حسب فرمان علی کار کند. گفت : نیک آمد کدام معتمد را خواهی ؟ گفت : بوسهل زوزنی در میان کار است ، مگر صواب باشد که بونصر مشکان نیز اندر میان باشد که مردی راست است و بروزگار گذشته در میان پیغامهای من او بوده است امیر گفت : سخت صواب آمد. خواجه بازگشت و بدیوان رسالت آمد و خالی کردند. از خواجه بونصر مشکان شنودم گفت من آغاز کردم که بازگردم مرا بنشاند و گفت مرو تو بکاری که پیغامی است بمجلس سلطان و دست از من نخواهد داشت تا به بیغوله ای بنشینم که مرا روزگار عذرخواستن است از خدای عزوجل نه وزارت کردن . گفتم زندگانی خداوند دراز باد امیر را بهتر افتد در این رأی که دیده است و بندگان را نیز نیک آید، اما خداوند در رنج افتد، و مهمات سخت بسیار است و آن را کفایت نتوان کرد جز بدیدار و رأی روشن خواجه . گفت چنین است که میگوید اما اینجا وزرا بسیار میبینم و دانم که بر تو پوشیده نیست . گفتم : هست از چنین بابتها، و لیکن نتوان کرد جز فرمان برداری . پس گفتم : من در این میانه بچه کارم ؟ بوسهل بسنده است ، و از وی بجان آمده ام ، بحیله روزگار کرانه میکنم . گفت : از این میندیش مرا بر تو اعتماد است . خدمت کردم ، بوسهل آمد و پیغام امیر آورد که خداوند سلطان میگوید خواجه بروزگار پدرم آسیبها و رنجها دیده است و ملامت کشیده و سخت عجب بوده است که وی را زنده بگذاشته اند، و ماندن وی از بهر آرایش روزگار ما بوده است ، باید که در این کار تن دردهد که حشمت تو می باید، شاگردان و یاران هستند همگان بر مثال تو کاری می کنند تاکارها بر نظام قرار گیرد. خواجه گفت من نذر دارم که هیچ شغل سلطان نکنم اما چون خداوند میفرماید و میگوید که سوگندان را کفارت کنم من نیز تن در دادم اما این شغل را شرایط است ، اگر بنده این شرایط درخواهد تمام و خداوند بفرماید، یکسر همه این خدمتکاران بر من بیرون آیند و دشمن شوند و همان بازیها که در روزگار امیر ماضی میکردند کردن گیرند و من نیز در بلائی بزرگ افتم ، و امروز که من دشمن ندارم فارغ دل می زیم ، و اگر شرایطها درنخواهم و بجای نیارم خیانت کرده باشم و بعجز منسوب گردم و من نزدیک خدای عزوجل و نزدیک خداوند معذور نباشم . اگر احیاناً چاره ٔ این شغل مرا بباید کرد من شرایط این شغل را درخواهم بتمامی ، اگر اجابت باشد و تمکین یابم آنچه واجب است از نصیحت و شفقت بجا آرم . ما هر دو تن برفتیم تا با امیر گفته شود، بوسهل را گفتم چون تو در میانی من بچه کار می آیم ؟ گفت : ترا خواجه درخواسته است ، باشد که بر من اعتماد نیست . و سخت ناخوشش آمده بود آمدن من اندر این میانه . وچون پیش رفتیم من ادب نگاه داشتم خواستم که بوسهل سخن گوید، چون وی سخن آغاز کرد امیر روی بمن آورد و سخن از من خواست . بوسهل نیک از جای بشد و من پیغام بتمامی بگزاردم ، امیر گفت من همه شغلها بدو خواهم سپردمگر نشاط و شراب و چوگان و جنگ ، و در دیگر چیزها همه کار وی را باید کرد، و بر رأی و دیدار وی هیچ اعتراض نخواهد بود. بازگشتم و جواب بازبردم و بوسهل از جای بشده بود ومن همه با وی می افکندم اما چه کردمی که امیر از من بازنمیشد و نه خواجه . او جواب داد گفت فرمان بردارم ، تا نگرم و مواضعه نویسم تا فردا بر رأی عالی زاده اﷲعلوا عرضه کنند وجوابها باشد بخط خداوند سلطان و بتوقیع مؤکّد گردد و این کار چنان داشته شود که بروزگار امیر ماضی ، و دانی که به آن روزگار چون راست شد و معلوم تست که بونصری . رفتیم و گفتیم . امیر گفت : نیک آمد فردا باید که از شغلها فارغ شده باشد تا پس فردا خلعت بپوشد، گفتیم بگوئیم ، و برفتیم . و مرا که بونصرم آواز داد و گفت چون خواجه بازگردد تو بازآی که بر تو حدیثی دارم گفتم چنین کنم ، و نزدیک خواجه شدم و با خواجه بازگفتم . بوسهل بازرفت و من وخواجه ماندیم ، گفتم زندگانی خداوند دراز باد، در راه بوسهل را می گفتم ، به اول دفعه که پیغام دادیم ، که چون تو در میان کاری من بچه کارم ؟ جواب داد که : خواجه ترا درخواست که مگر بر من اعتماد نداشت . گفت درخواستم تا مردی مسلمان باشد در میان کار من که دروغ نگوید و سخن تحریف نکند و داند که چه باید کرد. این کشخانک و دیگران چنان می پندارند که اگر من این شغل پیش گیرم ایشان را این وزیری پوشیده کردن برود. نخست گردن او را فکار کنم تا جان و جگر بکند و دست از وزارت بکشد و دیگران همچنین ، و دانم که نشکیبد و از این کار به پیچد که این خداوند بسیار اذناب را بتخت خود راه داده است و گستاخ کرده ، و من آنچه واجب است از نصیحت و شفقت بجای آرم تا نگرم چه رود. بازگشت و من نزدیک امیر رفتم گفت خواجه چه خواهد نبشت ؟ گفتم رسم رفته است که چون وزارت به محتشمی دهند آن وزیر مواضعه ای نویسد، و شرایط شغل خویش بخواهد و آن را خداوند بخط خویش جواب نویسد، پس از جواب توقیع کند و به آخر آن ایزد عزذکره را یاد کند که وزیر را بر آن نگاه دارد.و سوگندنامه ای باشد با شرایط تمام که وزیر آن را برزبان راند و خط خویش زیر آن نویسد و گواه گیرد که بر حکم آن کار کند. گفت پس نسخت آنچه ما را بباید نبشت در جواب مواضعه ، بباید کرد و نسخت سوگندنامه ، تا فردا این شغل تمام کرده آید و پس فردا خلعت بپوشد که همه کارها موقوف است . گفتم چنین کنم و بازگشتم و این نسختها کرده آمد و نماز دیگر خالی کرد امیر و برهمه واقف گشت و خوشش آمد. و دیگر روز خواجه بیامد و چون بار بگسست بطارم آمد و خالی کرد و بنشست ، و بوسهل وبونصر مواضعه پیش او بردند. امیر دویت و کاغذ خواست ویک یک باب از مواضعه را جواب نبشت بخط خویش و توقیع کرد و در زیر آن سوگند بخورد و آن را نزدیک خواجه آوردند و چون جوابها را بخواند بر پای خاست و زمین بوسه داد و پیش تخت رفت و دست امیر را ببوسید و بازگشت و بنشست . و بوسهل و بونصر آن سوگندنامه پیش داشتند، خواجه آن را بر زبان براند پس بر آن خط خویش نبشت و بونصر و بوسهل را گواه گرفت ، و امیر بر آن سوگندنامه خواجه را نیکوئی گفت و نویدهای خوب داد، و خواجه زمین بوسه داد. پس گفت باز باید گشت بر آنکه فردا خلعت پوشیده آید که کارها موقوف است ومهمات بسیار داریم تا همه گزارده آید. خواجه گفت فرمان بردارم ، و مواضعه با وی بردند، و سوگندنامه بدوات خانه بنهادند و نسخت سوگندنامه و آن مواضعه بیاورده ام در مقامات محمودی که کرده ام ، کتاب مقامات ، و اینجا تکرار نکردم که سخت دراز شدی .و مقرر گشت همگان را که کار وزارت قرار گرفت ، و هزاهز در دلها افتاد که نه خرد مردی بر کار شد، و کسانی که خواجه از ایشان آزاری داشت نیک بشکوهیدند، و بوسهل زوزنی بادی گرفت که از آن هول تر نباشدو بمردمان مینمود که این وزارت بدو میدادند نخواست و خواجه را وی آورده است ، و کسانی که خرد داشتند دانستند که نه چنان است که او میگوید، و سلطان مسعود داهی تر و بزرگ تر و دریافته تر از آن بود که پایگاه و کفایت هر کسی دانست که تا کدام اندازه است و دلیل روشن بر این که گفتم آن است که چون خواجه احمد گذشته شد بهرات ، امیر این قوم را میدید و خواجه احمد عبدالصمدرا یادمیکرد و میگفت که این شغل را هیچ کس شایسته تراز وی نیست و چون در تاریخ بدین جای رسم این حال بتمامی شرح دهم و این نه از آن میگویم که من از بوسهل جفاها دیدم ، که بوسهل و این قوم همه رفته اند و مرا پیداست که روزگار چند مانده است ، اما سخنی راست بازمی نمایم و چنان دانم که خردمندان و آنانکه روزگار دیده اند و امروز این را برخوانند بر من بدین چه نبشتم عیبی نکنند، که من آنچه نبشتم از این ابواب حلقه در گوش باشد و از عهده ٔ آن بیرون توانم آمد، و اﷲ عزذکره یعصمنی و جمیع المسلمین من الخطاء و الزلل بمنه وفضله . و دیگر روز نهم صفر این سال خواجه بدرگاه آمد و پیش رفت ، و اعیان و بزرگان و سرهنگان و اولیاء و حشم بر اثر وی درآمدند و رسم خدمت بجای آوردند. و امیر روی بخواجه کرد و گفت خلعت وزارت بباید پوشید که شغل در پیش بسیار داریم ، وبباید دانست که خواجه خلیفت ماست در هرچه مصلحت بازگردد، و مثال و اشارت وی روان است در همه کارها، و بر آنچه بیند کس را اعتراض نیست . خواجه زمین بوسه داد و گفت فرمان بردارم . امیر اشارت کرد سوی حاجب بلکاتگین که مقدم حاجبان بود تا خواجه را بجامه خانه برد، وی پیشتر آمد و بازوی خواجه گرفت ،و خواجه برخاست و بجامه خانه رفت وتا نزدیک چاشتگاه همی ماند که طالعی نهاده بود جاسوس فلک خلعت پوشیدن را، وهمه اولیا و حشم بازگشته چه نشسته و چه برپای ، و خواجه خلعت بپوشید و بنظاره ایستاده بودم ، آنچه گویم از معاینه گویم و از تعلیق که دارم و از تقویم - قبای سقلاطون بغدادی بود سپیدی سپید، سخت خردنقش پیدا و عمامه ٔ قصب بزرگ اما بغایت باریک و مرتفع و طرازی سخت باریک و زنجیره ای بزرگ و کمری از هزار مثقال پیروزها درنشانده ، و حاجب بلکاتکین بدر جامه خانه بود نشسته ، چون خواجه بیرون آمد بر پای خاست وتهنیت کرد و دیناری و دستارچه ای با دو پیروزه ٔ نگین سخت بزرگ بر انگشتری نشانده ، بدست خواجه داد و آغاز کرد تا پیش خواجه رود، گفت بجان و سر سلطان که پهلوی من روی و دیگر حاجبان را بگوی تا پیش روند. بلکاتکین گفت خواجه ٔ بزرگ مرا این نگوید که دوستداری من میداند،و دیگر خلعت خداوند سلطان پوشیده است و حشمت آن ما بندگان را نگاه باید داشت . و برفت در پیش خواجه ، و دو حاجب دیگر با وی بودند و بسیار مرتبه داران . و غلامی را از آن خواجه نیز بحاجبی نامزد کردند با قبای رنگین ، که حاجب خواجگان را در سیاه رسم نباشد پیش وی برفتن ، چون بمیان سرای برسید حاجبان دیگر پذیره آمدند و او را پیش امیر بردند و بنشاندند. امیر گفت خواجه را مبارک باد، خواجه برپای خاست و زمین بوسه داد و پیش تخت رفت و عقدی گوهر بدست امیر داد. و گفتند ده هزار دینار قیمت آن بود. امیر مسعود انگشتری پیروزه ، بر آن نگین نام امیر بر آنجا نبشته ، بدست خواجه داد و گفت انگشتری ملک ماست و بتو دادیم تا مقرر گردد که پس از فرمان مامثالهای خواجه است . و خواجه بستد و دست امیر و زمین بوسه داد و بازگشت بسوی خانه ، و با وی کوکبه ای بود که کس چنان یاد نداشت ، چنانکه بر درگاه سلطان جز نوبتیان کس نماند و از در عبدالاعلی فرودآمد و بخانه رفت ،و مهتران و اعیان آمدن گرفتند، چندان غلام ونثار و جامه آوردند که مانند آن هیچ وزیری را ندیده بودند، بعضی تقرب را از دل و بعضی از بیم و نسخت آنچه آوردند میکردند تا جمله پیش سلطان آوردند چنانکه رشته ٔ تاری از جهة خود بازنگرفت ، که چنین چیزها از وی آموختندی که مهذب تر و مهترتر روزگار بود. و تا نماز پیشین نشسته بود که جز بنماز برنخاست ، و روزی سخت بانام بگذشت . دیگر روز بدرگاه آمد و با خلعت نبود که برعادت روزگار گذشته قبایی ساخته کرد و دستاری نشابوری یا قاینی که این مهتر را رضی اﷲعنه با این جامه ها دیدندی بروزگار. و از ثقات او شنیدم ، چون بوابراهیم قاینی کدخدایش و دیگران که بیست و سی قبا بود او را یک رنگ که یک سال میپوشیدی و مردمان چنان دانستندی که یک قباست و گفتندی سبحان اﷲ این قبا از حال بنگردد؟ اینت منکرو بجد مردی و مردیها وجدهای او را اندازه نبود وبیارم پس از این بجای خویش . و چون سال سپری شد بیست و سی قبای دیگر راست کرده بجامه خانه دادندی . این روز چون بخدمت آمد و بار بگسست سلطان مسعود رضی اﷲعنه خلوت کرد با وزیر و آن خلوت تا نماز پیشین بکشید، و گروهی از بیم خشک میشدند، و طبلی بود که زیر گلیم میزدند وآواز پس از آن برآمد و منکر برآمد، نه آنکه من و یاجز من بر آن واقف گشتندی بدانچه رفت در آن مجلس ، اما چون آثار ظاهرمیشد از آنچه گروهی را شغلها فرمودندو خلعتها دادند و گروهی را برکندند و قفا بدریدند وکارها پدیدآمد و خردمندان دانستند که آن همه نتیجه ٔآن یک خلوت است . و چون دهل درگاه بزدند نماز پیشین خواجه بیرون آمد و اسب وی بخواستند و خواجه بازگشت . و این روز تا شب کسانی که بترسیده بودند می آمدند و نثار میکردند. و بومحمد قاینی دبیر را که از دبیران خاص او بود و در روزگار محنتش دبیری خواجه ابوالقاسم کثیر میکرد بفرمان امیر محمود و پس از آن بدیوان حسنک بود، و ابراهیم بیهقی دبیر را که بدیوان ما میبود،خواجه این دو تن را بخواند و گفت دبیران را ناچار فرمان نگاه باید داشت ، و اعتماد من بر شماست ، فردا بدیوان باید آمد و بشغل کتابت مشغول شد و شاگردان و محرّران را بیاورد، گفتند فرمان برداریم . و بونصر بستی دبیر که امروز برجای است ، مردی سدید و دبیری نیک و نیکوخط، بهندوستان خواجه را خدمتها کرده بود و گرم عهدی نموده در محنتش و چون خلاص یافت با وی تا بلخ بیامد، وی را بنواخت و بزرگ شغلی فرمود او را و بمستحثی رفت و بزرگ مالی یافت و بومحمد و ابراهیم گذشته شده اند،ایزدشان بیامرزاد، و بونصر بر جای است و بغزنی بمانده بخدمت آن خاندان و بروزگار وزارت خواجه عبدالرزاق دام تمکینه صاحب دیوان رسالت وی بود و بوعبداﷲ پارسی را بنواخت و همه در پیش خواجه او کار می کرد و این بوعبداﷲ بروزگار وزارت خواجه صاحب برید بلخ بود و کاری با حشمت داشت و بسیار بلا دید در محنتش ، وامیرک بیهقی در عزل وی از غزنین بتعجیل برفت چنانکه بیاورم ، و مالی بزرگ از وی بستدند. ودیگر روز سه شنبه خواجه بدرگاه آمد و امیر را بدید و پس بدیوان آمد، مصلی نماز افکنده بودند نزدیک صدر وی از دیبای پیروزه ، و دو رکعت نماز بکرد و پس بیرون از صدر بنشست دوات خواست بنهادند و دسته ای کاغذ و درج سبک ، چنانکه وزیران را برندو نهند، و برداشت و آنجا نبشت که : «بسم اﷲ الرحمن الرحیم الحمدﷲ رب العالمین و الصلوة علی رسوله المصطفی محمد و آله اجمعین ، و حسبی اﷲ و نعم الوکیل ، اللهم اعنی لماتحب و ترضی برحمتک یا ارحم الراحمین . لیطلق علی الفقراء و المساکین شکراً لله رب العالمین من الورق عشرةآلاف درهم و من الخبز عشرةآلاف و من اللحم خمسةآلاف و من الکرباس عشرة الاف ذراع .» و آن را بدویت دار انداخت و در ساعت امضاکرد، پس گفت متظلمان را و ارباب حوائج را بخوانید، چند تن پیش آوردند و سخن ایشان بشنید و داد بداد و بخشنودی بازگردانید و گفت مجلس دیوان و در سرا گشاده است و هیچ حجاب نیست ، هر کس را که شغلی است می باید آمد، و مردمان بسیار دعا گفتند و امیدگرفتند و مستوفیان و دبیران آمده بودند وسخت برسم نشسته بر این دست و بر آن دست ، روی بدیشان کرد و گفت :فردا چنان آئید که هر چه از شما پرسم جواب توانید دادن وحوالت نکنید. تا اکنون کارها سخت ناپسندیده رفته است و هر کسی بکار خود مشغول بوده و شغلهای سلطانی ضایع، و احمدحسن شمایان را نیک شناسد، بر آن جمله که تا اکنون بوده است فرانستاند، باید تا پوست دیگر پوشید و هر کسی شغل خویش کند. هیچ کس دم نزد و همگان بترسیدند و خشک فروماندند، خواجه برخاست و بخانه رفت ، وآن روز تا شب نیز نثار می آوردند. نماز دیگر نسختها بخواست ومقابله کرد با آنچه خازنان سلطان و مشرفان درگاه نبشته بودند،و آن را صنف صنف پیش امیر آوردند بی اندازه مال از زرینه و سیمینه و جامه های نابرید و غلامان ترک گران مایه و اسبان و اشتران بیش بها و هر چیزی که از زینت وتجمل پادشاهی بود هرچه بزرگ تر، امیر را از آن سخت خوش آمد و گفت : خواجه مردی است تهی دست ، چرا این بازنگرفت ؟ و فرمود تا ده هزار دینار و پانصدهزار درم و ده غلام ترک قیمتی و پنج مرکب خاص و دو استرزینی و ده اشتر عبدوس بنزد او برد، و چون عبدوس با آن کرامت بنزدیک خواجه رسید، برخاست و زمین بوسه داد وبسیار دعا گفت و عبدوس بازگشت . و دیگر روز چهارشنبه هفتم صفر خواجه بدرگاه آمد، و امیر مظالم کرد، و روزی سخت بزرگ بود بانام و حشمت تمام ، چون باربگسست خواجه بدیوان آمد و شغل پیش گرفت و کارمیراند چنانکه او دانستی راند. و وقت چاشتگاه بونصرمشکان را بخواند بدیوان آمد و پیغام داد پوشیده به امیر که شغل عرض با خلل است چنانکه بنده با خداوند گفته است ، و بوسهل زوزنی حرمتی دارد و وجیه گشته است ، اگر رای عالی بیند او را بخواند و خلعت فرماید تا بدین شغل قیام کند که این فریضه تر کارهاست ، بنده آنچه داند ازهدایت و معونت بکاردارد تا کار لشکر بر نظام رود. بونصر برفت و پیغام بداد، امیر اشارت کرد سوی بوسهل ، او با ندیمان بود در مجلس نشسته ، تا پیش رفت و یک دو سخن با وی بگفت ،بوسهل زمین بوسه داد و برفت ، او را دو حاجب ، یکی سرائی درونی و یکی بیرونی ، بجامه خانه بردند و خلعت سخت فاخر بپوشانیدند و کمر زر هفتصدگانی که در شب این همه راست کرده بودند، بیامد و خدمت کرد، امیر گفت مبارک باد، نزدیک خواجه باید رفت و بر اشارت وی کار کرد و در کار لشکر که مهم تر کارهاست اندیشه باید داشت ، بوسهل گفت فرمان بردارم . زمین بوسه داد و بازگشت و یکسر بدیوان خواجه آمد، و خواجه او را زیر دست خویش بنشاند و بسیار نیکوئی گفت ، و بازگشت سوی خانه و همه بزرگان اولیا و حشم بخانه ٔ وی رفتند و سخت نیکو حق گزاردندو بی اندازه مال بردند، وی نیز مثال داد تا آنچه آوردند جمله نسخت کردند و بخزانه فرستاد. و دیگر روز بوسهل حمدوی را که از وزارت معزول گشته بود خلعتی سخت نیکو دادند جهت شغل اشراف مملکت چنانکه چهار تن که پیش از این شغل اشراف بدیشان داده بودند شاگردان وی باشند با همه مشرفان درگاه ، و پیش امیر آمد و خدمت کرد، امیر گفت ترا حق خدمت قدیم است ، و دوست داری و اثرها نموده ای در هوای دوستی ما، این شغل را بتمامی بجای باید آورد. گفت فرمان بردارم و بازگشت و بدیوان رفت ، خواجه او را بر دست چپ خود بنشاند سخت برسم ، و سخت بسیار نیکوئی گفت ، و وی را نیز حق گزاردند، و آنچه آوردند بخزانه فرستاد و کار دیوانها قرار گرفت و حشمت دیوان وزارت بر آن جمله بود که کس مانند آن یادنداشت ، و امیر تمکینی سخت تمام ارزانی داشت و خواجه آغازید هم از اول به انتقام مشغول شدن و ژکیدن ، و از سر بیرون میداد حدیث خواجگان بوالقاسم کثیر معزول شده از شغل عارضی و بوبکرحصیری و بوالحسن عقیلی که از جمله ٔ ندیمان بودند، وایشان را قصدی رفته بود که بیاورده ام پیش از این اندر تاریخ ، حصیری خود جباری بود بروزگار امیر محمود، از بهر این پادشاه را اندر مجلس شراب عربده کرده بود و دوبار لت خورده ، و بوالقاسم کثیر خود وزارت رانده بود، و بوالحسن غلام وی خریده ، و بیارم پس از این که بر هر یکی از اینها چه رفت . روز یکشنبه یازدهم صفر خلعتی سخت بزرگ فاخر راست کرده بودند حاجب بزرگ را از کوس و علامتهای فراخ و منجوق ... و دیگر چیزها هم بر آن نسخت که حاجب علی قریب را داده بودند بدر گرگان . چون باربگسست امیر فرمود تا حاجب بلکاتگین را بجامه خانه بردند و خلعت پوشانیدند و کوس بر اشتران و علامتها بر در سرای بداشته بودند، و پیش آمدبا خلعت قبای سیاه و کلاه دو شاخ و کمر زر، و بخضرا رفت و رسم خدمت بجا آورد، امیر او را بنواخت ، و بازگشت و بدیوان خواجه آمد، وخواجه وی را بسیار نیکوئی گفت ، و بخانه بازرفت و بزرگان و اعیان مر او را سخت نیکو حق گذاردند...» و نیز ابوالفضل بیهقی در داستان بوبکرحصیری با این خواجه آرد: «و فقیه بوبکرحصیری را در این روزها نادره ای افتاد و خطائی بر دست وی رفت در مستی ، که بدان سبب خواجه بر وی دست یافت و انتقامی کشید و بمراد رسید، و هر چند امیر پادشاهانه دریافت ، در عاجل الحال آب این مرد ریخته شد، و بیارم ناچار این حال را تا بر آن واقف شده آید، و لامردلقضأاﷲ عزوجل . چنان افتاد که حصیری با پسرش بوالقاسم بباغ رفته بودند، بباغ خواجه علی میکائیل که نزدیک است ، و شراب بی اندازه خورده و شب آنجا مقام کرده و آنگاه صبوح کرده و صبوح ناپسندیده است و خردمندان کم کنند و تا میان دو نماز خورده و آنگاه برنشسته و خوران خوران بکوی عباد گذرکرده ، چون نزدیک بازار عاشقان رسیدند پدر در مهد استر با پسر سوار و غلامی سی با ایشان . از قضا را چاکری از خاص خواجه پیش آمدشان سوار، و راه تنگ بود و زحمتی بزرگ از گذشتن مردم ، حصیری را خیالی بسته چنانکه مستان را بندد، که این سوار چرا فرودنیامد ووی را خدمت نکرد، مر او را دشنام زشت داد، مرد گفت ای ندیم پادشاه مرا بچه معنی دشنام میدهی ، مرا هم خداوندی است بزرگتر ازتو هم مانند تو و آن خداوند خواجه ٔ بزرگ است ، حصیری خواجه را دشنام داد و گفت : بگیرید این سگ را تا کرا زهره ٔ آن باشد که این را فریاد رسد و خواجه را قوی تر برزبان آورد، و غلامان حصیری در این مرد پریدند و وی را قفائی چند سخت قوی بزدند و قباش پاره شد، و ابوالقاسم پسرش بانگ بر غلامان زد، که هشیار بود و سوی عاقبت نیکو نگاه کردی و سخت خردمندو خرد تمامش آن بود که امروز عاقبتی بدین خوبی یافته است و تاحج کرده است دست از خدمت بکشیده و زاویه اختیار کرده و بعبادت و خیر مشغول شده ، باقی باد این مهتر و دوست نیک ، و از این مرد بسیار عذر خواست والتماس کرد تا از این حدیث با خداوندش نگوید که وی عذر این فردا بخواهد، و اگر یک قبا پاره شده است سه بازدهد. و برفتند مرد که برایستاد نیافت در خود فروگذاشتی ،چه چاکران بیستگانی خوار را خود عادت آن است که چنین کارها را بالا دهند و ازعاقبت نیندیشند - و این حال روز پنجشنبه رفت پانزدهم صفر - آمد تازان تا نزدیک خواجه احمد و حال بازگفت بده پانزده زیادت ، و سر و روی کوفته و قبای پاره کرده بنمود، و خواجه این را سخت خواهان بود که بهانه میجست بر حصیری تا وی را بمالد،که دانست که وقت نیک است و امیر بهیچ حال جانب وی را که دی خلعت وزارت داده امروز بحصیری بندهد و چون خاک یافت مراغه دانست کرد. و امیر دیگر روز بتماشای شکار خواست رفت بر جانب میخواران ، و سرای پرده و همه آلت مطبخ و شرابخانه و دیگر چیزها بیرون برده بودند. خواجه دیگر روز برننشست و رقعت نبشت بخط خویش بمهر و نزدیک بلکاتگین فرستاد و پیغام داد که اگر امیر پرسدکه احمد چرا نیامد، این رقعت بدست وی باید داد. و اگرنپرسد هم بباید داد که مهم است و تأخیر برندارد. بلکاتگین گفت فرمان بردارم ، و میان ایشان سخت گرم بود، امیر بارنداد که برخواست نشست و علامت و چتر بیرون آورده بودند و غلامان سوار بسیار ایستاده ، و آواز آمد که ماده پیل مهد بیارند، بیاوردند و امیر در مهد بنشست و پیل براندند و همگان بزرگان پیاده ایستاده تا خدمت کنند. و چون پیدا آمد خدمت کردند، بدر طارم رسیده بود، چون خواجه احمد را ندید گفت خواجه نیامده است ؟بونصرمشکان گفت روز آدینه بوده است و دانسته بوده است که خداوند رای شکار کرده است مگر بدان سبب نیامده است . حاجب بلکاتگین رقعه پیش داشت که خواجه شبگیر این رقعه فرستاده است و گفته است بنده را اگر خداوند پرسد و اگر نپرسد که احمد چرا نیامده است رقعه ببایدرسانید. امیر رقعه بستد و پیل را بداشتند و بخواند،نبشته بود که زندگانی خداوند دراز باد، بنده میگفت که از وی وزارت نیاید که نگذارند و هر کس بادی در سرگرفته است ، و بنده برگ نداشت پیرانه سر که از محنتی بجسته و دیگر مکاشفت با خلق کند و جهانی را دشمن خویش گرداند، اما چون خداوند بلفظ عالی خویش امیدهای خوب کرد و شرطهای ملکانه رفت و بنده بعد فضل اﷲتعالی جان از خداوند بازیافته بود، فرمان عالی را ناچار پیش رفت و هنوز ده روز برنیامده است که حصیری آب این کار پاک بریخت ، و وی در مهد از باغ می آمد دردی آشامیده ، و در بازار سعیدی معتمدی را از آن بنده ، نه در خلا، بمشهد بسیارمردم ، غلامان را بفرمود تا بزدند زدنی سخت و قباش پاره کردند، و چون گفت چاکر احمدم صدهزار دشنام احمد را درمیان جمع کرد. بهیچ حال بنده بدرگاه نیاید و شغل وزارت نراند که استخفاف چنین قوم کشیدن دشوار است ، اگر رأی عالی بیند وی را عفو کرده آید تا برباطی نشیند یا بقلعتی که رأی عالی بیند و اگر عفو ارزانی ندارد حصیری را مالش فرماید چنانکه ضرر آن بسوزیان و بتن وی رسد، که سطبر شده است و او را و پسرش را مال بسیار می جهاند، و بنده از جهت پدر و پسر سیصدهزاردینار بخزانه معمور رساند، و این رقعه بخط بنده با بنده حجت است ، والسلام . امیر چون رقعه بخواند بنوشت و بغلامی خاصه داد که دویت دار بود گفت نگاه دار، و پیل براند، و هر کس میگفت چه شاید بود و از پرده چه
بیرون آید، بصحرا مثال داد تا سپاه سالار غازی و اریاق سالار هندوستان و دیگر حشم بازگشتند که ایشان را فرمان نبود بشکار رفتن ، و با خاصگان میرفت ، پس حاجب بزرگ بلکاتگین را بنزدیک پیل خواند و بترکی با وی فصلی چند سخن بگفت و حاجب بازگشت ، و امیر بونصرمشکان را بخواند، و نقیبی بتاخت ، و وی بدیوان بود، گفت خداوند می بخواند، و وی برنشست و بتاخت ، به امیر رسید و لختی براند، فصلی چند سخن گفتند و امیر وی را بازگردانید، و وی بدیوان بازنیامد وسوی خانه ٔ خواجه ٔ بزرگ احمد رفت و بومنصور دیوان بان را بازفرستاد و مثال داد که دبیران را باز باید گشت و بازگشتیم ، من بر اثر استادم برفتم تا خانه ٔ خواجه ٔ بزرگ رضی اﷲعنه ، زحمتی دیدم و چندان مردم نظاره که آن را اندازه نبود، یکی مرد را گفتم که حال چیست ؟ گفت بوبکرحصیری را و پسرش را خلیفه با جبه وموزه بخانه ٔ خواجه آورد و بایستادانید و عقابین بردند، کس نمیداند که حال چیست ، و چندین
محتشم بخدمت آمده اند و سوار ایستاده اند که روز آدینه است ، و هیچکس را بار نداده اند مگر خواجه بونصرمشکان که آمد و فرو رفت . و من که بوالفضلم از جای بشدم چون بشنیدم ، که آن مهتر و مهترزاده را بجای من ایادی بسیار بود، و فرودآمدم و درون میدان شدم تا نزدیک چاشتگاه فراخ ، پس دویت و کاغذ آوردند و این مقدار شنیدم که بوعبداﷲ پارسی برملا گفت که خواجه ٔ بزرگ میگوید هر چند خداوند سلطان فرموده بود تا ترا و پسرت را هریکی هزار عقابین بزنند من بر تو رحمت کردم و چوب بتو بخشیدم ، و پانصدهزار دینار ببایدداد و چوب بازخرید و اگرنه فرمان را بمسارعت پیش رفت ، نباید که هم چوب خورید و هم مال بدهید. پدر و پسرگفتند فرمان برداریم بهرچه فرماید، اما مسامحتی ارزانی دارد، که داند ما را طاقت ده یک آن نباشد. بوعبداﷲبازگشت و می آمد و میشد تا بر سیصدهزار دینار قرار گرفت و بدین خط بدادند، و فرمان بیرون آمد که ایشان را بحرس باید برد، و خلیفت شهر هردو را
بحرس برد و بازداشت ، و قوم بازگشت ، و استادم بونصر آنجا ماند بشراب ، و من بخانه خویش بازآمدم پس از یکساعت سنگوی وکیل در نزدیک من آمد وگفت خواجه بونصر من بنده را فرستاده است و پیغام داده که در خدمت خداوند سلطان رو، تو که بوالفضلی ، و عرضه دار که بنده بفرمان رفتم نزدیک خواجه چنانکه فرمان عالی بود آبی بر آتش زدم تا حصیری و پسرش را نزدندو سیصدهزار دینار خطی بستدند و بحبس بازداشتند، و خواجه ٔ بزرگ از این چه خداوند فرموده و این نواخت تازه که ارزانی داشت سخت تازه شد و شادکام و بنده را بشراب بازگرفت و خام بودی مساعدت ناکردن ، و سبب نا آمدن بنده این بود و فرستادن بنده بوالفضل ، تا بر بی ادبی و ناخویشتن شناسی نهاده نیاید. و من درساعت برفتم امیر را یافتم بر کران شهر اندر باغی فرودآمده و بنشاطو شراب مشغول شده و ندیمان نشسته و مطربان میزدند، با خود گفتم این پیغام بباید نبشت ، اگر تمکین گفتار نیابم بخواند،و غرض
بحاصل شود پس رقعتی نبشتم سخت بشرح تمام و پیش شدم ، و امیر آواز داد که چیست ؟ گفتم بنده بونصر پیغامی داده ، و رقعه بنمودم ، دوات دار را گفت بستان ، بستد و به امیر داد چون بخواند مرا پیش خواند و رقعت بمن بازداد و پوشیده گفت : نزدیک بونصر بازرو و او را بگوی که نیکو رفته است و احماد کردیم ترا بر این چه کردی ، وپس فردا چون ما بیائیم آنچه دیگر باید فرمود بفرمائیم ، و نیک آوردی که نیامدی و با خواجه بشراب مساعدت کردی . و من بازگشتم و نماز دیگر بشهر بازرسیدم و سنگوی را بخواندم و بر کاغذی نبشتم که : «بنده رفت و آن خدمت تمام کرد.» و سنگوی آن را ببرد و به استادم دادو بر آن واقف گشت ، و تا نماز خفتن نزدیک خواجه بماند و سخت مست بازگشت . دیگر روز شبگیر مرا بخواند، رفتم ، خالی نشسته بود گفت چه کردی ؟ آنچه رفته بود بتمامی با وی بازگفتم ، گفت نیک رفته است ، پس گفت این خواجه در کار آمد، بلیغ انتقام خواهد کشید و قوم را فروخورد، اما این پادشاه
بزرگ راعی حق شناس است وی چون رقعت وزیر بخواند ناچار دل او نگاه بایست داشت که راست نیامدی وزیری فرا کردن و درهفته ای بر وی چنین مذلتی رسد بر آن رضادادن ، پادشاه سیاستی نمود و حاجب بزرگ را فرمود که بدرگاه رود و مثال دهد و خلیفت را تا حصیری و پسرش را بسرای خواجه برند با جلاد و عقابین و هر یک را هزار عقابین بزنندتا پس از این هیچ کس را زهره نباشد که نام خواجه بر زبان آرد جز به نیکوئی ، و چون فرمانی بدین هولی داده بود هر چند حصیری خطائی بزرگ کرده بود نخواست که آب وجاه او بیکبارگی تباه شود و مرا بتعجیل کس آمد و بخواند چون بسلطان رسیدم برملا گفت : بر ما نخواستی که بتماشا آمدی ؟ گفتم : سعادت بنده آن است که پیش خدمت خداوندباشد، ولیکن خداوند به وی چند نامه ٔ مهم فرمود به ری و آن نواحی و گفت نباید آمد و دبیر نوبتی باید فرستاد. بخندید، و شکرستانی بود در همه حالها،گفت یاد دارم ، و مزاح میکردم ، و گفت نکته ای چند دیگر است که
در آن نامه ها می بایدنبشت ، بمشافهه خواستم که بر تو گفته آید نه به پیغام ، و فرمود تا پیل بداشتند و پیلبان از گردن پیل فرودآمد و شاگردش و غلام خاصی که با سلطان بود در مهد، خالی کرد و قوم دور شدند، من پیش مهد بایستادم نخست رقعه ٔ خواجه با من بازراند و گفت حاجب رفت تا دل خواجه بازیابد و چنین مثال دادم ، که سیاست این واجب کرد از آن خطا که از حصیری رفت تا دل خواجه تباه نشود، اما حصیری را بنزدیک من آن حق هست که از ندیمان پدرم کس را نیست و در هوای من بسیار خواری دیده است و بهیچ حال من خواجه را دست آن نخواهم داد که چنین چاکران را فروخورد به انتقام خویش . و اندازه بدست تو دادم ، این چه گفتم با تو پوشیده دار و این حدیث اندریاب ، خواهی بفرمان ما و خواهی از دست خویش ،چنانکه المی بدو نرسد و به پسرش که حاجب را بترکی گفته ایم که ایشان را میترساند و توقف میکند چنانکه تو دررسی و این آتش را فرونشانی ، گفتم بنده بدانست و آنچه واجب
است در این باب کرده آید، و بتعجیل بازگشتم ، حال آن بود که دیدی ، و حاجب را گفتم توقف باید کرد در فرمان عالی بجای آوردن چندان که من خواجه ٔ بزرگ را به بینم ، حصیری را گفتم : شرمت باد، مردی پیری ،هر چند بیک چیز آب خود ببری و دوستان را دل مشغول کنی . جواب داد که نه وقت عتاب است ، قضا کار کرده است ، تدبیر تلافی باید کرد. پس مرا بارخواستند و در وقت باردادند، و چون نزدیک خواجه رسیدم یافتم وی را سخت در تاب و خشم . خدمت کردم ، سخت گرم بپرسید و گفت شنودم که با امیر برفتی ،سبب بازگشتن چه بود؟ گفتم بازگردانید مرا بدان مهمات ری که بر خداوند پوشیده نیست ، و آن نامه ها فردا بتوان نبشت که چیزی از دست می نگردد، آمده ام تا شرابی چند بخورم با خداوند بدین نواخت که امروز تازه شده است خداوند را از سلطان بحدیث حصیری . گفت : سخت نیکو کردی و منت آن بداشتم ، ولیکن البته نخواهم که شفاعت کنی که به هیچ حال قبول نکنم و غمناک شوی . این
کشخانان احمدحسن را فراموش کرده اند بدانکه یک چندی میدان خالی یافتند و دست بزرگ وزیری عاجز نهادند و ایشان را زبون گرفتند، بدیشان نمایند پهنای گلیم تا بیدار شوند از خواب ، و روی به ابوعبداﷲ پارسی کرد و گفت : بر عقابین نکشیدند ایشان را؟ گفتم : برکشند و فرمان خداوند بزرگ است ، من از حاجب بزرگ درخواستم که چندان توقف باشد که من خداوند را ببینم . گفت : بدیدی ، و شفاعت تو بنخواهم شنید، و ناچار چوب زنند تا بیدار شوند. یا باعبداﷲ برو هر دو را بگوی تا برعقابین کشند. گفتم : اگر چاره نیست از زدن ، خلوتی باید تا نیکو دو فصل سخن گویم و توقفی در زخم ایشان ، پس از آن فرمان خداوند را باشد. بوعبداﷲ را آواز داد تا بازگشت ، و خالی کردند چنانکه دو بدو بودیم ،گفتم زندگانی خداوند دراز باد، در کارها غلوکردن ناستوده است و بزرگان گفته اند العفوعندالقدرة، و بغنیمت داشته اند عفو چون توانستند که به انتقام مشغول شوند، و ایزد عزذکره قدرت بخداوند نموده
بود رحمت هم بنمود و از چنان محنتی و حبسی خلاص ارزانی داشت ، واجب چنان کند که براستای هر کس که بدو بدی کرده است نیکویی کرده آید تا خجلت و پشیمانی آن کس را باشد، و اخبار مأمون و ابراهیم پیش چشم و خاطر خداوند است ، محال باشد مرا که از این معانی سخن گویم ، که خرما ببصره برده باشم . و چون سلطان بزرگی کردو دل و جاه خواجه نگاه داشت و این پیر را اینجا فرستاد و چنین مالشی فرمود، بباید دانست که بر دل او چه رنج آمد،که این مرد را دوست دارد بحکم آنکه در هوای او از پدرش چه خواریها دیده است ، و مقرر وی بوده است که خواجه نیز آن کند که مهتران و بزرگان کنند، وی را نیازارد، و من بنده را آن خوشتر آید که دل سلطان نگاه دارد و و این مرد را بفرماید تا بازدارند و نزنند و از وی و پسرش خط بستانند به نام خزانه ٔ معمور، آن گاه حدیث آن مال با سلطان افکنده آید تا خود چه فرماید، که اغلب ظن من آنستکه بدو بخشد، واگر خواجه شفاعت آن کند که بدو
بخشد خوشتر آید تا منت هم از جانب وی باشد و خداوند داند که مرا در چنین کارها غرضی نیست جز صلاح دو جانب نگاه داشتن ، آنچه فراز آمد مرا، بمقدار دانش خود بازنمودم وفرمان تراست که عواقب این چنین کارها بهتر توانی دانست .
چون خواجه از من این بشنود سر اندر پیش افکند زمانی اندیشید و دانست که این حدیث من از جائی میگویم ، که نه از آن مردان بود که این چنین چیزها بر وی پوشیده ماند. گفت چوب بتو بخشیدم اما آنچه دارند، پدر و پسر، سلطان را باید داد. خدمت کردم و وی بوعبداﷲ پارسی را می فرستاد تا کار قرار گرفت و سیصدهزار دینار خط از حصیری بستدند وایشان را بحرس بردند و پس از آن نان خواست و شراب ومطربان ، و دست بکار بردیم ، و ای بوالفضل ، بزرگ مهتری است این احمد اما آن را آمده است تا انتقام کشد، و من سخت کارِهم آن را که او پیش گرفته است ، و بهیچ حال وی را این نرود با سلطان و نگذارد که وی چاکران وی را بخورد ندانم تا عواقب این کارها چه خواهد بود و این حدیث را پوشیده دار و بازگرد و کار راست کن تا بنزدیک امیر روی . من بازگشتم و کار رفتن ساختم و بنزدیک وی بازگشتم ، ملطفه ای بمن داد بمهر، بستدم و قصد شکارگاه کردم ، نزدیک نماز شام آنجا رسیدم یافتم سلطان را همه روز شراب خورده و پس بخرگاه رفته و خلوت کرده ، ملطفه نزدیک آغاجی خادم بردم و بدو دادم و جایی فرود آمدم نزدیک سرای پرده . وقت سحرگاه فراشی آمد و مرا بخواند برفتم آغاجی مرا پیش برد امیر بر تخت روان بود در خرگاه ، خدمت کردم ، گفت بونصر را بگوی آنچه در باب حصیری کرده ای سخت صواب است و ما اینک سوی شهر می آئیم و آنچه فرمودنی آید بفرمائیم ، و آن ملطفه بمن انداخت ، بستدم و بازگشتم امیر نماز بامداد بکرد و روی بشهر آورد و من شتاب تر براندم ونزدیک شهر تا استادم را بدیدم و خواجه ٔ بزرگ را ایستاده خدمت استقبال رابا همه سالاران و اعیان درگاه ، بونصر مرا بدید و چیزی نگفت و من بجای خود بایستادم وعلامت و چتر سلطان پیش آمد و امیر بر اسب بود و این قوم پیش رفتند، استادم بمن رسید اشارتی کرد سوی من ، من پیش رفتم ، پوشیده گفت چه کردی و چه رفت ؟ حال باز گفتم ، گفت بدانستم ، و براندند، و امیر دررسید، و برنشستند، و خواجه بر راست امیر بود و بونصر پیش دست امیر و دیگر حشم و بزرگان در پیشتر، تا زحمتی نباشد، و امیر با خواجه همی سخن میگفت تا نزدیک باغ رسیدند، امیر گفت در باب این ناخویشتن شناس چه کرده آمد؟ خواجه گفت خداوند بسعادت فرودآید تا آنچه رفت و می باید کرد بنده بر زبان بونصرپیغام دهد، گفت نیک آمد، و براندند و امیر بر خضرا رفت و خواجه بطارم دیوان بنشست خالی ، و استادم را بخواند و پیغام داد که خداوند چنانکه از همت عالی وی سزید دل بنده در باب حصیری نگاه داشت و بنده تا بزید در باب این یک نواخت بشکر او نرسد، و حصیری هر چند مردی است گزافه کار و گزافه گوی ، پیر است و حق خدمت قدیم دارد و همیشه بنده و دوستدار یگانه بوده است خداوند را و بسبب این دوستداری بلاها دیده چنانکه بنده دیده است ، و پسرش بخردتر و خویشتن دارتر از وی است و همه خدمتی را شاید، و چون ایشان دو تن دربایستی زود زودبدست نیایند، و امروز می باید که خداوند را بسیار بندگان و چاکران شایسته دررسند، پس بنده کی روا دارد این چنین دو بنده را براندختن ؟ غرضی که بنده را بود این بود که خاص و عام را مقرر گردد که رأی عالی در باب بنده به نیکوئی تا بکدام جایگاه است ، بنده را آن غرض بجای آمد و همگان بدانستند که حد خویش نگاه بایدداشت ، و بنده این مقدار خود دانست که ایشان را نباید زد و لکن ایشانرا بحرس فرستاده است تا لختی بیدارتر شوند، و خطی بداده اند بطوع و رغبت که بخزانه ٔ معمور سیصدهزار دینار خدمت کنند، و این مال بتوانند داد اما درویش شوند، و چاکر بینوا نباید، اگر رأی عالی بیند شفاعت بنده را در باب ایشان رد نباید کرد و این مال بدیشان بخشیده آید و هر دو را بعزیزی بخانه فرستاده شود. بونصر رفت و این پیغام مهترانه بگزارد، و امیر را سخت خوش آمد و جواب داد که : شفاعت خواجه را بباب ایشان امضا فرمودیم و کار ایشان را بباید فرستاد بازفرستد و خط مواضعه بدیشان بازدهد. و بونصر بازآمد و با خواجه بگفت ، و امیر برخاست از رواق و در سرای شد، و خواجه نیز بخانه بازشد و فرمود تا دو مرکب خاصه بدر حرس بردند و پدر و پسر را برنشاندند و بعزیزی نزدیک خواجه آوردند، چون پیش آمدند زمین بوسه دادندو نیکو بنشستند، و خواجه زمانی با حصیری عتابی درشت و نرم کرد، و وی عذرها خواست و نیکوسخن پیری بود. تواضعها نمود، و خواجه وی را در کنار گرفت و از وی عذرها خواست و نیکوئی کرد و بوسه بر روی وی زد و گفت هم بر این زی ، بخانه بازشو که من زشت دارم که زی شما بگردانم ، و فردا خداوند سلطان خلعت فرماید.
حصیری دست خواجه بوسه داد و زمین ، و پسرش همچنان ، و بر اسبان خواجه سوار شده بخانه بازآمدند بکوی علاء با کرامت بسیار، و مردم روی بدیشان نهادند به تهنیت ، پسر با پدر نشسته ، و من که بوالفضلم همسایه بودم زودتر از زایران نزدیک ایشان رفتم پوشیده ، حصیری مرا گفت تا مرا زندگانی است مکافات خواجه بونصر باز نتوانم کرد اما شکر و دعا میکنم ، من البته هیچ سخن نگفتم از آنچه رفته بود که روی نداشتی و دعا کردم و بازگشتم و با استادم بگفتم که چه رفت ، استادم به تهنیت برنشست و من با وی آمدم ، حصیری با پسر تا دورجای پذیره آمدند و بنشستند و هر دو تن شکر کردن گرفتند، بونصر گفت پیداست که سعی من در آن چه بوده است ، سلطان را شکر کنید و خواجه را، این بگفت و بازگشت و پس از آن بیک دو هفته از بونصر شنیدم که امیر در میان خلوتی اندر شراب هر چه رفته بود با حصیری بگفت . و حصیری آن روز در جبه ای بود زرد مزعفری و پسرش درجبه ٔ بنداری سخت محتشم ، و بر آن برده بودندشان . و دیگر روز پیش سلطان بردندشان و امیر ایشان را بنواخت ،و خواجه درخواست تا هر دو را بجامه خانه بردند بفرمان سلطان و خلعت پوشانیدند، و پیش آمدند، و از آنجا نزدیک خواجه ، و پس با کرامت بسیار هر دو را از نزد خواجه باز بخانه بردند، و شهریان حق نیکو گزاردند...» و این خواجه احمد حسن میمندی ، ابوالفتح بستی را ۞ بازداشته بود، و هنگامی که بونصرمشکان در استخلاص حصیری و پسرش میکوشید و پیش خواجه احمد میشد این بستی را نیز شفاعت کرد، و خواجه از تقصیر بستی درگذشت . بیهقی در این باب آرد: «پس مرا بارخواستند و در وقت باردادند، در راه بوالفتح بستی را دیدم خلقانی پوشیده و مشگکی در گردن و راه بر من بگرفت گفت قریب بیست روز است تا در ستورگاه آب میکشم ،شفاعتی بکنی که دانم دل خواجه ٔ بزرگ خوش شده باشد وجز بزبان تو راست نیاید، او را گفتم بشغلی مهم میروم چون آن راست شد در باب تو جهد کنم ، امیدوارم که مراد حاصل شود و چون نزدیک خواجه رسیدم یافتم وی را سخت در تاب و خشم ، خدمت کردم ، سخت گرم بپرسید و گفت شنودم که با امیر برفتی ، سبب بازگشتن چه بوده ؟... پس از آن نان خواست و شراب و مطربان ، و دست بکار بردیم . چون قدحی چند شراب بخوردیم گفتم زندگانی خداوند درازباد، روزی مسعود است حاجتی دیگر دارم گفت بخواه که اجابت خوب یابی ، گفتم بوالفتح بستی را با مشک دیدم و سخت نازیبا ستوربانی است ، و اگر می بایست که مالشی یابد یافت ، و حق خدمت دارد نزدیک خداوند سخت بسیار، و سلطان او را شناخته است و نیکو مینگرد بر قانون امیرمحمود، اگر بیند وی را نیز عفو کند گفت کردم ، بخوانندش . بخواندند و با آن جامه ٔ خلق پیش آمد و زمین بوسه داد و بایستاد. خواجه گفت از ژاژخائیدن توبه کردی ؟ گفت ای خداوند مشک و ستورگاه مرا توبه آورد. خواجه بخندید و بفرمود تا وی را بگرمابه بردند و جامه پوشانیدند، و پیش آمد و زمین بوسه داد و بنشاندش و فرمود تاخوردنی آوردند، چیزی بخورد و پس از آن شرابی چند فرمودش ، بخورد، پس بنواختش و بخانه بازفرستاد.» و در کار حسنک وزیر، که بوسهل زوزنی درباره ٔ او تضریب میکرد، با این خواجه نیز رأی زد و خواجه با کشتن حسنک موافق نبود بیهقی در این باب گوید:
«پس از این هم استادم حکایت کرد از عبدوس - که با بوسهل سخت بد بود - که چون بوسهل در این باب بسیار بگفت ، یک روز خواجه احمد حسن را، چون از بار بازمیگشت ، امیر گفت که خواجه تنها بطارم بنشیند که سوی او پیغامی است بر زبان عبدوس ،خواجه بطارم رفت و امیر رضی اﷲعنه مرا بخواند گفت خواجه احمد را بگوی که حال حسنک بر تو پوشیده نیست که بروزگار پدرم چند درد در دل ما آورده است و چون پدرم گذشته شد چه قصدها کرد بزرگ در روزگار برادرم ، و لیکن نرفتش ، و چون خدای عزوجل بدان آسانی تخت ملک بما داد اختیار آن است که عذر گناه کاران بپذیریم و بگذشته مشغول نشویم ، اما در اعتقاد این مرد سخن میگویند بدانکه خلعت مصریان بستد برغم خلیفه ، و امیرالمؤمنین بیازرد و مکاتبت از پدرم بگسست ، و میگویند رسول را که بنشابور آمده بود و عهد و لوا و خلعت آورده پیغام داده بود که حسنک قرمطی است وی را بر دار باید کرد.و ما این بنشابور شنیده بودیم ونیکو یادنیست ، خواجه اندر این چه بیند و چه گوید؟ چون پیغام بگزاردم خواجه دیری اندیشید پس مرا گفت بوسهل زوزنی را با حسنک چه افتاده است که چنین مبالغتها در خون ریختن او گرفته است ؟ گفتم نیکو نتوانم دانست ، این مقدار شنوده ام که یک روز بسرای حسنک شده بود بروزگار وزارتش پیاده و بدارعه ، پرده داری بر وی استخفاف کرده بود و وی را بینداخته ، گفت ای سبحان اﷲ! این مقدار شقر را چه در دل باید داشت ، پس گفت خداوند را بگوی که در آن وقت که من بقلعت کالنجر بودم بازداشته و قصد جان من کردند و خدای عزوجل نگاه داشت ، نذرها کردم و سوگندان خوردم که در خون کس ، حق و ناحق ، سخن نگویم . بدان وقت که حسنک از حج ببلخ آمد و ما قصد ماوراءالنهر کردیم و با قدرخان دیدار کردیم ، پس از بازگشتن بغزنین ما را بنشاندند و معلوم نه که در باب حسنک چه رفت و امیر ماضی با خلیفه سخن بر چه روی گفت ، بونصر مشکان خبرهای حقیقت دارد، از وی بازباید پرسید، و امیر خداوند پادشاه است آنچه فرمودنی است بفرماید که اگر بر وی قرمطی درست گردد در خون وی سخن نگویم بدانکه وی را در این مالش که امروز منم مرادی بوده است ، و پوست بازکرده بدان گفتم که تا وی را در باب من سخن گفته نیاید که من از خون همه جهانیان بیزارم ، و هر چند چنین است از سلطان نصیحت بازنگیرم که خیانت کرده باشم تا خون وی و هیچ کس نریزد البته که خون ریختن کاری بازی نیست . چون این جواب بازبردم سخت دیر اندیشید پس گفت خواجه رابگوی آنچه واجب باشد فرموده آید. خواجه برخاست و سوی دیوان رفت ، در راه مرا گفت که عبدوس تا بتوانی خداوند را بر آن دار که خون حسنک ریخته نیاید که زشت نامی تولد گردد. گفتم فرمان بردارم و بازگشتم و با سلطان بگفتم ، قضا در کمین بود کار خویش میکرد.» پس از این مسعود با بونصرمشکان نیز در این باب رای زد، و هنگامی که حسنک را برای محاکمه بدیوان آوردند، احمد حسن میمندی او را تعظیم و تکریم کرد و برای او قیام کرد بیهقی گوید: «پس از این مجلس ۞ نیز بوسهل البته فرو نه ایستاد از کار. روز سه شنبه بیست وهفتم صفر چون باربگسست ، امیر خواجه را گفت بطارم باید نشست که حسنک را آنجاخواهند آورد با قضاة ومزکّیان تا آنچه خریده آمده است جمله به نام ما قباله نبشته شود و گواه گیرد بر خویشتن . خواجه گفت چنین کنم ، و بطارم رفت و جمله خواجه شماران و اعیان و صاحب دیوان رسالت و خواجه بوالقاسم هر چند معزول بود و بوسهل زوزنی و بوسهل حمدوی آنجا آمدند و امیر دانشمندنبیه و حاکم لشکر را، نصر خلف ، آنجا فرستاد. و قضاةبلخ و اشراف و علما و فقها و معدلان و مزکّیان ، کسانی که نامدار و فراروی بودند، هم آنجا حاضر بودند و نوشتند ۞ . چون این کوکبه راست شد، من که بوالفضلم و قومی بیرون طارم بدکانها بودیم نشسته در انتظار حسنک . یک ساعت ببود، حسنک پیدا آمد بی بند،... و والی حرس با وی و علی رایض و بسیار پیاده از هر دستی ، وی را بطارم بردند و تا نزدیک نماز پیشین بماند، پس بیرون آوردند و بحرس بازبردند، و براثر وی قضاة و فقها بیرون آمدند، این مقدار شنودم که دو تن با یکدیگر میگفتند: خواجه بوسهل را بر این که آورد؟ که آب خویش ببرد. بر اثر، خواجه احمد بیرون آمد با اعیان و بخانه ٔ خود بازشد و نصر خلف دوست من از وی پرسیدم که چه رفت ، گفت که چون حسنک بیامد خواجه برپای خاست ، چون او این مکرمت بکرد همه اگر خواستندیا نه برپای خاستند، بوسهل زوزنی بر خشم خود طاقت نداشت برخاست نه تمام و بر خویشتن می ژکید. خواجه احمد او را گفت در همه کارها ناتمامی ، وی نیک از جای بشد وخواجه ، امیر حسنک را هر چند خواست که پیش وی نشیند،نگذاشت و بر دست راست من نشست ، و دست راست خواجه ابوالقاسم و بونصر مشکان را بنشاند هر چند ابوالقاسم کثیر معزول بود اما حرمتش سخت بزرگ بود و بوسهل بر دست چپ خواجه ، از این نیز سخت تر بتابید. و خواجه ٔ بزرگ روی بحسنک کرد و گفت خواجه چون میباشد و روزگار چگونه میگذارد؟ گفت جای شکر است . خواجه گفت دل شکسته نباید داشت که چنین حالها مردان را پیش آید، فرمان برداری باید نمود بهرچه خداوند فرماید، که تا جان در تن است امید صدهزار راحت است و فرج است . بوسهل را طاقت برسید گفت خداوند را کرا کند که با چنین سگ قرمطی که بر دار خواهندکرد بفرمان امیرالمؤمنین ، چنین گفتن ؟ خواجه بخشم در بوسهل نگریست ، حسنک گفت سگ ندانم که بوده است خاندان من و آنچه مرا بوده است از آلت و حشمت و نعمت جهانیان دانند، جهان خوردم و کارها راندم وعاقبت کار آدمی مرگ است اگر امروز اجل رسیده است کس بازنتواندداشت که بر دار کشند یا جز دار که بزرگتر از حسین علی نیم ،... این خواجه که مرا این میگوید مرا شعر گفته است و بر در سرای من ایستاده است ... بوسهل را صفرا بجنبید و بانگ برداشت و فرا دشنام خواست شد، خواجه بانگ بر او زد و گفت این مجلس سلطان را که اینجا نشسته ایم هیچ حرمت نیست ؟ ما کاری را گرد شده ایم ، چون از این فارغ شویم این مرد پنج و شش ماه است تا در دست شماست هر چه خواهی بکن ، بوسهل خاموش شد و تا آخر مجلس سخن نگفت . و دو قباله نبشته بودند همه اسباب و ضیاع حسنک را بجمله ازجهة سلطان ، و یک یک ضیاع بر وی خواندند و وی اقرارکرد بفروختن آن بطوع و رغبت ،... چون از این فارغ شدند حسنک را گفتند باز باید گشت ،و وی روی بخواجه کرد و گفت زندگانی خواجه ٔ بزرگ دراز باد، بروزگار سلطان محمود بفرمان وی در باب خواجه ژاژ میخائیدم که همه خطا بود، از فرمان برداری چه چاره ، بستم وزارت مرا دادند و نه جای من بود، بباب خواجه هیچ قصدی نکردم و کسان خواجه را نواخته داشتم . پس گفت من خطا کرده ام و مستوجب هر عقوبت هستم که خداوند فرماید و لیکن خداوند کریم مرا فرونگذارد، و دل از جان برداشته ام ، از عیال و فرزندان اندیشه باید داشت ، و خواجه مرا بحل کند، و بگریست . حاضران را بر وی رحمت آمد و خواجه آب در چشم آورد و گفت از من بحلی ،و چنین نومید نباید بود که بهبود ممکن باشد، و من اندیشیدم و پذیرفتم از خدای عزوجل اگر قضائی است بر سر وی ، قوم او را تیمار دارم . پس حسنک برخاست و خواجه و قوم برخاستند و چون همه بازگشتند و برفتند خواجه بوسهل را بسیار ملامت کرد، و وی خواجه را بسیار عذر خواست وگفت بر صفرای خویش برنیامدم . و این مجلس را حاکم لشکر و فقیه نبیه به امیر رسانیدند، و امیر بوسهل رابخواند و نیک بمالید که گرفتم که بر خون این مرد تشنه ای وزیر ما را حرمت و حشمت بایستی داشت . بوسهل گفت از آن ناخویشتن شناسی که وی با خداوند در هراة کرددر روزگار امیرمحمود یادکردم خویشتن را نگاه نتوانستم داشت ... و آن روز که حسنک را بر دار کردند استادم بونصر روزه بنگشاد و سخت غمناک و اندیشه مند بود چنانکه بهیچوقت او را چنان ندیده بودم ، و می گفت چه امیدماند؟ و خواجه احمد حسن هم بر این حال بود و بدیوان ننشست .» در نکبت اریارق باز بیهقی گوید: «و دل سلطان درشت شد بر اریاق و در فروگرفتن وی خلوتی کرد با وزیر شکایت نمود از اریارق گفت حال بدانجا میرسد که غازی از این تباه میشود و ملک چنین چیزها احتمال نکندو روانیست که سالاران سپاه بی فرمانی کنند که فرزندان را این زهره نباشد. و فریضه شد او را فروگرفتن که چون او فروگرفته شد، غازی بصلاح آید. خواجه ٔ اندر این چه گوید؟ خواجه بزرگ زمانی اندیشید پس گفت زندگانی خداوند عالم دراز باد، من سوگند دارم که در هیچ چیزی ازمصالح ملک خیانت نکنم و حدیث سالار و لشکر چیزی سخت نازک است و بپادشاه مفوض . اگر رأی عالی بیند بنده را در این یک کار عفو کند و آنچه خود صواب بیند می کندو می فرماید. اگر بنده در چنین بابها چیزی گوید باشدکه موافق رأی خداوند نیفتد و دل بر من گران کند. امیر گفت خواجه خلیفه ٔ ماست و معتمدتر همه ٔ خدمتکاران ، و ناچار در چنین کارها سخن با وی باید گفت تا وی آنچه داند بازگوید و ما میشنویم ، آنگاه با خویشتن بازاندازیم و آنچه از رأی واجب کند میفرمائیم . خواجه گفت اکنون بنده سخن بتواند گفت . زندگانی خداوند دراز باد آنچه گفته آمد در باب آریارق ، آن روز که پیش آمد، نصیحتی بود که بباب هندوستان کرده آمد، که از این مردآنجا تعدی و تهوری رفت ، و نیز وی را آنجا بزرگ نامی افتاد و آن را تباه گردانید بدانکه امیرماضی وی را بخواند و وی در رفتن کاهلی و سستی نمود و آن را تأویلها نهاد، و امیر محمد وی را بخواند وی نیز نرفت و جواب داد که : ولیعهد پدر امیرمسعود است ، اگر وی رضا دهد بنشستن برادر و از عراق قصد غزنین نکند آنگاه وی بخدمت آید. و چون نام خداوند بشنود و بنده آنچه گفتنی بود بگفت با بنده بیامد و تا اینجاست نشنودم که ازوی تهوری و بی طاعتی آمد که بدان دل مشغول باید داشت . و این تبسط و زیادتی آلت اظهار کردن و بی فرمان شراب خوردن با غازی و ترکان ، سخت سهل است و بیک مجلس من این راست کنم چنانکه نیز در این ابواب سخن نباید گفت . خداوند را ولایت زیادت شده است و مردان ِ کار بباید،و چون اریارق دیر بدست شود بنده را آنچه فرازآمد بازنمود، فرمان خداوند راست . امیر گفت بدانستم و همه همچنین است که گفتی . و این حدیث را پوشیده باید داشت تا بهتر بیندیشم .
خواجه گفت فرمان بردارم و بازگشت ... روزی امیر بارداد و همه مردم جمع شدند و چون باربشکست امیر فرمود مروید که شراب خواهیم خورد و خواجه ٔ بزرگ و عارض و صاحب دیوان رسالت نیز بنشستند و خوانچه ها آوردن گرفتند، پس این بزرگان چون نان بخوردند برخاستند و بطارم دیوان بازآمدند و بنشستند و دست بشستند. و خواجه ٔ بزرگ هر دو سالار را بستود و نیکوئی گفت . ایشان گفتند از خداوند همه دل گرمی و نواخت است ، و ما جانها فدای خدمت داریم ولیکن دل ما را مشغول میدارند، و ندانیم تا چه باید کرد. خواجه گفت این سوداست و خیالی باطل ، هم اکنون از دل شما بردارد، توقف کنید چندانکه من فارغ شوم و شمایان را بخوانند، و تنها پیش رفت وخلوتی خواست و این نکته بازگفت و درخواست تا ایشان را بتازگی دل گرمی باشد، آنگاه رأی خداوند راست در آنچه بیند و فرماید. امیر گفت بدانستم . و همه قوم رابازخواندند و مطربان بیامدند و دست بکار بردند و نشاط بالا گرفت و هر حدیثی میرفت . چون روز بنماز پیشین رسید، امیر مطربان را اشارت کرد تا خاموش ایستادند، پس روی سوی وزیر کرد و گفت : تا این غایت حق این دو سپاه سالار چنانکه باید فرموده ایم شناختن ؛ اگر غازی است آن خدمت کرد بنشابور و ما با سپاهان بودیم که هیچ بنده نکرد و از غزنین بیامد و چون اریارق شنید که ۞ ما ببلخ رسیدیم ، اریارق با خواجه بشتافت و به خدمت آمد. و می شنویم که تنی چند بباب ایشان حسد مینمایند و دل ایشان مشغول می دارند، ازآن نباید اندیشید، براین جمله که ما گفتیم اعتماد باید کرد که ما سخن هیچ کس در باب ایشان نخواهیم شنید. خواجه گفت اینجا سخن نماند و نواخت بزرگ تر از این کدام باشد که بر لفظ عالی رفت ... و خواجه فصلی چند دراین باب سخن گفت چنانکه او دانستی گفت و نزدیک نمازدیگر بازگشت ، و دیگران نیز بازگشتن گرفتند... ولی مسعود نسبت به این اریارق بدگمان بود و در گرفتن وی تدبیرها کرد، و روز بعد از آن روزیکه اریارق و غازی خلعت و تشریف یافتند، امیر بارداد، غازی بدرگاه آمد، واریارق بخانه ٔ خود بشراب مشغول بود، و روز بعد از آن را امیر بارنداد و ساخته بود تا اریارق را فروگرفته آید،...» و عاقبت او را فروگرفت . بیهقی گوید: «این فروگرفتن وی در بلخ روز چهارشنبه نوزدهم ماه ربیع الاول سنه ٔ اثنی وعشرین واربعمائه بود... و دیگر روز غازی بدرگاه آمد که اریارق را نشانده بودند، سخت آزار کشیده و ترسان گشته . چون باربگسست امیر با وزیر و غازی خالی کرد و گفت : حال این مرد دیگر است و حال خدمتکاران دیگر دیگر...، و خواجه بسیار افسون کرده است تا وی را بتوانست آوردن . چنین چاکر بکار نیاید و این بدان گفتم تا سپاه سالار دل خویش را مشغول نکند بدین سبب که رفت . و خواجه فصلی چند سخن نیکو گفت هم در این معنی اریارق و هم در باب دل گرمی غازی چنانکه او دانستی گفت . و پس بازگشتند هر دو، خواجه با وی بطارم بنشست و استادم بونصر را بخواند، تا آنچه از اریارق رفته بود از تهور و تعدیها، چنانکه دشمنان القا کنند و بازنمایند، وی همه باز نمود چنانکه غازی بتعجب بماند و گفت : بهیچ حال روا نبود آن را فروگذاشتن . و بونصر رفت و با امیر بگفت و جوابهای نیکو بیاورد، و این هردو مهتر سخنان دلپذیر گفتند تا غازی خوش دل شد و بازگشت . من از خواجه بونصر شنیدم که خواجه احمد مرا گفت که این ترک بدگمان شد که گربز و داهی است و چنین چیزها بر سر او بنشود. و دریغ چون اریارق که اقلیمی ضبط توانستی کرد جز هندوستان ، و من ضامن او بودمی . اما این خداوند بس سخن شنو آمد، و فرونگذارند او را و این همه کارها زیر و زبر کنند. و غازی نیز برافتاد و این از من یاد دار، و برخاست و بدیوان رفت و سخت اندیشه مند بود. و این گرگ پیر گفت : قومی ساخته اند، از محمودی و مسعودی ، و به اغراض خویش مشغول . ایزد عزذکره عاقبت بخیر کناد. چنانکه خواجه حسن گفت حاسدان در باب غازی تضریبها کردند و غازی را بترساندند و بناچارراه فرار اختیار کرد، و لشکریان سلطان در پی او رفتند و امانی بدست عبدوس برای او فرستاده شد، و غازی بدرگاه مسعودی بازگشت ، در این هنگام خواجه احمد و همه ٔ اعیان بدرگاه آمده بودند تا آن وقت که امیر گفت بازگردید بازگشتند... و عبدوس آنچه از غازی دیده و شنیده بود بعرض رسانید، مسعود گفت :غازی مردی راست است وبکار آمده ، و در این وقت وی را گناهی نبود که وی رابترسانیدند، و این کار را باز جسته آید و سزای آن کسی که این ساخت فرموده آید. خواجه ٔ بزرگ و اعیان گفتند همچنین میباید... و چون امیر مسعود در غره ٔ جمادی الاولی سنه ٔ 422 هَ . ق . از بلخ قصد غزنین کرد خواجه احمد را فرمود روزی چند در بلخ بماند وکارهای مانده را انجام دهد و سپس در پی او شود چون قصد رفتن کرد خواجه احمد حسن را گفت یک هفته ببلخ بباید بود که ازهر جنسی مردم ببلخ مانده است از عمال و قضاة و شحنه ٔ شهرها و متظلمان ، تا سخن ایشان بشنوی و همگنان ۞ را بازگردانی پس ببغلان بما پیوندی که ما در راه در سمنگان چندی بصید و شراب مشغول خواهیم شد. گفت فرمان بردارم ولی با من دبیری باید از دیوان رسالت تا اگر خداوند آنچه فرماید نبشته آید، و خازنی که کسی را اگر خلعتی باید داد بدهد. امیر گفت نیک آمد، بونصر مشکان را بگوی تا دبیری نامزد کند، و از خازنان کسی بایستاند با درم و دینار و جامه تا آنچه خواجه صواب بیند مثال می دهد. و چنان سازد که در روزی ده از همه ٔ شغلها فارغ شود و ببغلان بما رسد.استادم بونصر مرا که بوالفضلم نامزد کرد و خازنی نامزد شد به ابوالحسن قریش دبیرخزانه ... و خواجه بوالعباس اسفراینی وزیر او را با خویشتن آورده ، و امیرمحمود بر وی اعتمادی تمام داشت ،... و خواجه ٔ بزرگ احمد حسن هر روزی بسرای خویش بدر عبدالاعلی باردادی و تا نماز پیشین بنشستی و کارمیراندی ، من با دبیران او بودمی و آنچه فرمودی می نبشتمی و کار می براندمی ، و خلعتها و صلتهای سلطانی می فرمودی ، چون نماز پیشین بکردیمی بیگانگان بازگشتندی و دبیران و قوم خویش و مرا بخوان بردندی و نان بخوردیمی و بازگشتیمی . یک هفته تمام بر این جمله بود تا همه ٔ کارها تمام گشت و من فراوان چیز یافتم . پس ، از بلخ حرکت کرد و در راه هرچند با خواجه پیل با عماری و استر با مهد بود، وی بر تختی می نشست در صدر و داروزینها درگرفته و آن را مردی پنج می کشیدند، و از هندوستان ببلخ هم بر این جمله آمد که تن آسان تر و به آرام تر بود. وببغلان به امیر رسیدیم وامیر آنجا نشاط و شکار کرده بود و منتظر خواجه میبود، چون دررسید بازنمود آنچه در هر بابی کرده بود، امیر را سخت خوش آمد...» و بیهقی باز در وقایع پس از رسیدن سلطان مسعود ببلخ ، و رفتن بباغ محمودی ، در روز سه شنبه بیستم جمادی الاَّخر و دل سرد شدن بزرگان و لشکریان نسبت بوی ، و کارها و تدابیر خواجه گوید: «... و بزرگان و اعیان بنشستند و کارها بر قرار میرفت و مردم لشکری و رعیت و بزرگان و اعیان همه شادکام و دلها بر این خداوند محتشم بسته ، و وی نیز بر سیرت نیکو و پسندیده میرفت ، اگر بر آن جمله بماندی هیچ خلل راه نیافتی اما بیرون از خواجه ٔ بزرگ احمد حسن وزیران نهانی بودند که صلاح نگاه نتوانستند داشت ... و نخست که همه دلها را سرد کردند بر این پادشاه آن بود که بوسهل زوزنی و دیگران تدبیر کردند در نهان که مال بیعتی وصلتها که برادرت امیرمحمد داده است باز باید ستد که افسوس و غبن است کاری ناافتاده را افزون هفتاد و هشتاد بار هزارهزار درم بترکان و تازیکان واصناف لشکر بگذاشتن و این حدیث را در دل پادشاه شیرین کردند... امیر گفت نیک آمد، و با خواجه ٔ بزرگ خالی کرد و در این باب سخن گفت ، خواجه جواب داد که فرمان خداوند راست بهرچه فرماید، اما اندر این کار نیکو بیندیشیده است ؟ گفت اندیشیده ام و صواب آن است و مالی بزرگ است . گفت تا بنده نیز بیندیشد آنگاه آنچه او را فراز آید بازنماید که بر بدیهت راست نیاید، آنگاه آنچه رأی عالی بیند بفرماید. امیر گفت نیک آمد. و بازگشت و آنروز و آن شب اندیشه را بدین کار گماشت و سخت تاریک نمود وی را، که نه از آن بزرگان و زیرکان و داهیان روزگاردیدگان بود که چنین چیزها برخاطر روشن وی پوشیده ماند. دیگر روز چون امیر بارداد قوم بازگشت امیر خواجه را گفت در آن حدیث دینه چه دیده است ؟ گفت بطارم روم و پیغام دهم . گفت نیک آمد.
خواجه بطارم آمد و خواجه بونصر را بخواند و خالی کرد وگفت خبر داری که چه ساخته اند؟ گفت ندارم . گفت خداوند سلطان را بر این حریص کرده اند که آنچه برادرش داده است بصلت ، لشکر را و احرار و شعرا را تا بوقی و دبدبه زن را و مسخره را، باید ستد و خداوند با من در این باب سخن گفته است و سخت ناپسند آمده است مرا این حدیث ، و در حال چیزی بیشتر نگفتم که امیر را سخت حریص دیدم در بازستدن مال ، گفتم بیندیشم و دی و دوش بر این بودم و هر چند نظر انداختم صواب نمی بینم این حدیث کردن که زشت نامی بزرگ حاصل آید و از این مال بسیار بشکند که ممکن نگردد که باز توان ستد. تو چه گوئی در این باب ؟ بونصر گفت خواجه ٔ بزرگ مهتر و استاد همه ٔ بندگان است و آنچه وی دید صواب جز آن نباشد و من این گویم که وی گفته است کس نکرده است و نخوانده است ونشنوده است در هیچ روزگار که این کرده اند، از ملوک عجم که از ما دورتر است خبری نداریم باری در اسلام خوانده نیامده است که خلفا و امیران خراسان و عراق مال صلات و بیعتی بازخواستند. اما امروز چنین گفتارها بهیچ حال سود نخواهد داشت . من که بونصرم باری هر چه امیرمحمد مرا بخشیده است از زر و سیم و جامه ٔ نابریده و قباها و دستارها و جز آن همه معدّ دارم که حقا که از این روزگار بیندیشیده ام و هم امروز بخزانه بازفرستم پیش از آنکه تسبیب کنند و آب بشود که سخن گفتن در چنین ابواب فائده نخواهد داشت . و از آن من آسان است که بر جای دارم واگر ندارمی تاوان توانمی داد، و از آن یکسواره و خرده مردم بتر، که بسیار گفتار و دردسر باشد و ندانم تا کار کجا بازایستد که این ملک رحیم و حلیم و شرمگین را بدو بازنخواهندگذاشت چنانکه بروی کار دیده آمد و این همه قاعده ها بگردد و تا عاقبت چون باشد. خواجه ٔ بزرگ گفت بباید رفت و از من در این باب پیغامی سخت گفت جزم و بی محابا بدرد، تا فردا روز که این زشتی بیفتد و باشد که پشیمان شود من از گردن خودبیرون کرده باشم و نتواند گفت که کسی نبود که زشتی این حال بگفتی . بونصر برفت و پیغام سخت محکم و جزم بداد و سود نداشت که وزراء السوء کار را استوار کرده بودند، و جواب امیر آن بود که خواجه نیکو میگوید تا اندیشه کنیم و آنچه رأی واجب کند بفرمائیم . بونصر بطارم بازآمد و آنچه گفته بود شرح کرد و گفت سود نخواهد داشت .
خواجه بدیوان رفت و استادم بونصر چون بخانه بازرفت معتمدی را بنزدیک خازنان فرستاد پوشیده و درخواست تا آنچه بروزگار ملک و ولایت امیرمحمد او را داده بودند از زر و سیم و جامه و قباها و اصناف نعمت نسختی کنند و بفرستند، و بکردند و بفرستادند، و وی جمله ٔ آن را بداد و در حال بخزانه فرستادند و خط خازنان بازستد بر آن نسخت حجت را. و این خبر به امیر بردند پسندیده آمد، که بوسهل زوزنی و دیگران گفته بودند که از آن همگان همچنین باشد. و در آن دو سه روز بومنصورمستوفی را و خازنان و مشرفان و دبیران خزانه را بنشاندند و نسخت صلات و خلعتها که در نوبت پادشاهی برادرش امیرمحمد بداده بودند اعیان و ارکان دولت و حشم و هرگونه مردم را، بکردند. مالی سخت بی منتها و عظیم بود و امیر آن را بدید و به بوسهل زوزنی داد و گفت ما بشکار ژه ۞ خواهیم رفت و روزی بیست کارگیرد، چون ما حرکت کردیم بگو تا براتها بنویسند این گروه را... گفت چنین کنم ... و خواجه ٔ بزرگ و عارض و صاحب دیوان رسالت بغزنین ماندند،وپس از رفتن وی براتها روان شد و گفت وگوی بخاست از حد گذشته و چندان زشت نامی افتاد که دشوار شرح توان کرد. و هرکس که پیش خواجه ٔ بزرگ رفت و بنالید جواب آن بود که کار سلطان و عارض است مرا در این باب سخنی نیست ، و هر کس از ندما و حشم و جز ایشان که با امیر سخنی گفتی جواب دادی که «کار خواجه و عارض است » و چنان نمودی که البته خود نداند که این حال چیست .» امیرمسعود پس از برگشتن از شکار ژه ۞ ، و بازآمدن بباغ صد هزار و باغ محمودی ، با خواجه احمد و ارکان دولت خلوت کرد و در باب ری رأی زد. «... امیر رضی اﷲعنه خالی کرد با خواجه ٔ بزرگ احمد حسن و اعیان و ارکان دولت ، خداوندان شمشیر و قلم ، و دراین باب رأی زدند. امیرگفت آن ولایت بزرگ و فراخ رادخل بسیار است و بهیچ حال نتوان گذاشت پس آنکه گرفته آمده است بشمشیر، و نیستند آن خصمان چنانکه از ایشان باکی است ،... و ما را به ری سالاری باید سخت هشیارو بیدار و کدخدائی ، کدام کس شاید این دو شغل را؟ همگنان خاموش میبودند تا خواجه احمد چه گوید، خواجه روی بقوم کرد و گفت جواب خداوند بدهید گفتند نیکو آن باشد که خواجه ٔ بزرگ ابتدا کند و آنچه باید گفت بگویدتا آنگاه ما نیز بمقدار دانش خویش چیزی بگوئیم .
خواجه گفت زندگانی خداوند دراز باد، ری و جبال ولایتی بزرگ است و با دخل فراوان ،و بروزگار آل بویه آنجا شاهنشاهان محتشم بودند و کدخدایان چون صاحب اسماعیل عباد و جز وی چنانکه خوانده آمده است که خزائن آل سامان مستغرق شد در کار ری که بوعلی چغانی و پدرش مدتی دراز آنجا میرفتند و ری و جبال را می گرفتند و باز آل بویه ساخته می آمدند و ایشان را می تاختند تا آنگاه که چغانی و پسرش در سر این کار شدند و برافتادند و سالاری خراسان به بوالحسن سیمجور رسید، و او مردی داهی و گربز بود نه شجاع و بادل ، درایستاد و میان سامانیان و آل بویه و فناخسرو مواضعتی نهاد که هر سالی چهاربار هزارهزار درم از ری بنشابور آوردندی تا بلشکر دادی و صلحی استوار قرارگرفت وشمشیرها در نیام شد، و سی سال آن مواضعت بماند تا آنگاه که بوالحسن گذشته شد و هم کار سامانیان و هم کارآل بویه تباه گشت و امیرمحمود خراسان بگرفت و پس ازآن امیرماضی در خلوات با من حدیث ری بسیار گفتی که آنجا قصد باید کرد و من گفتمی رأی رأی خداوند است که آن ولایت را خطری نیست و والی آن زنی است ، بخندیدی و گفتی آن زن اگر مرد بودی ما را لشکر بسیار بایستی داشت بنشابور. و تا آن زن برنیفتاد وی قصد ری نکرد و چون کرد و آسان بدست آمد خداوند را آنجا بنشاند. و آن ولایت از ما سخت دور است و سایه ٔ خداوند دیگر بود وامروز دیگر باشد، و بنده را خوش تر آن آید که آن نواحی را به پسر کاکو داده آید که مرد هرچند نیم دشمنی است از وی انصاف توان ستد و بلشکری گران و سالاری آنجا ایستانیدن حاجت نیاید، و با وی مواضعتی نهاده شود مال را که هر سالی می دهد و قضاة و صاحب بریدان درگاه عالی با وی و نائبان وی باشند در آن نواحی . امیر گفت این اندیشیده ام و نیک است اما یک عیب بزرگ دارد و آن عیب آن است که وی سپاهان تنها داشت و مجدالدوله و رازیان دائم از وی برنج و دردسر بودند، امروز که ری و قم و قاشان و جمله ٔ آن نواحی بدست وی افتاد یک دو سال از وی راستی آید پس از آن باد در سر کند و دعوی شاهنشاهی کند ومردم فرازآورده باشد و ناچار حاجت آید که سالاری محتشم باید فرستاد با لشکر گران تا وی را برکنده آید و آن سپاهان وی را بسنده باشد بخلیفتی ما،و سالار و کدخدائی که امروز فرستیم بر سر و دل وی باشد و ری و جبال ما را باشد و پسر کاکو ازبن دندان سربزیر میدارد. خواجه گفت اندر این رأی حق بدست خداوند است ، در حق گرگانیان و باکالیجار بد نیست ولیکن شغل گرگان و طبرستان به پیچد که آن کودک پسر منوچهر نیامده است چنانکه بباید و در سرش همت ملک نیست ، و اگروی از آن ولایت دور ماند جبال و آن ناحیت تباه شود چنانکه حاجت آید که آنجا سالاری باید فرستاد. خواجه گفت پس فریضه گشت سالاری محتشم را نامزد کردن و همگان پیش دل و رأی خداوندند، چه آنکه بر کار و خدمت اند و چه آنکه موقوف تا رحمت و عاطفت خداوند ایشان را دریابد. امیر گفت : بهیچ حال اعتماد نتوان کرد بر بازداشتگان که هر کسی بگناهی بزرگ موقوف است و اعتماد تازه را نشاید، و این اعیان که بر درگاه اند هر کسی که شغلی دارد چون حاجب بزرگی و سالاری ِ غلامان ِ سرائی و جز آن از شغل خویش دور نتوانند شد که خلل افتد، از دیگران باید. خواجه گفت در علی دایه چه گوید که مردی محتشم و کاری است و در غیبت خداوند چنان خدمتی کرد که پوشیده نیست ، یا ایاز که سالاری نیک است و در همه ٔ کارهابا امیرماضی بوده . امیر گفت علی سخت شایسته و بکارآمده است وی را شغلی بزرگ خواهیم فرمود چنانکه با خواجه گفته آید. ایاز بس بناز و عزیز آمده است ، هر چند عطسه ٔ پدر ماست از سرا دور نبوده است و گرم و سرد نچشیده است ... خواجه گفت بنده آنچه دانست بازنمود و شک نیست که خداوند بیندیشیده باشد و پرداخته ، که رأی عالی برتر است از همه . امیر گفت دلم قرار بر تاش فراش گرفته است که پدری است و به ری با ما بوده است و آنجااو را حشمتی نهاده بودیم و بر آن بمانده است ، اکنون وی برود بعاجل الحال و بنشابور ماهی دو سه بماند که مهمی است چنانکه با خواجه گفته آید تا آن را تمام کند و پس بسوی ری کشد، تا چون ما این زمستان ببلخ رویم کدخدای و صاحب برید و کسان دیگر را که نامزد باید کرد نامزد کنیم تا بروند. خواجه گفت خداوند سخت نیکو اندیشیده است و اختیار کرده ، اما قومی مستظهر باید که رود بمردم و آلت و عدت . امیرگفت چنین باید، آنچه فرمودنی باشد فرموده آید. و قوم بازپراکندند. پس از خلعت پوشیدن تاش بسپاه سالاری عراق ، بیک هفته ، امیر باوی و خواجه احمد و بونصر مشکان و بوسهل زوزنی خالی کرد، و او را مثالها بداد بمعنی ری و جبال . و پس بیک هفته امیر با تاش خالی کرد و خواجه ٔ بزرگ احمد حسن و خواجه بونصر مشکان و بوسهل زوزنی این همه در آن خلوت بودند، امیر تاش را مثالها بداد بمعنی ری و جبال و گفت : بنیشابور سه ماه بباید بود چندان که لشکرها که نامزد است آنجا رسند و صاحب دیوان سوری بیستگانیها بدهد پس ساخته بباید رفت و یغمر و بوقه و کوکتاش و قزل را فرموده ایم با جمله ٔ ترکمانان بنشابور نزدیک توآیند و خمارتاش حاجب سالار ایشان باشد، جهد باید کردتا این مقدمان را فرو گرفته آید - که در سر فساد دارند و ما را مقرر گشته است - و ترکمانان را دل گرم کرد و بخمارتاش سپرد و آنگاه سوی ری برفت ، گفت فرمان بردارم و بازگشت . خواجه گفت زندگانی خداوند دراز باد،به ابتدا خطا بود این ترکمانان را آوردن و بمیان خانه ٔ خویش نشاندن ، و بسیار گفتیم آن روز آلتونتاش و ارسلان جاذب و دیگران ، سود نداشت که امیرماضی مردی بودمستبد به رأی خویش و آن خطا بکرد و چندان عقیله ۞ پیدا آمد تا ایشان را قفا بدریدند و از خراسان بیرون کردند، و خداوند ایشان را بازآورد و اکنون امروز که آرامیده اند این قوم و بخدمت پیوسته ، رواست ایشان را بحاجبی سپردن اما مقدمان ایشان را برانداختن ناصواب است که بدگمان شوند و نیز راست نباشند. امیر گفت این هم چند تن از مقدمان ایشان درخواسته اند و کردنی است و ایشان بیارامند. خواجه گفت من سالی چند در میان این کارها نبوده ام ، ناچار خداوند را معلوم تر باشد، آنچه رأی عالی بیند بندگان نتوانند دید و صلاح در آن باشد. و برخاست و در راه که میرفت سوی دیوان بونصر مشکان و بوسهل زوزنی را گفت این رأی سخت نادرست است ومن از گردن خویش بیرون کردم اما شما دو تن گواه منید و برفت .» و در تعیین احمدینالتگین بسپاه سالاری هندوستان ابوالفضل بیهقی گوید:«و پس از این به روزی چند امیر خواجه را گفت هندوستان بی سالاری راست نیاید، کدام کس را باید فرستاد؟ گفت خداوند بندگان را شناسد، و اندیشیده باشد بنده ای که این شغل را بشاید. و شغل سخت بزرگ و بانام است ، چون اریارقی آنجا بوده است و حشمتی بزرگ افتاده ، کسی باید در پایه ٔ او هرچند کارها بحشمت خداوند پیش رود، آخر سالاری کاردان باید، مردی شاگردی کرده . امیر گفت دلم بر احمد ینالتگین قرارگرفته است ... خواجه زمانی اندیشید - و بد شده بود با این احمد بدان سبب که از وی قصدها رفت بدان وقت که خواجه مرافعه میداد و نیز کالای وی میخرید به ارزان تر بها و خواجه را بازداشتند وبمکافاتی نرسید تا در این روزگار فرمود تا شمار احمد ینالتگین بکردند و شطط جست ومناقشتها رفت تا مالی از وی بستدند خواست تا جراحت دلش را مرهمی کند چون امیر او را پسندید، و دیگر که خواجه با قاضی شیراز بوالحسن علی سخت بد بود بحکم آنکه چندبار امیرمحمود گفته بود، چنانکه عادت وی بود، که تا کی این ناز احمد؟ نه چنان است که کسان دیگر نداریم که وزارت ما بکنند،اینک یکی قاضی شیراز است - و این قاضی ده یک این محتشم بزرگ نبود اما ملوک هر چه خواهند گویند و با ایشان حُجّت گفتن روی ندارد بهیچ حال - در این مجلس خواجه روا داشت که چون احمد ینالتگین گردنی بزرگ را در قاضی شیراز انداخته آید تا آبش ببرد، گفت زندگانی خداوند دراز باد، سخت نیکو اندیشیده است و جز احمد نشاید ولکن با احمد احکامها باید بسوگند و پسر را باید که بگروگان اینجا یله کند. امیر گفت همچنین است تا خواجه وی را بخواند و آنچه واجب است در این باب بگوید و بکند، خواجه بدیوان وزارت آمد و احمد را بخواندند،سخت بترسید از تبعتی دیگر که بدو بازخورد، و بیامد و خواجه وی را بنشاند و گفت دانسته ای که با تو حساب چندین ساله بود و مرا در این سوگند گران است که در کارهای سلطانی استقصا کنم و نباید ترا که صورت بندد که از تو آزاری دارم و یا قصدی میکنم ، تا دل بد نداری ، که آنجا که یک مصلحت خداوند سلطان باشد در آن بندگان دولت را هیچ باقی نماند از نصیحت و شفقت . احمد زمین را بوسه داد و گفت بنده را بهیچ حال صورتهای چنین محال نبندد، که نه خداوند را امروز می بیند و سالها بدیده است ، صلاح بندگان در آن است که خداوند سلطان می فرماید و خداوند خواجه ٔ بزرگ صواب بیند. وزیر گفت سلطان امروز خلوتی کرد و در هر بابی سخن رفت و مهمتر ازآن حدیث هندوستان که گفت آنجا مردی دراعه پوش است چون قاضی شیراز و از وی سالاری نیاید، سالاری باید با نام وحشمت که آنجا رود و غزو کند و خراجها بستاند چنانکه قاضی تیمار عملها و مالها میکشد و آن سالار بوقت خود بغزو می رود و خراج و پیل میستاند و بر تارک هندوان عاصی می زند و چون پرسیدم که خداوند همه بندگان را شناسد کرا میفرماید؟ گفت دلم بر احمد ینالتگین قرار میگیرد. و در باب تو سخت نیکورأی دیدم خداوند را، ومن نیز آنچه دانستم از شهامت و بکارآمدگی تو بازنمودم و فرمود مرا تا ترا بخوانم و از مجلس عالی دل تراگرم کنم و کار تو بسازم تا بروی ، چه گوئی ؟ احمد زمین بوسه داد و برپای خاست و گفت من بنده را زبان شکر این نعمت نیست و خویشتن را مستحق این درجه نشناسم و بنده و فرمان بردارم خدمتی که فرموده آید آنچه جهد است بجای آرم چنانکه مقرر گردد که از شفقت و نصیحت چیزی باقی نماند. خواجه وی را دل گرم کرد و نیکوئی گفت وبازگردانید و مظفرحاکم ندیم را بخواند و آنچه رفته بود با وی بازراند و گفت امیر را بگوی که بباید فرمود تا خلعت وی راست کنند... و روز یکشنبه دوم شعبان این سال امیر فرمود تا احمد ینالتگین را بجامه خانه بردند و خلعت پوشانیدند خلعتی سخت فاخر و پیش آمد... ورسم خدمت بجاآورد و امیر بنواختش و بازگشت ... و دیگر روز بدرگاه آمد و امیر با خواجه ٔ بزرگ و خواجه بونصر صاحب دیوان رسالت خالی کرد و احمد را بخواندند و مثالها از لفظ عالی بشنود و از آنجا بطارم آمدند و این سه تن خالی بنشستند... و خواجه وی را گفت آن مردک شیرازی بناگوش آکنده چنان خواهد که سالاران بر فرمان او باشند و با عاجزی چون عبداﷲ قراتگین سر و کار داشت چون نام اریارق بشنید و دانست که مردی بادندان آمد بجست ۞ تا آنجا عامل و مشرف فرستد بوالفتح دامغانی را بفرستاد و بوالفرج کرمانی را و هم با اریارق بر نیامد. و اریارق را آنچه افتاد از آن افتاد که برای خود کار می راند، ترا که سالاری باید که بحکم مواضعه و جواب کار میکنی و البته در اعمال و اموال سخن نگوئی تا بر تو سخن کس نشنوند اما شرط سالاری را بتمامی بجای آری چنانکه آن مردک دست بررگ تو ننهد و ترا زبون نگیرد. و بوالقاسم بوالحکم که صاحب برید و معتمد است آنچه رود خود بوقت خویش انها میکند ومثالهای سلطانی و دیوانی میرسد و نباید که شما دو تن مجلس عالی را هیچ دردسر آرید آنچه نبشتنی است سوی من فراخ تر میباید نبشت تا جوابهای جزم می رسدو رأی عالی چنان اقتضا میکند که چندتن را از اعیان دیلمان چون بونصر طیفور و جز وی با تو فرستاده آید تا از درگاه دورتر باشند که مردمانی بیگانه اند و چندتن را نیز که از ایشان تعصب می باشد بناحیت شان ، چون بونصر بامیانی و برادر زعیم بلخ و پسر عم رئیس و تنی چند از گردنکشان غلامان سرائی که از ایشان خیانتها رفته است و بر ایشان پدید کرده ، آزاد خواهند کرد و صلت داد و چنان نمود که خیل تواند، ایشان را با خود باید برد و سخت عزیز و نیکو داشت اما البته نباید که یک تن از ایشان بی فرمان سلطان از آب چند راهه بگذردبی علم و جواز تو. و چون بغزوی روید این قوم را با خویشتن باید برد و نیک احتیاط باید کرد تا میان لشکرلاهور آمیختگی نشود و بر ایشان جاسوسان و مشرفان داری که این از آن مهمات است که البته تأخیر برندارد، و بوالقاسم بوالحکم در این باب آیتی است سوی او نبشته آید تا دست با تو یکی کند و آنچه واجب است در این تمامی آن بجای آرد. و در بابهای دیگر آنچه فرمان عالی بود و منشور و جواب مواضعه آماده است . و این چه شنیدی پوشیده تر از فرمان خداوند است و پوشیده باید داشت .و چون بسر کار رسیدی حالهای دیگر که تازه میشود می بازنمائید هر کسی را آنچه درباره ٔ وی باشد تا فرمانهاکه رسد بر آن کار میکند. احمدینالتگین گفت همه بنده را مقرر گشت و جهد کرده آید تا خلل نیفتد، و بازگشت . خواجه بر اثر وی پیغام فرستاد بر زبان حسن حاجب خود که فرمان عالی چنان است که فرزند تو پسرت اینجا ماند و شک نیست که تو عیال و فرزندان سرپوشیده را با خویشتن بری ، کار این پسر بساز تا با مؤدبی و وکیلی بسرای تو باشد که خویشتن را آنجا فراخ تر تواند داشت ، که خداوند نگاهداشت دل ترا نخواست که آن پسر بسرای غلامان خاص باشد و مرا شرم آمد این با تو گفتن و نه ازتو رهینه می باید و هر چند سلطان در این باب فرمانی نداده است از شرط و رسم درنتوان گذشت و مرا چاره نباشد از نگاهداشت مصالح ملک اندک و بسیار وهم در مصالح تو و ماننده ٔ تو. احمد جواب داد که فرمان بردارم و صلاح من امروز و فردا در آن است که خواجه ٔ بزرگ بیند وفرماید. و حاجب را حقی نیکو گزارد و باز گردانید و کار پسر بواجبی بساخت ». «احمدینالتگین بهندوستان رفت ، و پس از مدتی سر بطغیان برداشت . و باز در این هنگام خواجه احمد کارها کرد. بیهقی در این معنی آرد: «و هم در این تابستان حالی دیگر رفت از حدیث احمدینالتگین سالار هندوستان و بستم مردی را عاصی کردند... خواجه ٔ بزرگ احمد حسن بد بود با این احمد بدان سبب که پیش از این باب بازنموده ام که وی قصدها کرد در معنی کالای وی بدان وقت که آن مرافعه افتاد با وی ، و با قاضی شیراز هم بد بود از آنچه باری چند امیر محمود گفته بود که قاضی وزارت را شاید. احمد حسن به وقت گسیل کردن احمدینالتگین سالار هندوستان در وی دمیده بود که از قاضی شیراز نباید اندیشید که تو سالار هندوستانی بفرمان سلطان و وی را بر تو فرمانی نیست ، تا چنان نباشد که افسونی بر تو خواند و ترا بر فرمان خویش آرد.» و چون میان احمدینالتگین و قاضی شیراز اختلاف روی داد: «و قاضی بشکایت از وی قاصدان فرستاد و قاصدان به بُست رسیدند و ما بسوی هرات و نشابور خواستیم رفت امیرمسعود خواجه ٔ بزرگ احمد حسن میمندی را گفت صواب چیست در این باب ؟ گفت احمدینالتگین سالاری را از همگان به شاید، جواب قاضی باز باید نبشت که تو کدخدای مالی ترا با سالاری و لشکر چه کار است ... امیر را این خوش آمد و جواب بر این جمله نبشتند و احمدینالتگین سخت قوی دل شد که خواجه بدو نامه فرموده بود که قاضی شیرازچنین و چنین نبشت و جواب چنین و چنین رفت » و نیز بیهقی ، در شرح حال تلک ، که کشته شدن احمدینالتگین را سبب او بود، آرد: «این تلک پسر حجامی بود ولیکن لقائی و مشاهدتی و زبانی فصیح داشت و خطی نیکو بهندوی و فارسی ، و مدتی دراز بکشمیر رفته بود... و از آنجا نزدیک قاضی شیراز بوالحسن آمد و بدو گروید که هر مهتر که او را بدید ناچار شیفته ٔ او شد و از دست وی عملی کرد و مالی ببرد و تن پیش نهاد و قاضی فرمود تا او رااز هر جانبی بازداشتند و تلک حیله ساخت تا حال او با خواجه ٔ بزرگ احمد حسن رضی اﷲعنه رسانیدند و گفتند شرارت قاضی دفع تواند کرد و میان خواجه و قاضی بد بود، خواجه توقیعی سلطانی فرستاد با سه خیلتاش تا علی رغم قاضی تلک را بدرگاه آوردند و خواجه احمد حسن سخن او بشنود و راه بدیه برد و درایستاد تا رقعت او را بحیلت به امیرمحمود رضی اﷲعنه رسانیدند چنانکه بجای نیاورد که خواجه ساخته است وامیر خواجه را مثال داد تا سخن تلک بشنود و قاضی دربزرگ بلایی افتاد. چون این دارات بگذشت تلک از خواص معتمدان خواجه شد و او را دبیری و مترجمی کردی با هندوان همچنان که بیربال بدیوان ما و کارش بالا گرفت و بدیوان خواجه من که بوالفضلم وی را بر پای ایستاده دیدمی که بیرون دبیری و مترجمی پیغامها بردی و آوردی و کارها سخت نیکو برگزاردی . چون خواجه را آن محنت افتاد که بیاورده ام و امیر محمود چاکرانش را و دبیرانش را بخواست تا شایستگان را خدمت درگاه فرمایند تلک را بپسندید. و هنگامیکه در این سال ، تاش مأمور خراسان شد، و بدان سمت خواست رفتن ، بخدمت امیر رسید، و شراب دادندش ، و آنچه که باید سلطان وی را بگفت . سپس مسعود بکوشک دولت بازآمد و بشراب بنشست و دو روز در آن بود و روز سیم بارداد.» و پس از گفت وگوها در باب حرکت خود بار بگسست بیهقی گوید: «... و بار بگسست خواجه ٔ بزرگ را بازگرفت با عارض و بونصرمشکان و حاجبان بلکاتگین و بکتغدی ، و خالی کردند امیر گفت بر کدام جانب رویم ؟ خواجه گفت خداوند را رای چیست و چه اندیشیده است ؟ گفت بردلم میگردد شکر این چندین نعمت را که تازه گشت بی رنجی که رسید و یا فتنه ای که بپای شد غزوی کنیم بر جانب هندوستان دوردست تر تا سنت پدران تازه کرده باشیم و مردی حاصل کرده و شکری گزارده ونیز حشمتی بزرگ افتد در هندوستان و بدانند که اگر پدر ما گذشته شد ایشانرا نخواهیم گذاشت که خواب بینند و خوش و تن آسان باشند، خواجه گفت خداونداین سخت نیکو دیده است و جز این نشاید و صواب آن باشد که رای عالی بیند، اما جای مسئلتی است و چون سخن در مشورت افکنده آمده بنده آنچه داند بگوید و خداوند نیکو بشنود و این بندگان که حاضرند نیز بشنوند تا صواب است یا نه آنگاه آنچه خوشتر آید می باید کرد. خداوند سالاری با نام و ساخته بهندوستان فرستاد و آنجا لشکری است ساخته ، و مردم ماوراءالنهر نیز آمدن گرفتند و با سعیدان نیز جمع شوند و غزوی نیکو برود بر ایشان امسال و ثواب آن خداوند را باشد. و سالاری دیگر رفت بر جانب خراسان و ری ، تا کار قرار گیرد بر وی روزگارباید، و استواری قدم این سالار در آن دیار باشد که خداوند در خراسان مقام کند، و علی تگین مار دم کنده است برادر برافتاده و وی بی غوث مانده ، و با قدرخان سخن عقد و عهد گفته آمده است و رسولان رفته اند و در مناظره اند و قرار نگرفته است چنانکه نامه های رسولان رسیده است . و اگر رایت عالی قصد هندوستان کند این کارها همه فروماند و باشد که بپیچد، و علی تگین ببلخ نزدیک است و مردم تمام دارد که سلجوقیان با وی یکی شده اند و اگر قصد بلخ و تخارستان نکند باشد که سوی ختلان و چغانیان و ترمذ آید و فسادی انگیزد و آب ریختگی باشد. بنده را صواب تر آن مینماید که خداوند این زمستان ببلخ رود تا بحشمت حاضری وی رسولان را بر مراد بازگردانند با عقد و عهد استوار، و کدخدائی نامزد کرده آید که ازبلخ بر اثر تاش برود که تا کدخدائی نرسد کارها همه موقوف باشد، و کارهای علی تگین راست کرده آید بجنگ یا بصلح که بادی در سر وی نهادند بدان وقت که خداوند قصد خراسان کرد و امیرمحمد برادر بر جای بود وامیر مرد فرستاد که ختلان بدو داده آید و آن هوس در دل وی مانده است . و نیز از بغداد اخبار رسیده است که خلیفه القادرباﷲ نالان است و دل از خود برداشته و کارها بقائم پسرش سپرده ، اگر خبر وفات او رسد نیکو آن نماید که خداوند در خراسان باشد و بگرگان نیز رسولان نامزد کرده آید و با ایشان مواضعت می باید نهاد و بیرون این کارهای دیگر پیش افتد و همه فرایض است . و چون این قواعد استوار گشت و کارها قرار گرفت اگر رای غزو دوردست تر افتد توان کرد سال دیگر با فراغت دل . شما که حاضرانید اندر این که گفتم چه گوئید؟ همگان گفتند آنچه خواجه ٔ بزرگ بیند و داند، چون توانیم دید و دانست و نصیحت و شفقت وی معلوم است خداوند را. امیر گفت رای درست این است که خواجه گفت و جز این نشاید و وی ما را پدر است ، بر این قرار داده آمد، باز گردید و بسازید که در این هفته حرکت خواهد بود. قوم آن خلوت بازگشتندبا ثنا و دعا که خواجه را گفتند که چنو در آن روزگار نبود. و امیر از غزنی حرکت کرد روز پنجشنبه نیمه ٔ شوال و بکابل آمد و آنجا سه روز ببود و پیلان را عرضه کردند... و مقدم پیلبانان مردی بود چون حاجب بونصر... امیر بونصر را بنواخت و بسیار بستودش و گفت این آزاد مرد در هوای ما بسیار بلاها دیده است ... وقت آمد که حق او نگاه داشته آید.... خواجه ٔ بزرگ گفت : بونصررا این حق هست و چنین مرد در پیش تخت خداوند بباید پیغامها را... و هنگامی که خبر مرگ القادرباﷲ بخراسان رسید و رسولان القائم بامراﷲ برسیدند: و روز سه شنبه ده روز مانده از این ماه ۞ ،خبر رسید که امیرالمؤمنین القادرباﷲ اناراﷲبرهانه گذشته شد و امیرالمؤمنین ابوجعفر الامام القائم بامراﷲ ادام اﷲسلطانه را - که امروز سنه ٔ احدی و خمسین و اربعمائه (451 هَ . ق .) بجای است و بجای باد و ولی عهد بود - بر تخت خلافت نشاندند و بیعت کردند و اعیان هر دو بطن از بنی هاشم علویان و عباسیان برطاعت و متابعت وی بیارامیدند و کافّه ٔ مردم بغداد وقاف تا قاف جهان نامه ها نبشتند، و رسولان رفتند تا از اعیان ولات بیعت می ستانند و فقیه ابوبکر محمدبن محمد السلیمانی الطوسی نامزد حضرت سلطان بخراسان آمد مر این مهم را.امیرمسعود رضی اﷲعنه بدین خبر سخت اندیشمند شد و با خواجه احمد و استادم بونصر خالی کرد و گفت در این باب چه باید کرد؟ خواجه گفت زندگانی خداوند دراز باد در دولت و بزرگی تا وارث اعمال ۞ باشد هرچند این خبر حقیقت است مگر صواب چنان باشد که این خبر را پنهان داشته شود و خطبه هم به نام قادر میکنند که رسول چنین که نبشته اند بر اثر خبر است و باشد که زود دررسد و آنگاه که چون وی رسید و بیاسود پیش خداوند آرندش بسزا تا نامه ٔ تعزیت و تهنیت برساند و باز گردد و دیگر روز خداوند بنشیند و رسم تعزیت بجای آورد سه روز، پس از آن روز آدینه بمسجد آدینه رود تا رسم تهنیت نیز گزارده شود بخطبه کردن بر قائم و نثارها کنند. امیر گفت صواب همین است .» و هنگامیکه رسول خلیفه رسید تاریخ بیهقی گوید: «... و چون رسول بیاسود و سه روز سخت نیکو بداشتندش امیر خواجه را گفت رسول بیاسود، پیش باید آورد. خواجه گفت وقت آمد، فرمان بر چه جمله است ؟ امیر گفت چنان صواب دیده ام که روزی چند بکوشک عبدالاعلی بازرویم که آنجا فراهم تر و ساخته تر است چنین کارها را و دو سرای است ، غلامان و مرتبه داران را برسم بتوان ایستادن ، و نیز رسم تهنیت و تعزیت را آنجا بسزاتر اقامت توان کرد، آنگاه چون از این فارغ شویم بباغ بازآئیم . خواجه گفت خداوند این نیکو دیده است و همچنین باید. و خالی کردند و حاجب بزرگ و سالار غلامان و عارض صاحب دیوان رسالت را بخواندند، و حاضر آمدند و امیر آنچه فرمودنی بود در باب رسول و نامه و لشکر و مرتبه داران و غلامان سرائی ، همگان را مثال داد و بازگشتند و امیر نماز دیگر برنشست و بکوشک در عبدالاعلی بازآمد و بنه ها بجمله آنجا بازآوردند و همچنان بدیوانها قرارگرفتند، و بر آن قرارگرفت که نخست روز محرم که سر سال باشد رسول را پیش آرند و استادم خواجه بونصر مشکان مثالی که رسم بود رسول دار بوعلی را بداد، و نامه بیاوردند و بر آن واقف شدند،... رسول دار برفت با جنیبتان و قومی انبوه و رسول را برنشاندند و آوردند... و امیر رضی اﷲعنه بر تخت بود پیش صفه ، سلام کرد رسول خلیفه و با سیاه بود و خواجه ٔ بزرگ احمد حسن جواب داد، و جز وی کسی نشسته نبود پیش امیر، دیگران جمله بر پای بودند، و رسول را حاجب بونصر بازو گرفت و بنشاند،... خواجه ٔ بزرگ فصلی سخن بگفت بتازی سخت نیکو در این معنی و اشارت کرد در آن فصل سوی رسول تا نامه را برساند.» و هنگامی که در جمعه 8 محرم سال 423 هَ . ق . مسعود، برای خواندن خطبه به نام القائم بامراﷲ بمسجد آدینه رفت بیهقی گوید: «امیر چاشتگاه فراخ برنشست و چهارهزار غلام بر آن زینت که پیش از این یاد کردم - روز پیش آمدن رسول - پیاده در پیش رفت و سالار بکتغدی در قفای ایشان و غلامان خاص بر اثر و علامت سلطان و مرتبه داران و حاجبان درپیش و حاجب بزرگ بلکاتگین در قفای ایشان و بر اثر سلطان خواجه ٔ بزرگ با خواجگان واعیان درگاه ... امیر بر این ترتیب بمسجد جامع آمد سخت آهسته ... چون بمسجد فرودآمد در زیر منبر بنشست ، و منبر از سر تا پای در دیبای زربفت گرفته بودند، خواجه ٔ بزرگ و اعیان درگاه بنشستند و رسم خطبه را و نماز را خطیب بجای آورد چون فارغ شد و بیارمیدند خازنان سلطانی بیامدند و ده هزار دینار در پنج کیسه حریر در پای منبر بنهادند نثار خلیفه را و بر اثر آن نثارها آوردن گرفتند از آن خداوندزادگان امیران فرزندان و خواجه ٔ بزرگ ، و حاجب بزرگ پس از آن دیگران ، چون سپری شد امیر برخاست و برنشست ... و خواجه ٔ بزرگ با وی برفت ... روز دیگر امیر مثال داد خواجه بونصرمشکان را تا نزدیک خواجه ٔ بزرگ رود تا تدبیر عهدبستن خلیفه و بازگردانیدن رسول پیش خلیفه گرفته آید. بونصر بدیوان وزارت رفت و خالی کردند و رسول را آنجا خواندند و بسیار سخن رفت تا آنچه نهادنی بود بنهادند که امیر بر نسختی که آورده آمده است عهدبندد بر آن شرط که چون به بغداد بازرسد امیرالمؤمنین منشوری تازه فرستد خراسان و خوارزم و نیمروز و زابلستان و جمله هند و سند و چغانیان ... در آن باشد و با خانان ترکستان مکاتبت نکنند و ایشان را هیچ لقب ارزانی ندارند و خلعت نفرستند بی واسطه ٔ این خداوند چنانکه بروزگار گذشته بود که خلیفه ٔ گذشته القادرباﷲ رضی اﷲعنه نهاده بود با سلطان ماضی تغمده اﷲبرحمته و وی که سلیمانی است بازآید بدین کار و با وی خلعتی باشداز حسن رای امیرالمؤمنین که مانند آن بهیچ روزگار کس را نبوده است و دستوری دهد تا از جانب سیستان قصدکرمان کرده آید و از جانب مکران قصد عمان ، و قرامطه را برانداخته شود و لشکری بی اندازه جمع شده است و بزیادت ولایت حاجت است و لشکر را ناچار کار باید کرد، اگر حرمت درگاه خلافت را نبودی ناچار قصد بغداد کرده آمدی تا راه حج گشاده شدی که ما را پدر به ری این کاررا ماند و چون وی گذشته شد اگر ما را حاجتمند نکردندی سوی خراسان بازگشتن بضرورت امروز بمصر یا شام بودیمی ، و ما را فرزندان کاری دررسیدند و دیگر میرسند وایشانرا کار می باید فرمود... رسول گفت این همه حق است ، تذکره ای باید نبشت تا مرا حُجّت باشد، گفتند نیک آمد، و وی را بازگردانیدند و هر چه رفته بود بونصر با امیر بگفت و سخت خوشش آمد، و روز پنجشنبه ٔ نیمه ٔ محرم قضات و اعیان بلخ و سادات را بخواندند و چون باربگسست ایشان را پیش آوردند وعلی میکائیل نیز بیامد و رسول دار رسول را بیاورد و خواجه ٔ بزرگ بلکاتگین و حاجب بکتغدی حاضر بودند، نخست بیعت و سوگندنامه را استاد من بپارسی کرده بود ترجمه ای راست چون دیبا و دروی همه شرایط را نگاهداشته برسول عرضه کرده ، وتازی بدو داد تا مینگریست و به آوازی بلند بخواند چنانکه حاضران بشنودند،... بونصر نخست تازی بتمامی بخواند امیر گفت شنودم و جمله ٔ آن مرا مقرر گشت ، نسخت پارسی مرا ده ، بونصر بدو بازداد و امیرمسعود خواندن گرفت واز پادشاهان این خاندان رضی اﷲعنهم ندیدم که کسی پارسی چنان خواندی و نبشتی که وی ، نسخت عهد را تا آخر بر زبان راند چنانکه هیچ قطع نکرد و پس دوات خاصه پیش آوردند در زیر آن بخط خویش تازی و فارسی عهد، آنچه از بغداد آورده بودند و آنچه استادم ترجمه کرده بود نبشت و دیگر دوات آورده بودند از دیوان رسالت بنهادندو خواجه ٔ بزرگ و حاضران خطهای خویش در معنی شهادت نبشتند و سالار بکتغدی را خط نبود بونصر از جهت وی نبشت ، و رسول و قوم بلخیان را بازگردانیدند و حاجبان نیز بازگشتند و امیر ماند و این سه تن ، خواجه را گفت امیر که رسول را باز گردانید، گفت ناچار، بونصر نامه نویسد و تذکره و پیغامها و بر رأی عالی عرضه کند و خلعت و صلت رسول بدهد و آنچه رسم است حضرت خلافت را بدو سپارد تا برود. امیر گفت خلیفه را چه باید فرستاد؟ احمد گفت بیست هزار من نیل رسم رفته است خاصه را و پنج هزار من حاشیت درگاه را و نثار بتمامی که روز خطبه کردند و بخزانه ٔ معمور است ، و خداوند زیادت دیگر چه فرماید از جامه و جواهر و عطر، و رسول را معلوم است که چه دهند و در اخبار عمرولیث خوانده ام که چون برادرش یعقوب به اهواز گذشته شد - و خلیفه معتمد از وی آزرده بود که بجنگ رفته بود و بزدندش - احمدبن ابی الاصبغ برسولی نزدیک عمرو آمد برادر یعقوب و عمرو را وعده کردند که بازگردد وبنشابور بباشد تا منشور و عهد و لوا آنجا بدو رسد، عمرو رسول را صدهزار درم داد درحال و بازگردانید اما رسول چون بنشابور آمد با دو خادم و دو خلعت و کرامات و لوا و عهد آوردند هفتصدهزار درم در کار ایشان بشد، و این سلیمانی برسولی و شغلی بزرگ آمده است خلعتی بسزا باید او را و صدهزار درم صلت ، آنگاه چون بازآید و آنچه خواسته ایم بیارد آنچه رای عالی بیند دهد. امیر گفت سخت صواب آمد و زیادت خلیفه را بر خواجه بردادن گرفت و وی می نبشت ... چون نبشته آمد امیر گفت این همه راست باید کرد، خواجه گفت نیک آمد و بازگشت و بطارم دیوان رسالت بنشست و خازنان را بخواندند و مثالها بدادند و بازگشتند... و تذکره نبشته آمد و خواجه بونصر بر وزیر عرضه کرد و آنگاه هردو را ترجمه کرد بپارسی و تازی بمجلس سلطان هردوبخواند و سخت پسند آمد. و روز شنبه بیستم محرم رسول را بیاوردند و خلعتی دادند سخت فاخر چنانکه فقها رادهند... و خواجه ٔ بزرگ از جهت خود رسول را استری فرستاد بجل و برقع و پانصددینار و ده پاره جامه ،... و رسول از بلخ برفت روز پنجشنبه بیست ودوم محرم و پنج قاصد با وی فرستادند.» و هنگامی که بوسهل در باب آلتونتاش خوارزمشاه پیش ِ مسعود تضریب کرد، و فتنه ها برپا شد، بیهقی آرد: «خواجه بونصر استادم گفت چون این ملطفه بخط سلطان گسیل کردند امیر با عبدوس آن سر بگفت ، عبدوس در مجلس شراب به ابوالفتح حاتمی که صاحب سر وی بود بگفت - و میان عبدوس و بوسهل دشمنانگی جانی بود - و گفت که بوسهل این دولت بزرگ را بباد خواهد داد، بوالفتح حاتمی دیگر روز به ابومحمد مسعدی وکیل خوارزمشاه بگفت بحکم دوستی و چیزی نیکو بستد. مسعدی در وقت بمعمائی که نهاده بود با خواجه احمد عبدالصمد این حال بشرح بازنمود، و بوسهل راه خوارزم فروگرفته بود و نامه ها میگرفتند و احتیاط بجامی آوردند، معمای مسعدی بازآوردند، سلطان بخواجه ٔ بزرگ پیغام داد که وکیل در خوارزمشاه را معما چرا باید نهاد و نبشت باید که احتیاط کنی و بپرسی ، مسعدی را بخواندند بدیوان و من آنجا حاضر بودم که بونصرم و از حال معما پرسیدند. اوگفت من وکیل در محتشمی ام ... و خداوند داند که از من فسادی نیاید و خواجه بونصر را حال من معلوم است و چون مهمی بود این معما نبشتم . گفتند این مهم چیست ؟ جواب داد که این ممکن نگردد که بگویم گفتند این ناچار بباید گفت ... گفت چون چاره نیست لابد امانی باید از جهت خداوند سلطان ، بازنمودند و امان ستدند از سلطان ، آن حال بازگفت که از ابوالفتح حاتمی شنودم و او از عبدوس . خواجه چون بر آن حال واقف گشت فرا شد و روی بمن کرد و گفت بینی چه میکنند؟ پس مسعدی راگفت پیش از این چیزی نبشته ای ؟ گفت نوشته ام و این استظهار آن را فرستادم . خواجه گفت ناچار چون وکیل ِ در محتشمی است واجری و مشاهره و صلت دارد و سوگندان مغلظه خورده اورا چاره نبوده است اما بوالفتح حاتمی را مالشی بایدداد که دروغی گفته است ، و پوشیده مرا گفت سلطان را بگوی این راز بر عبدوس و بوسهل زوزنی پیدا نباید کردتا چه شود، و مسعدی را گفته آمد تا هم اکنون معمانامه ای نویسد با قاصدی از آن خویش و یکی به اسکدار که آنچه پیش از این نوشته شده بود باطل بوده است ، که صلاح امروز جز این نیست تا فردا بگویم که آن نامه آنجا رسد چه رود و چه کنند و چه بینیم ، و سلطان از این حدیث بازایستد و حاتمی را فدای این کار کند هرچند این حال پوشیده نماند و سخت بزرگ خللی افتد من رفتم و پیغام خواجه بازگفتم چون بشنید متحیر فروماند چنانکه سخن نتوانست گفت و من نشستم پس روی بمن کرد و گفت هر چه در این باب صلاح است بیاید گفت که بوالفتح حاتمی این دروغ گفته است و میان بوسهل و عبدوس بد است و این سگ چنین تضریبی کرده است و از این گونه تلبیس ساخته ، باز آمدم و آنچه رفته بود باز راندم باخواجه ، و مسعدی را خواجه دل گرم کرد و چنانکه من نسخت کردم در این باب دو نامه ٔ معما نبشت یکی بدست قاصد ویکی بر دست سوار سلطان که آنچه نبشته بوده است آن تضریبی بوده است که بوالفتح میان دو مهتر ساخت که با یکدیگر بد بودند وبدین سبب حاتمی مالش یافت بدانچه کرده . و مسعدی را بازگردانیدند و بوالفتح را پانصد چوب بزدند و اشراف بلخ که بدو داده بودند بازستدند. چون مسعدی برفت خواجه با من خالی کرد و گفت دیدی که چه کردند؟ که عالمی را بشورانیدند، و آن آلتونتاش است نه دیو سبا ۞ و چون احمد عبدالصمدی با وی ،این خبر کی رواشود، آلتونتاش رفت از دست ، آن است که ترک خردمند است و پیر شده نخواهد که خویشتن را بدنام کند و اگر نه بسیار بلاانگیزدی برما، طرفه تر آنستکه من خود از چنین کارها سخت دورم چنین که بینی و آلتونتاش این همه درگردن من کند، نزدیک امیر رو و بگوی که بهمه حال چیزی رفته است پوشیده از من ، خداوند اگر بیند بنده را آگاه کند تا آنچه واجب است از دریافتن بجای آورده شود. برفتم و بگفتم امیر سخت تافته بود، گفت : نرفته است از این باب چیزی که دل بدان مشغول باید داشت بوسهل این مقداری با ما میگفت که آلتونتاش رایگان از دست بشد بشبورقان ، من بانگی بر وی زدم ، عبدوس بشده است و با حاتمی غم و شادی گفته که این بوسهل از فساد فرونخواهد ایستاد، حاتمی از آن بازاری ساخته است تا سزای خویش بدید و مالش یافت . گفتم این سلیم است زندگانی خداوند دراز باد این باب درتوان یافت اگر چیزی دیگر نرفته است . و بیامدم و با خواجه بازگفتم ، گفت : یا بونصر رفته است و نهان رفته است ، بر ما پوشیده کردند و ببینی که از این زیر چه بیرون آید. و بازگشتم . بیشتر کارهای دربار مسعود بدست خواجه احمد میرفت و در انجام وحل وعقد آنها تأثیری بسزا داشت و بی مشورت او، سلطان کمتر بکاری دست میزد چنانکه وقتی ملطفه ای از خوارزم در باب کشته شدن قائد منجوق سالارکجاتان ، بدربار رسید و مسعود از این راه دل مشغول گردید، با خواجه بونصر در آن کار رای زد، بونصر گفت خواجه احمد این کارها داند و بی او راست نیاید و مسعودهم چنین کرد».
و بیهقی باز در امر معمای مسعدی گوید:«امیر گفت : ... تدبیر این چیست ؟ گفتم خواجه ٔ بزرگ تواند دانست درمان این ، بی حاضری وی راست نیاید. گفت امشب این حدیث را پوشیده باید داشت تا فردا که خواجه بیاید. من باز گشتم سخت غمناک و متحیر که دانستم که خوارزمشاه بتمامی از دست بشد، و همه شب با اندیشه بودم . دیگر روز چون باربگسست خالی کرد با خواجه و آن نامه ها بخواست پیش بردم و بخواجه داد چون فارغ گشت گفت قائد بیچاره را بد آمد و این را درتوان یافت . امیر گفت اینجا حالی دیگر است که خواجه نشنوده است و دوش با بونصر بگفته ام ، بوسهل ما را بر چنین و چنین داشته است تا بقائد ملطفه ای بخط ما رفته است و اندیشه اکنون از آن است که نباید ملطفه بدست آلتونتاش افتد. خواجه گفت افتاده باشد، که آن ملطفه بدست آن دبیر باشدوخط بر خوارزمشاه باید کشید، و کاشکی فسادی دیگر تولد نکندی اما چنان دانم که نکند که ترک پیر و خردمنداست ، و باشد که خداوند را بر این داشته باشند، و میان بنده و آلتونتاش نیک نبوده است بهیچ روزگار و بهمه حال این چه رفت از من داند، و بوسهل نیکونکرد و حق نعمت خداوند را نشناخت بدین تدبیر خطا که کرد و بنده نداند تا نهان داشتن آنچه کرده آمد از بنده چرا بوده است که خطا و صواب این کار بازنمودمی . امیر گفت بودنی بود، اکنون تدبیر چیست ؟ گفت : بعاجل الحال جواب نامه ٔ صاحب برید باز باید نبشت و این کار قائد را عظمی نباید نهاد و البته سوی آلتونتاش چیزی نباید نبشت تا نگریم که پس از این چه رود اما این مقدار یاد بایدکرد که قائد ابلهی کرد و حق خویشتن نگاه نداشت و قضای ایزدی با آن یار شد تا فرمان یافت و حق وی را رعایت باید کرد و فرزندانش و خیلش را بپسردادن - تا دهند یا نه - و به همه حالها در این روزها نامه ٔ صاحب برید برسد، پوشیده اگر تواند فرستاد و راهها فرونگرفته باشند - و حالها را بشرح باز نموده باشد آنگاه برحسب آنچه خوانیم تدبیر دیگر میسازیم ، و برادر این بوالفتح حاتمی است آنجا نایب برید، بوالفتح این تقریب از بهر برادر کرده باشد. امیر گفت همچنین است ، که بوالفتح بدان وقت که بدیوان بونصر بود و هرچه در کار پدر ما رفتی بما می نبشتی از بهر پدرش که بدیوان خلیفت هرات بود... و امیر پس از این سخت مشغول دل می بود و آنچه گفتنی بود درهر بابی با خواجه ٔ بزرگ و با من میگفت و باد این قوم بنشست که مقرر گشت که هر چه میگویند و میشنوند خطاست .» و هنگامیکه نامه و پیغام نایب برید از خوارزم ، در باب حقیقت کار قائد و کشته شدن او، بدیوان رسید بیهقی آرد: «من ۞ این پیغام را نسخت کردم و بدرگاه بردم و امیر بخواند و نیک از جای بشد و گفت این را مهر باید کرد تا فردا که خواجه بیاید.
همچنان کردم . دیگر روز چون باربگسست خالی کرد با خواجه ٔ بزرگ و با من ، چون خواجه نامه ٔ برید و نسخت پیغام بخواند گفت زندگانی خداوند دراز باد، کار نااندیشیده راعاقبت چنین باشد، دل از آلتونتاش بر باید داشت که ما را از وی نیز چیزی نیاید و کاشکی فسادی نکندی بدانکه با علی تگین یکی شود که بیکدیگر نزدیک اند و شری بزرگ بپای کند. من ۞ گفتم نه همانا که وی این کند و حق خداوندماضی را نگاه دارد وبداند که این خداوند را بدآموزی بر راه کژ نهاد. امیر گفت خط خویش چکنم که بحجت بدست گرفتند، و اگر حجت کنند از آن چون باز توانم ایستاد؟ خواجه گفت اکنون این حال بیفتاد و یک چیز مانده است که اگر کرده آید مگر بعاجل الحال این کار را لختی تسکین توان داد و این چیز را عوض است هر چند بر دل خداوند رنج گونه ای باشد اما آلتونتاش و آن ثغر بزرگ را عوض نیست . امیر گفت آن چیست ؟ اگر فرزندی عزیز را بذل باید کرد بکنم که این کار برآید و دراز نگردد و دریغ ندارم . گفت : بنده را صلاح کار خداوند باید، نباید که صورت بندد که بنده بتعصب میگوید و بنده ای را از بندگان درگاه عالی نمیتواند دید، امیر گفت بخواجه این ظن نیست و هرگز نباشد، گفت اصل این تباهی از بوسهل بوده است و آلتونتاش از وی آزرده است ، هر چند ملطفه بخط خداوند رفته است او را مقرر باشد که بوسهل اندر آن حیلتها کرده باشدتا از دست خداوند بستد و جدا کرد، او را فدای این کار باید کرد بدانکه بفرماید تا او را بنشانند که وی دو تدبیر و تعلیم بد کرد که روزگارها در آن باید تا آن را درتوان یافت وز هردو خداوند پشیمان است یکی آنکه صلات امیرمحمد برادر خداوند بازستدند و دیگر آنکه آلتونتاش را بدگمان کرد، که چون وی را نشانده آید این گناه حسب در گردن وی کرده شود، از خداوند در این باب نامه توان نبشت چنانکه بدگمانی آلتونتاش زائل شود هرچند بدرگاه نیاید اما باری با مخالفی یکی نشود و شری نانگیزد، و من بنده نیز نامه بتوانم نبشت و آینه فراروی او بتوانم داشت و بداند که مرا در این کار ناقه و جملی نبوده است سخن من بشنود و کاری افتد. گفت سخت صواب آمد، هم فردا فرمایم تا او را بنشانند، خواجه احتیاط وی و مردم وی اینجا و بنواحی بکند تا از دست بنشود و چیزی ضایع نگردد. گفت چنین کنم ، و ما بازگشتیم ، خواجه در راه مرا گفت این خداوند اکنون آگاه شد که رمه دور برسید اما هم نیک است تا بیش چنین نرود. و دیگر روز چون باربگسست خواجه بدیوان خویش رفت وبوسهل بدیوان عرض ، و من بدیوان رسالت خالی بنشستم و نامه بتعجیل برفت تا مردم و اسباب بوسهل به مرو و زوزن و نشابور و غور و هرات و بادغیس و غزنین فروگیرند. چون این نامه ها برفت فرمان امیر رسید بخواجه بر زبان ابوالحسن کودیانی ندیم که نامه ها در آن باب که وی با خواجه گفته آمده بود بمشافهه به اطراف گسیل کردندو سواران مسرع رفتند، خواجه کار آن مرد تمام کند. خواجه ٔ بزرگ بوسهل را بخواند با نایبان دیوان عرض وشمارها بخواست از آن لشکر و خالی کرد و بدان مشغول شدند و پوشیده مثال داد تا حاجب نوبتی برنشست و بخانه ٔ بوسهل رفت با مشرفان و ثقات خواجه و سرای بوسهل فروگرفتند و از آن قوم و درپیوستگان ۞ او جمله که ببلخ بودند موقوف کردند و خواجه را بازنمودند آنچه کردند، خواجه از دیوان بازگشت و فرمود که بوسهل را بقهندز باید برد، در راه دو خادم و شصت غلام او را می آوردند و بوسهل را بقهندز بردند و بند کردند و آن فعل بد او در سر او پیچید و امیر را آنچه رفته بود بازنمودند. دیگر روز چون بار بگسست امیرخالی کرد با خواجه و مرا بخواندند و گفت : حدیث بوسهل تمام شد و خیریت بود که مرد نمیگذاشت که صلاحی پیداآید. گفت : اکنون چه باید کرد؟ گفت : صواب باشد که مسعدی را فرموده آید تا نامه نویسد هم اکنون بخوارزمشاه ، چنانکه رسم است که وکیل در نویسد، و باز نماید که چون مقرر گشت مجلس عالی را که بوسهل خیانتی کرده است و میکند در ملک تا بدان جایگاه که در باب پیری محتشم چون خوارزمشاه چنان تخلیطها کرد به اول که بدرگاه آمد تا او را متربدگونه باز بایست گشت و پس از آن فرونایستاد و هم در باب وی و دیگران اغرا میکرد، رأی عالی چنان دید که دست او را از شغل عرض کوتاه کرد و او را نشانده آمد تا تضریب و فساد وی از ملک و خدمتکاران دور شود.
و آنگاه بنده پوشیده او را بگوید تا به معما نویسد که خداوند سلطان این همه ازبهر آن کرد که : بوسهل فرصت نگاه داشته است و نسختی کرده و وقتی جسته که خداوند را شراب دریافته بود بر آن نسخت بخط عالی ملطفه ای شد و دروقت بخوارزم فرستاده و دیگر روز چون خداوند اندر آن اندیشه کرد و آن ملطفه بازخواست وی گفته و بجان و سر خداوند سوگند خورده که هم وی اندر آن بیندیشید و دانست که خطاست آن را پاره کرد و چون مقررگشت که دروغ گفته است سزای او بفرمود. تا امروز این نامه برود و پس از آن بیک هفته بونصر نامه ای نویسد و این حال را شرح کند و دل وی را دریافته آید و بنده نیز بنویسد و معتمدی را از درگاه عالی فرستاده آید مردی سدید جلد سخندان و سخنگوی تا بخوارزم شودو نامه ها را برساند و پیغامها بگزارد و احوالها مقرر خویش گرداند و بازگردد. و هر چند این همه حال نیرنگ است و بر آن داهیان و سوختگان بنشود و دانند که افروشه ٔ نان است باری مجاملتی در میانه بماند که ترک آرام گیرد، و این پسر او را، ستی ، هم فردا بباید نواخت و حاجبی داد و دیناری پنج هزار صلت فرمود تا دل آن پیر قرار گیرد. امیر گفت این همه صواب است تمام بایدکرد، و خواجه را بباید دانست که پس از این هرچه کرده آید در ملک و مال و تدبیرها به اشارت او رود و مشاورت با وی خواهد بود. خواجه زمین بوسه داد و بگریست وگفت : خداوند را بباید دانست که این پیری سه و چهار که اینجا مانده اند از هزار جوان بهتراند خدای عزوجل ایشان را از بهر تأیید دولت خداوند را مانده است ، ایشان را زود بباد نباید داد. امیر او را بخویشتن خواند و در آگوش گرفت و بسیار نیکوئی گفت و مرا همچنان بنواخت و بازگشتیم و مسعدی را بخواند و خالی کرد و من نسخت کردم تا آنچه نبشتنی بود بظاهر و معما نبشت وگسیل کرده آمد. و پس از آن بیک هفته بوالقاسم دامغانی را خواجه نامزد کرد تا به خوارزم رود. و نیز مسعود در نامه ای که به آلتونتاش خوارزمشاه ، در باب دلجوئی او نوشته درباره خواجه احمد حسن گوید: و خواجه ٔ فاضل بفرمان معتمدی را فرستاد و در این معانی گشاده تر نبشت و پیغامها داد چنانکه از لفظ ما شنیده است بایدکه بر آن اعتماد کند و دل را صافی تر از آن دارد که پیش از آن داشت .» پس از بازداشتن بوسهل زوزنی ، سلطان مسعود با این خواجه احمد حسن خلوت کرد، و در باب ریاست دیوان عرض رای زد وپس از گفت وگوها ابوالفتح رازی باین کار گماشته شد و بیهقی در این باب آرد: «چون از نشاندن بوسهل زوزنی فارغ شدند، امیر مسعود رضی اﷲعنه با خواجه احمد حسن وزیر خلوت کرد بحدیث دیوان عرض که کدام کس را فرموده آید تا این شغل را اندیشه دارد؟ خواجه گفت از این قوم بوسهل حمدوی شایسته تر است امیر گفت : وی را اشراف مملکت فرموده ایم و آن مهمتر است و چنو دیگری نداری ، کسی دیگر باید. خواجه گفت : این دیگران را خداوند میداند کرا فرماید؟ امیر گفت : بوالفتح رازی را می پسندم ، چندین سال پیش خواجه کار کرده است . خواجه گفت : مردی دیداری و نیکو و کافی است اما یک عیب دارد که بسته کار است و این کار را گشاده کاری باید. امیر گفت : شاگردان بددل و بسته کار باشند چون استاد شدند و وجیه گشتند کار دیگرگون کنند، و بباید خواندن و بدین شغل امیدوار کردن . وزیر گفت : چنین کنم . چون بازگشت بوالفتح رازی را بخواند و خالی کرد و گفت در باب تو امروز سخن رفته است و در شغل عرض اختیار سلطان بر تو افتاده است و روزگاری دراز است تا ترا آزموده ام تو درخواسته باشی بی فرمان و اشارت من و توفیری نموده ، و بر من که احمدم چنین چیزها پوشیده نشود، ودر همه احوال من ترا این تربیت خواستمی ، نیکوتر بودی که با من بگفتی ، اکنون رواست و درگذشتم و دل قوی باید داشت و کار بر وجه براند، و بهیچ حال توفیر فرانستانم که لشکر کم کنی که در ملک رخنه افتد و فساد درعاقبت آن بزرگ است اما اگر این دزدیها و خیانتها که بوالقاسم کثیر و شاگردان وی کرده اند دریابی و به بیت المال بازآری پسندیده خدمتی کرده باشی . گفت از بیست سال باز، من بنده مستوفی خداوند بوده ام و مرا آزموده است و راست یافته ، و میدیدم که خیانتها میرود و میخواستم که در روزگار وزارت خداوندگار اثری بماند این توفیر بنمودم و بمجلس عالی مقرر کردم ، اگر رأی سامی بیند از بنده درگذرد که بر رأی خداوند باز ننموده ام ، بیش چنین سهو نیفتد. گفت درگذشتم ، بازگرد این شغل بر تو قرار گرفتست . و روز دیگر شنبه بوالفتح را بجامه خانه بردند و خلعت عارضی پوشید... و کار ضبط کردو مردی شهم و کافی بود و تا خواجه احمد حسن زنده بود گامی فراخ نیارست نهاد و چون او گذشته شد میدان فراخ یافت و دست بتوفیر لشکر برد و در آن بسیار خللها افتاد. «و پس از گذشته شدن نوشیروان پسر منوچهر بگرگان ، احمد حسن در کار امارت با کالیجار دست داشت بیهقی گوید:» و هم در این روز خبر رسید که نوشیروان پسر منوچهر بگرگان گذشته شد... و نامه ها رسیده بود بغزنین که از تبار مردآویز و وشمگیر کس نمانده است نرینه که ملک بدو توان داد اگر خداوند سلطان در این ولایت باکالیجار را بدارد که بروزگار منوچهر کار همه او میراند تربیتی بجایگاه باشد، جواب رفت که صواب آمد، رایت عالی ، مهرگان قصد بلخ دارد و رسولان باید فرستاد تا آنچه نهادنی است با ایشان نهاده آید. و چون ببلخ رسید بوالمحاسن رئیس گرگان و طبرستان آنجا رسید و قاضی گرگان بومحمد بسطامی ... و ایشان را پیش آوردند و پس از آن خواجه ٔ بزرگ نشست و کارها راست کردند».
«هژدهم این ماه ۞ نامه رسید بگذشته شدن والده ٔ بونصر مشکان و زنی عاقله بود... و بونصر بماتم بنشست و نیکو حق گذاردند و خواجه ٔ بزرگ در این تعزیت بیامد و چشم سوی این باغچه کشید که بهشت را مانست از بسیاری یاسمین چنین شکفته و دیگر ریاحین و مورد ۞ و نرگس و سرو آزاد، بونصر را گفت نبایستی که ما بمصیبت آمده بودیمی تا حق این باغچه گزارده آمدی چنانکه در روزگار سلطان محمود حق باغچه غزنین گزاردیم و اسبش بکرانه رواق که بماتم آنجا نشسته بودند آوردند و برنشست و بونصر در رکابش بوسه داد و گفت خداوند باقی باد، آن فخرکه بر سر من نهاد بدین رنجه شدن که هرگز مدروس نشود، و عجب نباشد که این باغ آن سعادت که باغ غزنین یافت بیابد... قصه ٔ باغ غزنین و آمدن خواجه بگویم یکی آنکه بنمایم حشمت استادم که وزیر ۞ با بزرگی احمد حسن بتعزیت و دعوت نزدیک وی آمد. از استادم شنودم که امیرماضی بغزنین روزی نشاط شراب کرد و بسیار گل آورده بودند و آنچه ازباغ من از گل صدبرگ بخندید شبگیر آن را بخدمت امیر فرستادم و براثر بخدمت رفتم خواجه ٔ بزرگ و اولیا و حشم برسیدند امیر در شراب بود خواجه را و مرا بازگرفت و بسیار نشاط رفت و در
چاشتگاه خواجه گفت زندگانی خداوند دراز باد شرط آن است که وقت ِ گل ساتگینی خورند که مهمانی است چهل روزه خاصه چنین گل که از این رنگین تر و خوشبوی تر نتواند بود، امیر گفت بونصر فرستاده است از باغ خویش ، خواجه گفت بایستی که این باغ را دیده شدی ، امیر گفت میزبانی میجوئی ؟ گفت ناچار امیر روی بمن کرد گفت چه گوئی ؟ گفتم زندگانی خداوند دراز باد، روباهان را زهره نباشد از شیر خشم آلود که صید بیوزان ۞ نمایند که این در سخت ببسته است امیر گفت اگر شیر دستوری دهد؟ گفتم بلی بتوان نمود، گفت دستوری دادم بباید نمود، هر دوخواجه خدمت کردند و ساتگینی آوردند و نشاط تمام رفت و آن شراب بپایان آمد، پس از یک هفته سلطان را استادم بگفت و دستوری یافت و خواجه احمد بباغ آمد و کاری شگرف و بزرگ پرداخته بودند، نماز دیگر امیر ابوالحسن عقیلی را آنجا فرستاد به پیغام و گفت بوالحسن را نگاه باید داشت و دستوری دادیم فردا صبوح باید کرد که
بامداد باغ خوشتر باشد، و هر دو مهتر بدین نواخت شادمانه شدند ودیگر روز بسیار نشاط رفت و نماز دیگر بپراکندند.»
چنانکه از تضاعیف تاریخ بیهقی برمی آید، این خواجه را مقامی بس بلند بوده است ، و نام وی در این تاریخ همه جا با نهایت احترام برده میشود و بیهقی بر خواجه احمد عبدالصمد، که نام این وزیر را سبک بر زبان رانده ، خرده میگیرد و از کارهای بد چنان وزیری بانام میشمارد چنانکه گوید: «و با این کفایت دلیر و شجاع و بازهره بود که درروزگار این پادشاه لشکرها کشید و کارهای بانام کرد، و در همه روزگار وزارت یک دو چیز گرفتند بر وی و آدمی معصوم نتواند بود یکی آنکه در ابتدای وزارت یکروز برملا، خواجگان علی و عبدالرزاق ، پسران خواجه احمد حسن ، را سخنی چند سرد گفت و اندر آن پدر ایشانرا چنان محتشم سبک بر زبان آورد، مردمان شریف و وضیع ناپسند شدند...» و هنگامی در سال 428 هَ . ق . امیرمسعود برای تماشا و شکار سوی یمن آباد و میمند رفت و خواجه عبدالرزاق حسن میزبانی اوکرد در بناهای شاهانه ای که این وزیر ساخته بود. بیهقی در این باب آرد: «و امیر رضی اﷲعنه روز دوشنبه 25 ماه ربیعالاخر سوی یمن آباد و میمند رفت بتماشا و شکارو خواجه عبدالرزاق حسن بمیمند میزبانی کرد چنانکه او دانستی کرد که در همه کارها زیبا و یگانه ٔ روزگار بود و دندان مزد بسزا داد و وکیلانش بسیار نزل دادند قومی را که با سلطان بودند و امیر بدان بناهای پادشاهانه که خواجه احمد حسن ساخته است رحمةاﷲعلیه بمیمند بماند و روز چهارشنبه چهارم جمادی الاولی بکوشک دشت لنگان بازآمد. این خواجه ٔ بزرگ یعنی احمد حسن ، در سال 428 بیمار شد، و درهنگام این بیماری ، وی را با ابوالقاسم کثیر داستانی است ، و او هم در این بیماری بمرد.» بیهقی در باب بیماری خواجه احمد حسن و داستان ابوالقاسم کثیر و فوت خواجه آرد: «دهم ماه محرم ۞ خواجه احمد حسن نالان شد نالانی سخت قوی که قضای مرگ
آمده بود. بدیوان وزارت نمیتوانست آمد وبسرای خود می نشست و قومی را میگرفت و مردمان او را میخائیدند و ابوالقاسم کثیر را که صاحبدیوانی خراسان داده بودند درپیچید و فرا شمار کشید و قصدهای بزرگ کرد چنانکه بفرمود تا عقابین و تازیانه و جلاد آوردند و خواسته بودتا بزنند او دست به استادم زد و فریاد خواست ، استادم به امیر رقعتی نبشت و بر زبان عبدوس پیغام داد که بنده نگوید که حساب دیوان مملکت نباید گرفت ، و مالی که بر او بازگردد از دیده و دندان او را بباید داد، فاما چاکران و بندگان خداوند برکشیدگان سلطان پدر نباید که بقصد ناچیزگردند، و این وزیر سخت نالان است و دل از خویشتن برداشته میخواهد که پیش از گذشته شدن انتقامی بکشد، بوالقاسم کثیر حق خدمت قدیم دارد و وجیه گشته است اگر رای عالی بیند وی را دریافته شود. امیر چون بر این واقف شد فرمود که تو که بونصری ببهانه ٔ عیادت خواجه ٔ بزرگ رو تا عبدوس بر اثر تو بیاید و عیادت برساند از
ما و آنچه بایدکرد در این باب بکند. بونصر برفت چون بسرای وزیر رسید بوالقاسم کثیر را دید در صفه با وی مناظره ٔ مال میرفت و مستخرج و عقابین و تازیانه و شکنجه ها آورده وجلاد آمده و پیغام درشت می آوردند از خواجه ٔ بزرگ . بونصر مستخرج را و دیگر قوم را گفت یکساعت این حدیث درتوقف دارید چندانکه من خواجه را ببینم ، و نزدیک خواجه رفت او را دید در صدری خلوت گونه پشت بازنهاده و سخت اندیشمند و نالان . بونصر گفت خداوند چگونه میباشد؟خواجه گفت امروز بهترم و لکن هر ساعت مرا تنگدل کنداین نبسه ٔ کثیر، این مردک مالی بدزدیده است و در دل کرده که ببرد و نداند که من پیش تا بمیرم از دیده ودندان وی برخواهم کشید و میفرمایم تا برعقابینش کشندو میزنند تا آنچه برده است بازدهد. بونصر گفت خداوند در تاب چرا میشود؟ ابوالقاسم بهیچ حال زهره ندارد که مال بیت المال ببرد، و اگر فرمائی نزدیک وی روم وپنبه از گوش وی بیرون کنم . گفت کرا نکند، خود سزای خود بیند. در این بودند که عبدوس دررسید و خدمت کرد و گفت خداوند سلطان میپرسد و میگوید که امروز خواجه چگونه است ؟ بالش بوسه داد و گفت اکنون بدولت خداوند بهتر است ، یکی در این دو سه روز چنان شوم که بخدمت توانم آمد. عبدوس گفت خداوند میگوید میشنویم خواجه ٔ بزرگ رنجی بزرگ بیرون طاقت بر خویش می نهد و دلتنگ میشود و به اعمال بوالقاسم کثیر درپیچیده است از جهت مال ، و کس زهره ندارد که مال بیت المال را بتواند برد، این رنج بر خویشتن ننهد، آنچه از ابوالقاسم میباید ستد مبلغ آن بنویسد و بعبدوس دهد تا او را بدرگاه آرند و آفتاب تا سایه نگذارند تا آنگاه که مال بدهد. گفت مستوفیان را ذکری نبشتند و به عبدوس دادند و گفت ابوالقاسم را با وی به درگاه باید فرستاد. بونصر و عبدوس گفتند اگر رای خداوند بیند از پیش خداوند برود. گفت لاولا کرامةً. گفتند پیر است و حق خدمت دارد، از این نوع بسیار گفتند تا دستوری داد پس ابوالقاسم را پیش آوردند سخت نیکو خدمت کرد و بنشاندش خواجه گفت چرا مال سلطان ندهی ؟ گفت زندگانی خداوند دراز باد هر چه به حق فرود آید و خداوند با من سرگران ندارد بدهم .گفت آنچه بدزیده ای بازدهی و باد وزارت از سر بنهی کس را بتو کاری نیست . گفت فرمانبردارم هر چه بحق باشدبدهم و در سر باد وزارت نیست و نبوده است ، اگر بودستی خواجه ٔ بزرگ بدین جای نیستی بدان قصدهای بزرگ که کردند در باب وی . گفت از تو بود یا از کسی دیگر؟ بوالقاسم دست بساق موزه فروکرد و نامه ای برآورد و بغلامی داد تا پیش خواجه آن را برد، برداشت و بخواند و فرومیپیچید بدست خویش چون بپایان رسید بازنوشت و عنوان پوشیده کرد و پیش خود بنهاد، زمانی نیک اندیشید و چون خجل گونه ای شد پس عبدوس را گفت بازگرد تا من امشب مثال دهم تا حاصل و باقی پیدا آرند و فردا با وی بدرگاه آرند تا آنچه رأی خداوند بیند بفرماید. عبدوس خدمت کرد و بازگشت و بیرون سرای بایستاد تا بونصر بازگشت چون بیکدیگر رسیدند بونصر را گفت عبدوس که عجب کاری دیدم ، در مردی پیچیده و عقابین حاضر آورده و کار بجان رسیده و پیغام سلطان بر آن جمله رسیده کاغذی بدست وی داد بخواند این نقش بنشست . بونصر بخندید گفت ای خواجه تو جوانی ، هم اکنون او را رها کند و بوالقاسم می آید بخانه ٔ من . تو نیز در خانه ٔ من آی . نماز شام بوالقاسم بخانه ٔ بونصر آمد و وی را و عبدوس را شکر کرد بر آن تیمار که داشتند و سلطان را بسیار دعا گفت بدان نظر بزرگ که ارزانی داشت درخواست که بوجهی نیکوتر امیر را گویند و بازنمایند که از بیت المال بر وی چیزی بازنگشت اما مشتی زوائد فراهم نهاده اند و مستوفیان از بیم خواجه احمد نانی که او و کسان او خورده بودند در مدت صاحبدیوانی و مشاهره ای که استده اندجمع کردند و عظمی [ نهادند ]، آنچه دارد برای فرمان خداوند دارد چون گذاشته نیامد که به بنده قصدی کردند. بونصر گفت این همه گفته شود و زیادت از این ، اما بازگوی حدیث نامه که چه بود که مرد نرم شد چون بخواند تا فردا عبدوس با امیر بگوید. گفت فرمان امیرمحمود بود بتوقیع وی تا خواجه احمد را ناچیز کرده آید چه قصاص خونها که بفرمان وی ریخته آمده است واجب شده است ، من پادشاهی چون محمود را مخالفت کردم و جواب دادم که «کار من نیست » تا مرد زنده بماند، و اگر مرا مراد بودی درساعت وی را تباه کردندی ، چون نامه بخواند شرمنده شد و پس از بازگشتن شما بسیار عذرخواست . و عبدوس رفت و آنچه رفته بود بازگفت . امیر گفت خواجه بر چه جمله است ؟ گفت ناتوان است و از طبیب پرسیدم گفت بزاد برآمده است ۞ و دو سه علت متضاد، دشوار است علاج آن اگر از این حادثه بجهد نادر باشد. امیر گفت : ابوالقاسم کثیر را بباید گفت تا خویشتن را بدو دهد و لجوجی و سخت سری نکند که حیفی بر او گذاشته نیاید، و ما در این هفته سوی نشابور بخواهیم رفت ، بوالقاسم را با خواجه اینجا بباید بود تا حال نالانی چون شود. و بدین امید بوالقاسم زنده شد. هژدهم محرم سلطان از هرات بر جانب نشابور رفت و خواجه بهرات بماند با جمله عمال . و امیر غره ٔ صفر بشادیاخ فرودآمدو آن روز سرمائی سخت بود و برفی قوی ، و مثالها داده بود تا وثاق غلامان و سرایچه ها ساخته بودند بنشابور نزدیک بدو و دورتر قوم را فرودآوردند. شنبه اسکدار هرات رسید که خواجه احمدبن حسن پس از حرکت رایت عالی به یک هفته گذشته شد پس از آنکه بسیار عمال را بیازرد. و استادم چون نامه بخواند پیش امیر شد و نامه عرضه کرد گفت خداوند عالم را بقاباد خواجه ٔ بزرگ احمد جان بمجلس عالی داد. امیرگفت : دریغ احمد یگانه ٔ روزگار، چنو کم یافته میشود. و بسیار تأسف خورد و توجع نمود و گفت اگر بازفروختندی ما را هیچ ذخیره از وی دریغ نبودی . بونصر گفت این بنده را این سعادت بسنده است که در خشنودی خداوند گذشته شد و بدیوان آمد و یک دوساعت اندیشمند بود و در مرثیه ٔ او قطعه ای گفت و در میان دیگر نسختها بشد مرا این یک بیت بیاد بود، شعر:
یا ناعیاً بکسوف الشمس و القمر
بشرت بالنقص و التسوید و الکمد.
بمرگ این محتشم شهامت و دیانت و کفایت و بزرگی بمرد. و این جهان گذرنده را خلود نیست و همه بر کاروان گاهیم ...»
مؤلف دستورالوزراء آرد: «احمدبن حسن میمندی رضیع سلطان محمود و در مکتب نیز با او هم سبقی می نمود پدرش حسن میمندی در زمان حیات امیرناصرالدین سبکتگین در قصبه ٔ بست بضبط اموال دیوانی مشغولی می کرد و بسبب سعایت مفسدان امیرناصرالدین نسبت بدو بدگمان شده ، حسن روی بعالم آخرت آورد و آنکه بعضی از مردم حسن میمندی را در سلک وزرای سلطان محمود شمرده اند عین غلط و محض خطاست و نزد علمای فن تاریخ خبر بی اصل و نامعتبر. القصه چون احمدبن حسن بحسن خط و وفور فضل و کمال فصاحت و کثرت کیاست سرآمد افاضل روزگار و مقبول قلوب اکابر بزرگوار گشت ، سلطان محمود او را منظور نظر عنایت ساخته صاحب دیوان انشاء و رسالت گردانید و جذبات التفات سلطانی ساعت بساعت آن خواجه ٔ صاحب فضیلت را از درجه ای بدرجه ای ترقی می داد، تامنصب استیفای ممالک و شغل عرض عساکر ضمیمه ٔ مهم مذکور گشت و بعد از چندگاه ضبط اموال بلاد خراسان به اشغال سابقه انضمام یافت و آنجناب از عهده ٔ تمامی مهمات بر وجهی تفصی نمود که مزیدی بر آن مقصور نبود و چون مشرب عذب سلطان نسبت به ابوالعباس اسفراینی سمت تکدر پذیرفت زمان مهام وزارت و عنان حل و عقد و قبض و بسط امور مملکت در کف کفایت و قبضه ٔ درایت احمدبن حسن قرار گرفت و مدت هژده سال آن وزیر ستوده خصال در کمال اختیار و استقلال بضبط امور ملک و مال قیام می نمود و بعد از انقضای مدت مذکور جماعتی از امرای بزرگ مثل آلتونتاش حاجب و امیرعلی خویشاوند در مجلس رفیع سلطان زبان بغیبت و بهتان آن آصف سلیمان نشان بگشادند و بحکم کلمه ٔ «من یسمع یخل » آن سخنان پریشان در دل سلطان عالی مکان اثر کرده ، رقم عزل بر ناصیه ٔ حال جناب وزارت مآب کشید و او را در قلعه ای از قلاع بلاد هند محبوس گردانید و چون سلطان محمود سبکتگین به اعلی علیین خرامید و پسرش سلطان مسعود بر مسند سلطنت غزنین متمکن گردید احمدبن حسن را از آن قلعه بیرون آورد و کرّة ثانیه شغل وزارت را من حیث الاستقلال بوی تفویض کرد. بعداز آنکه مدت دیگر آن وزیر خجسته سیر بتنظیم امور جمهور پرداخت در سنه ٔ اربعوعشرین واربعمائة علم عزیمت بصوب آخرت برافراخت .» رجوع بدستورالوزراء صص 139 - 140 شود. احمدبن حسن پس از تصرف غرشستان بمراعات جانب شار ابونصر قیام نمود و او را در کنف رعایت و حیاطت خویش میداشت تابجوار رحمت الهی شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 347). و هم در آن کتاب آمده است (ص 356): «اگرچه مثل شیخ جلیل شمس الکفاة ابوالقاسم احمدبن الحسن میمندی در خدمت درگاه او [ سلطان محمود ] قایم بود و کفایت او در کتابت و حسابت و کمال قدر او در اصالت و اصابت و علو شأن او در هدایت و درایت می شناخت و میدانست که با طراوت جوانی و مقتبل شباب در اقران و اتراب خویش بی نظیر است و از کفات ایام و دهات روزگار کس در گرد او نرسد اما بحکم آنکه امیرناصرالدین بر پدر او در وزارت بست اعتماد کرده بود و به نمایم اضداد و مکاید حساد بدان رسید که در دست ناصرالدین شهید شد و چون کشف حال بفرمود پشیمان گشت و فائدت نداشت از سر نفرتی که داشت دلش بر صفای جانب او قرار نگرفتی و چنانکه گفته اند المسیی ٔ نفور، در حق او بدگمان بودی و سلطان بر خلاف رضای پدر در تفویض شغل دیوان ، استبدادی نمیتوانست نمود و بر اختیار او مزیدی نمیتوانست جست و تقدیر آسمانی و قضایای ربانی کسوت آن منصب عظیم و خلعت آن شغل جسیم در خزانه ٔ غیب مصون و محفوظ میداشت تا بوقت خویش از در و دیوار خراسان آواز بیرون می آمد که این خلعت جز برای قد معالی او نبافته اند...» و در ذکر وزارت شیخ جلیل ابوالقاسم احمدبن الحسن المیمندی (ص 326) آورده است : شیخ جلیل ابوالقاسم در ایام امارت سلطان بخراسان منشی حضرت بود و دیوان رسائل که مخزونه ٔ مخزن اسرار است بدو مفوض و کرم نسب و شرف حسب و کمال تجربت و متانت رای و رویت او در اطراف خراسان چون شعله ٔ آفتاب روشن و ذکر فصاحت قلم و سجاحت شیم و نفاست همم و قلت التفات او بدینار و درم ، در جهان شایع. و در خدمت حضرت سلطنت در مراتب و مناصب ترقی میکرد تا دیوان بدو مفوض شد و عمل نواحی بست و رخج و تحصیل ارتفاعات و معاملات آن نواحی علاوه ٔ شغل و اضافت عمل او فرمودند و هرگاه که زمام آن بدست اهتمام او دادندی در آن آثار کفایت و درایت و ابواب امانت و صیانت تقدیم کردی و از عهده ٔ آن بوجهی جمیل بیرون آمدی و صیت سخا و مروت و احسان و فتوت او در افواه افتاد و از اقطار جهان روی بدان آوردند و ساحت شرف او قبله ٔ آمال و کعبه ٔ سؤال شد و او چون ابر برعایت همه و بکفایت جمله فرارسیدی و معجزه ٔ مروت و برهان فتوت او جز بشهادت مشاهده و بیّنه عیان مقرر نگردد. وزیرابوالعباس در مهمات ملک از انوار کفایت او اقتباس کردی و از کفائت حضرت او را در عقد گرفتی هم بسبب ذکاء و کیاست او، هم از جهت قربت حضرت سلطان . و چون آفتاب وزارت او در عقده ٔ عزلت منکسف شد و سلطان را اتفاق غزوه ٔ ناردین افتاد و مهمات دیوان خویش بشیخ جلیل سپرد و بمدد اصحاب دواوین و مستخرجان معاملات وصیت کرد بترتیب حمول و مواصلت اموال بحضرت مثال داد و اگر اسم وزارت هنوز نبود اما جملگی امور ملک برای او بقطع میرسیدی و وزارتی در پرده ٔ عزلت میراندی تا سلطان مثال فرستاد و عمال خراسانرا بحضرت خواند و محاسبات بازخواست رئیس و مرؤس و شریف و مشروف روی بدرگاه آوردند و بوقت وصول ایشان سلطانرا عزم غزو ناحیتی افتاد اذناب حشم و اتباع خدم را به تسبیب بر سر عمال کردتا به ارهاق هرچه تمامتر و شنیعتر مالهای بسیار از ایشان حاصل کردند و در اثنای اینحال سلطان او را در مسند حکم بنشاند و بخلعت وزارت مشرف گردانید و دست او در حل و عقد و حبس و اطلاق روان کرد و رو سوی غزو کرد و شیخ جلیل بتهذیب اعمال و توظیف اموال و اصلاح امور و نظم منثور دست حزم و کفایت بیرون کشید و مناصب اعمال در نصاب استحقاق و استیهال مقرر گردانید و حواشی ممالک از سوابق خلل و طوارق زلل پاک کرد و ابواسحاق صاحب دیوانرا بسر معاملات خراسان فرستاد و در دست صدر وزارت چون بدر منیر بتدبیر مصالح سریر ملک مشغول شد و چون رایات سلطان بدارالملک غزنه بازرسید و امور دولت بحسن کفایت و یمن ایالت وزیر در سلک انتظام منسق و مجتمع بود و احوال مضبوط و اموال محفوظ و او را بر صوب خراسان روان کرد تا وهنی که بتمادی ایام بحال رعایای آنجا راه یافته بود و معاملتی که از قصور و تقصیر عمال قاصر گشته تدارک کند و کار خراسانرا نسقی خوب و آئینی محبوب نهد و شیخ جلیل بهرات رسید و روعت و هیبت امر او ظلم را دست بربست و رایت ظلمه نگونسار کرد هر آنچه در ایام هرج ومرج اندوخته بودند و به اختزال و استنکال فراهم آورده از ایشان بستد بلطف و عنف و از زر و سیم و اسباب و تجمل و نقد و جنس حملی گران بحضرت روان کرد که در هیچ عهد از خراسان مثل آن بخزانه ٔ هیچ پادشاهی نرسیده بود و رعایای خراسان قصها بدرگاه سلطان روان دادند و سلطان بتصحیح آن حال مثال فرمود و بتحصیل و ترویج آن مال مسببان فرستاد و ازو مالی بسیار حاصل شد و آنچه داشت از نقود و اجناس و مواشی و اسباب بداد و باقی املاک بفروخت و از عهده ٔ بقایا که بر او متوجه بود بیرون آمد. وزیر ابوالعباس در صناعت دبیری بضاعتی نداشت و به ممارست قلم ومدارات ادب ارتیاض نیافته بود و در عهد او مکتوبات دیوانی بپارسی نقل میکردند و بازار فضل کاسد شده بود و ارباب بلاغت و براعت را رونق رفته و عالم و جاهل و فاضل و مفضول در مرتبت متساوی گشته و چون مسند وزارت بفضل و فضایل شیخ جلیل آراسته شد کوکب کتابت از مهاوی هبوط به اوج شرف رسید و گل فضایل و مآثر بباد قبول شکفته شد و رخساره ٔ فضل و ادب بمکان تربیت او برافروخت و بفرمود تا کتاب دولت از پارسی اجتناب نمایند و برقاعده ٔ معهود مناشیر و امثله ومخاطبات به تازی نویسند مگر جائیکه مخاطب از معرفت عربیت و فهم آن قاصر و عاجز باشد و امثله و توقیعات او در اقطار جهان چون نوادر امثال و شوارد اشعار منتشر شد و زبانها بتحسین عبارات و تزیین اشارات او روان گشت و افاضل عالم بنظم و نثر در اطراء مدح و شکر عوارف و مواهب او دیباچه ٔ صحایف بنگاشتند و چون عندلیب در روضه ٔ ایادی او بنوا درآمدند و او خاص و عام را در کنف رأفت و حفاوت و رحمت گرفت و ببرکت عدل و انصاف او کافه ٔ خلق در پناه عصمت و حجر امن و کنف امان بیاسودند و جهان آبادان شد و دلهائیکه نکایت رسیده ٔ ایام فتوت و محنت بود از عواطف و عوارف او مرهمی شافی و علاجی کافی یافت و او به ابواب نصایح و انواع مواعظ سلطانرا بتأسیس قواعد معدلت و اکتساب ثواب آخرت تحریص و تحریک میکرد تا کار عالم بنظام رسید و امور ملک مستقیم شد و هرقاعده ای که بر قضیت علم و منهاج بصیرت ممهد گردد براستمرار ایام مؤکدتر شود و معالم آن بر تمادی ایام عالی تر باشد و مبانی آن بر تقضی ازمان ثابت و راسخ تر گردد. شعر:
ای ّ امرء اُسّس َ بُنیانه ُ
علی التّقی دامت مَبانیه
و من تعدی طوره لم یکن
الا اِلی الحتف تناهیه .

- انتهی .


و هم به امر او چنانکه گذشت تحریرات دولتی را که بدانگاه بفارسی بود بعربی کردند. نظامی عروضی در چهارمقاله در ترجمه ٔ فردوسی آرد (چ لیدن ص 50): در سنه ٔ اربععشرةوخمسمائة (514 هَ . ق .). بنشابور شنیدم از امیرمعزی که او گفت از امیرعبدالرزاق شنیدم بطوس که او گفت وقتی محمود بهندوستان بود و از آنجا بازگشته بود و روی بغزنین نهاده مگر در راه او متمردی بود و حصاری استوار داشت و دیگر روز محمود را منزل بر در حصار اوبود پیش او رسولی بفرستاد که فردا باید که پیش آئی و خدمتی بیاری و بارگاه ما را خدمت کنی و تشریف بپوشی و بازگردی دیگر روز محمود برنشست و خواجه ٔ بزرگ ۞ بر دست راست او همی راند که فرستاده بازگشته بود و پیش سلطان همی آمد. سلطان با خواجه گفت چه جواب داده باشد خواجه این بیت فردوسی بخواند:
اگر جز بکام من آید جواب
من و گرز و میدان و افراسیاب .
محمود گفت این بیت کراست که مردی ازو همی زاید. گفت بیچاره ابوالقاسم فردوسی راست که بیست وپنج سال رنج برد و چنان کتابی تمام کرد وهیچ ثمره ندید. محمود گفت سره کردی که مرا از آن یاد آوردی که من از آن پشیمان شده ام آن آزادمرد از من محروم ماند، بغزنین مرا یاد ده تا او را چیزی فرستم خواجه چون بغزنین آمد بر محمود یاد کرد. سلطان گفت شصت هزاردینار بطوس برند و ازو عذر خواهند. خواجه سالها بود تا در این بند بود آخر آن کار را چون زر بساخت و اشتر گسیل کرد و آن نیل بسلامت بشهر طبران رسید ازدروازه ٔ رودبار اشتر درمیشد و جنازه ٔ فردوسی بدروازه ٔ رزان بیرون همی بردند - انتهی . عوفی در لباب الالباب (ج 1 ص 63) آرد: وزیری ستوده خصال و صاحبی بااقبال بود در کمال [ رتبت ] بزرگی مشارالیه و در جلال قدر قطبی مدارعلیه ، در اوایل ایام دولت سلطان یمین الدوله محمود بخراسان صاحب دیوان رسایل بود و بفصاحت قلم و سماحت شیم از اقران و اکفا درگذشته و بدست همت بساط رفعت فلک اثیر درنوشته در فضل بمثابتی که صاحب عباد را با او امکان عناد نبودی و صابی در خدمت او صبی نمودی و چون دولت سلطان بالا گرفت و کار ملک قرار یافت او را عارض ملک خود کرد و وقتی که عارض بود کف او معارض عارض بود یعنی ابر... و چون ابوالعباس فضل احمد که وزیر سلطان بود در بند و زندان و رنج و احزان ، این دنیای فانی را وداع کرد و نداء اجل را سماع ، نوبت وزارت به ابوالقاسم رسید طراوتی بروی ملک بازآورد و بدست کفایت حلقه در گوش فلک کرد، و او راو پارسی ابیات است و اشعار تازی او در یتیمةالدهر مسطور است و ابوالنصر عتبی ذکر او مستوفی در یمینی مقرر کرده و از شعر تازی او این [ سه ] بیت آورده شد، قطعه :
وَ مهفهف لَدْن المعاطِف ِ نصبه
فی حُسْن ِ طاوُس یدورُ بکاس ِ
عانقته ُ متمنطقاً بوداعنا
لحسن (؟) به من زینه و لَباس
فتمایلت اعطافه متبختراً ۞
فوقعت ُ بالوسواس فی الوسواس .
و از نظم پارسی او از بهر زینت کتاب و انتظام کلام و تزیین دفتر این قطعه ثبت افتاد که در معنی پیری و موسم بی تدبیری گفته است وگنج معنی در وی نهفته . قطعه :
این جوانی مرا نگر که چه گفت
گفت ای پیر من چه فرمائی
گفتم ای دوست ساعتی بنشین
گفت من رفتم و تو زود آئی
بشراب و کباب و رنگ خضاب
بازناید گذشته برنائی .
و فرخی را درباره ٔ او مدایحی است :
ایا مصطفی سیرت و مرتضی دل
که همنام و هم کنیت مصطفائی .
خواجه ٔ سید ابوسهل رئیس الرؤسا
احمدبن حسن آن بارخدای هنری .
صاحب سید آفتاب کفات
خواجه بوالقاسم احمدبن حسن .
کدخدای ملک مشرق و سلطان بزرگ
صاحب سید ابوالقاسم خورشید زمان .
صاحب سید احمد آنکه ملوک
نام او را همی برند نماز.
گفتم که نام صاحب و نام پدرْش چیست
گفتا یکی خجسته پی احمد یکی حسن .
جلیل خواجه ٔ آفاق احمد آنکه بود
بزرگوار بفضل وبدانش و بهنر.
وزیر ملک صاحب سید احمد
که دولت بدو داد فرمان روائی .
خواجه بزرگ شمس کفات احمد حسن
کاحسان او و نعمت او دستگیر ماست .
سپهرهنر خواجه ٔ نامور
وزیر جلیل احمدبن الحسن .
شمس الکفاة صاحب سید وزیر شاه
بوالقاسم احمد حسن آن حرّ حق گذار.
و هم فرخی را قصیده ای است بمدح او و وزارت یافتن وی پس از عزل شش ساله :
ای ترک همی بازشود دل بسر کار
آن خو یله کرده ست که ورزید همی پار
صد بار فزون گفت که تا کی خورم این غم
من زین دل بیچاره خجل گشتم هربار
شش سال دمادم غم و تیمار تو خورده ست
وقت است که او را برهانیم ز تیمار...
دستور ملک صاحب ابوالقاسم احمد
آن حمد و ثنا را بدل و دیده خریدار
تا سایه ٔ او دور شد از دولت محمود
دیدی که جهان بر چه نمط بود و چه کردار
بی سایه و بی حشمت او ملک جهان بود
چون خانه که وی ران شود آن را در و دیوار
لشکر بخروش آمده و ملک بجنبش
وز روی دگر گشته خزانه همه آوار
بی آنکه درآید بخزانه درمی سیم
اندر همه گیتی نه درم ماند و نه دینار
مالش همه لاشی شد و ملکش همه ناچیز
دشمن بفضول آمد و بدگوی بگفتار
اکنون که بدین دولت بازآمد بنگر
تا چون شود این ملک فروریخته از بار
هرچند که وی رانست امروز خراسان
هرچند نمانده ست در او مردم بسیار
سال دگر از دولت و از برکت خواجه
چون باغ پر از گل شود اندر مه آزار
رأی و نظر خواجه چو باران بهار است
این هر دو چو پیوست بخندد گل و گلزار
عدل آمد و امن آمد و رستند رعیت
از پنجه ٔ گرگان رباینده ٔ غدّار
دندان همه کند شد و چنگ همه سست
گشتند چو کفتار کنون از پی مردار
شش سال بکام دل و آسانی خوردند
باید زدن امروز چو اشتر همه نشخوار
بسیار بخوردند و نبردند گمانی
کز خوردن بسیار شود مردم بیمار
آمد گه بیماری و لاغر شدن آن
آنرا که بلرزاند چون برگ سپیدار...
ای صدر وزارت بتو بازآمد صاحب
رستی ز غم و زاری و ایمن شدی از عار.
عوفی در لباب الالباب ۞ در ترجمه ٔ ابوالفضل مسروربن محمد الطالقانی آورده است : در مدح وزیری که وزر فضلا بود این قصیده ٔ غرّا پرداخته و این جریده ٔ عذرا جلوه داد:
چو ناپدید شد از چشم چشمه ٔ روشن
دراز گشت شب دیریاز را دامن ...
بطبع و طوع همی سوی او روم که ندید
چنو جواد جهان و چنو کریم زمن
شهاب دولت شمس الکفاة ابوالقاسم
حمید حمدهنر خواجه احمدبن حسن .
و منوچهری نیز قصیده ای در مدح او دارد و در آن گوید:
خواجه احمد آن رئیس عادل پیروزگر
آن فریدون فر کیخسرودل رستم براز...
هست با خط تو خط چینیان چون خط بر آب
هست با شمشیر تو اقدام شیران خر گواز.
و نیز مجدالدین ابوالبرکات را قصیده ای در مدح اوست : ۞
خیز ای غلام شانه کن آن ادهم این حدیث
دارد شجون و هیچ نزاید بجز شجن
زین هیکلی لطیف نه چونانک لامعی
می راند سوی بارگه احمد حسن .
و او راست : کم من وضیع رفعه خلقه و رفیع وضعه خرقه . رجوع به ابوالقاسم احمد در همین لغت نامه و رجوع بتاریخ بیهقی چ فیاض ص 65 و 77 و 78 و 83 و 90 و 149 و 150 و 154 و 158 و صص 162 - 164 و ص 167 و 169 و 181 و 184 و 188 و 197 و 220 و 221 و 224 و 226 و 228و صص 230 - 232 ص 234 و 235 و صص 245 - 247 و صص 257 -259 و صص 262 - 265 و ص 270 و صص 282 - 294 و صص 317 - 322 و ص 324 و 328 و 330 و 331 و صص 336 - 338 و ص 340 و 341 و 362 و صص 364 - 367 و ص 375 و 389 و 391 و 400و 401 و 406 و 430 و 519 و صص 670 - 677 و رجوع شود به حبط ج 1 ص 331 و 333 و صص 335 - 338 و به شرح تاریخ یمینی چ قاهره صص 166 - 172 و به تاریخ ابن الاثیر ج 9 صص 283 و 294 و آثارالوزراء سیف الدین عقیلی .
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۳,۱۷۳ مورد، زمان جستجو: ۱.۴۴ ثانیه
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن افضل امیرالجیوش مکنی به ابوعلی . خوندمیر در دستورالوزراء (ص 223) آرد: ابوعلی احمدبن افضل در زمان خلافت المستعلی ...
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن الیاس . اصلاً ایرانی و از نژاد کرد و از مردم شهرزور بود. پدرش به دمشق هجرت گزید و احمد بدانجا بزاد و ابتدا در مدرسه...
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن الیاس القائد. رجوع به عیون الأنباء فی طبقات الأطباء ابن ابی اصیبعه ج 2 ص 45 شود.
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن امیرالجیوش . رجوع به احمدبن افضل شود.
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ )ابن امین الدین بسطامی فقیه فرضی ، شافعی مفتی نابلس .او راست : شرح قصیده ٔ برده . شرح اربعین نووی . المناهج البسطامیه ...
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن امیةبن ابی امیة الکاتب مکنی به ابوالعباس . مرزبانی ذکر او آورده است و گوید او از خاندان کتابت و غزل و ظرافت وا...
احمد. [ اَ م َ ]((اِخ ) سلطان ...) ابن اوغورلی محمودبن اوزون حسن . آنگاه که پدر وی محمود بقتل رسید وی بسلطان بایزید عثمانی التجا جست و سلط...
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن اویس بن حسن ایلخانی . چهارمین از امرای آل جلایر (784 - 813 هَ . ق .). بعد از قتل سلطان حسن برادر دیگر او ابویزید ا...
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن ایوب ارجانی . از مردم ارجان فارس . محدث است .
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن بایزید ثانی . او پس از وفات شهنشاه بن بایزید که هم در حیات پدر درگذشت اکبر اولاد بایزید بود و بایزید وی را ولایت ...
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.