احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن حسین بن یحیی بن سعید ملقب به بدیعالزمان همدانی و مکنی به ابوالفضل . یاقوت در معجم الادباء(چ مارگلیوث ج
1 ص
94 ببعد) آرد: ابوشجاع شیرویه بن شهردار در تاریخ همدان آورده است که احمدبن حسین بن یحیی بن سعیدبن بشر ابوالفضل ملقب به بدیعالزمان ساکن هرات بود و از ابوالحسین احمدبن فارس بن زکریا و عیسی بن هشام اخباری روایت دارد. وی یکی از فضلا و فصحا و درباره ٔ اهل حدیث و سنت متعصب بود. از همدان پس از او نظیرش برنخاسته است . وی از مفاخر شهر ماست و برادر اوابوسعدبن الصفار و قاضی ابومحمد عبداﷲبن حسین نیشابوری از وی روایت کنند و هم او گفته است که بدیعالزمان در سال
398 هَ . ق . درگذشت و نیز شیرویه گوید که محمدبن حسین بن یحیی بن سعیدبن بشر الصفار فقیه ، ابوسعدبرادر ابی و امی بدیعالزمان ابوالفضل احمدبن حسین بن یحیی است و او مفتی بلد بود و از ابن لال و ابن ترکان و عبدالرحمان امام و ابوبکر محمدبن حسین فراء و ابن جائحان و جماعت بسیاری دیگر روایت دارد و گوید که من او را درک کردم ولی از او سماع ندارم . وی در حدیث ثقه بود و بمذهب اشعری متهم گردید و گفته اند که در پایان عمر دیوانه شد و بدان حال ببود تا بمرد و از بعض اصحاب شنودم که میگفت بدیعالزمان برجال و متون معرفت داشت و در سیزدهم جمادی الاَّخره سنه ٔ
358 تولد یافت ولی تاریخ وفات او را به سال
398 یاد کرده است و ابونصر عبدالرحمان بن عبدالجبار فامی در تاریخ هرات نیز همین آورده است . مؤلف گوید من ذکر بدیعالزمان را در عده ای از تصانیف علماء دیدم هیچکس بهتر از ثعالبی استقصای خبر او نکرده و ثعالبی او را دیده و اقوال او را نوشته است و من اخبار وی را از کتاب ثعالبی نقل و تلخیص کردم . ثعالبی گوید: بدیعالزمان و معجزة همذان و نادرةالفلک و بکر عطارد و فردالدهر و غرةالعصرو ما نظیر او را در ذکا و سرعت خاطر و شرف طبع و صفای ذهن و قوّت نفس ندیده و مانند وی را در طُرف نثر و مُلح آن و غرر نظم و نُکت آن نیافته ایم . وی صاحب عجائب و بدایع است از جمله اینکه او شعری متجاوز از پنجاه بیت را که هرگز نشنیده بود، چون یکبار می شنید همه را از بر میکرد و از اول تا آخر برمیخواند و حرفی از آن سقط نمیکرد و چون به چهارپنج ورق از کتابی که ندیده و نشناخته بود نظری خفیف می افکند بروانی آن را از بر میخواند و این بود حال وی در کتبی که برای او میفرستادند و غیر آنها و چون او را در انشاء قصیده یا رساله ای در معنی بدیع و موضوعی غریب اقتراح میکردند درساعت بپایان میرسانید و بسا اتفاق می افتاد که نامه ٔ مقترح علیه را از پایان آن آغاز و به اولش ختم میکرد و آن را بصورت احسن و املح جلوه میداد و قصیده ٔ فریده ٔ خویش را با رساله ٔ شریفه ای از انشاء خود موشح میساخت و از نظم و نثر میخواند و در ضمن نثر نظم با قوافی بسیار بکار میبرد و ابیات رشیقه بنثر می پیوست و چون هر نوع مشکلی از نظم و نثر بر او اقتراح میکردند، بطرفةالعینی مرتجلاً میساخت و هم ثعالبی گوید:و کلامه کله عفوالساعة و فیض الید و مسارقةالقلم و مسابقةالید للفم ، و او ابیات فارسی مشتمل بر معانی غریب را به ابیات عربی ترجمه میکرد و ابداع و اسراع هر دو را در آن جمع می آورد و او را عجائب بسیار و لطائف فراوان است و با اینهمه مقبول صورت و نیکومعاشرت بودو بسال
380 همدان را در غرّه و عنفوان شباب ترک گفت و نزد ابوالحسن بن فارس
۞ تلمذ کرد و از او همه ٔ معلومات وی را بیاموخت و بحضرت صاحب بن عباد درآمد و از ثمار و حسن آثار حضرت او توشه ها یافت پس بجرجان شد و با مداخله ٔ اسماعیلیه مدتی در آنجا اقامت کرد و در کنف حمایت ایشان بزیست و به دهخدا ابوسعید محمدبن منصور اختصاص یافت و از عادت معروف وی در نیکوداشت افاضل بهره ٔ بسیار گرفت و چون خواست به نیشابور شود ابوسعید او را اعانت کرد و بدیعالزمان به سال
392 وارد آنشهر شد و در آنجا بضاعت خود بنمود و طرز خویش آشکار ساخت و چهارصد مقامه که در کدیه و جز آن به ابوالفتح اسکندری انتساب دهد، املاء کرد و آن مقامات را متضمن معانیی کرد که دل و دیده را راحت و لذت بخشد و آنگاه بین او و استاد ابوبکر خوارزمی مشاجرات درگرفت و همین امر سبب شهرت و بالاگرفتن کار بدیعالزمان شد چه تا آنگاه کسی از دانشمندان وقت بعلت گمنامی او بمساجله و مفاخره ٔ وی برنخاسته بود. او آغاز کرد و چون همدانی بمناظره و مبارات او شتافت و بعضی این یک و برخی آن دیگر را ترجیح نهادند، نام همدانی در اقطار شایع و ابواب رزق و عز بر او گشوده شد و چون خوارزمی بمرد میدان برای او خالی ماند و او را پیش آمدهای نیکو و سفرهای بسیار دست داد و از بلاد خراسان و سیستان و غزنه شهری نماند که او ندیدو از ثمرات آن بهره مند نگردید و پادشاه و امیر و وزیری نماند که از فیض او متمتع نشد و او را نعمت بسیار و ثروتی جمیل حاصل گشت و بهرات شد و آنجا را مقر خویش گزید و هم بدانجا بمصاهرت ابوعلی حسین بن محمد خشنامی که فاضلی کریم و اصیل بود نائل آمد و احوال وی بمصاهرت او منتظم گشت و بمعونت او ضیاع فاخره فراهم آورد و چون بچهل سالگی رسید به سال
398 دعوت حق را لبیک اجابت گفت . اینک نمونه ای از رسائل بدیعالزمان از رقعه ای که بخوارزمی فرستاده و این نخستین نامه ٔ او بخوارزمی باشد: انا لقرب الاستاذ کما طرب النشوان مالت به الخمر و من الارتیاح للقائه کما انتفض العصفور بلله القطر و من الامتزاج بولائه کما التقت الصهباء و البارد العذب و من الابتهاج بمرآة کما اهتز تحت البارح الغصن الرطب . و در رقعه ای خطاب بدیگری : یعز علی ّ ان ینوب ایداﷲ الشیخ فی خدمته قلمی عن قدمی و یسعد برؤیته رسولی دون وصولی و یرد مشرع الانس به کتابی قبل رکابی و لکن ما الحیلة والعوائق جمة و علی َّ ان اسعی ولیس علی َّ ادراک النجاح و قد حضرت داره وقبلت جداره وما بی حب الحیطان و لکن شغف بالقطان و لاعشق الجدران و لکن شوق الی السکان . و قال البدیع واراد التحمیض کما یقول أهل بغداد و معناه عندهم غیر ذلک کقوله :
و لقد دخلت دیار فارس مرة
ابتاع ما فیها من الاعراض
فاذا فسا فیها رجال سادة
لهفی علی ذاک الزمان الماضی .
فالسامع یری انه ارادا فسا مدینة بفارس التی منها ابوعلی الفسوی النحوی و انما اراد فسا من الفسوو الضمیر فی فیها یرید به اللحیة و ذکره ابواسحاق الحصری فی کتاب زهرآلاداب وقد ذکر اباالفضل الهمذانی بدیعالزمان فقال و هذا اسم وافق مسماه و لفظ طابق معناه کلامه غض المکاسر انیق الجواهر یکاد الهواء یسرقه لطفاً و الهوی یعشقه ظرفاً و لما رأی ابابکر محمدبن الحسن بن درید الازدی اغرب باربعین حدیثاً و ذکر انه استنبطها من ینابیع صدره و انتخبها من معادن فکره وابداها للابصار والبصائر و اهداها الی الافکار و الضمائر فی معارض حوشیة و الفاظ عنجهیة
۞ فجاء اکثرها تنبوعن قبوله الطباع ولا ترفع له حجب الاسماع و توسع فیها اِذ صرف الفاظها و معانیها فی وجوه مختلفة و ضروب منصرفة عارضه باربعمائة مقامة فی الکدیة تذوب ظرفا و تقطر حسناً لامناسبة بین المقامتین لفظاً ولامعنی ً عطف مساجلتها و وقف مناقلتها بین رجلین سمی احدهما عیسی بن هشام و الاَّخر اباالفتح الاسکندری و جعلهما یتهادیان الدر و یتنافثان السحر فی معان تضحک الحزین و تحرک الرصین و تطالع منها کل طریفة و توقف منها علی کل لطیفة و ربما افرد بعضهما بالحکایة و خص احدهما بالروایة.
هنا بیاض بالأصل :
ابونصر عبدالرحمن بن عبدالجبار الفامی فی تاریخ هراة من تألیفه و انشد للبدیع:
خرج الأمیر و من وراء رکابه
غیری و عز علی َّ [ اَن ] لم أخرج
اصبحت لا أدری اأدعو طغمشی
أم بکتکینی
۞ أم اصیح بنرعجی
و بقیت لاأدری أأرکب ابرشی
أم ادهمی أم اشهبی أم دیزجی
یا سید الامراء ما لی خیمة
الاءالسماء الی ذراها التجی
کتفی بعیری ان ظعنت و مفرشی
کمی و جنح اللیل مطرح هودجی .
و کتب بدیع الزمان الی مستمیح عاوده مراراً و قال له لم لاتدیم الجود بالذهب کماتدیمه بالأدب فکتب البدیع: عافاک اﷲ مثل الانسان فی الاحسان مثل الاشجار فی الأثمار و سبیل من ابتداء بالحسنة ان یرفه الی السنة وأنا کما ذکرت لا املک عضوین من جسدی و هما فؤادی و یدی ، اما الید فتولع بالجود و اما الفؤاد فیتعلق بالوفود
۞ ولکن هذا الخلق النفیس لایساعده الاالکیس و هذا الخلق الکریم لایحتمله الا الغریم ولاقرابة بین الادب و الذهب قلما جمعت بینهما و الادب لایمکن ثرده فی قصعة ولاصرفه فی ثمن سلعة قدجهدت جهدی بالطباخ ان یطبخ لی من جیمیة الشماخ لوناً فلم یفعل و بالقصاب ان یذبح ادب الکتاب فلم یقبل و انشدت فی الحمام دیوان ابی تمام فلم ینجع و دفعت الی الحجام مقاطعات اللجام فلم یأخذ و احتیج فی البیت الی شی ٔ من الزیت فأنشدت النار و مابقی بیت من شعر الکمیت فلم یغن و دفعت ارجوزة العجاج فی توابل السکباج فلم ینفع وانت لم تقنع فما أصنع فان کنت تحسب اختلافک الی ّ افضالا منک علی ّ فراحتی اَلا تطرق ساحتی و فرجی الا تجی و السلام . و حدث ابوالحسن بن ابی القاسم البیهقی صاحب کتاب وشاح الدمیة و قد ذکر ابابکر الخوارزمی و قد رمی بحجر البدیع الهمذانی فی سنة
383 و أعان البدیع الهمذانی قوم من وجوه نیسابور کانوا مستوحشین من ابی بکر فجمع السید نقیب السیادة بنیسابور ابوعلی بینهما و اراده علی الزیارة و داره باعلی ملقباذ فترفع فبعث الیه السید مرکوبه فحضر ابوبکر مع جماعة من تلامذته فقال له البدیع انما دعوناک لتملأ المجلس فوائد و تذکر الابیات الشوارد و الامثال الفوارد و نناجیک فنسعد بما عندک و تسألنا فتسر بما عندنا و نبداء بالفن الذی ملکت زمامه و طار به صیتک و هوالحفظ ان شئت و النظم ان اردت و النثر ان اخطرت و البدیهة ان نشطت فهذه دعواک التی تملأ منها فاک فاحجم الخوارزمی عن الحفظ لکبر سنه و لم یجل فی النثر قداحا و قال ابادهک فقال البدیعالامر امرک یا استاذ فقال له الخوارزمی اقول لک ما قال موسی للسحرة: قال بَل ْ الْقُوا. فقال البدیع:
الشعر أصعب مذهباً ومصاعداً
من أن یکون مطیعه فی فکه
و النظم بحر والخواطر معبر
فانظر الی بحرالقریض وفلکه
فمتی ترانی فالقریض مقصراً
عرضت اذن الامتحان لعرکه .
قال و هذه ابیات کثیرة فیها مدح الشریف ابی علی و المفاخرة و تهجین الخوارزمی فقال الخوارزمی أیضاً ابیاتاً و لکن ما أبرزها من الغلاف فقال له البدیع اما تستحی أن یکون السنور أعقل منک لانه یجعر فیغطیه بالتراب فقال لهما الشریف انسجا علی منوال المتنبی : ارق علی ارق و مثلی یأرق . فابتداء ابوبکر و کان الی الغایات سباقا و قال :
فاذا ابتدهت بدیهة یا سیدی
فأراک عند بدیهتی تتقلق
ما لی أراک و لست مثلی فی الوری
متموهاً بالترهات تمخرق .
و نظم ابیاتاً ثم اعتذر فقال هذا کما یجی ٔ لا کما یجب فقال البدیع قبل اﷲ عذرک لکن رفقت بین قافات خشنة کل قاف کجبل قاف فخذ الاَّن جزاءَ عن قرضک و اداء لفرضک
مهلاً ابابکر فزندک اضیق
و اخرس فان أخاک حی یرزق
یا احمقا و کفاک تلک فضیحة
جربت نار معرتی هل تحرق .
فقال له ابوبکر یا احمقا لایجوز فانه لاینصرف فقال البدیع لانزال نصفعک حتی ینصرف و تنصرف معه و للشاعران یرد ما لاینصرف و ان شئت قلت یا کودنا ثم قولک فی البیت یا سیدی ثم قلت تتقلق مدحت أم قدحت فان اللفظین لایرکضان فی حلبة فقال لهما الشریف قولاً علی منوال المتنبی :
أهلاً بدار سباک اغیدها.
قال البدیع:
یا نعمة لاتزال تجحدها
و منةً لاتزال تکندها.
فقال ابوبکر الکنود قلة الخیر لاالکفران فکذبه الجمع و قالوا ماقرأت قوله تعالی : ان ّالانسان لرّبه لکنود أی لکفور فقال له ابوبکر أنا اکتسبت بفضلی دیة أهل همذان فما الذی اکتسبت انت بفضلک فقال له البدیع انت فی حرفة الکدیه احذق و بالاستماحة احری و اخلق فقطعه الکلام ثم انشد القوال :
و شبهنا بنفسج عارضیه
بقایا اللطم فی الخدالرقیق .
فقال الخوارزمی أنا احفظ هذه القصیدة فقال البدیع اخطأت فان البیت علی غیر هذه الصیغة و هی :
و شبهنا بنفسج عارضیه
بقایا الوشم فی الوجه الصفیق .
فقال له ابوبکر و اﷲ لاصفعنک ولو بعد حین فقال البدیع أنا اصفعک الیوم و تضربنی غدا. الیوم خمر و غدا أمر و انشد قول [ ابن ] الرومی :
رأیت شیخاً سفیهاً
یفوق کل سفیه
وقد أصاب شبیهاً
له و فوق الشبیه .
ثم انشد البدیع:
و انزلنی طول النوی دارغربة
اذا شئت لاقیت امرٔاً لا اشا کله
اخامقة حتی یقال سجیة
ولو کان ذاعقل لکنت اعاقله .
فأمال النعاس الرؤس وسکنت الالحان و النفوس و سلب الرقاد الجلوس فنام القوم کعادتهم فی ضیافات نیسابورو أصبحوا فتفرقوا و بعض القوم یحکم بغلبة البدیع و بعضهم یحکم بغلبة الخوازمی و سعی الفضلاء بینهما بالصلح و دخل علیه البدیع و اعتذر و تاب و استغفر مما تقدم من ذنبه و ما تأخر و قال له البدیع بعد الکدر صفو و بعدالغیم صحو فعرض علیه الخوارزمی الاقامة عنده سحابة یومه فأجابه البدیع و أضافه الخوارزمی . و کان بعض الرؤساء مستوحشاً من الخوارزمی و هیاء مجمعاً فی دارالشیخ السید ابی القاسم الوزیر و کان ابوالقاسم فاضلاً مل ء اهابه و حضرابوالطیب سهل الصعلوکی و السید ابوالحسین العالم فاستمال البدیع قلب السید ابی الحسین بقصیدة قالها فی مدائح اهل البیت . اولها:
یا معشر اضرب الزمان علی معرسهم خیامه .
ثم حضر المجلس القاضی ابوعمر البسطامی و ابوالقاسم بن حبیب و القاضی ابوالهیثم والشیخ ابونصربن المرزبان و مع الامام ابی الطیب الفقهاء و المتصوفة و حضر ابونصر الماسرجسی معاصحابه و الشیخ ابوسعد الهمذانی و دخل مع الخوارزمی جمع غفیر من اصحابه فقیل لهما انشدا علی منوال قول ابی الشیص :
أبقی الزمان به ندوب عضاض
و رمی سواد قرونه ببیاض .
فابتدر الخوارزمی ، فقال :
یا قاضیا ما مثله من قاض
أنا بالذی تقضی علینا راض ....
و لقد بلیت بشاعر متهتک
لابل بلیت بناب ذئب غاض .
فقال البدیع ما معنی قولک ذئب غاض
فقال ابوبکر ما قلته فشهد علیه الحاضرون انه قاله فقال ابوبکر الذئب الغاضی الذی یأکل الغضا فقال البدیع استنوق الذئب صارالذئب جملا یأکل الغضا ثم دخل الرئیس ابوجعفر و القاضی ابوبکر الحیری و الشیخ ابوزکریا و الشیخ ابوالرشید المتکلم فقال الرئیس قولا علی هذا النمط:
برز الربیع لنا برونق مائه
و انظر لمنظر أرضه و سمائه
والترب بین ممسک و معنبر
من نوره بل مائه و روائه .
ثم انشد الخوارزمی علی هذا النمط فلما فرغ من انشاده قال البدیع للوزیر و الرئیس لوان رجلاً حلف بالطلاق انی لاأقول شعراً. ثم نظم تلک الابیات التی قالها الخوارزمی
۞ لایقال نظرت لکذا و یقال نظرت الی کذا و أنت قلت فانظر لمنظر و شبهت الطیر بالمحصنات و هذا تشبیه فاسد ثم شبهتها بالمغنیات حین قلت والطیر مثل المحصنات صوادح . مثل المغنی شادیاً بغنائه . المحصنات کیف توصف بالغناء [ ثم ] قلت کالبحر فی تزخاره و الغیث فی امطاره و الغیث هوالمطر فقال البدیع الغیث المطر والسحاب و صدقه الحاضرون وأنکروا علی الخوارزمی فقال الامام ابوالطیب علمنا أی الرجلین أفضل و اشعر فقام البدیع و قبل رأس الخوارزمی ویده و قال اشهدوا ان الغلبة له قال ذلک علی سبیل الاستهزاء وتفرق الناس و اشتغلوا بتناول الطعام و ابوبکر ینطق عن کبد حری و الوزیر یقول للبدیع ملکت فاسجح فلما قام ابوبکر اشار الی البدیع و قال لاترکنک بین المیمات فقال ما معنی المیمات فقال بین مهدوم مهزوم مغموم محموم مرجوم محروم فقال البدیع لاترکنک بین الهیام و السقام والسام و البرسام و الجذام والسرسام و بین السینات بین منحوس و منخوس و منکوس و معکوس و بین الخاآت من مطبوخ و مسلوخ و مشدوخ و مفسوخ و ممسوخ و بین الباآت بین مغلوب و مسلوب و مصلوب و منکوب فخرج البدیعو اصحاب الشافعی یعظمونه بالتقبیل والاستقبال والاکرام و الاجلال وما خرج الخوارزمی حتی غابت الشمس و عاد الی بیته وانخذل انخذالاً شدیداً و انکسف باله و انخفض طرفه و لم یحل علیه الحول حتی خانه عمره و ذلک فی شوال سنة
383. قال ابوالحسن البیهقی : و بدیع الزمان ابوالفضل احمدبن الحسین الحافظ کان یحفظ خمسین بیتاً بسماع واحد و یؤدیها من أولها الی آخرها. و ینظر فی کتاب نظراً خفیفا و بحفظ اوراقاً و یؤدیها من اولها الی آخرها فارق همذان فی سنة
380 و کان قد اختلف الی احمدبن فارس صاحب المجمل و ورد حضرة الصاحب و تزود من ثمارهما و اختص بالدهخداه ابی سعد محمدبن منصورو نفقت بضاعته لدیه و وافی نیسابور فی سنة
382 و بعد موت الخوارزمی خلاله الجو و جرت بینه و بین ابی علی الحسین بن محمد الخشنامی مصاهرة و القی عصا المقام بهراة ثم فارق دنیاه فی سنة
398 و حدث الثعالبی فی اخبار ابی فراس قال حکی ابوالفضل الهمذانی قال قال الصاحب ابوالقاسم یوماً لجلسائه و انا فیهم و قدجری ذکر ابی فراس الحارث بن سعیدبن حمدان لایقدر أحدان یزور علی ابی فراس شعراً فقلت من یقدر علی ذلک و هوالذی یقول :
رویدک لاتصل یدها بباعک
و لاتعز السباع الی رباعک
و لاتعز العدو علی انی
یمین ان قطعت فمن ذراعک .
فقال الصاحب صدقت فقلت أیداﷲ مولانا فقد فعلت و یقال ان السبب فی مفارقة البدیع الهمذانی حضرة الصاحب انه کان فی مجلسه فخرجت منه ریح فقال البدیع هذا صریر التخت فقال الصاحب أخشی ان یکون صریر التحت فاورثه ذلک خجلا کان سبب مفارقته ایاه و وروده الی خراسان و کانت أول رقعة کتبها البدیع الی الخوارزمی عند وروده نیسابور: انالقرب الاستاذ أطال اﷲ بقأه کما طرب النشوان مالت به الخمر و من الارتیاح للقائه کما انتفض العصفور بلله القطر و من الامتزاج بولائه کما التقت الصهباء و الباردالعذب و من الابتهاج بمزاره کما اهتز تحت البارح الغصن الرطب فکیف ارتیاح الاستاذ لصدیق طوی الیه ما بین قصبتی العراق و خراسان بل عتبتی الجبل و نیسابور وکیف اهتزازه لضیف فی بردة حمال و جلدة جمال .
رق الشمائل منهج الاثواب
بکرت علیه مغیرة الاعراب
کمهلهل و ربیعةبن مکدّم
و عیینةبن الحارث بن شهاب .
و هو ولی انعامه بانفاذ غلامه الی مستقری لافضی علیه بماعندی ان شأاﷲتعالی وحده ثم اجتمع الیه فلم یحمد لقیه فانصرف عنه و کتب الیه الاستاذ: واﷲ یطیل بقأه ویدیم تأییده و نعمأه ازری بضیفه ان وجده یضرب آباط القلة فی اطمار الغربة فاعمل فی ترتیبه انواع المصارفة و فی الاهتزاز له اصناف المضایقة من ایماء بنصف الطرف و اشارة بشطر الکف و دفع فی صدر القیام عن التمام و مضغ الکلام و تکلفه لرد السلام و قد قبلت هذا الترتیب صعرا و احتملته وزرا و احتضنته نکرا و تأبطته شرا و لم آله عذرا فان المرء بالمال و ثیاب الجمال و أنا مع هذه الحال و فی هذه الاسمال اتقزز صف النعال ولو حاملته العتاب و ناقشته الحساب و صدقته المساع لقلت ان بوادینا ثاغیة صباح و راغیة رواح و قوم یجرون المطارف و لا یمنعون المعارف .
وفیهم مقامات حسان وجوههم
وأندیة ینتابها القول و الفعل
علی مکثریهم حق من یعتریهم
وعند المقلین السماحة والبذل .
ولو طوحت بالاستاذ ایدی الغربة الیهم لوجد منال البشرقریباً و محطالرحل رحیبا و وجه المضیف خصیبا و رأیه ایده اﷲ فی ان یملاء من هذا الضیف اجفان عینه و یوسع اعطاف ظنه و یجیبه بموفع هذا العتاب الذی معناه ود والمر الذی یتلوه شهد. موفق ان شأاﷲتعالی .
الجواب من الخوارزمی :
انک ان کلفتنی مالم أطق
سأک ماسرک منی من خلق .
فهمت ما تناوله سیدی من حسن خطابه و مؤلم عتبه و عتابه و صرفت ذلک منه الی الضجر الذی لایخلومنه
۞ من نبابه دهر و مسه من الایام ضر والحمداﷲ الذی جعلنی موضع انسه و مظنة مشتکی مافی نفسه اما ماشکاه سیدی من مضایقتی ایاه زعم فی القیام و تکلفی لردالسلام فقد وفیته حقه کلاماً و سلاماً و قیاماًعلی قدر ما قدرت علیه و وصلت الیه و لم ارفع علیه غیرالسید ابی القاسم و ماکنت لارفع احدا علی من ابوه الرسول وامه البتول و شاهداه التوراة والانجیل و ناصراه التاویل والتنزیل و البشیر به جبرائیل و میکائیل و اما عدم الجمال و رثاثة الحال فمایضعان عندی قدراًولایضران نجرا و انما اللباس جلدة والزی حلیة بل قشرة وانما یشتغل بالجل من لایعرف قیمة الخیل و نحن بحمداﷲنعرف الخیل عاریةً من جلالها و نعرف الرجال باقوالهاو افعالها لابآلاتها و احوالها واما القوم الذین صدر سیدی عنهم وانتمی الیهم ففیهم لعمری فوق ما وصف حسن عشرة وسداد طریقة و جمال تفصیل و جملة و لقد جاورتهم فنلت المراد و احمدت المراد.
فان اک قد فارقت نجدا و اهله
فما عهدنجد عندنا بذمیم .
واﷲ یعلم نیتی للاحرار عامة و لسیدی من بینهم خاصة فان أعاننی علی مرادی له و نیتی فیه بحسن العشرة بلغت له بعض ما فی المنیة و جاوزت مسافةالقدرة و ان قطع علی طریق عزمی بالمعارضة و سوءالمؤاخذة صرفت عنانی عن طریق الاختیار بیدالاضطرار.
فما النفس الانطفة بقرارة
اذا لم تکدر کان صفوا غدیرها.
و علی هذا فحبذا عتاب سیدی اذا صادف ذنباً واستوجب عتبافاما ان یسلفنا العربدة و یستکثر المعتبة والموجدة فتلک حالةنصونه عنها و نصون انفسنا عن احتمال مثلها فلیرجع بنا الی ماهو اشبه به واجمل له و لست اسومه ان یقول استغفرلنا ذنوبنا اناکناخاطئین و لکن اسأله ان یقول لاتثریب علیکم الیوم یغفراﷲ لکم و هو ارحم الراحمین .
رقعة البدیع الثالثة الی الخوارزمی : أنا ارد من الاستاذ سیدی شرعة وده وان لم تصف و البس خلعة بره و ان لم تضف وقصا رای ان اکیله صاعا بصاع مداعن مد وان کنت فی الادب دعی النسب ضعیف السبب ضیق المضطرب سیی ٔ المنقلب امت الی اهله بعشرة رشیقة و انزع الی خدمة اصحابه بطریقة ولکن بقی ان یکون الخلیط منصفا فی الاخاء عادلا فی الوداد اذا زرت زار و ان عدت عاد والاستاذ سیدی أیده اﷲ ضایقنی فی القبول اولاً و ناقشنی فی الاقبال ثانیاً فأما حدیث الاستقبال و أمر الانزال والانزال فنطاق الطمع ضیق عنه غیر متسع لتوقعه منه و بعد فکلفة الفضل هینة و فروض الود متعینة و طرق المکارم بینة وأرض العشرة لینة فلم اختار قعودالتعالی مرکبا و صعود التفالی مذهبا و هلا ذاد الطیر عن شجر العشرة اذا کان ذاق الحلو من ثمرها و قد علم اﷲ ان شوقی الیه قد کد الفؤاد برحا علی برح و نکاه قرحا علی قرح فهو شوق داعیة محاسن الفضل و جاذبة بواعث العلم و لکنها مِرة مرة و نفس حرة و لم تقد الا بالاعظام و لم تلق الا بالاکرام واذا استعفانی سیدی الاستاذ من معاتبته و استعادته و مؤاخذته اذا جفا و استزادته و اعفی نفسه من کلف الفضل یتجشمها فلیس الاغصص الشوق اتجرعها و حلل الصبر اتدرعها فلم اعره من نفسی و انا لواعرت جناحی طائر لما رنقت الاالیه ولا حلقت الاعلیه .
احبک یا شمس النهار و بدره
وان لامنی فیک السها و الفراقد
وذاک الأن الفضل عندک باهر
ولیس لان العیش عندک بارد.
جواب الخوارزمی عنها:
شریعة ودی لسیدی أدام اﷲعزه اذا وردها صافیه و ثیاب بری اذا قبلها ضافیة هذا مالم یکدر الشریعة بتعنته وتعصبه و لم تخترق الثیاب بتجنیه و تسحبه فاماالانصاف فی الاخاء فهو ضالتی عندالاصدق ولا أقول :
وانی لمشتاق الی ظل صاحب
یرق و یصفو ان کدرت علیه .
فان قائل هذا البیت قاله و الزمان زمان و الاخوان اخوان و حسن العشرة سلطان ولکنی أقول و انی لمشتاق الی ظل .
رجل یوازنک المودة جاهداً
یعطی و یأخذ منک بالمیزان .
فأذا رأی رجحان حبة خردل مالت مودته مع الرجحان و قدکان الناس یقترحون الفضل فأصبحنا نقترح العدل و الی اﷲ المشتکی لا منه ذکر الشیخ سیدی أیده اﷲ حدیث الاستقبال و کیف یستقبل من انقض علینا انقضاض العقاب الکاسر و وقع بیننا وقوع السهم العائر و تکلیف المرء مالایطیق یجوز علی مذهب الاشعری و قدزاد سیدی علی استاذه الاشعری فان استاذه کلف العاجز مالایطیق مع عجزه عنه و سیدی کلف الجاهل علم الغیب مع الاستحالة منه و المنزل بمافیه قد عرضته علیه و لوأطقت حمله لحملته الیه و الشوق الذی ذکره سیدی فعندی منه الکثیر الکبیر و عنده منه الصغیر الیسیر و اکثرنا شوقاً اقلنا عتاباًو الیننا خطاباً ولو أراد سیدی ان اصدق دعواه فی شوقه الی لیغض من حجم عتبه علی فانما اللفظ زائد و اللحظ وارد فاذا رق اللفظ دق اللحظ و رق ّ و اذا صدق الحب ضاق العتاب و العتب
فبالخیرلا بالشر فارج مودتی
و ای امرء یقتال منه الترهب .
عتاب سیدی قبیح و لکنه حسن و کلامه لین و لکنه خشن أما قبحه فلانه عاتب بریئاً و نسب الی الاساءة من لم یکن مسیئاً وأما حسنه فلالفاظه الغرر ومعانیه التی هی کالدرر فهی کالدنیا ظاهرها یغر و باطنها یضر و کالمرعی علی دمن الثری منظره بهی و مخبره وبی ولوشاء سیدی نظم الحسن والاحسان و جمع بین صواب الفعل و اللسان .
یا بدیع القول حاشا
لک من هجو بدیع
و بحسن القول عوذ
تک من سوءالصنیع
لایعب بعضک بعضاً
کن ملیحاً فی الجمیع.
رقعة أخری للبدیع الی الخوارزمی :
أنا و ان کنت مقصراً فی موجبات الفضل من حضور مجلس الاستاذ سیدی فما أفری الاجلدی ولا أبری الاقدحی ولا أبخس الا حظی و ان یکن ذاک جرماً فلقی هذا عقاباً و مع ذاک فما اعمر أوقاتی الابمدحه ولا اطرز ساعاتی الا بذکره و لا أرکض الا فی حلبة وصفه حرس اﷲفضله نعم و قد رددت کتاب الاوراق للصولی و تطاولت لکتاب البیان والتبیین للجاحظ وللاستاذ سیدی فی الفضل والتفضل به رأیه .
و قال البدیع یمدح الصحابة و یهجو الخوارزمی و یجیبه عن قصیدة رویت له فی الطعن علیهم :
و کلنی بالهم و الکآبة
طعّانه لعّانة سبابة
للسلف الصالح و الصحابه
«اساء سمعاً فأساء جابة»
تأملوا یا کبراء الشیعة
لعشرة الاسلام و الشریعة
اتستحل هذه الوقیعة
فی تبع الکفر واهل البیعة
فکیف من صدق بالرسالة
وقام للدین بکل آلة
واحرز اﷲ ید العقبی له
ذلکم الصدیق لامحالة
امام من أجمع فی السقیفة
قطعاً علیه انه الخلیفة
ناهیک من آثاره الشریفة
فی رده کید بنی حنیفة
سل الجبال الشم والبحارا
وسائل المنبر والمنارا
و استعلم الاَّفاق و الاقطارا
من أظهر الدین بها شعارا
ثم سل الفرس و بیت النار
من الذی فل شبا الکفار
هل هذه البیض من الاَّثار
الا لثانی المصطفی فی الغار
وسائل الاسلام من قواه
وقال اذ لم تقل الافواه
و استنجز الوعد فأومی اﷲ
من قام لمّا قعدوا الاهو
ثانی النبی فی السنی الولادة
ثانیه فی الغارة بعد العادة
ثانیه فی الدعوة و الشهادة
ثانیه فی القبر بلا وسادة
ثانیه فی منزلة الزعامة
نبوة افضت الی الامامة
أتامل الجنةیا شتامة
لیست بمأواک ولا کرامة
ان امراء اثنی علیه المصطفی
ثمت و الاه الوصی المرتضی
و اجتمعت علی معالیه الوری
و اختاره خلیفة رب العلی
و اتبعته أمة الامی
وبایعته راحة الوصی
وباسمه استسقی حیا الوسمی ّ
ماضره هجو الخوارزمی
سبحان من لم یلقم الصخرفمه
و لم یعده حجراً ما أحلمه
یا نذل یا مأبون أفطرت فمه
لشد ما اشتاقت الیک الحطمه
ان امیرالمؤمنین المرتضی
و جعفر الصادق او موسی الرضا
لوسمعوک بالخنا معرضا
ما ادخروا عنک الحسام المنتضی
ویلک لم تنبح یا کلب القمر
مالک یا مأبون تغتاب عمر
سید من صام و حج و اعتمر
صرح بالحادک لاتمش الخمر
یا من هجا الصدیق والفاروقا
کیما یقیم عند قوم سوقا
نفخت یا طبل علینا بوقا
فما لک الیوم کذا موهوقا
انک فی الطعن علی الشیخین
والقدح فی السید ذی النورین
لواهن الظهر سخین العین
معترض للحین بعد الحین
هلاشغلت بأستک المغلومه
وهامة تحملها مشؤومة
هلانهتک الوجنة الموشومة
عن مشتری الخلد ببئر رومة
کفی من الغیبة أدنی شمة
من استجاز القدح فی الائمة
و لم یعظم امناء الامة
فلا تلوموه ولوموا أمه
مالک یا نذل وللزکیة
عائشة الراضیة المرضیة
یا ساقط الغیرة و الحمیة
ألم تکن للمصطفی حظیة
من مبلغ عنی الخوارزمیا
یخبره ان ابنه علیّا
قد اشترینا منه لحمانیا
بشرط ان یفهمنا المعنیا
یا أسد الخلوة خنزیر الملا
مالک فی الحری تقود الجملا
یا ذالذی یثلبنی اذا خلا
و فی الخلا اطعمه مافی الخلا
و قلت لما احتفل المضمار
و احتفت الاسماع و الابصار
سوف تری اذا انجلی الغبار
اء فرس تحتی أم حمار.
و کتب البدیع الی معلمه جواباً: الشیخ الأمام یقول فسدالزمان أفلا یقول متی کان صالحاًأفی دولة العباسیة و قدرأینا آخرها و سمعنا باولها أم فی المدة المروانیة و فی اخبارها ما لاتکسع الشول باغبارها، انک لاتدری من الناتج ام السنین الحربیة،
والسیف یغمد فی الطلی
والرمح یرکز فغی الکلی
و مبیت حجر بالفلا
والحدثان بکربلا.
ام الایام العدویة فنقول هل بعد البزول الاالنزول ام الایام التیمیة و نقول طوبی لمن مات فی نأناءة الاسلام أم علی عهد الرسالة و قیل اسکنی یا رحالة فقد ذهبت الامانة
۞ ام فی الجاهلیة و لبید یقول :
ذهب الذین یعاش فی اکنافهم
و بقیت فی خلف کجلد الاجرب .
أم قبل ذلک واخوعاد یقول :
بلاد بها کنا وکنا نحبها
اذا الاهل أهل و البلاد بلاد.
ام قبل ذلک و قدقال آدم علیه السلام :
تغیرت البلاد و من علیها
فوجه الارض مغبر قبیح .
أم قبل ذلک و الملائکة تقول : أتجعل فیها مَن ْ یفسد فیها ویَسفک ُ الدِماءَ. و انی علی توبیخه لی لَفقیرٌ الی لقائه شفیق علی بقائه ، مانسیته ولا أنساه و ان له بکل کلمة علمنا مناراً و لکل حرف أخذته منه ناراً ولو عرفت لکلامی موقعاً من قلبه لاغتنمت خدمته به ولکنی خشیت ان تقول هذه بضاعتنا رُدّت اِلینا، و اثنان قلَّمایجتمعان الخراسانیة و الانسانیة وانی و ان لم أکن خراسانی الطینة فانی خراسانی المدینة و المرء من حیث یوجد لامن حیث یولد و الانسان من حیث یثبت لامن حیث نبت فاذا انضاف الی تربة خراسان ولادة همذان ارتفع القلم و سقط التکلیف والجرح جبار والجانی حمار فلیحملنی علی هناتی الیس صاحبنا یقول :
لا تلمنی علی رکاکة عقلی
ان تصورت اننی همذانی .
و رجوع به بدیع الزمان احمد...شود.