احمد
نویسه گردانی:
ʼḤMD
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن محمد مکنی به ابوسعد و متخلص بمنشوری سمرقندی . عوفی در لباب الالباب (ج 2 ص 44) آرد: منشوری که منشور شاعری به نام او بود و طایر هنر در دام او سخن نمکینش شور در دلهای فضلاء می انداخت و بیان دل فریبش رایت فصاحت بر فلک می افراخت در مدح سلطان یمین الدوله گفت و صفت آتش کرد چنانکه آب ازو میچکد. شعر:
یکی دریا پدیدآمد زمین از مشک و آب از زر
معلق موج زرّینش باوج اندر کشیده سر
نشیب و قعر آن دریا همه پر رشته ٔ مرجان
فراز موج او هر سو همه پر زهره ٔ ازهر
نهنگ سندروسینش بسیماب اندرون غلطان
دم تمساح زرّینش پریشان از گلو گوهر
برخشد سرّ او بی رخ بغرّد غور او بی دل
چون برق از میغ بر دریا چو رعد از کوه در کشور
فلک چو قصر مدهون گشت بر وی کنگره زرین
دُرافشان هریکی روشن چو قصر مرد مدهون گر
چو چشم باز ازو روشن زمین و آسمان امشب
نقابی بست بر روی و بناگوش تذرو نر
چه بود امشب که چون حال وسرازخاک زمین برزد
خلوقی رنگ خورشیدی بشنگرف آزده پیکر
گهی چون عبهری سیمین همی برآسمان یازد
گهی چون ابر یاقوتین همی نالد بابر اندر
زریرین گردد از رنگش بدریا درهمی لؤلؤ
عقیقین گردد از عکسش بگردون بر همی اختر
تو گوئی همت خسرو برای نعمت زایر
یکی زرین فلک خواهد برآوردن همی دیگر
بدست و تیغ و جام و جان میاسا ازچهار آئین
چنانک از ناقه ٔ فتحت نیاساید همی رهبر
بدست از مال بخشیدن بتیغ از کینه آهختن
بجام از باده نوشیدن بجان از مدت بیمر.
وله هم دراین معنی :
دو چیز یافت از این آتش سده دو همال
ستاره یاره ٔ زرین و آسمان خلخال
ز آفتاب یکی جام کرد چرخ امشب
بیاد شاه بکف برنهاد مالامال .
و له شعر:
چرا زرد شد دهر بی مهرگان
ازیرا که چون کوه شد آسمان
چرا معصفربار شد تیره شب
ازیرا که شد بارور زعفران
چرا جام می خواست ناگاه شاه
ازیرا کش آمدسده ناگهان
چرا از قضا برترست امر او
ازیرا یقین برترست از گمان
چرا رخ مجدّر نماید عدوش
ازیرا کش از اشک باشد نهان
چرا بی کرانست طول بقاش
ازیرا بود دایره بی کران .
شعر:
چه جادویست عنان آزمای مرکب او
که آرزوی سواران کند همی ازبر
تکاوری که بیک شربت امل آراست
بدستش اندر دریاء ژرف پهناور.
شعر:
فرورسید چو بنجشک زرد برگ پهی
ز بیم آنکه برو زد چو باشه برگ چنار
ببرق ماند روز آفتاب در پس ابر
بآفتاب درخشنده برق در شب تار.
واژه های همانند
۳,۱۷۳ مورد، زمان جستجو: ۰.۷۷ ثانیه
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن عمران بن سلامة الالهانی النحوی . مکنی به ابوعبداﷲ. معروف باخفش قدیم . ابوبکر صولی بکتابی که در شعراء مصر کرده ذ...
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن عمران الصاغانی المقری مکنی به ابوالعباس . وی از مردم چاغان قریه ای بمرو بود و از ابوبکر الطرسوسی روایت کند.
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن عمربن ابراهیم انصاری قرطبی مکنی به ابوالعباس و ملقب به جمال الدین محدث مالکی نزیل اسکندریه . وی صحیحین را...
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن عمربن احمدبن مهدی ملقب به کمال الدین . مؤلف کشف الظنون او را به شائی دلجی مصری شافعی ذکر کرده است . او راس...
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن عمربن اسماعیل بن محمدبن ابی صوفی مکنی به ابوالعباس و ملقب به شیخ جمال الدین .او راست : شفاء الاسقام فی وضع ا...
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن عمربن سریج . او پسرزاده ٔ سریج بن یونس بن ابراهیم بن حارث مروزی است که از معارف زهاد و اصحاب کرامات بشمار میرو...
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن عمربن الضحاک المصری . خوندمیر در حبیب السیر (ج 1 ص 298) آرد که در همین سال 293 هَ . ق . احمدبن عمر الضحاک المصری ...
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن عمربن عبدالخالق بزاز.
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن عمربن عثمان جندی . وی نجدیات ابومطهر ابیوردی را شرح کرده است .
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن عمربن علی طرف مکنی به ابوالعباس البرجی . فقیهی نحوی است . (روضات الجنات ص 58 س 4).