احمد
نویسه گردانی:
ʼḤMD
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن محمدبن عبدالکریم قصاب آملی ، مکنی به ابوالعباس . از کبار مشایخ طریقت و بزرگان اهل حقیقت در زمان خود بنزد آن سلسله ٔ جلیله مشهور و بکرامت و خوارق عادات معروف بزهد و تقوی از همگنان خویش مستثنی و بتهذیب نفس و اخلاق ممتازبود. صاحب تذکرةالاولیاء که شرح احوال وی را مینویسددر عنوان آن نگاشته ابوالعباس شیخ عالم و محترم مشایخ بود و صدیق زمان در فتوت و مروت پادشاه وقت در آفات و عیوب نفس دیدن ، اعجوبه در ریاضت و کرامت و فِراست و معرفت شانی عالی داشت و او را عامل مملکت طریقت گفته اند و سلطان شهرستان حقیقت و در بزرگی و شئونات آن عارف کامل همین قدر بس که مانند شیخ ابوسعید ابوالخیر نسب بدو درست کند و همچنین شیخ ابوالحسن خرقانی مدتها در خانقاه وی روزگار گذرانیده باشد چنانکه وی خبر داده بود که بعد از من کار با خرقانی خواهد بودو خود مرید محمدبن عبداﷲ طبریست که از اجلاء این طبقه است که وی نسبت به ابومحمد جریری درست کند و ترقی و شهرت آن عارف کامل مطابق است با اواسط مائه ٔ چهارم هجریه که روزگار سلطنت عضدالدوله ٔ دیلمی بود و وی روزگار خود را در شهر آمل میگذرانید و در آن بلد خانقاهی داشت و مرجع خاص و عام بود و بزرگان از عرفا می گفته اند که در عصر ما سه پیر را زیارت باید کرد شیخ ابوالعباس را به آمل و شیخ احمد نصر را به نیشابور و شیخ ابوعلی سیاه را بمرو، گویند که وی امی بود و از علوم ظاهر حظی و نصیبی نداشت اما در غوامض مسائل هر فنی از فنون علوم که از وی سؤال میکردند به آسانی جواب میگفت چنانکه صاحب نفحات الانس حکایت کرده که یکی از بزرگان علما و ائمه ٔ طبرستان همواره میگفت که یکی از نعمتهائی که خداوند ما را داده وجود شیخ ابوالعباس است که چون ما را در اصول دین و دقایق توحید چیزی مشکل شود از وی پرسیم بی تأمل حل آن مشکل نماید و این یکی از غرایب حالاتست که کس بی تعلیم و تعلم بدین سان عالم بر علوم اوائل و اواخر باشد از شیخ ابوسعیدبن ابوالخیر حکایت شده است که گفت : وقتی در خدمت آن عارف کامل بودم شخصی که از اهل تربیت نبود بنزد وی برآمده طلب کرامت کرد. گفت : کدام کرامت از آن بالاتر است که پسر قصابی که از پدر نیاموخته بود مگر قصابی توفیق رفیق او گشته خدمت بزرگان دریافته مکرر به بیت اﷲ و قبر رسول صلی اﷲعلیه وآله مشرف گشته و اکنون همواره از هر سوی روی بوی نهند از افعال و اعمال زشت نادم گردند و توبه کنند و صاحب مقامات و درجات عالیه گردند. آن شخص گفت : ای شیخ کراماتی باید که ببینم ، گفت : اینک نظر کن که پسر بزکشی در صدر بزرگان نشیند و محل رجوع علمای عصر گردد بی ملک و ملک ولایت دارد بی آلت و بی کسب روزی خورد و خلق را خوراند این نه کرامت است اگر کرامتی غیر از این خواهی یکچند در خانقاه بمان تابلکه دیدنش ترا میسر گردد. و نقل است که شیخ سلمی کتابی در طبقات عرفا نگاشته و از شیخ در آن کتاب چیزی ننگاشته بود شیخ چون آن شخص بدید گفت : چرا از من درکتاب خود چیزی ننوشتی ؟ گفت : غرض من آن بود که اهل فضل از آن طبقه را نوشته باشم نه آنان که امی و عامیند، شیخ سکوت کرده دیگر حرفی بر زبان نیاورد شیخ سلمی چون بمنزل خود رفت و خواست که بمطالعت مسودات و اوراق کتاب پردازد دید اثری از نوشته و سیاهی در آن مسودات نیست دانست که آن نبوده الا از کرامت شیخ پس علی الصباح بنزد وی رفته چون نظرش بر آن شخص افتاد تبسمی کرد و گفت : باکی نیست برو و نگاه کن که خطوط بحالت اصلی برخواهد گشت . نقل است که وقتی در کرمانشاهان قحطی عظیم افتاد ابوالفوارس کرمانشاهانی کس بنزد شیخ فرستاد و تمنا کرد دعائی کند که بلای قحط مرتفع گردد شیخ سیبی را دعائی خواند و برافع داد که این سیب بنزد ابوالفوارس بر و بگوی زمانی نخواهد گذشت که بلای قحط از آن ملک مرتفع گردد فرستاده چون سیب به ابوالفوارس داد نگذشت زمانی که بارانهای نافع باریده قحط از آن ملک برخاست . و دیگر از کرامات وی که صاحب نفحات الانس مینویسد این است که روزی کودکی زمام اشتری را گرفته با باری گران در بازار آمل می کشید چون زمین گل بود ناگاه پای اشتر بلغزید و بیفتاد و بشکست مردمان قصد کردند که شتر را ذبح کنند طفل در گوشه ای ایستاده و گریه میکرد در آن حال شیخ را گذار بدانجا افتاد و از واقعه مطلع گشت پس سر به آسمان کرده دعائی کرد و زمام اشتر بگرفت و بدست کودک داد در حال شتر از جای برخاست و در رفتار آمد. نقل است که یکی از مریدان او قیامت را بخواب دید و شیخ ابوالعباس را در آنجا نیافت بامداد صورت واقعه بشیخ بازگفت . شیخ در جواب گفت : چون من خود را همواره در جنب مخلوقات وی هیچ دانم چگونه از هیچ در آن مکان اثری از هستی خواهند؟ وقتی یکی از جوانان آمل بنزد وی درآمد و گفت یا شیخ مرا موعظتی کن . گفت : بدان که دنیا چون مرداری است گنده و گنده تر از آن دلیست که بعشق دنیا مبتلا است پس مرد عاقل همواره از آن روی برتابد و بدان میل نکند و بزخارف آن فریفته نشود و مغرور بدان نگردد پیوسته خلایق را به نیکی شاد دارد و بپرهیزد از معاصی و نافرمانی حق و پیوسته طلب روزی از طریق نیکو نماید و پناه برد بخدای تعالی از کسالت و غفلت و بطالت و تضییع اوقات . نقل است که وی را چون اجل نزدیک رسید یکی از مریدان ببالینش حاضر بود، گفت : یا شیخ چگونه بینی خود را و چگونه خواهی رفت ؟ گفت : ای فرزند اینچنین که می بینی . این بگفت و روح از بدنش مفارقت نمود. سال وفاتش بنظر نرسید ولی از شرح حالش چنان مستفاد گشت که در اواخر سنه ٔ 400 هَ .ق . بوده است رحمةاﷲعلیه . از کلمات آن عارف کامل است : طاعت را چون باعتقاد موافق نکنی عین نافرمانی است و لسان را با قلب کمال نقصان . آن را که دراو ارادت نبینی از ارادتش چیزی نیابی مریدی که از ارادت دنیا خواسته باشد نبیند الا خذلان و پستی . از او پرسیدند از عبادات چه چیز نیکوتر و خوشتر؟ گفت : عبادت اطاعت است بقلب و اعتقاد نه بعمل آوردن اعمال ظاهرو نیز گفته بگوی و بکن آنچه را دانی و بپرهیز از نادانی که بدانی ندانی . (نامه ٔ دانشوران ج 2 ص 349).
واژه های همانند
۳,۱۷۳ مورد، زمان جستجو: ۰.۹۴ ثانیه
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن حسن بن محبوب السراده . از اصحاب محمد باقر علیه السلام و صاحب کتبی در فقه شیعه است .
احمد. [ اَم َ ] (اِخ ) ابن الحسن بن محمدبن الیمان بن الفتح الدیناری مکنی به ابوعبداﷲ. او مردی ادیب بود لیکن حسن خطدر او غلبه داشت . یاقوت ...
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ )ابن حسن بن محمودبن منصور سجزی مکنی به ابویعلی واعظ. از مردم سیستان است . (تاج العروس در ماده ٔ سجز).
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن حسن مکنی به ابوشقیر. او راست مختصر فی النحو. و وفات او به سال 317 هَ . ق . بود.
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن الحسن . ابوعبیداﷲ محمدبن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است . (الموشح چ مصر ص 326).
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن حسن مکنی به ابوالمکارم و ملقب به فخرالدین .نزیل تبریز. رجوع به احمدبن الحسن الجاربردی شود.
احمد. [اَ م َ ] (اِخ ) ابن حسن بن احمد الاصبهانی الخوزی از مردم خوز محله ای از اصفهان . او از ابونعیم حدیث شنیده و به سال 517 هَ . ق . درگذش...
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن حسن بلقینی شافعی . او راست : کشف الاسرار فی معرفة السادة الاخیار.
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن حسن الجاربردی یا چارپردی شافعی ملقب به ابوالمکارم فخرالدین . و پدر او الامام السعید حسن الجاربردی نزیل تبریز ا...
احمد. [ اَ م َ ](اِخ ) ابن حسن جوغانی مکنی به ابوجعفر. محدث است .