احمد
نویسه گردانی:
ʼḤMD
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن محمدبن ولیدبن محمد، معروف بولاد. او از خاندان علم است و یاقوت ذکر و ترجمه ٔ پدر و جد ولاد را در معجم آورده است . و کنیت او ابوالعباس است و چنانکه زبیدی در کتاب خود گوید وفات اوبه سال 302 هَ .ق . بوده است . و گوید: او در نحو بصیر و استوار و سادّ و صوابگفتار بود و از موطن خویش مصر به بغداد رحلت کرد و درک مصاحبت ابراهیم زجاج و جز او کرد. و زجاج وی را بر ابوجعفر نحاس تفضیل می نهاد و تقدم میداد. و این دو از شاگردان او بودند و این استاد تا آخر عمر همیشه این شاگرد را می ستود و هرگاه یک تن مصری را به بغداد می دید می گفت شاگردی از من نزد شماست و چنین و چنانست و چون می پرسیدند آیا مراد تو ابوجعفر نحاس است می گفت نه مقصود من ابوالعباس بن ولاد است . و یکی از ملوک مصر ابن ولاد و ابن نحاس رابخواند و آن دو را بمناظره داشت ، ابن نحاس ابن ولاد را گفت : از رمیت چگونه بر صیغه ٔ افعلوت بنا کنی ؟ ابن ولاد گفت : گویم ارمییت . ابن نحاس گفت : این خطا باشد چه از کلام عرب افعلوت و افعلیت هیچیک نیامده است . ابن ولاد گفت : تو از من درخواستی تا بنائی تمثیل کنم و من چنان کردم و ابوجعفر در این سؤال ابن ولاد را تغفیل کرده بود. زبیدی گوید ابن ولاد در قیاس خویش بتبدیل واو بیاء دانش خویش بنموده است . و ابوالحسن سعیدبن مسعده ٔ اخفش امثله ای بنا کند که در کلام عرب نیامده است . و ابن ولاد راست : کتاب المقصور و الممدود. کتاب الانتصار السیبویه فیما ذکره المبرد. و رجوع به ابن ولاد شود. و در بعض مآخذ وفات او بسال 332 آمده است .
واژه های همانند
۳,۱۷۳ مورد، زمان جستجو: ۱.۱۶ ثانیه
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن عبدالوهاب سیبی ملقب به هبةاﷲ. مؤلف تاج العروس در ماده «س ی ب » آرد که وی مؤدب امیرالمؤمنین المقتدر بود. ...
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن عبدالوهاب نویری کندی ملقب بشهاب الدین . او راست : نهایة الارب فی فنون الادب و تاریخ کبیر مشتمل بر 30 مجلد. وفا...
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن عبده آملی . شیخ ابوداود از مردم آموی جیحون است .
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ )ابن عبدالهادی نائینی . از مردم نائین . محدث است .
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن عبیدبن احمد. از مردم سقبان دمشق . محدث است .
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن عبیدبن فضل بن سهل بن بیری . محدث است .
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن عبیدبن ناصح بن بلنجر نحوی دیلمی کوفی مکنی به أبوجعفر و معروف به ابوعصیدة. وی اصلاً از مردم دیلم است از موال...
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن عبیداﷲ ملقب به صدرالشریعه ٔ حنفی . او راست : تلقیح العقول فی فروق المنقول .
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن عبیداﷲبن احمد. مولی امیرالمؤمنین مکنی به ابوسهل . او راست : کتابی در اخبار ابوزید بلخی و ابوالحسن شهید بلخی .
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن عبیداﷲبن احمدبن الخصیب . مکنی به ابوالعباس . هندو شاه در تجارب السلف (ص 207) آرد که : او مردی ادیب و عالی همت بو...