احمد
نویسه گردانی:
ʼḤMD
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن محمد ایزدیار، معروف بفرید کافی وزیر. عوفی در لباب الألباب ج 1 ص 120 ببعد آرد: الصدر الاجل شرف الدولة و الدین سید الکتاب فریدالزّمان احمدبن محمد ایزدیار الکافی یعرف بفریدالکافی ، در فنون هنر کافی بود. و با فضلی وافر وافی ، بحری در هنر بی پایاب و قطبی در بزرگی مدارالباب ، بیت :
اندر هر فن که بازجوئی او را
گوئی که بیامده ست آن فن او را.
و صاحب دیوان انشاء سلطان سعید غیاث الدنیا والدین محمدبن سام تغمده اﷲ برحمته و غفرانه بود و مکاتباتی که بمواقف مقدّسه ٔ امیرالمؤمنین الناصر لدین اﷲ الذی لا امام للمسلمین سواه نبشته است در آن حضرت مقدسه آن را شرف احماد ارزانی فرموده اند و باحسان و تحسین اختصاص داده و میان او و صدر اجل ّ جمال الدّین افضل العصر [ افتخارالملک مکاتبات و مشاعرات بوده است و وقتی که افتخارالملک ] از شغل استیفاء معزول گشت نامه ای نبشت بنزدیک او و این قطعه در اثناء آن نامه درج کرد و این دُردر آن دُرج مدفون گردانید. قطعه :
ای فاضل زمانه و معروف روزگار
هرگز بقصد جاهل مجهول کی شوی
در شغلت ار کشید جهاندار خط عزل
در عزل جز بمدحش مشغول کی شوی
از شغل پروقایع معروف گر شدی
از فضل پربدایع معزول کی شوی .
افتخارالملک سه بیت جواب این انشاء کرد و بخدمت او فرستاد، بیت :
تشریف فضل تو که طراز مکارمست
جائی عریض داد مرا در مقام عزل
هرچند اهل دولت در دور روزگار
پیوسته بدگوار شناسند جام عزل
با ذوق سلوتی که رسانید قاصدت
در کام عقل تلخ نیامد فطام عزل .
و هم شرف الدین فرید کافی راست :
من آخته قد بودم و باقوت و چست
گم گشت جوانی و دوتا گشتم و سست
جویان جوانیست قد من بدرست
مر گم شده را بجز دوتا نتوان جست .
و وقتی در نیشابور در مصاحبت سیدالکتاب جمال الدین علی لاهوری که صاحب دیوان انشاء ملک مؤید بود بساط سخن بسط کرده بودیم ، در اثناء آن ذکر فریدالکافی رفت او بغلام دواتی اشارت کرد تا خریطه ای بیاورد و نامه ای بخط فریدالدین که جواب مکتوب اونوشته بود برون آورد، الحق خطی که ابن مقله آنرا برمقله نهادی و ابن البواب بدربانی او تن دردادی ، مطلعآن یک قطعه ٔ تازی بود و بیت پس آن قطعه بپارسی نوشته . قطعه :
آمد ببام عاشق مهجور مستهام
مرغی ز آشیانه ٔ معشوق نامه نام
لفظش چو لعل منجمد ازخنده ٔ هوا
خطش چو دُرّ منعقد از گریه ٔ غمام
پرسیدم از عطارد کین نامه زآن ِ کیست
وز اهل فضل منشی این درج دُر کدام
گفت آنکه مبدعان نکات براعتند
با من که خواجه ٔ همه ام پیش او غلام
گفتم جواب نامه نویسم بطنز گفت
اقرار تو بعجز جوابست والسلام .
و چون حضرت فیروز کوه محط رحال و مهبط فضل و افضال شد و شعراء عالی سخن قبله ٔ حاجات خود آن را دانستندو فضلاء سامی مرتبت روی بدان آوردند هرچند شرف الدین فرید بفنی دیگر موسوم بود و کمال فضل او همگنان را معلوم گاه گاه از برای امتحان طبع و تشحیذ خاطر قصیده ای گفتی و بالماس بیان گوهر معنی سفتی و در بارگاه فلک پناه عرش و کرسی پایگاه آن قصیده بشرف احماد مشرف گشتی و این بیت که مطلع این قصیده است و تحریر [ خواهد ] افتاد در ظن بنده آن است که قاضی منصور راست و قصیده ای سخت غرّا و ابیاتی بغایت مطبوع در آن قصیده ایراد کرده است و خاطر او بدان مسامحت نموده و در فصل علماء و ائمه آن قصیده آورده خواهد شد و هر دو بزرگ در یک عصر بوده اند و در فضل و هنر آیتی و در لطف طبع بغایتی که رقم انتحال بر ایشان نتوان کشید یا توارد خاطر است یا موافقت طبیعت و اگر منحول است کتاب راانتحال عیب نباشد این معنی آورده شده تا خواننده ازین دقیقه غافل نباشد و این قصیده که مزاج چشمه ٔ تسنیم دارد و طراوت شمال و روح نسیم در مدح سلطان جهان غیاث الدنیا و الدین تغمده اﷲ برحمته و غفرانه گفته است و در هر بیتی از ابیات غزل گل و می که راح را رَوح روح خوانده و گل را قوت دل لازم داشته و در ابیات مدح در هر بیتی آفتاب و سایه مراعات کرده چه آن آفتاب سلاطین بحقیقت سایه ٔ رحمت رب ّالعالمین بود و این یک قصیده بر کمال فضل و علو سخن او گواه تمام است . شعر:
ای گل و می را برخسار و لب تو افتخار
چون گل میگون ببار آمدمی گلگون بیار
شکل گل چون شکل جام و رنگ می چون رنگ گل
هست گویی هر دو را از هم صفتها مستعار
باغ را بی گل کجا باشد درین هنگام قدر
جام را بی می کجا باشد درین موسم قرار
گل بمطرب چون همی گوید که از دستم منه
می بساقی چون همی گوید که بر دستم مدار
گل ز می جوید شعاع و می ز گل گیرد فروغ
با گل و می عیش کن بی زحمت خار و خمار
خاصه چون سلطان اعظم گل به پیش و می بدست
مطربان را خواند پیش و بندگان را داد بار
سایه ٔ یزدان غیاث دین و دنیا کآفتاب
زآن بیاراید چمن کز رای او دارد شعار
شهریاری کآفتاب ازسایه ٔ اقبال او
بر سپاه سعد و نحس اختران شد کامگار
آفتاب سایه دار است او جهان را گاه عدل
سخت نادر باشد الحق آفتاب سایه دار
سایه پروردست خصمش زآفتاب تیغ او
همچو سایه زآفتاب از بهر آن جوید فرار
ازبرای سایه ٔ او خاک را خدمت کنند
آفتاب اندر مسیرو آسمان اندر مدار
از پی فخر آسمان هر دم وصیت میکند
کآفتابا سایه ٔ رایات او را سجده آر
ور مثل صد شهر یارش باشد اندر روز کین
زآفتاب او را بسایه کی گذارد شهریار
همچو سایه از هما آمد همایون بر جهان
آفتاب دولتش کایمن بمانده ست از غبار
پیش رای آفتاب آیینْش خصم مملکت
سایه ٔ سنگی ندارد زآن چنان مانده ست خوار
ور همی خواهی قیاس شاه و خصم شاه کرد
سایه ٔ شب را به پیش آفتاب روز دار
گر بصورت آفتابی گردد آن کش دشمن است
سایه ٔ اعلام منصورش برآرد زو دمار
تا بود تفسیر سایه وآفتاب اندر سخن
طرّه ٔ گیسوی لیل و غرّه ٔ روی نهار
زیور بزم تو باد و خاک روب مجلست
آفتاب روی چرخ و سایه ٔ زلفین یار.
جواب معارضه ٔ رشیدالدین تاجر گوید از زبان فخرالدین مبارک شاه بر منوالی که در آن بحر شعر کم گفته اند اگر چه این قصیده از دایره ٔ متفقه است فأما بر تقطیع فاعلن فعولن پیش شعرکمتر گفته اند و سخت مصنوع است و نگاه داشت عروض او بغایت دشوار، میگوید:
حبذا بنظمی کآن شفاء جان شد
همچو راح روحش راحت جنان شد
آفتاب نوری کز طریق حاجت
یک رفیق راهش ماه آسمان شد
حورمنظری خوش خوب دلکشی کش
کز کمال خوبی دلبر جهان شد
کار دل که از دل گشته بود پیچا
جان و دل شد اما جان دل ستان شد
در تنی که از تن مانده بود بی دل
ناگهان درآمد یار مهربان شد
کل ّ او چو دیدم کان نمود ز اول
چونْش جزو کردم زادهاء کان شد
وقف از نثارش طبع پربدایع
حالی از نگارش دیده بوستان شد
گفتمش کرائی گفت من تراام
گفتم از کجائی زود پیش خوان شد
هر خطر که آمد از قضاء ایزد
در ضمیر مردان صدق کن فکان شد
دفع آن خطر را زآسمان معنی
اعدل سلاطین خسرو زمان شد
خسروی که اکنون از کمال عدلش
گرگ خون خورنده بر رمه شبان شد
بر عدوی ملکش خار خشک اول
گشت تیز پیکان بعد از آن سنان شد
ملک رای و خان را آب داد لطفش
باز باد عنفش هلک رای و خان شد
در زمان عدلش بر ستم رسیده
گشت خار خرما خاره پرنیان شد.
واژه های همانند
۳,۱۷۳ مورد، زمان جستجو: ۱.۸۵ ثانیه
احمد. [اَ م َ ] (اِخ ) (سید...). وزیر سلطان محمود غزنوی ممدوح فرخی در قصیده ٔ «دل من همی داد گفتی گوائی ...»
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) (سید...). رجوع به احمد (خواجه سید...) شود.
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) (سیدی ...). رجوع به احمد (خواجه سیدی ...) شود.
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) (سیدی ...). رجوع به احمد (سلطان سید...) شود.
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ )(سیدی ...). رجوع به احمدبن ابی الحسن الرفاعی شود.
احمد. [ اَ م َ ](اِخ ) (شهاب ...). رجوع به احمدبن عزالدین ... شود.
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) (شیخ ...). او راست : کتاب المیم .
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) (شیخ الشیوخ ...). رجوع به احمدبن ابی العافیة... شود.
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) (قاضی القضاة...). رجوع به احمدبن ابراهیم سروجی ... شود.
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) قاضی القضاة. رجوع به احمدبن حسن بن قاضی الجبل ... شود.