احمد
نویسه گردانی:
ʼḤMD
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) زمجی یا زمچی . نام یکی از سران و پهلوانان لشکر ابومسلم مروزیست . مؤلف آنندراج گوید: نام مردی صاحب خوارق که قصه خوانان وضع کرده اند و در قصه ٔ ابومسلم مروزی اکثر ذکر او می آید. و در مؤیدالفضلاء آمده : کیفیت پیوستن احمد بر آن جمله است که احمد هم بمیان میدان آمده و بسیاری از خوارج کشته و ملاقات صاحب الدعوه ابومسلم بازگشته [کذا ] و چون دوم روز در مصاف آمد و از پی طریقه [ کذا ] تیشه کنندگان چندی با خود آورده و میان میدان تیشه در زمین فرو برد بعد آن هر که از ملعونان بمیدان آمده او را علف تیغ ساخته سر او بر سر یکی از آن نیزه ها می نهاد در این بیت تلمیع آن جولایگی کرده است :
در مصاف آنکه خواهد صف توی تار و پود
احمد زمجیش بادا در وغا بدخواه تو [ کذا ] .
واژه های همانند
۳,۱۷۳ مورد، زمان جستجو: ۳.۲۱ ثانیه
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن افضل امیرالجیوش مکنی به ابوعلی . خوندمیر در دستورالوزراء (ص 223) آرد: ابوعلی احمدبن افضل در زمان خلافت المستعلی ...
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن الیاس . اصلاً ایرانی و از نژاد کرد و از مردم شهرزور بود. پدرش به دمشق هجرت گزید و احمد بدانجا بزاد و ابتدا در مدرسه...
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن الیاس القائد. رجوع به عیون الأنباء فی طبقات الأطباء ابن ابی اصیبعه ج 2 ص 45 شود.
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن امیرالجیوش . رجوع به احمدبن افضل شود.
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ )ابن امین الدین بسطامی فقیه فرضی ، شافعی مفتی نابلس .او راست : شرح قصیده ٔ برده . شرح اربعین نووی . المناهج البسطامیه ...
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن امیةبن ابی امیة الکاتب مکنی به ابوالعباس . مرزبانی ذکر او آورده است و گوید او از خاندان کتابت و غزل و ظرافت وا...
احمد. [ اَ م َ ]((اِخ ) سلطان ...) ابن اوغورلی محمودبن اوزون حسن . آنگاه که پدر وی محمود بقتل رسید وی بسلطان بایزید عثمانی التجا جست و سلط...
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن اویس بن حسن ایلخانی . چهارمین از امرای آل جلایر (784 - 813 هَ . ق .). بعد از قتل سلطان حسن برادر دیگر او ابویزید ا...
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن ایوب ارجانی . از مردم ارجان فارس . محدث است .
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن بایزید ثانی . او پس از وفات شهنشاه بن بایزید که هم در حیات پدر درگذشت اکبر اولاد بایزید بود و بایزید وی را ولایت ...