اختلال . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) درماندن شتران در علف شیرین . || گذرانیدن در چیزی نیزه را و دوختن بآن . || حاجتمند شدن بسوی چیزی یا کسی . نیازمند شدن . لاغر و کم شدن گوشت کسی . || لاغر شدن جسم کسی . نزار شدن . (تاج المصادر بیهقی ). || بهم وادوختن . بهم بازدوختن . (تاج المصادر بیهقی ). || سرکه گردیدن عصیر. || سرکه ساختن . || سرکه انداختن . || سست و تباه شدن کار. زیان رسیدن بکارها. نادرست شدن کار. نابسامانی . بی سر و سامانی . بی سامانی . بی نظمی . بی ترتیبی . خلل پذیرفتن . (مؤید). بخلل شدن کاری . (تاج المصادر بیهقی ). تباهی . || نقصان عقل . آشفتگی فکر. اختلال حواس
: وقت بازی کودکان رازاختلال
می نماید آن خزفها زرّ و مال .
مولوی .
-
اختلال بصر ؛ عدم انتظام قوه ٔ بینائی .
-
اختلال حواس ؛
۞ پراکندگی و پریشانی حواس .
-
اختلال دماغ ؛ پریشانی حواس . عدم انتظام اعمال مغز.
-
اختلال دماغ داشتن ؛ پریشانی و اختلال حواس داشتن . رجوع به خَبْط شود.
-
اختلال عقل ؛
۞ عدم انتظام اعمال مغز. دیوانگی .