اذل
نویسه گردانی:
ʼḎL
اذل . [ اَ ذَل ل ] (ع ن تف ) نعت تفضیلی از ذلّت . ذلیل تر. (غیاث اللغات ). خوارتر : 5ندانستند [ کدخدایان غازی اریارق ] که چون خداوندان ایشان برافتادند اذل ّ من النعل و اخس ّ من التراب باشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 219). سرجمله ٔ حیوانات شیر است و کمترین و اذل ّ جانوران خر. (گلستان ).
- امثال :
اذل ّالناس معتذر الی لئیم .
اذل ّ ممن بالت علیه الثعالب .
اذل ّ من البذج .
اذل ّ من البساط .
اذل ّ من الحذاء .
اذل ّ من الرداء .
اذل ّ من السقبان بین الحلائب .
اذل ّ من الشسع .
اذل ّ من النعل .
اذل ّ من النقد .
اذل ّ من الیعر .
اذل ّ من اموی بالکوفة فی یوم العاشوراء .
اذل ّ من بعیر سانِیةَ .
اذل ّ من بیضةِالبلد .
اذل ّ من حمارِ قَبان .
اذل ّ من حمار مقید .
اذل ّ من حُوار .
اذل ّ من عیر .
اذل ّ من فقع بقرقَرَة .
اذل ّ من قرادبمنسم .
اذل ّ من قرملةَ .
اذل ّ من قَمع .
اذل ّ من قیسی ّ بحمص .
اذل ّ من وَتد بِقاع .
اذل ّ مِن یَد فی رَحِم .
رجوع به مجمعالامثال میدانی شود .
واژه های همانند
۵۲ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۷ ثانیه
صبح ازل . [ ص ُ ح ِ اَ زَ ] (اِخ ) نام او میرزا یحیی فرزند میرزا عباس از مردم نور مازندران و مؤسس فرقه ٔ ازلیان است . ازلیان و بهائیان دو ف...
فرش ازل . [ ف َ ش ِ اَ زَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایت از لوح ازل است : عمر بر آن فرش ازل بافته آنچه شده باز بدل یافته . نظامی .رجوع ب...
نقاش ازل . [ ن َق ْ قا ش ِ اَزَ ] (اِخ ) کنایه از خالق موجودات است : چو نقاش ازل از بهر خطش به سیمین لوح او بیرنگ برزد.عطار.
عزل پذیر. [ ع َ پ َ ] (نف مرکب ) عزل پذیرنده . قابل عزل شدن . شایسته ٔ برکناری . درخور عزل . || قبول برکناری کننده . که عزل و برکناری را بپذ...
عزل شدن . [ ع َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) معزول گشتن . جدا شدن . برکنار شدن از کار. پیاده شدن از عمل . از کار افتادن .
کنایه از خداوند است( که در روز ازل، بذر هجران را کاشت تا ثمر وصل به بار آرد):
هرچند که هجران ثمر وصل برآرد
دهقان ازل کاش که این بذر نک...
استاد ازل. {اُ اَ زَ} آموزگار و معلم ازلی، کنایه از خداوند و پروردگار در افسانه آفرینش. //////////////////////////////////////////////////////////////...
خامه ٔ ازل . [ م َ / م ِ ی ِ اَ زَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) قلم تقدیر. (ناظم الاطباء). قلم ازل .
عزل کردن . [ ع َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) ازکار انداختن . معزول کردن . کسی را از شغل و منصب بازداشتن . (ناظم الاطباء). خلع کردن . (فرهنگ فارسی معی...
عزل گشتن . [ ع َ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) معزول گشتن . عزل شدن . برکنار شدن از شغل . از عمل پیاده گشتن . از کار افتادن . از شغل به یک سو شدن : ...