اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

ارز

نویسه گردانی: ʼRZ
ارز. [ اَ ] (اِ) (از پهلوی ارژ) بها. (برهان ). قیمت . (ربنجنی ) (مهذب الاسماء) (جهانگیری ) (غیاث اللغات ). ارزش . (برهان ). ارج ۞ . اخش . نرخ . ثمن :
چرا مرغ کارزش نبد یک درم
به افزون خریدی و کردی ستم .

فردوسی .


نداند کسی ارز آن خواسته
پرستنده و اسب آراسته .

فردوسی .


ابا او یک انگشتری بود و بس
که ارز نگینش ندانست کس .

فردوسی .


یکی تاج بد کاندر آن شهر و مرز
کسی گوهرش را ندانست ارز.

فردوسی .


بها داد منذر چو بود ارزشان
که در بیشه ٔ کوفه بُد مرزشان .

فردوسی .


بدان مرد داننده اندرز کرد
همه خواسته پیش او ارز کرد.

فردوسی .


وزآن جایگه شد به اندیو شهر
که بردارد از روز شادیش بهر
که از کشور شورسان بود مرز
کسی خاک او را ندانست ارز.

فردوسی .


چون من به رشته کردم یاقوت مدح شاه
یاقوت را به ارز کم از کهربا کنم .

مسعودسعد.


مروت تو مرا گر به ارز من بخرد
مگر بروی زمین زر دمد بجای گیاه .

مختاری .


مها بنزد تو این بنده گوهری آورد
که جز سخات کس او را نداند ارز و بهاش .

سنائی .


دارد بس احسان و مروت کف کافیت
ارز درم و قیمت دینار شکسته .

سوزنی .


از تشنه بپرس ارز آب ایرا
ارز او داند که آرزو دارد.

خاقانی .


آنچه نخاس ارز یوسف کرد
ارز گفتار خام او زیبد.

خاقانی .


|| قدر. (برهان ) (جهانگیری ) (مؤید الفضلاء).رتبه . مرتبه . (جهانگیری ) (برهان ). درجه . جاه . مقام .مکانت . محل . حد. آمرغ :
نخواهیم ما باژ از این مرز تو
چو پیدا شود مردی و ارز تو.

فردوسی .


بیارای دل را بدانش که ارز
بدانش بود چون بدانی بورز.

فردوسی .


بسنده کند زین جهان مرز خویش
بداند مگر مایه ۞ و ارز خویش .

فردوسی .


از آن نامداران ده ودو هزار
سواران هشیار و خنجرگذار
فرستاد خسرو [ پرویز ] سوی مرز روم
نگهبان آن فرخ آباد بوم ...
مگر هر کسی بس کند مرز خویش
بداند سر مایه و ارز خویش .

فردوسی .


پس او [ زنگه ] نبرده فرامرز بود
که بافر و بابرز و باارز بود.

فردوسی .


مگر رام گردد بدین مرز ما
فزون گردد از فرّ او ارز ما.

فردوسی .


دوانید لشکر سوی مرز خویش
ببیند به بیداردل ارز خویش .

فردوسی .


مگر بشنود پند و اندرزتان
بداند سر مایه وارزتان .

فردوسی .


مدارید بی دیدبان مرز خویش
پدید آورید اندرین ارز خویش .

فردوسی .


جهاندار کسری کنون مرز ما
بپذرفت و پرمایه کرد ارز ما.

فردوسی .


مقدار مرد و مرتبت مرد و جاه مرد
باشد چنانکه درخور او باشد و جدیر
ارز غنی بباشد اندرخور غنی
ارزفقیر باشد اندرخور فقیر.

منوچهری .


فرزانه نصیرالدین کز دولت او نیست
قدر هنر و ارز هنرمند شکسته .

سوزنی .


من ارز خویش بگفتم کنون تو میدانی
قلاده نیم گسل گشت و شیر خشم آلود.

اثیر اخسیکتی .


بردباری کن و قناعت ورز
تا به دلها قبول یابی و ارز.

اوحدی .


|| حرمت . احترام . عزت . آبرو :
دروغ ارز و آزرم کمتر کند.

ابوشکور بلخی .


از این پس برو بوم و مرز ترا
نیازارم از بهر ارز ترا.

فردوسی .


مگر بشنوی پند و اندرز من
ز بهر پسر مایه ٔ ارز من .

فردوسی .


اگر باژ بفرستی از مرز خویش
ببینی سرمایه و ارز خویش .

فردوسی .


اگر نیستت چیز لختی بورز
که بی چیز کس را ندارند ارز.

فردوسی .


چو روئین چنین گفت ، برزوی برز
بدو گفت کای مرد بی آب و ارز.

فردوسی .


تو گفتیم باشی خداوند مرز
که این مرز را از تو دیدیم ارز.

فردوسی .


هر آنجا که خوشتر بود مرز تست
که پیش شه هندوان ارز تست .

فردوسی .


بدین ارز تو پیش من بیش گشت
دلم سوی اندیشه ٔ خویش گشت .

فردوسی .


شهنشاه برگشت از راه مرز
بهمدان ، بباید بیفزود ارز.

حکیم زجاجی .


|| بهره . فایده . سود :
چنین گفت کآمد سپهدار طوس
یکی لشکر آورد با بوق و کوس
نه دژ مانده ایدر نه اسب و نه مرز
نشستن ندارد بدین بوم ارز.

فردوسی .


|| کام . آرزو :
فرستاد تا هر که آن دخمه کرد
همان کس کز آن کار تیمار خورد
بکشتند و تاراج کردند مرز
چنین بود ماهوی را کام و ارز.

فردوسی .


|| سعر ۞ . سندهای تجاری که ارزش آنها بپولهای بیگانه معین شده باشد. (نف مرخم ) || ارزنده . ارجمند. پرقیمت . مقابل ناارز :
سخنهای من چون شنیدی بورز
مگر بازدانی ز ناارز، ارز.

فردوسی .


جوان چیز بیند پذیرد فریب
بگاه درنگش نباشد شکیب
ندارد زن و زاده و کشت و ورز
بچیزی ندارد زناارز و ارز.

فردوسی .


و رجوع به ناارز در همین ماده شود.
- باارز ؛ ارجمند. گرانبها.
- || گرامی . معزز. مکرم :
بر این مرز باارز آتش بریخت
همه خاک غم بر دلیران ببیخت .

فردوسی .


که ای شاه بیدار با ارز و هش
مسوز این بر و بوم و کودک مکش
که فرجام روز تو هم بگذرد
خنک آنکه گیتی ببد نسپرد.

فردوسی .


- به ارز داشتن ؛ قیمت نهادن : و گمان چنان بود که مکیان ایشان را به ارز دارند. (قصص الانبیاء ص 222).
- بی ارز ؛ بی قیمت . بی بها :
هر آن شارسانی کز آن مرز بود
وگر چند بیکار و بی ارزبود
بقیصر سپارم همه یک بیک
از این پس نوشته فرستیم وچک .

فردوسی .


- || ناقابل . نامعتبر :
چو بی ارز را نام دادیم و ارز
کنارنگی و پیل و مردان و مرز...

فردوسی .


- ناارز؛ مخفف ناارزنده . بی ارز :
سخنهای من چون شنیدی بورز
مگر بازدانی ز ناارز، ارز.

فردوسی .


سواران پراکنده کردم بمرز
پدید آمد اکنون ز ناارز، ارز.

فردوسی .


ز مهتر بخواهد هم از کشت ورز
پدید آید از چیز ناارز، ارز.

فردوسی .


واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۹۵ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۶ ثانیه
آرض . [ رَ ] (ع ن تف ) سزاوارتر. شایسته تر. اَلْیَق . اجدر. احری ̍. اولی ̍.
عارض .[ رِ ] (ع ص ) عرض دهنده ٔ لشکر. شمارکننده ٔ لشکر. بخشی فوج یا سالار فوج . (غیاث اللغات ) (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). آنکه...
عارض . [ رِ ] (اِخ ) نام شاعری است اصفهانی . مؤلف مجمع الفصحاء درباره ٔ وی نویسد: نامش آقابابا و شغلش پاره دوزی بود. و طبع خوشی داشته و از ا...
عرض . [ ع َ ] (ع مص ) پیدا و آشکارا گردیدن . (از منتهی الارب ). ظاهر شدن و آشکار گردیدن ، در حالی که دوام نیابد. (از اقرب الموارد). || پیدا و...
عرض . [ ع َ ] (ع اِ) پهنا، خلاف طول . (منتهی الارب ). خلاف طول . (از اقرب الموارد). و عادت مردمان چنان رفته است که درازترین بعدی را طول ...
عرض . [ ع َ ] (اِخ ) کوهی است مشرف بر شهر «فاس » ۞ در المغرب . (از معجم البلدان ).
عرض . [ ع َ رَ ] (ع مص ) بس فربه و پرگوشت شدن از کثرت گیاه . (از منتهی الارب ). شکافته شدن گوسفند از کثرت علف ، یعنی از چرا کردن . (از اقرب...
عرض . [ ع َ رَ ] (ع اِ) آنچه لاحق گردد مردم را از بیماری و جز آن . و گزند. (منتهی الارب ). آنچه از مرض و غیره بر انسان عارض شود. (از اقرب ...
عرض . [ ع َ رِ ] (از ع ، ص ، اِ) مخفف عارض . عرض دهنده ٔ لشکر. شمارکننده ٔ سپاهیان . سان دهنده . (فرهنگ فارسی معین ). مفتش . لشکرنویس : و از آن جا...
عرض . [ ع ِ ] (ع اِ) اندام . (منتهی الارب ). جسد. (اقرب الموارد). تن مردم . (مهذب الاسماء). بدن و جسد.(غیاث اللغات ). || هر عضو که از آن خو...
« قبلی ۱ ۲ صفحه ۳ از ۱۰ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.