از بس . [ اَ ب َ ](حرف اضافه ٔ مرکب ) زِ بس . بسبب بسیاری
: ز کوه اندرآوردمش تازیان
خروشان و نوحه کنان چون زنان
ز بس ناله ٔ زار و سوگند اوی
یکی سست کردم من آن بند اوی
بر این جایگه بر، ز چنگم بجست
دل و جانم از جستن او بخست .
فردوسی .
و از بس تلبیس که ساختند و تضریب که کردند، کار بدان منزلت رسید که هر سالی چون ما را بغزنین خواندی ... (تاریخ بیهقی ). هیچکس را زهره نبود که سخنی گوید در این باب ، چه سلطان سخت ضجر میبود، از بس اخبار گوناگون میرسید. (تاریخ بیهقی ).
-
از بسکه ؛ از بسیاری که
: از بسکه در این راه رز انگورکشانند
این راه رز ایدون ، چو ره کاهکشانست .
منوچهری .
از بسکه سینه کندم و ناخن در او نشست
چون پشت ماهی است سراپای سینه ام .
واله هروی .