اسکدار. [ اَ ک ُ
/ اِ ک ُ
/ اُ ک َ ] (نف مرکب ، اِ مرکب ) اسکذار. اسگدار. اسگذار. اسب گدار. اسب گذار. اسپ گذارنده . خوارزمی گوید: اصل آن «از کو داری » است یعنی از کجا گرفته ؟ و آن مدرجی است که در آن عددخرائط و کتب وارده و نافذه و نامهای صاحبان آن نوشته میشود. (مفاتیح ). هدایت در انجمن آرای ناصری گوید: ظن فقیر آن است که در اصل ترکی بوده و چون اسک بمعنی الاغ است ، اسکدار بمعنی الاغ دار. و این قول بر اساسی نیست . || پیک سوار. آن بریدی باشد که از بهر شتاب بهر فرسنگی اسبی و منزلی داشته باشد در راه با توشه چون از اسب فرودآید بر آن دیگر نشیند و شکم بسته دارد تا زور صعب به وی نرسد. (لغت فرس اسدی ).
اسگدار واشگزار [ کذا ] نیز گویند. اسکدار آنست که چون قاصدی را خواهند که به تعجیل بجائی بفرستند در هر منزل جهت او اسبی نگاه دارند تا منزل بمنزل بر اسب تازه زورسوار شود و بعربی برید خوانند
۞ . (برهان ) (جهانگیری ). نامه بر که بجهت او در هرمنزل الاغ مهیا باشد. (رشیدی ). الاغی که بهر او به هرفرسنگ اسب و توشه مهیا دارند تا چون از این اسب فرود آید، بر آن بنشیند. (شرفنامه ٔ منیری ). قاصدی که درهر منزلی جهت او اسبان آسوده بازدارند که او بسرعت رود و آنرا یام گویند. (غیاث ) (سروری ). و بهندی داک چوکی . (آنندراج ). ایلچی . (جهانگیری ). الاغ . اولاغ . این لغت در بلاد اسلامبول معمول و شایع است . (آنندراج )
: کنت اتقلد مجلس الاسکدار فی دیوان الخراج . (کتاب الوزراء الکتاب جهشیاری چ
1357 هَ . ق . ص
154).
تو گوئی که ز اسرار
۞ ایشان همی
فرستد بدو آفتاب اسکدار.
عنصری .
بر عزم جنبش این نیت من که کرده ام
۞ نزد شهنشه ملکان بر، باسکدار
از من خدایگان همه شرق و غرب را
درساعت این خبر بگذار ای خبرگذار.
منوچهری .
|| در زمان پیشین که بر سر هر منزلی پیکی بداشتندی که تا این پیک دیگر در رسیدی نامه بدان دادی که آسوده است واین پیک بمنزل پیشتر بردی و بدان آسوده ٔ دیگر دادی تا نامه زود بمقصود رسیدی و با اسب راه بریدندی و شکم بسته داشتندی تا زور صعب بدو نرسد. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). || پیادگان باین نوع (معنی اول ) را نیز گویند که در هر چند قدم یکی نشسته باشدو خط و کتابت را پیاده ٔ اول بدویم و دویم بسوم دهد تا بمقصد رسد و این در هندوستان بیشتر متعارف است . (برهان ). || آن باشد که پیکان آسوده بر راه در مواضع معینه بنشانند جهت رسیدن نامه و اعلام و اخبار احوال و هر پیکی را مقرر باشد که چه مقدار می باید رفت چون هر یک بدیگری رسد نامه بدو دهد و آن یک بدیگری برین ترتیب تا زودتر نامه برسد و باشد که در هرمنزل جهت مصلحت اسب و زاد نیز داشته باشند و در اصفهان و عراق و اکثر بلاد عجم آنرا دلام گویند. (صحاح الفرس ). رجوع به بُسفر
۞ و اسکوتاری و اسکوداری و اسکداری شود
: این نامه نبشته آمد و باسکدار گسیل کرده . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
559). چهارم صفر اسکدار هرات رسید. (تاریخ بیهقی ص
371). نامها رفت باسکدار بجمله ولایت که براه رسول بود. (تاریخ بیهقی ص
297). مسعدی را گفته آمد تا هم اکنون معمانامه نویسد با قاصدی از آن خویش و یک اسکدارکه آنچه پیش از این نبشته شده بود باطل بوده است . (تاریخ بیهقی ص
322). نماز دیگر پیش امیر بنشسته بودم اسکدار خوارزم بدیوان آورده بودند. حلقه برافکنده و بر در زده دیوانیان دانسته بودند که هر اسکداری که چنین رسید سخت مهم باشد. (تاریخ بیهقی ص
323). نامه رسید از بُست باسکدار. (تاریخ بیهقی ص
375). بر راه بلخ اسکدار نشانده بودند و دل در این اخبار بسته و هر روز اسکدار میرسید. (تاریخ بیهقی ص
348). اسکدار غزنین رسید در این ساعت ، پیش برد، نامه ٔ کوتوال غزنین بود. (تاریخ بیهقی ص
622). نامه درنوشت و گفت تا در خریطه کردند و مهر اسکداری نهادند. (تاریخ بیهقی ص
553). امیر نامه ای فرمود بوزیر در این باب و باسکدار گسیل کرد. (تاریخ بیهقی ص
549). تا چاشتگاه اسکداری رسید. (تاریخ بیهقی ص
348). سواری دررسید او سوارانی که بر راه غور ایستانیده بودند و اسکداری داشت حلقه برافکنده و بر در زده بخط بوالفتح حاتمی نایب برید هرات . (تاریخ بیهقی ص
553). من نامه نبشتم وی آنرا بخط خویش استوار کرد و خریطه کردند در اسکدار گوزگانان نهادند. (تاریخ بیهقی ص
406). || خریطه و کیسه رانیز گویند که قاصدان مکتوب در آن نهند. (برهان ). خریطة الفیج یضع فیها الکتب (السامی )؛ یعنی اسکدار کیسه ٔ پیک است که در او مکتوبات گذارند و این معنی به بیت مذکور (شعر عنصری مذکور در فوق ) نیز مناسبت دارد.(سروری ). نامه دان .