اسمر. [ اَ م َ ] (ع ص ، اِ) مؤنث : سَمراء. ج ، سُمر. گندمگون و سیاه چرده . سبزه [
: کرمانیان ] مردمانی اند اسمر. (حدود العالم ص
126). این مردمان [ مردمان ناحیت مغرب ] سیاهند و اسمر. (حدود العالم ص
178). و این ناحیتی است [ سند ] گرمسیر... و مردمان اسمر. (حدود العالم ص
124).
- مار اسمر؛ مار گندمگون و سبزه . - || کنایه است از قلم
: بر عدو زهر و بر ولی مهره ست
هرچه آن مار اسمر افشانده ست .
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 82).
|| سیاه . سیاه رنگ . به رنگ سیاه
: سنگ سیه مخوان حجر کعبه را از آنک
خوانند روشنان همه خورشیداسمرش .
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 219).
-
سر کلک اسمر ؛ نوک سیاه رنگ قلم به مناسبت آغشته شدن به مرکب
: بحر اخضر به ارزد آن قطره
کز سر کلک اسمر اندازد.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 125).
-
شام اسمر ؛ شام سیاه . شب تاریک
: نیزه ٔ دستش که چون شام اسمر است
چون شفق احمرسنان باد از ظفر.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 496).
|| افسانه گو و قصه خوان . (از غیاث اللغات ). || شیر ماده آهو. لبن ظبیه . || نامی است برای نیزه . || سال خشک و بی باران . (از اقرب الموارد).