اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

اسم مصدر

نویسه گردانی: ʼSM MṢDR
اسم مصدر. [ اِ م ِ م َ دَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) اسم مصدر در عربی : ابن مالک در الفیة گوید :
بفعله المصدر الحق فی العمل
مضافاً او مجرداً او مع اَل
ان کان فعل مع اَن او ما یحل
محلّه و لاسم مصدر عمل .
عبدالرحمن سیوطی در شرح بیت اخیر در «بهجةالمرضیة» گوید: «باب اعمال مصدر و اعمال اسم آن (اسم مصدر)... و اسم مصدر را (و آن اسمی است دال ّ بر حدث ، غیرجاری بر (قیاس ) فعل )، اگر غیر عَلَم باشد و (مصدر) میمی نباشد) عمل است (نزد کوفیین و بغدادیین ) مانند: و بعد عطائک المائة الرتاعا، پس اگر عَلَم باشد، مانند سبحان برای تسبیح و فجار و حماد برای فجرة و محمدة، به اتفاق و اجماع آنرا عملی نیست ». در عوامل ملا محسن آمده : «اسم حدث » و آن اگر عَلَم باشد، مانند: فجار برای فجرة، یا (مصدر) میمی باشد مانند محمدة، یا بر وزن مصادر ثلاثی باشد و در مورد غیرثلاثی استعمال شود مانند: اَغتسل ُ غسلاً، وَ اَتوضؤُ وُضوءً، پس اسم مصدر، و الامصدر است ، مانند: ضرب و اکرام ».
تهانوی در کشاف اصطلاحات الفنون آورده : «مولوی عبدالحکیم در حاشیه ٔ عبدالغفور گوید: مصدر موضوع حدوث ساده است بدون اعتبار نسبت آن به فاعل یا متعلقی دیگر. پس معنی مصدری از مقوله ٔفعل یا انفعال است ، و آن امریست غیرقارالذّات ، و حاصل بالمصدر هیئت قاره ٔ مترتبة علیه است ، مثلاً حمد بمعنی مصدری «ستودن » و حاصل مصدر آن «ستایش » است . از آنچه گفته شد، مستفاد گردید که اسم مصدر اسم حدث غیرجاری بر فعل است ۞ و در شرح نصاب صبیان قهستانی مذکور است که اسم مصدر پنج قسم است : اول وصف حاصل مر فاعل را و قائم به او و مترتب بر معنی مصدری که آن تأثیر است ، و این قسم را حاصل مصدر نیز گویند، چنانچه در تلویح مذکور است ، و جمیع مصادر را بر این معنی اطلاق کنند، مثل جواز بمعنی روائی و روا بودن ، اول معنی اسمی است ، و دوم معنی مصدری .و فرق میان مصدر و حاصل مصدر در جمیع الفاظ بحسب معنی ظاهر است ، و در بعض الفاظ بحسب لفظ نیز، مثل فعل بکسر فاء «کردار» و بفتح فاء «کردن »، و حاصل مصدر رانیز اطلاق کنند بر مصدر مستعمل بمعنی متعلق فعل ، مثل خلق بمعنی مخلوق ، چنانچه از شرح عقائد در بحث افعال عباد مستفاد میگردد، و قریب به این است آنچه در امالی ابن حاجب مذکور است . اسمی که وسیله ٔ فعلی گردد مثل اکل چون بمعنی آنچه خورده شود استعمال یابد، او رااسم مصدر گویند، و چون بمعنی خوردن باشد، او را مصدر گویند. دوم اسمی است مستعمل بمعنی مصدر که فعلی ازو مشتق نگشته مثل قهقری . و این در امالی ابن حاجب مذکور است . سوم مصدر معرفه مثل فجار که اسم «الفجور» است . چهارم اسمی است بمعنی مصدر و خارج از اوزان قیاسیه ٔ مصدر، مثل سقیاً و غیبة که اسم سقی و اغتیاب است ، و این قسم در کلام عرب بسیار است . پنجم اسمی است مرادف مصدر، مصدَّر به میم ، او را مصدر میمی نیز گویند،مثل : منصرف و مکرم ، این در رضی مذکور است ».
اسم مصدر و حاصل مصدر در زبان فارسی : شمس الدین محمدبن قیس رازی در المعجم ، در کلمات «روش » و «دهش » و «پرورش » گوید که شین «معنی مصدر دهد» ۞ و نامی برای این نوع کلمات یاد نمیکند. مؤلف برهان قاطع در مقدمه ٔ کتاب خود، شین را در کلمات «دانش » و «خواهش » و «آموزش »مفیدِ «معنی حاصل مصدر» میداند، و در کلمات «سربخشی » و «زربخشی » و «مشک بیزی » و «گل ریزی » گوید که یاء «افاده ٔ مصدر میکند» و در باب کلمات «خوانندگی » و «سازندگی » و «بخشندگی » و همچنین کلمات «رفتار» و «گفتار»و «کردار» گوید: «گی و آر معنی حاصل مصدر دهد». مؤلفین فرهنگ جهانگیری و فرهنگ رشیدی نیز همین اقوال را آورده اند. نویسنده ٔ «صرف و نحو زبان فارسی » ۞ گوید: «از مصدر، حاصلی دیگر بیرون آورند و آنرا حاصل مصدر گویند، مثل روش که حاصل از رفتن است و کنش که حاصل از کردن است ، و کُشش که حاصل از کشتن است و مثل رفتار که حاصل رفتن است و گفتار و کردار که حاصل گفتن و کردن است ». از محققین معاصر برخی نیز اسم مصدر و حاصل مصدر را یکی دانسته اند وبعضی مصادر مختوم به شین و هاء غیرملفوظ (مانند روش ، گردش ، کوشش ، مویه ، پویه ، ناله ) را اسم مصدر، و مصادر مختوم به آر (مانند گفتار، رفتار، دیدار) را حاصل مصدر دانسته اند، ولی از لحاظ دستور زبان فرقی بین این دو نوع نمیتوان قائل شد.
تعریف اسم مصدر: اسم مصدر، اسمی است که دلالت بر معنی مصدر کند، مانند: دانش ، نیکی ، خنده ، گفتار.
علائم اسم مصدر:
1) -ِ- شن . 2) -ِ- ش .
در پهلوی اسم مصدر مختوم به -ِ شن ۞ وجود داشته و معادل آن در پازند -َ شن ۞ و -ِ شن ۞ و -ِ َیشن ۞ است ، مانند: کنشن (کنش )، ستایشن (ستایش ). در فارسی این نشانه ٔ قدیم فقط در چند کلمه بصورت اصل بجا مانده : پاداشن (در پهلوی پات دهشن ) ۞ که غالباً بفتح شین آمده :
یگانه ای که دو دستش گه ِ عطا بدهد
هزارفایده با صدهزار پاداشَن .

لامعی گرگانی .


و نیز داشن (پهلوی دهشن ) ۞ که آن نیز بفتح شین آمده :
چه کنم که سفیه را به نکوی ۞
نتوان نرم کردن از داَشن .

لبیبی .


و نیز بوشن (پهلوی بوشن ۞ ) : اما بیان مقدمه ٔ اول ، که مردم در تحویل است ، از آن روشن گردد که اندر بوشن و گردش خود نگرد، که نطفه بود و طفلی گشت . (بابا افضل کاشی . مصنفات جاودان نامه چ مهدوی - مینوی ص 50). و کلمات : گوارشن ، گذارشن و منشن نیز در فرهنگها ضبط شده . این شین را «شین مصدری » و اسم مصدر مختوم بدان را «مصدر شینی » و بتعبیر اصح اسم مصدر شینی نامند.
موارد استعمال : اسم مصدر شینی مانند اسم مصدرهای دیگر غالباً بجای مصدر بکار میرود، اما بعض آنها متدرجاً در استعمال بمنزله ٔ اسم عام شده است مانند: خورش که نخست بمعنی خوردن باشد و نیز بمعنی خوردنی و نیز چیزی که با نان خورند و انواع پختنیها که با برنج خورند :
چنین جای بودش خرام و خورش
که باشدش از خوردنی پرورش .

فردوسی .


و همچنین پوشش بمعنی پوشیدن و جامه و لباس هر دوآمده است :
از آن چون خور و پوشش آمد بدست
دل اندر فزونی نبایدت بست .

اسدی طوسی .


و چون معالجت خواهی کردن ، اندیشه کن از خورشهاء پیران و جوانان و بیمارخیزان (قابوسنامه ). پوشش از جلود کلاب و فارات و خورش از لحوم آن و میته های دیگر. (جهانگشای جوینی ).
ساختمان اسم مصدر شینی . 1- «-ِ ش » غالباً بریشه ٔ فعل که منطبق بردوم شخص امر حاضر (مفرد امر حاضر) است ملحق گردد :
ای مج کنون تو شعر من از بر کن و بخوان
از من دل و سگالش ، از تو تن و روان .

رودکی .


اگر روزی از تو پژوهش کنند
همه مردمانت نکوهش کنند.

ابوشکور بلخی .


بکار دهرمولش گرچه بد نیست
ولی تأخیر کردن از خرد نیست .

ابوشکور بلخی .


بده داد من از لبانت و گرنه
سوی خواجه خواهم شد از تو بگرزش ۞ .

خسروی .


سگالش بدینسان درانداختند
بپرداختند و برون تاختند.

فردوسی .


پرستیدن داور افزون کنید
ز دل کاوش دیو بیرون کنید.

فردوسی .


که دانم که چون این پژوهش کنید
بدین رای بر من نکوهش کنید.

فردوسی .


بکوشش از آن کرد پوشش بجای
بگستردنی هم بد او رهنمای .

فردوسی .


چو بهرام دست از خورشها بشست
همی بود بیخواب و ناتندرست .

فردوسی .


سلیح تن آرایش خویش دار
بود کت شب تیره آید به کار.

فردوسی .


بدانش ورا آزمایش کنید
هنر بر هنر برفزایش کنید.

فردوسی .


پرستنده باش و ستاینده باش
بکار پرستش فزاینده باش .

فردوسی .


نه گاوستم ایدر نه پوشش نه خر
نه دانش نه مردی نه پا و نه پر.

فردوسی .


که هر چیز کو سازد اندر بوش
بدان سو کشد بندگان را روش .

فردوسی .


پراکنده شد ترک سیصد هزار
بجایی نبد کوشش و کارزار.

فردوسی .


ستاره شمر گفت کای شهریار
ازین گردش چرخ ناپایدار...

فردوسی .


همه خوابها پیش ایشان بگفت
نهفته پدید آورید از نهفت
کس آن را گزارش ندانست کرد
پر اندیشه شان شد دل و روی زرد.

فردوسی .


بهوش آمد و باز نالش گرفت
بر آن پور کشته سگالش گرفت .

فردوسی .


دگر گفت هر کس نکوهش کند
شهنشاه را چون پژوهش کند.

فردوسی .


شما دیرمانید و خرم بوید
برامش سوی ورزش خود شوید.

فردوسی .


نگارا من از آزمایش به آیم
مرا باش تا بیش ازین آزمایی .

فرخی .


همیشه تا خورش و صید باز باشد کبک
چنان کجا خورش و صید یوز باشد رنگ .

فرخی .


اینت خوشی و اینت آسانی
روز صدقه ست و بخشش و قربان .

فرخی (دیوان ص 266).


سنگ بی نمچ و آب بی زایش
همچو نادان بود به آرایش .

عنصری .


و ساعات و اوقات را بخشش کرده بود. (تاریخ سیستان ص 315). تاریخها دیده ام بسیار... پادشاهان گذشته را که خدمتکاران ایشان کرده اند واندر آن زیادت و نقصان کرده اند و بدان آرایش آن خواسته اند (تاریخ بیهقی ).
بهرجای بخشایش از دل بیار
نگر تا همی چون کند روزگار.

اسدی .


خورش را گوارش می افزون کند
ز تن ماندگیها به بیرون کند.

اسدی .


هر چه بجنبد اندرین جوهر نرم از نباتی و حیوانی ، از جنبش باز نماند (زادالمسافرین ناصرخسرو). یا هستی ایشان هیچگونه به این مایه محسوسات و به آمیزش و جنبش اندر بسته نبود تا مر ایشان را تصور شاید کردن بی پیوند مایه و جنبش ... (دانشنامه ٔ علائی ، الهیات چ انجمن آثار ملی صص 3-4). و مثال کیفیت :درستی و بیماری و پارسائی و بخردی و دانش ... (دانشنامه ٔ علائی الهیات صص 28 - 29).
من همچو توام ز من چرائی تو خجل
تو خارش تن داری و من خارش دل .

ابوالفرج رونی .


نه دراز و دراز یازش او
امل خصم را کندکوتاه .

ابوالفرج رونی .


تا تابش و منفعت او (آفتاب ) بهمه چیزها برسد (نوروزنامه ص 3).
تا که بنشست خواجه در بالش
بالش آمد ز ناز در بالش .

سنائی .


اسباب سکون و استنامت و فراغ بال و استقامت و نعمت رامش و آرامش و خفض عیش و آسایش ایشان را مهیا و مهنّا گردانید. (التوسل الی الترسل ص 16).
خاقانی آن کسان که طریق تو میروند
زاغند و زاغ را روش کبک آرزوست .

خاقانی .


کشیشان را کشش بینی و کوشش
بتعلیم چو من قسیس دانا.

خاقانی .


برین گوشه رو می کند دستگار
بر آن گوشه چینی نگارد نگار
نبینند پیرایش یکدگر
مگر مدت دعوی آید بسر.

نظامی .


بفرمود شه تا دلیران روم
نمایند چالش ۞ در آن مرز و بوم .

نظامی .


بفرمود شه تا دلیران روم
نمایند چالش ۞ در آن مرز و بوم .

نظامی .


گهی دل برفتن گرایش کند
گهی خواب را سر ستایش کند.

نظامی .


بارگاهی بدو نمود بلند
گسترشهای بارگاه پسند.

نظامی .


صبح اگر کشتی نفس را در دهان
کی رسیدی این بشولش در جهان .

عطار.


دواب چو دل اهل حصار در جوشش . (مقدمه ٔ جوامع الحکایات عوفی ).
پس او در شکم پرورش یافته است
او نمی خندد ز ذوق مالشت
او همی خندد بر آن اسگالشت .

مولوی (مثنوی ).


زانبوب معده خورش یافته است .

(بوستان ).


ز باریدن برف و باران و سیل
به لرزش در افتاده همچون سهیل .

(بوستان ).


بخشایش الهی ، گمشده ای را در مناهی ، چراغ توفیق فرا راه داشت . (گلستان ).
سراینده مرغی ازین بوستان
سرایش چنین کرد با دوستان .

امیرخسرو.


با بلاهای عشق ورزش کن
خویشتن را بلند ارزش کن .

اوحدی .


ببوی جود وی آینده سایلان به جنابش
بلی که مشک بخود ره نماید از دمشش .

ابن یمین .


آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرفست
با دوستان مروت ، با دشمنان مدارا.

حافظ.


برحمت سر زلف تو واثقم ، ورنه
کشش چو نبود از آنسو، چه سود کوشیدن .

حافظ.


حضرت خواجه ٔ ما اگر بمنزل درویشی میرفتند، جمیع فرزندان و متعلقان و خادمان او را پرسش میکردند، و خاطر هر یک را بنوعی در می یافتند. (انیس الطالبین بخاری ).
توضیح : قاعده ٔ مذکور مستثنیاتی دارد:
1 - « ش » به ریشه ٔ فعل (که غیرمنطبق بر فعل امر است ) ملحق گردد، و آن ممکن است ریشه ٔ حقیقی فعل باشد، یا اسمی بود که از آن بتوان فعل ساخت ، مانند «انجامش » (که «انجام » فعل امر نتواند بود) :
تو گفتی همی روز انجامش است
یکی رستخیز است و بی رامش است .

(منسوب به فردوسی ).


و «رامش » (که «رام » فعل امر محسوب نمی شود) :
چنین داد پاسخ که اسفندیار
نفرمودمان رامش و میگسار.

فردوسی .


پادشه پاسبان درویش است
گرچه رامش به فر دولت ۞ اوست .

(گلستان ).


منش از ریشه ٔ من ۞ است و در پهلوی منشن ۞ آمده است بمعنی اندیشیدن :
معجز پیغمبر مکی تویی
به کنش و به منش و به گُوِشت .

محمدبن مخلد سگزی .


ولیکن هر آنکس گزیند منش
بباید شنیدش بسی سرزنش .

فردوسی .


2 - «-ِ ش » به مفردامر حاضر (که عیناً بر ریشه ٔ فعل منطبق نیست ) پیوندد:
«آفرینش » که به آفرین (امر) پیوسته نه به آفری (ریشه ٔ فعل ) : ایزد تعالی آفتاب را از نور بیافرید... که در آفرینش وی ایزد تعالی را عنایت بیش از دیگران بوده است . (نوروزنامه ). «دهش » که به ده (امر) پیوسته نه به دا (ریشه ٔ فعل ) :
بداد و دهش یافت آن نیکویی
تو داد و دهش کن فریدون تویی .

فردوسی .


بداد و دهش کوش و نیکی سگال
ولی را بپرور، عدو را بمال .

اسدی .


«ستایش » که به ستای (امر) پیوسته نه به ستو (ریشه ) :
سزای ستایش دگر گفت کیست
اگر بر نکوهیده باید گریست .

فردوسی .


«کنش » که به کن (امر) پیوسته نه به کر (ریشه ) :
معجز پیغمبر مکی تویی
به کنش و به منش و به گُوِشت .

محمدبن مخلد سگزی .


3 - «-ِ ش » اسم مصدر به صفت ملحق شود:
الف ) به صفت مطلق : چنانکه «پیدایش » از «پیدا» آمده . «نرمش » از: «نرم »در نظام ایران و مطبوعات مستعمل است .
ب ) به صفت مشبهه : چنانکه «رهایش » از «رها» صفت مشبهه از «رهیدن » و «رستن ». نام یکی از مؤلفات ناصرخسرو «گشایش و رهایش » است . «گنجایش » از «گنجا» صفت مشبهه از گنجیدن آمده .
استثناء: 1- ناصرخسرو در غالب مؤلفات منثور و منظومه های خویش «بودش » را بمعنی وجود و هستی آورده :
لازم شده ست کون بر ایشان و هم فساد
گرچه ببودش اندر آغاز دفترند.

ناصرخسرو.


بیرونْت کنند از در مرگ
چون از در بودش اندرآیی .

ناصرخسرو.


و این کلمه از «بود» مصدر مرخم معادل مفرد مغایب ماضی مطلق با «-ِ ش » اسم مصدر ترکیب شده . باید دانست که مردم نقاط جنوبی خراسان امروزه هم «بودش » را بمعنی «اقامت » استعمال کنند و خود این استعمال مؤید صحت آنست .
2- «نمونش »اسم مصدر است مرکب از نمون (نمودن ) + « َش » اسم مصدر. نظامی این کلمه را بمعنی رهنمایی و نمودار آورده :
مرد سرهنگ از آن نمونش راست
از سر خون آن صنم برخاست .

نظامی (هفت پیکر).


گفت تا باشد از نمونش رای
گفتن از ما و ساختن ز خدای .

نظامی (هفت پیکر).


و از این قبیل است «برینش » مرکب از: برین (بریدن ). + « َش » اسم مصدر، بمعنی قطع : پس جسم آن بود که چون درازیی بنهی اندر وی درازیی دیگر یابی برنده ورا بقائمه و درازی سوم بر آن هردو درازی بر قائمه ایستاده هم بر آن نقطه که برینش پیشین بر وی بود... . (دانشنامه ٔ علائی . الهیات چ انجمن آثار ملی صص 12-13). و پدید کردیم که این محال است و نشاید که زمانی بود ناقسمت پذیر،والاّ اندر وی برینش راهی بود ناقسمت پذیر... . (دانشنامه ٔ علائی . الهیات ص 128).
دلی باید اندیشه را تیز و تند
برینش نیاید ز شمشیر کند.

نظامی .


تبصره ٔ 1- هر گاه ریشه ٔ فعل یا فعل امری که برای ساختن اسم مصدر شینی بکار میرود، مختوم به «َا» (= - َای ) باشد، بهنگام الحاق به « َش » اسم مصدر، پس از «َا« »ی » افزایند: فرما، فرمایش . پیرا، پیرایش . آرا، آرایش .
تبصره ٔ 2- در کلمات مختوم به - َو (= - َوی ) نیز بهنگام اتصال به « َش » اسم مصدر، پس از - َو جایز است «ی » افزایند: گو، گویش (گُوِش هم آمده ).
کلمات مرکب : در فارسی « ش » اسم مصدر در کلمات مرکب بسیار بکار میرود، موارد استعمال این نوع کلمات ازینقرار است :
1- کلمات مرکب مختوم به « ش » اسم مصدر، گاه معنی اسم مصدر دهند، مانند غالب کلمات بسیط مختوم به « -ِ َش » :
ولیکن هر آنکو گزیند منش
بباید شنیدش بسی سرزنش .

فردوسی .


و بطمع سود خویش سرزنش خلق نجوید (قابوسنامه ). «پندار دانش » قرینه ٔ جهل مرکب است و در المعجم شمس قیس آمده . (سبک شناسی ج 3 ص 34).
2- هر گاه در کلمات مرکب مختوم به « َش » اسم مصدر، کلمه ٔ اول صفت باشد، کلمه ٔ مرکب معنی صفت فاعلی دهد :
دگر گفت کای شاه برترمنش
همی عیب جویت کند سرزنش .

فردوسی .


جهاندارِ باداد نیکوکنش ۞
فشاننده ٔ گنج بی سرزنش .

فردوسی .


خردنگرش بزرگ زیان مباش . (قابوسنامه ). بسیار بیشی بود که کمی بار آرد، و خردنگرش ۞ بزرگ زیان باشد. (قابوسنامه ).
تا گشتم دور، دورم از خواب و خورش
بسیارزیان باشد اندک نگرش .

(قابوسنامه ).


تو نیکوروش باش تا بدسگال
بنقص تو گفتن نیابد مجال .

سعدی (گلستان ).


3- گاه اسم مصدر شینی با اسم فاعل مرخم و مزید مؤخر فاعلی ترکیب شود و جمعاً معنی صفت فاعلی دهد :
چنین گفت کای شاه دانش پذیر
بمرگ بداندیش رامش پذیر.

فردوسی .


ز رامشگران رامشی کن طلب
که رامش بود نزد رامشگران .

منوچهری .


گوییم آفریدن این چیزهاءِ دانستنی و آوردن مراین نفس دانش جوی را اندر مردم ... چنانست . (جامع الحکمتین ناصرخسرو).
سخن را گزارشگر نقشبند
چنین نقش برزد به چینی پرند.

نظامی .


خداوند بخشنده ٔ دستگیر
کریم خطابخش پوزش پذیر.

سعدی (بوستان ).


نبینی که پیش خداوند جاه
نیایش کنان دست بر سر نهند.

سعدی (گلستان ).


4- جزو اول بعض کلمات مرکب مختوم به « َش » اسم مصدر، ادات سلب است و پیشینیان آن کلمات را هم بمنزله ٔ اسم مصدر بکار برده اند، مانند :
زآنک بی خواه ِ تو خود کفرِ تو نیست
کفر بی خواهش تناقض گفتنی است .

مولوی .


و هم مانند صفت فاعلی استعمال شود :
تو گفتی همی روز انجامش است
یکی رستخیز است و بی رامش است .

(منسوب به فردوسی ).


زیر کبود چرخ بی آسایش
هرگز گمان مبر که بیاسایی .

ناصرخسرو.


5- اما اسم مصدر شینی مسبوق به «با» در حکم صفت است : بادانش ، بابینش .
سماعی بودن اسم مصدر شینی : اسم مصدر مختوم به « َش » سماعی است نه قیاسی . از همه ٔ افعال ، اسم مصدر شینی شنیده نشده است . قاعده ای برای جواز یا عدم جواز استعمال اسم مصدرهای شینی از افعال در دست نیست و بطور مثال میتوان گفت که از مصادر ذیل ، اسم مصدر شینی در نوشته های فصحاء دیده نشده است : آختن ، آشفتن ۞ ، آماسیدن ، افراشتن ، افتادن ، افکندن ، انداختن ، اندوختن ، افشاندن ، پنداشتن ، چکیدن ، خشکیدن ، خواندن ، رستن (رهایش از مصدر دیگر همین فعل یعنی رهیدن است )، شدن ، فشردن ، شکفتن ، شنیدن (شنودن )، کوفتن ، غنودن ، گسیختن ، گرفتن ، نهفتن ، نوشتن ، ماندن و غیره . بعضی «گسترش » را نیز غیرمستعمل دانسته اند، و حال آنکه این اسم مصدر بکار رفته :
بارگاهی بدو نمود بلند
گسترشهای بارگاه پسند.

نظامی .


مخصوصاً از ریشه های غیرحقیقی ، اسم مصدر بندرت آمده است ، مانند خرامش و لنگش . درین فعلها بهنگام لزوم همان ریشه بجای اسم مصدر استعمال میشود، مانند: جنگ ، شتاب ، ترس ، خواب ، خرام ، فشار، هراس و غیره . همچنین از مصادر مأخوذ از مصدرهای عربی ، مانند: رقص ، فهم ، بلع، طلب و غارت اسم مصدر شینی ساخته نمیشود. علاوه برین از بسیاری از افعال که اسم مصدر شینی ندارند، مصدر مرخم (= سوم شخص مفرد ماضی ) آید، مانند: شکست ، گشت ، نهفت ؛ و یا بجای اسم مصدر شینی اسم مصدر یایی استعمال شود، مانند: چشایی ، شنوایی .
توضیحاتی راجع به بعض کلمات مختوم به شین (اسم مصدر شینی و غیر اسم مصدر):
1 و 2- آبشخوار، آبشخور؛ مؤلف نهج الأدب در فصل «بیان زیادت » آرد: «شین نقطه دار... خواجه حافظ گوید:
ما برفتیم و تو دانی و دل غمخور ما
بخت بد تا بکجا می برد آبشخور ما».
و آبشخور مرکبست از: آب + ش + خور، بمعنی «جائی از رود یا نهر یا حوض که از آن آب توان خورد یا برداشت ۞ » :
جهاندار محمود شاه بزرگ
به آبشخور آرد همی میش و گرگ .

فردوسی .


دستش نگیرد حیدرم ، دستم نگیرد عُمَّرش
رفتم پس آبشخورم ، او از پس آبشخورش .

ناصرخسرو.


و «آبشخوار» نیز بهمین معنی آمده : «التشریع؛ به آبشخوار آوردن ». (مصادر زوزنی ) ۞ .
3- آرش ؛ بمعنی «معنی » دساتیری و مجعول است . رجوع به فرهنگ دساتیر چ هند ص 230 و رجوع به هرمزدنامه تألیف پورداود ص 315 شود.
4- آیش ؛ از مصدر «آمدن » در نظم و نثر فصیح استعمال ندارد، اما در بعض لهجه های محلی (نواحی طهران و قزوین و اصفهان و کرمان و غیره ) متداول است . (همایی ، گفتار در صرف و نحو فارسی مجله ٔ فرهنگستان سال 1 شماره ٔ 2 ص 66). «آیشت » نیز تلفظ کنند و صورت اخیر در میان عوام بیشتر رواج دارد ۞ .
5- بالش ؛ مؤلف نهج الادب گوید: «شین منقوطه در آخر الفاظ افاده ٔ نسبت کند همچو... «بالش » بوزن مالش ، آنچه زیر سر نهند و برین قیاس (است ) «بالین » به یا و نون نسبت ، چرا که مرکب است از «بال »، چرا که در اصل از پرهای مرغان می آکندند...»، اما این «ش » بالش (بمعنی آنچه زیر سر نهند، متکا) ازسانسکریت «برهیس » ۞ و اوستا «برزیش » ۞ است و در پهلوی «بالِشن » ۞ آمده و «ن » آن بر اثر شباهت غلط (با اسم مصدرهای دیگر) ناشی شده است ۞ .
6 و 7- بخشایش و بخشش ؛ «بخشش » اسم مصدر است از بخشیدن بمعنی داد و دهش و در پهلوی بَخْشِشْن ۞ بمعنی تقسیم و توزیع آمده و بهمین معنی در فارسی نیز بکار رفته است . اما «بخشایش » از مصدر «بخشودن » بمعنی درگذشتن از گناه و عفو است ۞ و در پهلوی َاپخشایشن ۞ آمده :
ز بخشایش و بخشش و راستی
نبینم همی بر دلش کاستی .

فردوسی .


معهذا بخشیدن در فارسی بجای بخشودن بکار رفته : (ملک ) گفت بخشیدم (پسری دزد را) اگر چه مصلحت ندیدم . (گلستان ).
8 و 9- پالایش وپالش . «پالش » در ترکیب «پالشگاه » غلط است زیرا ریشه و فعل (امر) از پالاییدن (پالودن ) «پالا» است ، پس «پالایش » اسم مصدر است (با آلایش ، آسایش مقایسه شود) بمعنی تصفیه و صافی کردن و توسعاً بمعنی وضع و حط :
از ایشان ترا دل پر آرایش است
گناه مرا نیز پالایش است .

فردوسی .


فرهنگستان «پالایش » را بمعنی تصفیه ۞
گرفته است ،اخیراً پالایشگاه را بتصفیه خانه (نفت ) اطلاق کرده اند.
10- پوزش ، بمعنی عذر و معذرت و عذرآوردن و معذرت خواستن باشد :
پوزش بپذیرد و گناه ببخشد
خشم نراند، بعفو کوشد و غفران .

رودکی .


چو از دور شه دید برپای خاست
بسی پوزش اندرگذشته بخواست .

فردوسی .


و آن اسم مصدر است از پوزیدن ۞ که در ویس ورامین فخرالدین گرگانی آمده :
نه پوزدجانت را از درد و آزار
نه شوید دلْت را از داغ و تیمار ۞ .
و مشتقات مصدر مزبور (جز اسم مصدر) امروز مورد استعمال نیست .
11- چربش ، مؤلف نهج الادب گوید: «شین منقوطه در آخر الفاظ افاده ٔ نسبت کند همچو... «چربش » منسوب به «چرب » بسحاق اطعمه گوید:
ببوی سر که و چربش بتلخی رفتم از دنیا
ولیکن شعر شیرینم بماند تا جهان باشد.»
چربش در پهلوی چرپشن ۞ آمده ، در اینجا نیز مانند «بالش » شین اسم مصدر در فارسی (و -ِ شن در پهلوی ) بتقلید اسم مصدرهای دیگر بکلمه افزوده شده .
12- چندش ، در تداول عوام چندش بمعنی جنبش اعصاب توأم با نفرت بکار رود. در پهلوی چندشن ۞ بمعنی حرکت آمده ولی این اسم مصدر و مصدر مفروض آن «چندیدن » در نظم و نثر دیده نشده .
13- کرنش ، «کرنش » بمعنی تعظیم کردن و سرفرود آوردن درمقابل بزرگان ، لغتی است ترکی و در ترکی جغتائی «گورنیش » بمعنی سلام کردن ، اطاعت کردن و بریاست شناختن است ۞ و آنرا با اسم مصدر فارسی نباید مشتبه کرد.
14- نیازش ، مؤلف نهج الادب در فصل «بیان زیادت » گفته : «شین نقطه دار، چون «نیازش » مزید علیه «نیاز» است . فخر جرجانی در مثنوی ویس و رامین گوید:
سروشان را بنام نیک بستود
نیازشهای بی اندازه بنمود»
نیازش درفرهنگها نیامده و در موضع دیگر از نظم و نثر دیده نشده و بیت فوق هم در ویس و رامین طبع تهران بدین صورت است :
سروشان را بنام نیک بستود
نیایشهای بی اندازه بنمود. و «نیایش » (پهلوی نیایشن ۞ بمعنی ستایش ) صحیح است .
15- یورش ، این کلمه ترکی شرقی است بمعنی تاخت و تاز ۞ و پس از حمله ٔ مغول واردفارسی شده است .
-ِشت : این مزید مؤخر، معادل -ِ شن پهلوی و پازند و -ِ َش فارسی است .همین علامت در فارسی نیز وجود داشته است :
معجز پیغمبر مکی تویی
به کنش و به منش و به گُوِشت .

محمدبن مخلد سگزی .


بگفتار گرسیوز بدکنشت
بنوّی درختی ز کینه بکشت .

فردوسی .


نان آن مدخل ز بس زشتم نمود
از پی خوردن گوارشتم نبود.

رودکی .


داشاذ و دهشت و داشن ، عطا بود. (لغت فرس اسدی ).
بحری که عید کردبر اعدا بپشت ابر
از غرّه اش درخش و ز غرّشت تندرش .

خاقانی .


قرص لیموی و گوارشت لطیف عنبر
گلشکر باشد و گلقند و شراب و دینار.

بسحاق اطعمه .


و از این قبیل است : رامشت ، پاداشت :
خدایگان جهان آنکه از خدای جهان
جهانیان را پاداشت است و بادافراه .

سراج الدین راجی .


در تداول عامه ، امروزه نیز بجای خورش «خورشت » و بجای بُرِش «بُرِشت » گویند.
ی : در پهلوی این مزید مؤخر بصورت «ایه » برای ساختن اسم معنی و اسم مصدر بکار میرود:
پاتخشاهیه ۞ (پهلوی )، پادشاهی (فارسی ). نیوکیه ۞ (پهلوی )، نیکی (فارسی ). چیگونیه ۞ (پهلوی )، چونی ، چگونگی (فارسی ).
تلفظ: این یاء در قدیم هم مانند امروزه «ی » معروف شناخته و «ای » ۞ تلفظ میشده ، و بهمین جهت قافیه کردن کلمات مختوم به «ی » مزبور با «ی » نکره جایز نبوده .
تسمیه : «ی » مورد بحث از انواع ادات اسم مصدر یا حاصل مصدر است ، و آنرا «یای مصدری » و «یای مصدریه » یا «یای اسم مصدر» و «یای حاصل مصدر» نامند.
موارد استعمال : 1 - کلمات مختوم به «ی » اسم مصدری غالباً بمعنی اسم مصدر بکار روند و مثالهای آن از این پس بیاید.
2- گاه «ی » اسم مصدر در آخر کلمات بمعنی « گری » آید، چون : جادویی ، پسری ، برادری ، پدری ، فرزندی ، صوفیی ، ساقیی : سال ششم ساقیی فرمودی . (سیاست نامه ). از بلیناس درخواستند که ملک طاسیس رابه افسون بیارد تا ایشانرا ساقیی کند. همچنان کرد، ملک بی خویشتن تا سحرگاه ساقیی همی کرد. (مجمل التواریخ و القصص ). شیخ ما گفت که ما در آن بودیم تا خود را بجامه ٔ صوفیان بیرون آریم و ساعتی صوفی باشیم ، این گربه بر صوفیی ما شاشید. (اسرار التوحید).
صوفیی باشد بنزد این لئام
الخیاطة و اللواطة و السلام .

مولوی (مثنوی ).


3- گاه «ی » مزبور معرِّف دین ، مذهب ، مسلک ، نحله ، طریقه و شیوه است : بدانک برده خریدن و علم آن از جمله ٔ فیلسوفی است . (قابوسنامه ).
بمیرید از چنین جانی کزو کفر و هوی خیزد
ازیرا در چنان جانها فروناید مسلمانی .

سنائی .


مجردی و قلندری را مایه ٔ شادمانی و اصل زندگانی دانید. (لطایف عبید زاکانی ).
گر مسلمانی ازین است که حافظ دارد
آه اگر از پی امروز بود فردایی .

حافظ.


4- گاه ، علاوه بر معنی اسم مصدر، عمل و حرفه و شغل را رساند. این نوع بر سه قسم است :
الف : « ی » به کلمات بسیط (غیرمرکب ) پیوندد: مطربی ، قوّادی ، مذکرّی ، معلّمی ، مستنطقی ، سمساری ، خیّاطی ، صحّافی ، صرّافی ، جرّاحی ، عکاسی ، طبّاخی ، خرّازی ، خبّازی ، قنّادی ، رانندگی ، بافندگی : چون علم شرع که تا در کار قضا... و مذکری نرود، نفع دنیا به عالم نرسد.(قابوسنامه ).
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز
تا داد خود از کهتر و مهتر بستانی .

عبید زاکانی .


مسخرگی و قوّادی ... پیشه سازید تا پیش بزرگان عزیز باشید. (لطایف عبید زاکانی ).
ب :« ی » مزبور به اسم فاعل مرخم یا صفات فاعلی مختوم به ادات (نظیر: کار، گار، گر) پیوندد. جزو دوم این نوع کلمات از اینقرار است :
بازی - کبوتر (کفتر) بازی ، قماربازی ، گاوبازی و غیره .
بُری - چوب بری ، تخته بری ، شیشه بری . جیب بری و غیره .
بَری - مسافربری (بنگاه ).
بندی - علاقه بندی ، ماست بندی و غیره .
پزی - آش پزی . فرنی پزی یخنی پزی ، حلیم پزی ، کاشی پزی ، گچ پزی ، آجرپزی ، مزدی پزی و غیره .
تابی - نخ تابی ، موتابی ، زه تابی و غیره .
تراشی - قالب تراشی ، پیکرتراشی ، سنگتراشی و غیره .
چینی - حروف چینی ۞ ، گل چینی ۞ .
خوانی - روضه خوانی ، تعزیه خوانی ، شمرخوانی ، علی اکبرخوانی ، قرآن خوانی و غیره .
داری - ترازوداری ، قپان داری ، میانداری (در زورخانه )، خانه داری ، علم داری ، گله داری ، چارواداری ، باغداری ، مالداری ، مرغداری ، کرسی داری و غیره چون علم شرع که در روزگار قضا و قسام و کرسی داری نرود. (قابوسنامه ).
دوزی - لحاف دوزی ، لباس دوزی ، پینه دوزی ، پاره دوزی ، پیراهن دوزی ، پالان دوزی و غیره .
رزی - رنگرزی .
ریسی - ریسمان ریسی ، چرخ ریسی ، نخ ریسی ، دوک ریسی و غیره .
زنی - دف زنی ،خشت زنی ، باسمه زنی ، پنبه زنی ، مهره زنی (در صحافی )، قلم زنی ، و غیره : مسخرگی و قوادی و دفزنی ... پیشه سازید. (لطائف عبید زاکانی ).
سازی - ساعت سازی ، پستایی سازی (رویه ٔ کفش سازی )، چیت سازی ، سماورسازی ، صندوق سازی ، صندلی سازی ، جعبه سازی ، حلبی سازی ، کاشی سازی ، چرم سازی ، دندان سازی ، داروسازی ، و غیره .
شویی - لباس شویی . طلاشوئی .
فروشی - میوه فروشی ، کلاه فروشی ، چوب فروشی ، گل فروشی ، سقطفروشی ، لوازم التحریرفروشی ، امانت فروشی ، کتابفروشی ، دوافروشی ، خرده فروشی . فرش فروشی ، لولافروشی ، کهنه فروشی و غیره .
کاری - تراشکاری ، جوشکاری (لحیم )، آب کاری ، (آب دادن فلزات )، سوهان کاری ، گل کاری ، گِل کاری ، لحیم کاری ، منبت کاری ، مذهب کاری و غیره .
کشی - خاکروبه کشی ، آب حوض کشی ، ارّه کشی ، روغن کشی ، سیم کشی و غیره .
کوبی - رویه کوبی (کفش )، آهن کوبی ، بوریاکوبی ، توفال کوبی ، برنج کوبی ، خال کوبی ، باروت کوبی .
گاری - آموزگاری و غیره .
گردی - دوره گردی ، ولگردی ، خیابان گردی وغیره .
گری - تقویم گری ، مولودگری ، ریخته گری ، سپاهی گری ، آهنگری ، زرگری ، شیشه گری ، مسگری ، آرایشگری ، رفوگری و غیره : و در نجوم یا تقویم گری و مولودگری و... آرایشگری بجد و هزل در او نرود. (قابوسنامه ).
گویی - فالگویی ، قصه گویی ، غیب گویی : و در نجوم ... و فالگویی .... بجد و هزل در او نرود. (قابوسنامه ).
گیری - معرکه گیری ، روغن گیری ، خمیرگیری و غیره .
نویسی - کاغذنویسی ، نامه نویسی ، دعانویسی ، ماشین نویسی و غیره .
5-در کلمات ذیل فن و هنر و شیوه و آیین را رساند: جهانداری ، سپاهداری ، کلاهداری ، سروری ، تعزیه گردانی ، شمشیرزنی ، شمشیربازی ، سوارکاری ، سوارخوبی ، بزم آرایی ، مجلس آرایی ، انجمن آرایی ، پیکرآرایی ، عروس آرایی و غیره :
نه هرکه طرف کله کج نهاد و تند نشست
کلاهداری و آیین سروری داند.

حافظ.


6- گاه کلمات مختوم به «ی »اسم مصدر، معنی مکان و دکان و سرای دهد. این کلمات نیز بر دو نوعست :
الف - «- ی » به کلمات بسیط (غیرمرکب ) پیوندد: قنادی ، دباغی ، عطاری ، صحافی ، عکاسی ، خرازی ، خیاطی ، سمساری ، صرافی ، طباخی ، دوزندگی ، بافندگی .
ب - «-ی » به اسم فاعل مرخم یا صفات فاعلی مختوم به ادات پیوندد. غالب مواردی را که در بند ب از شماره ٔ 4 در فوق نقل شده میتوان در این معنی بکار برد.
7- در کلمات ذیل «-ی » ظاهراً معنی رسم و آیین نیز دهد: تاجگذاری ، بوریاکوبی ، سربازگیری ، بله بری ، چله بری ، عزاداری و غیره .
8- چون «-ی » مورد بحث در آخر کلمه ٔ مرکبی که جزو اول آن اسم و جزو دوم ریشه ٔ فعل (امر حاضر مفرد) باشد، درآید از مجموع مرکب اسم آلت و ظرف سازد: ترشی خوری ، ماست خوری ، آجیل خوری ، شیرینی خوری ، آبخوری ، قهوه خوری ، پالوده خوری ، چای خوری (قاشق )، مرباخوری (قاشق )، سوپ خوری (قاشق ، کاسه )، آش خوری (کاسه )، روشویی ، دست شویی .
9- گاه «-ی » مزبور معنی تشبیه و مانندگی را رساند. مؤلفین غیاث اللغات و آنندراج و نهج الادب این نوع را نوعی مستقل شمرده آنرا «یاء تشبیهی » نامیده اند، و آن بر دو بخش است :
الف - «-ی » مذکور به اسم عام پیوندد: استری ، اشتری ، خری :
اژدهایی پیشه دارد روز و شب با عاقلان
باز با جهّال پیشه ش گربگی و راسوی .

ناصرخسرو.


آسمان با کشتی عمرم ندارد جز دوکار
وقت شادی بادبانی ، وقت محنت لنگری .

انوری .


تا که عروس دولتت یافت عماری از فلک
بهر عماریش کند ابلق گیتی استری .

خاقانی .


زاغ به فرّ تو همایی کند
سر که رسد پیش تو پایی کند.

نظامی .


ب - «-ی » مزبور به اسم خاص (عَلَم ) پیوندد: نمرودی ، شدادی ، فرعونی ، هارونی ، سلیمانی ، ادریسی ، لقمانی ، بولهبی ، بوذری :
وحید ادریس عالم بود و لقمان جهان ، اما
چو مرگ آمد چه سودش داشت ادریسی و لقمانی .

خاقانی .


10- گاه اسم مصدر یایی معنی «عجب » و «زهی » و مانند آنرا رساند :
گر بی تو دمی خون جگر می نخورم
آغشته همی شوم ز خون جگرم
در کار تو، هیچگونه ای پی نبرم
سرگردانی ! که من بکار تو درم .

عطار.


گفتا که دهان تنگ من روزی تست
سبحان اﷲ تنگ روزی که منم .

عطار.


ساختمان اسم مصدر یائی : ساختمان اسم مصدریائی ، بخلاف اسم مصدر شینی ، قیاسی است و به کلمات ذیل ملحق گردد:
1- به اسم ذات (عام ّ و جامد) پیوندد: آهنی (آهن بودن )، خاکی (خاک بودن )، شیری (شیر بودن )، و از این قبیل است : گرگی ، سگی ، آذری :
و اما جواب اهل تأیید مر این سوءالات را آنست که گفتند: میان ازل و ازلیت و ازلی فرق است ، چنانک بمثل کسی گوید آهن وآهنی و آهنین ، یا گوید خاک و خاکی و خاکین ، و هر کسی داند که آهنی اندر آهن است . و آهنی میانجی است میان آهن و آهنین ، چنانک ِ فعل میانجی است میان فاعل و مفعول ، و مفعولی مفعول بدان فعل است کز فاعل بدو رسد.(جامعالحکمتین ناصرخسرو).
شیخ گفت : ای جوانمرد! این سگ بزبان حال با بایزید گفت در سبق السبق از من چه تقصیر در وجود آمده است و از تو چه توفیر حاصل شده است که پوستی از سگی در من پوشیدند و خلعت سلطان العارفین درسر تو افکندند. (تذکرةالاولیاء عطار).
اندرآ مادر بحق مادری
بین که این آذر ندارد آذری .

مولوی (مثنوی ).


2- به صفت ملحق گردد.
الف - صفت بسیط جامد (اعم از فارسی یا مستعار از لغات بیگانه ) چنانکه «خوبی » از خوب ، «بدی » از بد، «دشمنی » از دشمن :
بمردی و دانایی و فرهی
بزرگی و آیین شاهنشهی .

فردوسی .


ازو دان فزونی و زو دان شمار
بد و نیک نزدیک اوآشکار.

فردوسی .


همه راه نیکی نمودی به شاه
هم از راستی خواستی پایگاه .

فردوسی .


بنده را [ آلتونتاش را] فرمان بود به رفتن و به فرمان عالی برفت و زشتی دارد بازگشتن ... (تاریخ بیهقی ). امیر ماضی چند رنج برد... تا قدرخان خانی یافت . (تاریخ بیهقی ).
بر حسرت شاخ گل در باغ گوا شد
بیچارگی و زردی و گوژی و نوانیش .

ناصرخسرو.


چه چیز بهتر و نیکوترست در دُنیی
سپاه نه ملکی نه ضیاع نه رمه نی .

ناصرخسرو.


و از دقایق و حقایق نظم ونثر بدرستی و راستی نشان ندهند. (ترجمان البلاغه ٔ رادویانی ).
چهار چیزبه گیتی نصیب عمر تو باد
خوشی و خرمی و شادی و تن آسانی .

امیرمعزی .


تومانی و بد و نیکت چو زین عالم برون رفتی
نیاید با تو در خاکت ، نه فغفوری نه خاقانی ۞ .

سنائی .


از کژی افتی به کم و کاستی
از همه غم رستی اگر راستی .

نظامی .


و هر کجا ایلی ۞ قبول میکردند، شحنه با آلتمغا بنشان میدادند. (جهانگشای جوینی ).
جهان پر سماعست و مستی و شور
ولیکن چه بیند در آیینه کور؟

سعدی .


وگر با همه خلق نرمی کند
تو بیچاره ای ، با تو گرمی کند.

سعدی .


ب - صفت مشتق (اسم فاعل ، اسم مفعول ، صفت مشبهه ، صیغه ٔ مبالغه ) فارسی : «زنندگی » از زننده ، «فرسودگی » از فرسوده ، «دانایی » از دانا،«آموزگاری » از آموزگار : و اما کننده نه علّتی ِ وی از بهر کنندگی است . (دانشنامه ٔ علائی . الهیات . چ معین چ انجمن آثار ملی ص 71). و عشق سبب مانندگی جستن بود و مانندگی جستن سبب آن جنبش بود. (ایضاًص 148). و اگر شایسته ٔ شغلی بدان نامداری نبودی [اسفتکین ]، نفرمودی [محمود]... (تاریخ بیهقی ).
گروهی بپا کی و دین پروری
پذیره شدندش به پیغمبری .

نظامی .


و بطرف حصار راندند و در موقف جان سپاری و مرکز حقگزاری ثبات قدمی نمودند. (لباب الالباب عوفی ). خواب گزاری مقام هر پیغمبری نیست . (مرزبان نامه ).
طبل خواری در میانه شرط نیست
راه سنت کار و مکسب کردنیست .

مولوی .


حکایت من و مجنون به یکدگر ماند
نیافتیم و بمردیم در طلبکاری .

سعدی .


گمان نیست که صورت جسم نه این سه اندازه است که آن پیوستگی است که پذیرای آن توهّم است که گفتیم ، و آن صورت پیوستگی است لامحاله ، که اگر هستی جسم گسستگی بودی ، این ابعاد سه گانه را اندر وی نشایستی توهّم کردن ، و پیوستگی ضد گسستگی است . (دانشنامه ٔ علائی . الهیات ص 15). یکی کنایی ، چنانکه جان و روان بدان جنباند. (ایضاً ص 80).و موش بدانک گزیده ٔ [پلنگ ] را بجوید، نه آن خواهد که بدو میزد، بل خواهد که آن آلودگی دهان پلنگ را بلیسد. (جامعالحکمتین ناصرخسرو).
اگر بودی کمال اندر نویسایی و خوانایی
چرا آن قبله ٔ کل نانویسا بود و ناخوانا ۞ .
در مصارف اعمال و تصاریف احوال تقوی و پرهیزکاری را که زاد معاد و عتاد یوم التناد است ... (التوسل الی الترسل ).
جز این کاعتمادم بیاری ّ تست
امیدم به آمرزگاری ّ تست .

سعدی .


ج - نیز صیغه ٔ تفضیل : برتری ، فروتری ، بزرگتری ، کوچکتری ، مهتری ، کهتری ، سنگین تری ، سبکتری ، گشاده تری ، بدتری ، کلانتری : گفتند، و بهری را از آن جزوهاءِ هیولی نیز گشاده تر از هوا جمع کرد، و آن جزوها نیز بسبب آن گشاده تری سبک تر از هوا آمد. (جامعالحکمتین ناصرخسرو ص 304).
د- صفت مشتق عربی (اسم فاعل ، اسم مفعول ، صفت مشبهه ، صیغه ٔ مبالغه ) :
بسا دون بخیلا که می بخورد
کریمی بجهان در پراکنید.

رودکی .


ایزد تعالی بندگان را که راست باشند و توکل بر وی کنند و دست به صبوری زنند، ضایع نماند. (تاریخ بیهقی ). و این غایت کریمی و حلیمی باشد. (تاریخ بیهقی ). نگاه کنید که طامعی و بی قناعتی به مردم چه میکند. (قابوسنامه ). اگرنیک دانی باختن ، با کسی که با مقامری معروف بود مباز. (ایضاً). هرچه بخری در وقت کاسدی بخر. (ایضاً) بزرگترین طراری راستی است . (ایضاً). و چون بزمین بسیارنگرد [باز]، مشغولی باشد. (نوروزنامه ).
گر بکار سامری و کار چشمش بنگرند
چشم او داناترست از سامری در ساحری .

امیر معزی .


سیم است مرا درجسم (چشم ؟) از حسرت وغم خوردن
مشک است ترا در زلف از کشی و عیاری ...
شاهنشه دین پرور سلطان بلنداختر
شاهی که ز جباران بستد همه جباری ...
حکمی است روان او را، بختی است جوان او را
با او نتوان کردن مکاری و غداری .

امیرمعزی .


شاعری صناعتی است که شاعر بدان صناعت اتساق مقدمات موهمه کند و التئام قیاسات منتجه . (چهارمقاله ٔ نظامی عروضی ).
رسم و آیین بخیلی جود او منسوخ کرد
شد یقین کآن رسم و آیینی تباه است و تبست .

سوزنی .


عاشقی گر زین سر و گر زان سرست
عاقبت ما را بدان شه رهبرست .

مولوی .


نه آن میکند یار در شاهدی
که با او توان گفتن از زاهدی .

سعدی .


ز مدهوشیم دیده آن شب نخفت
نگه بامدادان به من کرد و گفت .

سعدی .


نه دوری دلیل صبوری بود
که بسیار دوری ضروری بود.

سعدی .


هَ- صفت مرکب (کلمات فارسی ، کلمات دخیل از زبانهای بیگانه یا مرکب از کلمه ٔ فارسی و کلمه ٔ بیگانه ) :
دگر آنکه از خواسته گفته ای
خردمندی و رای بنهفته ای .

فردوسی .


از او شادمانی و زو مردمی است
ازویت فزونی و زویت کمی است .

فردوسی .


ای اصل نیکنامی ، ای اصل بردباری
ای اصل پاکدینی ، ای اصل پارسایی .

فرخی .


بدخو نشدستی تو، گر زانکه نکردیمان
با خوی بد از اول چندانْت خریداری
رو رو که بیکباره چونین نتوان بودن
لنگی نتوان بردن ای دوست بر هواری ...
یا دوستیی صادق ، یا دشمنیی ظاهر
یا یکسره پیوستن ، یا یکسره بیزاری ...
عیشیم بود با تو،در غربت و در حضرت
حالیم بود با تو در مستی و هشیاری ...
یارب ! بدهی او را در دولت و در نعمت
عمری به جهانداری ، عزی به جهانخواری
شاهی که نشد معروف الا به جوانمردی
الا به نکونامی ، الا به نکوکاری .

منوچهری .


از روزگار کودکی تا امروز او را بر ما شفقت و مهربانی بوده است . (تاریخ بیهقی ). حاجب اسفتکین ... محل سپاهسالاری یافت . (تاریخ بیهقی ). اندر طالب علمی و فقیهی . (قابوسنامه ص 112). با ایشان نکویی کن به خلعت و صلت و امیدها و دلگرمیها نمودن . (قابوسنامه ص 172).
جز کم آزاری نباشد مردمی گر مردمی
چون بیازاری مرا، یا نیستی مردم مگر؟

ناصرخسرو.


فرق میان پادشاهان و دیگران فرمانروایی است . (نوروزنامه ). نخستین قدح (شراب ) بدشخواری خوردم که تلخ مزه بود. (نوروزنامه ). گفتی پدرم این عمارت یا از جهت آبادانی جهان همی کرد یا از بلندهمتی و نام نیکو. (نوروزنامه ). از شجره ٔ شادمانی جز ثمره ٔ نیکونامی نچیند. (التوسل الی الترسل ). و قدرت بر دقایق سرداری و معرفت مقادیر حشم و ارتیاض به آداب جهانبانی در استثبات ملک و استدامت دولت اصلی مبین و حبلی متین است . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ تهران صص 188-189).
هر لحظه ای بجایی برمیکند خیالم
تا خود چه بر من آید زین منقطعلگامی .

سعدی .


دلم از توچون برنجد، که به وهم درنگنجد
که جواب تلخ گویی ، تو بدین شکردهانی .

سعدی .


سنگسان شو در قدم ، نی همچو آب
جمله رنگ آمیزی و تردامنی .

حافظ.


3- به مصدر مرخم (= مفرد مغایب ماضی ) پیوندد: هستی از «هست »، نیستی از «نیست »، کاستی از «کاست » :
خداوند هستی و هم راستی
ازویست بیشی و هم کاستی .

فردوسی .


گر ایدونکه یابم ز تو راستی
بشویی بدانش دل از کاستی .

فردوسی .


ای همه هستی ز تو پیدا شده
خاک ضعیف از تو توانا شده .

نظامی .


و ازین قبیل است مصادر مرکب مرخم :
ناداشتی از «ناداشت »، نابودی از «نابود»، همنشستی از «همنشست » :
ز دنیا برم رنگ ناداشتی
دهم باد را با چراغ آشتی .

نظامی .


چون بود آن صلح ز ناداشتی
خشم خدا باد بر آن آشتی .

نظامی .


ز خود برگشتن است ایزدپرستی
ندارد روز با شب همنشستی .

نظامی .


4- به ریشه ٔ فعل (مفرد امر حاضر) پیوندد: آزاری ۞ از «آزار- دن »، زاری از «زار- یدن » :
ابی آنکه بد هیچ بیماریی
نه از دردها، هیچ آزاریی ...

فردوسی .


اکنون که طبیب آمد نزدیک ببالینش
بهتر شودش درد وکمتر شودش زاری .

منوچهری .


5- در پهلوی علامت اسم مصدر «ایه » ۞ به آخر اسم مصدر مرکب مختوم به یشن ۞ (که جمعاً معنی صفت دهد) ملحق گردد: چشم دارشنیه ۞ (چشم دارش ، بمعنی نگه داشت )، اکنارک دانشنیه ۞ (بی کنار [ بی کران ] دانشی ، بسیاردانی ). در فارسی این نوع اسم مصدر بندرت دیده میشود : و در باز خویها بود چنانک اندر ملوک بود از بزرگ منشی و پاکیزگی . (نوروزنامه ). غالباً مسبوق به ادات سلب است : بی خورشی ، بی پرورشی ، بی دانشی ، بی رامشی :
فرستاده ٔشهریاران کشی
به غمری کشد این و بی دانشی .

فردوسی .


پسر داد یزدان بینداختم
ز بی دانشی قدر نشناختم .

فردوسی .


تبصره - بیت ذیل در دیوان منوچهری آمده :
خردک نگرش نیست که خرده نگرش کس
در کار بزرگان همه ذُل ّ است و هوان است .
مصراع اول در نسخه های مختلف دیوان بصور گوناگون ضبط شده که در همه ٔ صور ارتباط بین دو مصراع محتاج به تأویل است . مرحوم بهار بیت مزبور را چنین تصحیح کرده اند:
خردک نگرش نیست ، که خردک نگرشنی
در کار بزرگان همه ذل ّ است و هوان است .
در صورت صحت این حدس «خردک نگرشنی » عیناً ترکیب پهلوی است .
6- گاه «-ی » اسم مصدر به ضمایرِمن ، تو، او، ما، ملحق گردد و معنی «َیّت » دهد: منی ،تویی ، اویی ، مایی :
آنکس که خاک باشد (و) آخر رود بخاک
او را کجا رسد سخن مایی و منی .

سنائی .


چون ز جام بیخودی رطلی کشی
کم زنی از خویشتن لاف منی .

حافظ.


در بحر مائی و منی افتاده ام ، بیار
می تا خلاص بخشدم از مائی و منی .

حافظ.


7- گاه «-ی » اسم مصدر به آخر عدد ملحق شود : بدانکه آن نوعی است چون دهی و پنجی . (دانشنامه ٔ علائی . الهیات چ انجمن آثار ملی صص 43-44). نه چنان چون چهاری که وی خود حاصل شمار است ، نه چنانست که شمار چیزی بود و چهار چیزی جدا از شمار و عرض اندر شمار. (دانشنامه ، الهیات ص 44). بدانک هر چیز که در تو محال است در ربوبیت صدق است چوی یکیی ، که هرکه یکی را بحقیقت بدانست ، از محض شرک بری گشت . (قابوسنامه ).
چون گمانْت آمد که گشته ست او یگانه مر ترا
آنگهی بایَدْت ترسیدن که پیش آرد دوی .

ناصرخسرو.


دلیل بر دوئی عقل اول آنست ... و وجود وی اندردوئی اندر عقل ثابت بود، و نفس کلی مر یکی عقل کلی را بمرتبت دوئی بود. (جامع الحکمتین ).
8- به ادات استفهام ملحق گردد: قسم دوم (عرض ) هفت گونه است : یکی اضافت ، و یکی کجایی که به تازی اَیْن خوانند، و یکی کیی که به تازی مَتی خوانند. (دانشنامه ٔ علائی . الهیات ص 29). چون نتوانی او را موجود پنداشتن ، تا بر آن حال بود مگر که کدامیش بجویی ، آن جنس بود چون شمار. (ایضاً ص 44). اسم دلیل بود بر معنی و دلیل نبود بر کیی آن معنی و اما کلمه [ یعنی فعل ] دلیل بود بر معنی و کیی آن معنی . (دانشنامه . منطق . چ انجمن آثار ملی ص 30).
9- گاه «-ی » به آخر مصادر عربی ملحق شود. مؤلف آنندراج گوید: «یاء مصدری با مصدر عربی نیز لاحق شود، نزد بعضی صحیح و نزد بعضی غلط (است ) لیکن در اصل صحت ندارد، چون : سلامتی و خلاصی و صفائی ». مؤلف نهج الادب مضمون همین عبارت را آورده است . اما قدما اسم مصدرهایی ازین نوع بکار برده اند و معاصرین نیز استعمال میکنند : منتظریم جواب این نامه را... تا بتازه گشتن اخبار سلامتی خان لباس شادی پوشیم . (تاریخ بیهقی ). و از این قبیل است : راحتی ، قحطی .
توضیح : باید دانست که الحاق «-ی » اسم مصدر به مصادر عربی محدود به چند کلمه است و مطرّد نیست ، مثلاً صحتی و عافیتی و مناعتی و کرامتی و جلالتی نتوان گفت ، و از سوی دیگر فصحاء غالباً بجای سلامتی و خلاصی «سلامت » و «خلاص » گفته اند : شاه شمیران گفت : ای شیرمردان ! این همای را از دست این مار که برهاند و تیری بصواب بیندازد؟ بادام گفت : ای ملک ! کار بنده است . تیری بینداخت چنانک سر مار در زمین بدوخت و به همای هیچ گزندی نرسید و همای خلاص یافت . (نوروزنامه ). [حکیم ] گفت : از اول محنت غرق شدن ناچشیده بود [غلام ] قدر سلامت کشتی نمیدانست . (گلستان ). اما «-ی » مزبور در آخرکلمات مرکب از ادات نفی و سلب (فارسی ) و مصدر (عربی ) بسیار استعمال شده ، چه این نوع کلمات در حکم صفت باشند : و شرم از ناحفاظی و فحش و دروغ گفتن دار. (قابوسنامه ). نگاه کنید که طامعی و بی قناعتی به مردم چه میکند. (قابوسنامه ). و ازین قبیل است : بی حرمتی ، ناامنی ، بی تکلیفی ، بی همتی ، نارضایتی ، ناخدمتی .
10- گاه به آخر عَلَم (اسم خاص ) «-ی » اسم مصدر پیوندد و درین صورت افاده ٔ تشبیه کند: ادریسی ؛ مانند ادریس بودن در نعمت های سه گانه (نبوت ، حکمت ، سلطنت ). لقمانی ؛ مانند لقمان بودن در حکمت . سلیمانی ؛ همچون سلیمان بودن در حشمت و سلطنت . شیطانی ؛ مانند شیطان بودن در شرارت . و ازین قبیل است : نمرودی ، شدادی ، فرعونی ، بولهبی ، بوذری ، قره سنقری ، آق سنقری :
وحید ادریس عالم بود و لقمان جهان ، اما
چو مرگ آمد چه سودش داشت ادریسی و لقمانی .

خاقانی .


نیک شناسد آسمان آب تو زآتش عدو
فرق کند محک دین بولهبی ز بوذری .

خاقانی .


شاه طغان چرخ بین با دو غلام روز و شب
کاین قره سنقری کند وآن کند آق سنقری .

خاقانی .


ملاحظات در باره ٔ ((-ی )) اسم مصدر:
1- کلمات مختوم به آ: در کلمات مختوم به «آ» بهنگام الحاق به «-ی » اسم مصدر، یائی دیگر یا همزه ای پیش از نشانه ٔ اسم مصدر افزوده شود: دانایی = دانائی ، بینایی = بینائی ، شنوایی =شنوائی ، کدخدایی = کدخدائی : و این جان را دو قوت بود: یکی کنائی ، چنانکه جان و روان بدان جنباند، و یکی اندریابائی چنانکه جان و روان به وی اندریابند. (دانشنامه ٔ علائی . طبیعیات چ مشکوة صص 80 - 81).
ماه غزل سرائی ، مرد ملک ستایم
از تو غزل سرائی ، از من ملک ستائی
گر من ملک ستایم ، آنرا همی ستایم
کو را سزد ز ایزد بر خلق پادشائی .

فرخی .


چه باشد گر بود سال جدایی
وز آن پس جاودانه آشنایی
که داند کز پس تیره (؟) جدایی
چه مایه بود خواهد روشنایی .

(ویس و رامین ).


و نیکوتر حیوان از حیوانات اسب است که داشتن او هم از کدخدائیست و هم از مروّت . (قابوسنامه ). در آن خانه بر سر نان و بر سر نبیذ کارافزایی مکن . (قابوسنامه ). هرچه بخری در وقت کاسدی بخر و هرچه فروشی در وقت روایی فروش . (قابوسنامه ). زحل و مشتری و مریخ و زهره و عطارد مر این عالم را بمنزلت بینائی و شنوائی و بویائی و چشائی و بساوندی است مر مردم را. (جامعالحکمتین ).
2- کلمات مختوم به « َو»: کلمات مختوم به « َو» نیز در الحاق به «-ی » اسم مصدر، سه حالت دارند: بخشی آنها که در اصل مختوم به «ی » هستند، مانند: دورو (دوروی )، بدخو (بدخوی )، سیه رو (سیه روی ).
این نوع کلمات پیش ازالحاق بعلامت اسم مصدر، یائی دیگر یا همزه ای گیرند: دورویی (دوروئی )، بدخویی (بدخوئی )، سیه رویی (سیه روئی ) :
ورنه رسوا شوی بسنگ سیاه
از سپیدی رسد سیه روئی
خون بکری کجاست کو دادی
گریه و دیده را زناشوئی .

خاقانی .


ناصرخسرو بر خلاف «بدخوی » (بضم خاء و کسر واو) آورده (شاید بضرورت شعر) :
تا نخوانیش او بصد لابه همی خواند ترا
راست چون رفتی پس او، پیشت آرد بدخوی .

ناصرخسرو.


نوع دوّم کلماتی که در پهلوی مختوم به اک ۞ یا اوک ۞ باشند. درین نوع کلمات میتوان هم یای واسطه را افزود و هم بدون آن اسم مصدر ساخت : جادوی = جادویی ۞ ، بانوی = بانویی ۞ ، نوی = نویی ۞ ، هندوی = هندویی ۞ ، نیکوی = نیکویی ۞ : و کدبانوئی مادر و پدر خود دیده باشد. (قابوسنامه ).
این کهن گیتی ببرد از تازه فرزندان نوی
ما کهن گشتیم و او نو، اینش زیبا جادوی
کدخدائی کرد نتوانی برین ناکس عروس
زآنکه کس را نامده ست از خلق ازو کدبانوی
ای هنرپیشه بدین اندر همیشه پیشه کن
نیکوی تا نیکوی یابی جزای نیکوی
هرکه او پیش خردمندان بزانو نامده ست
با خردمندان نشاید کردنش همزانوی ۞
از پس شیران نیاری رفتن از بس بددلی
از پس شیران برو، بگذار خوی آهوی ۞
تانیاموزی اگر پهلو نخواهی خسته کرد
با خردمندان نشاید جستنت هم پهلوی ۞ .

ناصرخسرو.


گر شعر من بشاه رساند که دولتش
چون ماه عید قبله ٔ عالم شد از نوی .

خاقانی .


استثناء- دو(عدد) که در پهلوی دو ۞ آمده ، در الحاق به «-ی » اسم مصدر جایز است هم بدون واسطه آید و هم یاء یا همزه ای پیش از علامت اسم مصدر افزایند : دلیل بر دوئی عقل اول آنست کو به دونوعست . (جامعالحکمتین ناصرخسرو).
چون گمانْت آمد که گشته ست او یگانه مر ترا
آنگهی بایَدْت ترسیدن که پیش آرد دوی .

ناصرخسرو.


نوع سوم کلماتی که در اصل مختوم به « َو» (واو ماقبل مفتوح ) ۞ هستند، بدون واسطه به «-ی » اسم مصدر ملحق گردند: خسرو، خسروی ؛ پس رو، پس روی ؛ پیشرو، پیشروی ؛ پادو، پادوی ؛ میانه رو، میانه روی ؛ تندرو، تندروی :
نیکخو گشتی چو کوته کردی از هرکس طمع
پیشرو گشتی چوکردی عاقلان را پسروی .

ناصرخسرو.


3- کلمات مختوم به « َه » غیرملفوظ: در کلمات مختوم به «- َه » غیرملفوظ (هاء مختفی ) (اعم از اسم یا صفت یا اسم فاعل یا اسم مفعول ) هنگام اتصال به «-ی » اسم مصدر، «- -ه » مزبور به «-گ » بدل شود ۞ و این قاعده در کلمات عربی نیز جاریست ۞ : و قوّت نمو تا حد رسیدگی و پختگی کار کند. (دانشنامه . طبیعیات چ مشکوة ص 80).
پذیرفت سامش ز بی بچگی
ز نادانی و پیری و غرچگی .

فردوسی .


همت آزادگی بینم طباعی
همت فرهنگها بینم سماعی .

(ویس و رامین ).


[آلتونتاش ] بدان نامه بیارامید و همه ٔ نفرتها زایل گشت و قرار گرفت و مرد بشادمانگی برفت . (تاریخ بیهقی ). پنجم گشادگی طبیعت و بستگی .(قابوسنامه ). و بر سخن و شغل گزاردن آهستگی عادت کن ، و اگر از گرانسنگی و آهستگی نکوهیده گردی ، دوستر دارم که از سبکباری و شتابزدگی ستوده گردی . (قابوسنامه ). و این هر دو عیارپیشگی نیست . (قابوسنامه ). و حکما همی مردم را یاد دهند که عالم نفس نه این عالم است تا از فتنگی بر هیولی روی بگردانند و زین بند برهند. (جامعالحکمتین ).
مردم چون به اول روز از روی نیکو شادی یافت دلیل بهره ای بود از بهره های خجستگی که آن روز جز شادی نبیند. (نوروزنامه ).
فرق ((-ی )) و ((-َگری )): اسم مصدرهای مختوم به «-گری » دو قسم اند:
الف : بخشی آنها هستند که بدون «-ی » مورد استعمال دارند، مانند: دادگری ، بیدادگری ، آهنگری ، مسگری ، آرایشگری ، کیمیاگری ، زرگری ، خوالیگری ؛ که دادگر، بیدادگر، آهنگر، مسگر، آرایشگر، کیمیاگر، زرگرو خوالیگر استعمال شده است . درین نوع کلمات «-ی » اسم مصدر به کلمات مختوم به مزید مؤخر «-گر» (مفید معنی شغل و مبالغه ) الحاق شده است :
یکی گفت مارا بخوالیگری
بباید بر شاه رفت ، آوری .

فردوسی .


و در نجوم و تقویم گری و مولودگری و فال گویی و آرایشگری بجد و هزل درو نرود. (قابوسنامه ).
گر به چین از صورت رویت یکی نسخه برند
بتگران چین همه توبه کنند از بتگری .

امیر معزی .


سامری گر زرگری بر صورت گوساله کرد
کرد جادوچشم او بر چهره ٔ من زرگری .

امیر معزی .


حافظ غبارفقر و قناعت ز رخ مشوی
کاین خاک بهتر از عمل کیمیاگری .

حافظ.


خانه ٔ شرع خرابست که ارباب صلاح
در عمارت گری گنبد دستار خودند.

طالب آملی .


ب : بخش دیگر آنها هستندکه بدون «-ی » مورد استعمال ندارند، مانند: قاضیگری ،لوطیگری ، وحشیگری ، لاابالیگری ، صوفیگری ؛ که قاضیگر، لوطیگر، وحشیگر، لاابالیگر، صوفیگر نیامده : قاضی بوالهیثم پوشیده گفت - و وی فراخ مزاح بود- ای بوالقاسم ! یاد دار که قوّادی به از قاضیگریست . (تاریخ بیهقی ).
در قدیم بجای «-َگری » درین نوع کلمات همان «-ی » اسم مصدر استعمال میشد: قاضیی ، صوفیی ، ساقیی ؛ بعدها چون تلفظ دو «ی » را ثقیل یافتند، بجای «-ی » اسم مصدر «-َگری » آوردند که افاده ٔ همان معنی کند.
حذف ((-ی )) اسم مصدر:
هر گاه در شعر، دو یاچند اسم مصدر آید، و آخرین آنها اسم مصدر یایی باشد، جایز است که علامت «-ی » اسم مصدر، بقرینه ٔ ماقبل حذف شود :
نشد پیش گشتاسب اسفندیار
همی بود به آرامش و میگسار.

فردوسی .


در این بیت «میگساری » و «میگسار» هر دو محتمل است ۞ ولی با در نظر گرفتن شاهد ذیل وجه اوّل رجحان دارد :
چنین داد پاسخ که اسفندیار
نفرمودمان رامش و میگسار.

فردوسی .


یعنی میگساری .
که گردی چو سهراب دیگر نبود
بزور و بمردی و رزم آزمود.

فردوسی .


«رزم آزمود» اسم مفعول مرخم از رزم آزموده و درین بیت بجای «رزم آزمودگی » آمده است ۞ . این نوع را میتوان «اسم مصدر مرخم » نام نهاد.
گی و کی :
مؤلف «صرف و نحو زبان فارسی » «-گی » را در امثال «بخشندگی » از «حروف حاصل مصدر» دانسته ، گوید ۞ : «چون گی در آخر فاعل یا مفعول درآید اثبات مصدر برای فاعل یا مفعول کند والا مصدر نیست . نجم الغنی در نهج الادب آرد ۞ : در غیاث مذکور است که در «دریوزگی » بمعنی گدایی لفظ «گی » زاید است چنانکه در «جملگی » چرا که لفظ دریوزه فقط بمعنی گدایی است کماقیل ، و فقیر مؤلف گوید که چون اصل «دریوز» است و «دریوزه » بزیادت «ها» بمعنی سائل و سائلی هر دو آمده پس دریوزه را به معنی سائل گرفته ، یای مصدری به آن ملحق کردند، و در این صورت های مختفی موافق قاعده به کاف فارسی مبدّل گشته «دریوزگی » شد ۞ . و در بهار عجم مسطور است که «جملگی » بکاف فارسی بمعنی همه ، و در این لفظ یای مصدری است ، یعنی جمله شدن و «ها» که در آخر «جمله » است به کاف فارسی بدل شده ، چنانکه در حالت نسبت ، مثل «پردگی » و «خانگی » و بعضی محققین نوشته اند که میتواند که در اصل «بجملگی » بود از عالم ِ «بتمامی » که بدون باء مستعمل است . و هم مؤلف نهج الادب در جای دیگر گوید ۞ : «گی » بکسر اول کلمه ایست که در آخر لفظ درآید و معنی مصدر یا حاصل مصدر دهد، چون «خردگی » و «دل سوزگی » بمعنی خردی و دلسوزی . در شعر انوری آمده است :
انوری گر خردگیها میکند
تو بزرگی کن بر آن خرده مگیر.
و فردوسی در بیان احوال زال زر پیش منوچهر پادشاه از زبان سام گوید:
مرا بویه ٔ پور گم بوده خاست
بدلسوزگی جان همی رفت خواست .
در غالب کلمات مذکور «-ی » اسم مصدر به کلمه ٔ مختوم به «-َه » غیرملفوظ ملحق گردیده ، و طبق قاعده هم «-َه » مزبور مبدل به «-َگ » شده : دریوزگی از دریوزه ، جملگی از جمله ، پردگی از پرده ، خانگی از خانه ، خردگی از خرده . امّا در بعض کلمات دیگر چنین نیست ، یعنی «-ی » اسم مصدر به کلمه ٔ مختوم به «-َه » غیرملفوظ ملحق نگردیده ، چنانکه در بیت مذکور از فردوسی «دلسوزگی ». لکن در تداول امروزی دلسوزه بهمان معنی که فردوسی اراده کرده مستعمل است . و ازین قبیل است : و از این هردو امت دیوان اند بنزدیک پیغمبر علیه السلام اعنی آنها که از حد پنهانی بازگردند، دیوان جن ّ چنین اند، و آنها که از آشکارگی بازگردند تا اندر حدّ پنهانگی ۞ بیایند، شیاطین انسی چنین اند. (جامعالحکمتین ).در تداول عامه نوعی اسم مصدر مختوم به «-َکی » (کاف تازی و یاء) هست که نزدیک به «-َگی » مذکور است : دروغکی ، کجکی ، دزدکی ، یواشکی ، هول هولکی ، سیخکی ، پس پسکی . ولی این کلمات بصورت قید بکار میروند:او خیال کرد دروغکی میگویم . دزدکی وارد اطاق شد.
در پهلوی : هرن گوید: «َه » ۞ ، در پهلوی «ک » ۞ ، پارسی باستان «اکه » ۞ (در چند مورد، این مزید مؤخر ساختمانی تازه از پارسی میانه بشمار میرود). هرن در همان صفحه ، پهلوی خندک ۞ ، فارسی «خنده »، و پهلوی «رنجک ۞ »، فارسی «رنجه » را در ردیف : بنده ، کامه ، نیمه ، چشمه ، ریشه و غیره بنام اسم (و صفت ) ساخته از اسم و فعل ۞ نامیده است . باید دانست که کلمات مختوم به «-َه » را که معنی اسم مصدری دارند از لحاظ دستور زبان ، باید جدا کرد، ولی از لحاظ ریشه که همه ناشی از «ک » پهلوی می باشد، آنها را در یک ردیف باید بشمار آورد.
تسمیه : «ه » مورد بحث را بقیاس با شین مصدری و یای مصدری ، «های مصدریه »و «های مصدری » خوانده اند و بهتر است آنرا «های اسم مصدر» بنامیم .
موارد استعمال : 1- بصورت بسیط بمعنی اسم مصدر بکاررود مانند: پذیره ، پرسه ، زاره ، لب گزه ، نیوشه . 2- درترکیب افعال بکار رود مانند: پذیره شدن ، پرسه کردن ،خنده کردن ، رنجه کردن ، رنجه داشتن ، زاره کردن ، گذاره کردن ، گذاره آوردن ، گریه کردن ، لرزه بر... افتادن ،مویه کردن ، ناله کردن ، نیوشه گرفتن . 3- بندرت با ادات فاعلی ترکیب شود، :
مویه گر گشته زهره ٔ مطرب
بر جهان و جهانیان مویان .

انوری .


ساختمان : درباره ٔ ساختمان این نوع اسم مصدر اقوال مختلف آورده اند. بعضی نوشته اند ۞ : «حاصل مصدر، که با افزودن های وصل به آخر امر حاضر تشکیل یابد، مثال : پویه ، مویه ، خنده ، گریه ». برخی گفته اند ۞ :(از علامات اسم مصدر) «ه » در آخر امر است : خنده ، گریه ، ناله و بعضی دیگر نوشته اند ۞ : در بعضی مصدرها و افعال که اصول آنها در ابتدا(شاید) اسم نبوده است ، یک هاء اسمیه در آخر امر مفرد حاضر اضافه کرده اسم ساخته اند، چون : «خنده » که از خندیدن گرفته شده ، و «گریه » که از گریستن آمده است و«پویه » و «مویه » و غیره . و برخی دیگر در عنوان اسم مصدر گفته اند ۞ : «کلمات «مویه »، «پویه »، «ناله » که از ریشه ٔ موی ، پوی ، نال ساخته شده بدین طریق که حرف هاء بدان پیوسته شده ». باید دانست که کلمات مورد بحث بریشه ٔ فعل (دوم شخص امر حاضر) ملحق گردیده ، چنانکه «پذیره » بمعنی استقبال از «پذیر» ریشه ٔ «پذیرفتن » مأخوذ است :
چو خسرو برین گونه آمد ز راه
چنین بازگشت از پذیره ٔ سپاه .

فردوسی .


و «پرسه » بمعنی عیادت و پرسش از «پرس » ریشه ٔ «پرسیدن » :
صحت ار خواهی در دیر کهن
خستگان بینوا را پرسه کن .

ابوالقاسم مفخری (از فرهنگ سروری ).


و «خنده » از «خند» ریشه ٔ «خندیدن » : ملک را خنده گرفت و گفت : ازین راست تر سخن تا عمر تو بوده است نگفته باشی . (گلستان ).
بعاشقان سیه روز خنده بی دردی است
ترا که صبح بناگوش شام میگردد.

صائب .


و «دنه » بمعنی نعمت و شادی و زمزمه ٔ خوشحالی ، از «دن » ریشه ٔ «دنیدن ۞ » :
حاش للّ̍ه گر کند پیوند با طبع تو غم
طبعغم را از نشاط تو پدید آید دنه .

کمال اسماعیل .


و «رنجه » از «رنج » ریشه ٔ «رنجیدن » :
هرکه با پولادبازو پنجه کرد
ساعد سیمین خود را رنجه کرد.

سعدی .


و «زاره » بمعنی زاری از «زار» ریشه ٔ «زاریدن » :
هزار زاره کنم نشنوند زاری من
به خلوت اندر نزدیک ِ خویش زاره کنم .

دقیقی .


آنگه آرندکشته را بکواره
بر سر بازارشان نهند بزاره
آید بر کشتگان هزار نظاره
پرّه کشند و بایستند کناره
نه بقصاصش کنند خلق اشاره
نه به دیت پادشه بخواهد ازو مال .

منوچهری .


و «زنجه » بمعنی مویه و نوحه از «زنج ». و «شکنجه » بمعنی آزار سخت و عذاب از «شکنج » ریشه ٔ «شکنجیدن » :
بمرگ دیگران تا چند زنجه
نه مرگ آرد ترا هم در شکنجه .

فخرالدین ابوالمعالی .


«گذاره » بمعنی عبور از «گذار» ریشه ٔ «گذاردن » (گذشتن ) : و چون ما از آب گذاره کردیم واجب چنان کردی ... که مهترت رسول فرستادی و عذر خواستی . (تاریخ بیهقی ).
نیارد چشم سر هرچند کوشی
همی زین نیلگون چادر گذاره .

ناصرخسرو.


و «گریه » از «گری » ریشه ٔ «گریستن » :
از پی هر گریه آخر خنده ایست
مرد آخربین مبارک بنده ایست .

مولوی .


و «گزاره » بمعنی شرح و تفسیر از «گزار» ریشه ٔ «گزاردن » :
سخن حجت گزارد سخت زیبا
که لفظ اوست منطق را گزاره .

ناصرخسرو.


و «لب گزه » (لب گزک ) بمعنی گزیدن لب بدندان بعلامت پشیمانی یا اشاره به کسی برای سکوت او ۞ .
و «لرزه » از «لرز» ریشه ٔ «لرزیدن » : غلامی که دگر دریا ندیده بود... گریه و زاری درنهاد و لرزه بر اندامش افتاد. (گلستان ).
و «مویه » بمعنی گریه ٔ با نوحه و زاری ، از «موی » ریشه ٔ «موییدن » بمعنی گریه و نوحه کردن :
نماز شام غریبان چو گریه آغازم
به مویه های غریبانه قصه پردازم .

حافظ.


و «ناله » از «نال » ریشه ٔ «نالیدن » :
در حسرت رخسار تو ای زیباروی !
از ناله چو نال گشتم از مویه چو موی .

(از المعجم چ تهران ص 253).


و «نیوشه » از «نیوش » ریشه ٔ «نیوشیدن » :
همه نیوشه ٔ خواجه بنیکوئی و به صلحست
همه ٔ نیوشه ٔ نادان بجنگ و فتنه و غوغاست .

رودکی .


چون بنشیند ز می معنبر جوشه
گوید کایدون نماند جای نیوشه .

منوچهری .


رجوع به نیوشه درهمین لغت نامه شود.
((تار)) و ((دار)): اقوال مختلف :شمس قیس در المعجم آرد ۞ : «حرف مصدر و آن «الف و راء» است که در اواخر بعض افعال معنی مصدری دهد، چنانکه : رفتار و گفتار و کردار».بعضی نوشته اند ۞ : «اسم مصدر کلمه ایست مشتق از مصدر نونی و در ساختن آن نونی راکه علامت مصدر است حذف کرده و کلمه ٔ «آر» را بجای آن در آخر حروف (اصلی ) ملحق ساخته اند، مانند: کردار که مرکبست از «ک ر د»، حروف اصلی مصدر «کردن » و از «آر» و رفتار که مرکبست از «ر ف ت »، حروف اصلی مصدر رفتن و از «آر»، و دیدار که نیز مرکبست از «د ی د»، حروف اصلی مصدر دیدن و از «آر». و همچنین است کشتار و خوردار و مردار ۞ و غیره ». وبرخی نوشته اند (در فروع افعال مشتق از مصدر) ۞ : «حاصل مصدر، که به آخر مصدر تخفیفی ۞ لفظ «آر» افزوده تشکیل شود. مثال : رفتار، گفتار، کردار». برخی دیگر نوشته اند (از علامات اسم مصدر) ۞: «آر» در آخر ماضی است : رفتار، گفتار، کردار». و بعضی دیگر گفته اند ۞ : «چون به آخر برخی مصدر تخفیفی «آر» افزایند حاصل مصدر شود:رفت ، رفتار؛ گفت ، گفتار؛ کشت ، کشتار؛ کرد، کردار.» و هم در جای دیگر نوشته اند ۞: «حاصل مصدر از مصدر مخفف یا ماضی ساخته میشود، به این طریق که به آخر آن صیغه ٔ «آر» بیفزایند، چون : گفت و گفتار؛ رفت و رفتار؛ دید و دیدار؛ کرد و کردار؛خفت و خفتار؛ پدید و پدیدار ۞ ؛ جست و جستار». و بعضی نوشته اند ۞ : «دسته ٔ دوم حاصل مصدرهائی میباشند که با«آر» تمام میشود و از عده ٔ معدودی از افعال بیشتر نمانده است و بقرار زیر است : دیدار، گفتار، گذار، رفتار، کشتار، کردار، و خفتار که از دیدن ، گفتن ، گذشتن ،رفتن ، کشتن ، کردن و خفتن آمده است . توضیح آنکه در دو کلمه ٔ شمار و گذار، چون راء در اصل فعل بوده فقط قبل از راء یک الف اضافه شده است ».
مرحوم بهار نوشته است ۞ : «آر- این پساوند که از سوم شخص ماضی یا مصدر مرخم ، حاصل مصدر و فاعل و مفعول ۞ میسازد، در زبان پهلوی و دری بیشتر از امروز بوده است ، مانند: «خفتار» که بقول جاحظ اصطلاح بهرام گور شهنشاه ساسانی بوده است که هنگام دستوری بازگشتن ندیمان در شب «خرم خفتار» میگفته (کتاب التاج چ قاهره ص 118)، و فُرُختار و جُستار وغیره و ازین قبیل است : گفتار، خریدار، گرفتار، مردار، برخوردار و نظایر آن که هنوز متداولست ». ۞
مؤلف نهج الادب در عنوان «حروف معنی مصدری و حاصل مصدر» آورده ۞ : «آر، چون : گفتار و رفتار و کردار، از گفت و رفت و کرد».
ساختمان : برخلاف آنچه که نقل شد، علامت اسم مصدر در حقیقت «َار» نیست ، بلکه «َتار» و «َدار» است که در پهلوی «تار ۞ » و در پارسی باستان «تر ۞ » آمده و آن بر سه نوع است : نوع اول ، اسماء دال ّ بر صفت فاعلی ، این مزید مؤخر در پارسی باستان و اوستا بصورت «تر ۞ » و در سنسکریت «تار ۞ » آمده و آنرا برای ساختن صفت فاعلی بکار میبرده اند مانند: پارسی باستان ؛ دوش - تر ۞ (دوستار) ۞ . فرما- تر ۞ (فرماندار، حاکم ) ۞ . ج - تر ۞ (زدار، زننده ). اوستا،دا- تر ۞ (دادار) ۞ . سنسکریت ، دها-تار ۞ (دادار). این مزید مؤخر در پهلوی و فارسی (دری ) بشکل «تار» و «دار» درآمده :
پهلوی : دا- تار ۞ فارسی :

دا- دار


پهلوی : ز-تار ۞ فارسی :

ز- دار


پهلوی : فرف - تار ۞ فارسی :

فریفَ - َتار


نوع دوم - مزید مؤخر مزبور برای ساختن صفت مفعولی بکار میرود، و بنظر میرسد که استعمال این نوع متأخر باشد، زیرا در سنسکریت و اوستا نشانه ای از آن یافت نمیشود:
پهلوی : گریفَ - َتار ۞ فارسی :

گرفَ - َتار


پهلوی : مر- تار ۞ فارسی :

مر- دار


نوع سوم - مزید مؤخر مذکور برای ساختن اسم مصدر استعمال شود، و این نوع نیز در اوستا و سنسکریت سابقه ندارد:
پهلوی : کر- تار ۞ فارسی :

کر- دار


پهلوی : گوفَ - َتارفارسی :

گفَ -َتار


پهلوی : کُشَ - َتارفارسی :

کشَ - َتار


بنابر آنچه گفته شد، اسم مصدر مزبور مرکب است از ریشه ٔ فعل + َ - َتار» (اگر مصدر به « َتن » ختم شود) یا + « َدار» (اگر مصدر به « َدن » ختم شود).
تسمیه : این مزید مؤخر را بقیاس باشین مصدری و یای مصدری و های مصدری «تار مصدری » و «دار مصدری » و بتعبیر بهتر «تار اسم مصدر» و «دار اسم مصدر» میتوان نامید، و اسم مصدری را که از آنها ساخته میشود «اسم مصدر تاری » و «اسم مصدر داری » میتوان خواند. باید دانست که اسم مصدر تاری و داری سماعی است نه قیاسی و از عده ٔ محدودی از افعال آمده است .
موارد استعمال : 1- در مورد اسم مصدر بکار رود و امثله ٔ آن پیشتر گذشت و از این پس نیز بیاید. 2- هرگاه صفتی با اسم مصدر مورد بحث ترکیب شود، کلمه ٔ مرکب معنی صفت مرکب دهد و معنی اتصاف و دارندگی در آن مستتر است : نغزگفتار، نیکوکردار. 3- برای ساختن اسم مصدر از صفات مرکب مذکور، آنها را به «-ی » اسم مصدر ملحق کنند. 4- گاه اسم مصدر مورد بحث با اسم ترکیب شود و افاده ٔ معنی تشبیهی کند و صفت مرکبی سازد: زمین کردار (دارنده ٔ عملی همچون عمل زمین )، آسمان رفتار (دارای روشی مانند روش (حرکت ) آسمان ، شکرگفتار (دارای سخنی مانند شکر (شیرین ) :
جرعه ای گر به آسمان بخشی
شود از خفتگی زمین کردار
ور زمین را دهی ز می جرعه
گردد از مستی آسمان رفتار.

خاقانی .


کجا همی رودآن شاهد شکرگفتار
چرا همی نکند بر دو چشم من رفتار.

(منسوب به حافظ).


امثله ٔ اسم مصدر تاری و داری :
جُستار: جستار اول در دور کردن چیزی از آفریدگار. (ترجمه ٔ کشف المحجوب سجستانی . چ کربین ص 4).
خفتار:
سباع و مرغ و دده زو بسی ضعیف ترند
بکسب خویش بکوشد بخورد و بخفتار.

ابوالهیثم احمدبن حسن (از جامعالحکمتین ).


دیدار ۞
دیده ٔ فضل را تویی دیدار
خانه ٔ فضل را تویی بنیان .

قطران .


کنونم نیست با تو چشم دیدار
زبان را نیست با تو رای گفتار.

(ویس و رامین ).


ز دیدارت نپوشیده ست دیدار
ببین دیدار گر دیدار داری .

سنائی .


این سببها بر نظرها پرده هاست
که نه هر دیدار صنعش را سزاست .

مولوی .


عزم دیدار تو دارد جان بر لب آمده
بازگردد یا برآید؟ چیست فرمان شما؟

حافظ.


رفتار:
کجا همی رود آن شاهد شکرگفتار
چرا همی نکند بر دو چشم من رفتار.

(منسوب به حافظ).


کردار:
مباش اندرین بوم ، تیره روان
که این است کردار چرخ روان .

فردوسی .


بزرگواری و کردار او و بخشش او
ز روی پیران بیرون برد همی آژنگ .

فرخی .


گه نیک بگفتار برافروخت مرا
گه سخت بکردار جگر سوخت مرا.

ابوالفرج رونی .


نه گرمی دید از گفتار رامین
نه خوبی دید از کردار رامین .

(ویس ورامین ).


کشتار: در تداول بمعنی قتل و کشتن استعمال میشود.
گفتار :
بزرگی سراسر بگفتار نیست
دوصد گفته چون نیم کردار نیست .

فردوسی .


چون این علتهاء نهانی تجسس کردی از آشکارا نیزبجوی از... گرانی گوش و سستی گفتار. (قابوسنامه ).
گفتم که بگوشه ای چو سنگی
بنشینم و روی دل بدیوار
دانم که میسرم نگردد
تو سنگ درآوری به گفتار.

سعدی .


ملاحظات :
1- گاه اسم مصدر مختوم به «تار» و «دار» در ترکیب بصورت صفت استعمال شود. درین صورت برای ساختن اسم مصدر از آن صفت مرکب «-ی » مصدری به آخر کلمه ٔمرکب افزایند، مانند: نکوکرداری ، بدکرداری ، نغزگفتاری ، خوش رفتاری ، بدرفتاری :
کشیده نطق تو خط بر لب شکرسخنان
بدست چرب زبانی و نغزگفتاری .

کمال اسماعیل .


نیست ذات تو به رنج ارزانی
ای همه لطف و نکوکرداری .

کمال اسماعیل .


در قفص کرد سر خامه ٔ تو
طوطیان را به شکرگفتاری .

کمال اسماعیل .


تبصره - صفات مرکب که معنی فاعلی دارند و مختوم به «دار» هستند نیز مشمول قاعده ٔ فوق باشند: برخورداری ، فرمانبرداری ، نامبرداری .
2- اسم مصدر تاری و داری مانند خود مصدر، «ی » لیاقت پذیرد، چون : دیداری یعنی قابل دیدن :
مردم ز راه علم شود مردم
نه زین تن مصور دیداری .

ناصرخسرو.


جمع اسم مصدر:
در پهلوی اسم مصدر به « َان » ۞ و « َیها» ۞ جمع بسته شود: خورشن-ان ۞ (خورشها، خوراکها)، پورسشن-یها ۞ (پرسشها).
چون اسم مصدر ازانواع اسم معنی است ، در فارسی مانند اسم معنی به «ها» جمع بسته شود.
جمع اسم مصدرهای «شینی »: کنشها، روشها، خورشها، پرورشها، کوششها : چنانک پدید آمدنش اندرین عالم به غذاهاءِ تدبیری و پرورشهاءِ تقدیری است . (جامعالحکمتین ).
در بیابان گر بشوق کعبه خواهی زد قدم
سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور.

حافظ.


جمع اسم مصدرهای «یایی »: بدیها، خوبیها، نیکیها، زشتیها، زیباییها، ویرانیها : با ایشان نکویی کن بخلعت و صلت و امیدها و دلگرمیها نمودن » (قابوسنامه ).
خورش را گوارش می افزون کند
ز تن ماندگیها به بیرون کند.

اسدی طوسی .


انوری گر خردگیها میکند
تو بزرگی کن ، بر آن خرده مگیر.

انوری .


بشنو از نی چون حکایت میکند
وز جداییها شکایت میکند.

مولوی .


دو لب خواهم : یکی درمی پرستی
یکی در عذرخواهیهای مستی .

طالب آملی .


مرا به ساده دلیهای من توان بخشید
خطا نموده ام و چشم ِ آفرین دارم .

نظیری نیشابوری .


جمع اسم مصدرهای «هایی »: خنده ها، گریه ها، ناله ها.
جمع اسم مصدرهای «تاری » و «داری »: رفتارها، کردارها.
نقد اقوال نویسندگان راجع به علائم دیگر اسم مصدر:
1- آک ؛ مؤلف نهج الادب در «حروف مصدر و حاصل مصدر» آرد: «آک ، چون خوراک و سوزاک بمعنی خورش و سوزش ، و صاحب غیاث میگوید که خوراک مرکب است از:خور که بمعنی خورش است ، و آک کلمه ایست مفید معنی نسبت ، و عجب تر آنست که در فصل الف ممدوده مع کاف عربی نوشته که چون لفظ آک در آخر صیغه ٔ امر آید معنی حاصل بالمصدر دهد، چون : خوراک و سوزاک بمعنی خورش و سوزش ». در نامه ٔ زبان آموز آمده ۞: «و گاه اسم مصدر را از مصدر شینی بنا میکنند، و بجای شین مصدری محذوف ، کلمه ٔ «آک » را در آخر حروف اصلی ملحق میکنند، مانند: خوراک و پوشاک و سوزاک و غیره ». و نیز نوشته اند ۞ : «نوع دوم حاصل مصدر» و آن به سه دسته منقسم است :
دسته ٔ اول - از این دسته فقط سه کلمه در فارسی دیده میشود و آنهامصادر یا اصول افعال هستند که «آ» و «ک » (آک ) در آخر آنها درآمده و عبارت از: خوراک ، پوشاک ، سوزاک باشند. اگرچه این سه کلمه از حیث معنی حاصل مصدر شمرده شود، ولی معنی اسم عام و اسم مأخوذ «یایی »، و نیز معنی شبیه بمعنی اسم آلت از آنها استنباط میشود، یعنی خوراک معنی خوردن و هم معنی خوردنی و چیزی که برای خوردن باشد، میدهد. و نیز پوشاک بمعنی پوشیدن و بمعنی چیز پوشیدنی باشد. و سوزاک بیشتر عَلَم شده است برای مرض مخصوص . این سه کلمه در نوشته و اشعار فصحای قدیم هرچه تجسس شد دیده نمیشود. شاید گفت کلمه ٔ خاشاک نیز ازین ساختمان است !» برخی دیگر در نشانه های مزید مؤخر نسبت نوشته اند ۞ : «آک ، مانند: خوراک ، پوشاک ، کاواک ». بعضی «آک » را در کلمات مزبور با «ی » لیاقت نزدیک دانسته و وجوه اختلاف آندو را چنین شرح داده اند ۞ : «ی لیاقت که در آخر کلمه های نگفتنی و نپذیرفتنی است با پسوند (مزید مؤخر) «آک » با آنکه نزدیک است ، دو فرق بزرگ دارد:
1 - فرق لفظی ، و آن این است که «ی » به آخر مصدر می آید و «آک » به آخر فعل امر، مانند: خوردنی ، خوراک ؛ پوشیدنی ، پوشاک .
2 - فرق معنوی ، و آن این است که «ی » بمعنی قابلیت است . «خوردنی » یعنی آنچه که قابل خوردنست ، ولی «آک » معمول بودن را میرساند. «خوراک » یعنی آنچه معمولاً میخورند، مثلاً علف برای انسان قابل خوردنست ، ولی معمولاً آنرا انسان نمیخورد ولی گوسفند معمولاً آنرا میخورد، پس علف خوراک گوسفند است ولی خوراک انسان نیست ، اگرچه برای او خوردنی است ، مثلاً یک جامه برای ملتی پوشیدنی است و برای ملتی دیگر پوشاک .عبا برای انگلیسی پوشیدنی است ، برای عرب پوشاک . یک جامه برای یکی در یک فصل پوشیدنی است ، در فصلی دیگر پوشاک . پوستین برای یک ایرانی در تابستان پوشیدنی است ، و در زمستان پوشاک ».
مرحوم بهار در نقد گفتار فوق نوشته اند ۞ : «دو کلمه ٔ پوشاک و خوراک هیچکدام نجیب فارسی نیست ، و در عرف زبان دری هرگز مورد استعمال نداشته وبجای آن دو، پوشش و خورش مستعمل بوده است ، و از کلمات عامیانه است که در قرن اخیر بعضی شعرا مثل حکیم سوری و غیره جزء طنز وارد شعر ساخته اند، و در آثار استادان مسلم وجود ندارد و در عرف عوام هم سوای این دوکلمه موجود نیست ».
در باب مطالب منقول ، نکات ذیل قابل توجه است :1- صِرف ِ عدم استعمال «خوراک » و «پوشاک » در نظم و نثر قدیم ملاک عدم صحت آنها نیست ، چه در غالب ولایات و نواحی ایران هر دو کلمه مستعمل است . 2- کلمات مختوم به «آک » منحصر بد و سه کلمه ٔ مذکور نیست ، ازین قبیل است : جوشاک ۞ از جوش ، فژاک از فژ، فغاک از فغ، مغاک از مغ، کاواک از کاو (کاویدن ). 3- این مزید مؤخر در پهلوی « َاک » ۞ بوده و برای ساختن صفت فاعلی (صفت مشبهه ) به آخر ریشه ٔ فعل افزوده میشد: وین - َا» ۞ (بینا، بیننده )، دار- - َاک ۞ (دارا، دارنده )، ورژ- َاک ۞ (ورزا، کشت کار)، گوب - َاک ۞ (گویا، گوینده )، توان - َاک ۞ (توانا). چنانکه دیده میشود در کلمات فارسی مذکور «ک » از آخر کلمات پهلوی حذف شده ، فقط در کلماتی نظیر: خوراک ، پوشاک و غیره صورت اصل بجا مانده است . 4- کلمات مختوم به « َاک » را نباید در زمره ٔ اسم مصدر درآورد، چه چنانکه گفته شد آک در خوراک و پوشاک افاده ٔ لیاقت و نسبت کند، سوزاک لغةً بمعنی سوزنده و سوزاست و مجازاً بمعنی مرض مخصوص ، و آک - مانند همین مزید مؤخر در پهلوی - افاده ٔ فاعلیت کند، و بقیه ٔ کلمات مختوم به «َاک » معانی مختلفی دارند که درین مقاله مجال بحث آنها نیست .
مصدر مرخم : بعضی نوشته اند ۞ : «دسته ٔ سوم از حاصل مصدر یا اسم مصدری - و آن بر وزن ماضی مفرد فعل آید، مانند: گذشت ، خرید، نشست ، گشت ، کشت ، کاشت ، برداشت ، بست ، نهاد، خورد،سرشت ، نهفت ، سرود، گشاد و غیره ؛ و میشاید گفت که اینها مصدر مرخم است ». این نوع کلمات را باید مصدر مرخم نامید و در باب انواع مصدر و نیز ترخیم از آنها بحث کرد.
ریشه ٔ فعل : بعضی نوشته اند ۞ : «گروه چهارم از اسمهای مصدر - این نوع اسم نیز بر حسب وزن مختلف است ، زیرا از اصول افعال گرفته شده یعنی ریشه و کلمه ٔ اصلی است که افعال از آنها ساخته شده است که همان صیغه ٔ مفرد امر حاضر است بدون باء (که برای امر می آورند) مانند: رم که رمیدن از آن ساخته شده است و خواب که خوابیدن از آن بنا شده و همچنین است : گریز، توان ، خروش ، خرام ، پسند، دم ، گزار، هراس و غیره . در اینجا باید دانست که مصدرهای رمیدن ، خوابیدن ، گریختن ، توانستن ، خروشیدن ، خرامیدن ، دمیدن ، گزاردن ، هراسیدن از آنها گرفته شده است ». لیکن این کلمات نیز هرچند در مفهوم با اسم مصدر یا حاصل مصدر شرکت دارند، اصولاً «ریشه ٔ فعل » بشمار روند و باید در مبحث «ریشه ٔ فعل » از آنها بحث شود.
((َیّت )) مصدری : در عربی برای ساختن اسم مصدر یا اسم معنی یا اسم کیفیت مزید مؤخر «َیّت » به اسم فاعل ،اسم مفعول ، صیغه ٔ تفضیل ، صیغه ٔ مبالغه ، صفات (خواه مشبهه و خواه مختوم به «ی » و « َانی » و خواه اقسام دیگر)، ضمایر، قیود، ادوات ، اسماء اعلام و اجناس و انواع (مثل : انسان ، کلب و غیره ) و مصادری که صورت وصف پیدا کرده است ملحق کنند و ساختن آن گونه اسماء معنی غالباً (چه در عربی و چه در فارسی ) در مواردی معمول بوده است که از همان ریشه ، هیچ مصدری که عین آن معنی را برساند مستعمل نباشد و دیگر «َیّت » در آن لفظ معنی «بودن » و «شدن » را افاده کند. این نوع الفاظ را در کتب صرف عربی که در عصر حاضر نوشته اند مصدر صناعی (جعلی ) نامیده اند ۞ و بنابراین سزاوار است که در مبحث انواع مصدر، ذیل مصدر جعلی یا صناعی از آن سخن رانده شود.
((- َا)): بعض نویسندگان کلمات : درازا، پهنا، ژرفا، و نظایر آنها را اسم مصدر دانسته اند و این تصور از آنجا ناشی شده که مفهوم آنها در عربی (طول ، عرض ، عمق ) مصدر هستند، ولی باید دانست که این کلمات هم بمعنی مصدری دراز شدن ، پهن شدن ، ژرف گردیدن بکار روند، هم بمعنی اسمی . در زبانهای اروپایی (که فارسی و هندی با آنها در نشأت از اصل هندواروپایی شرکت دارند) معادل این کلمات ۞ را «اسم » محسوب دارند. پاول هرن کلمات ذیل را «اسماء معنی [ ساخته شده ] از صفات » نامیده است : گرما، سرما، پهنا، ژرفا و غیره ۞ .
بعضی نوشته اند ۞ :«اسمهای مشتق از صفت - این طبقه اسم محدود و ساخته شده است از اسمهای مشترک با صفت با افزودن یک الف حرکت در آخر آنها، مانند: پهن ، پهنا؛ دراز، درازا؛ ژرف ، ژرفا». باید دانست که مزید مؤخر « َا» برای ساختن اسم از صفت بکار میرود ۞ ، بنابر آنچه گذشت کلمات مذکور را باید اسم محسوب داشت نه اسم مصدر.
رجوع به رساله ٔ «اسم مصدر، حاصل مصدر» تألیف محمد معین ، تهران 1322 هَ .ش . شود.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۹ ثانیه
این دو واژه عربی است و پارسی جایگزین، این است: نام چاویگ nâmcâvig (نام; چاویگ از کردی: câveg) **** فانکو آدینات 09163657861
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
احمد
۱۳۸۹/۰۱/۰۸ Iran
0
0

زبان دری

شکوفه
۱۳۹۶/۰۱/۲۸
0
0

سلام فرقت به چه صورت ساخته شده ؟ در لغتنامه نوشته شده این کلمه اسم مصدر است.


برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.