اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

اشق

نویسه گردانی: ʼŠQ
اشق . [ اُش ْ ش َ / اُ ش َ / اَش َ ] (معرب ، اِ) ۞ (معرب از فارسی ) صمغ گیاهی است که آنرا بدران گویند و بعربی صمغالطرثوث خوانند. استسقا را نافع است و بعضی گویند جوهری است معدنی که آنرا بعربی لزاق الذهب خوانند وآن غیرمعدنی هم هست که عملی باشد و آن چنان است که بول کودکان را با سرکه در هاون مسین کنند و در آفتاب چندان بسایند که منعقد شود. و طبیعت آن گرم و خشک است و جراحتهای کهنه را نافع است و بعربی آنرا لحام الصاغة خوانند و اشج با جیم نیز گویند و معرب اشه با هاست . (برهان ). صمغ درختی است . (غیاث ) (مؤید الفضلاء). صمغالطرثوث . (بحر الجواهر). وشک . (مهذب الاسماء) وشَه . (خلاص ). صمغ درختی است که آنرا بدران گویند. (آنندراج ). وشق . (دزی ج 1 ص 25). اشج . قنا. وشق . کزغ . کرغ .کراغ . بلشر. وشج . اُشه . صمغ اشترغاز است . او را لزاق الذهب نیز گویند از بهر آنکه بر کاغذها و دیوارها زرکاری بیشتر بر وی کنند. (از ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و رجوع به همان کتاب ص 140 شود. صمغ طرثوث است و گاه آنرا لزاق الذهب خوانند زیرا کاغذ و پوست آهو بر آن نویسند و جلد کتاب را بدان زرکاری کنند. (از قانون ابن سینا چ تهران ص 159 س 11). آنچه در نشاندن طبق زر بکار آید. (مؤید الفضلا). وُشَّق . اُشَّج . صمغ نباتی است مانند خیار و بعضی صمغ طرثوث گفته اند و آن غلط است . در دوم گرم بود و در آخر اول خشک ملین و مدر و محلل و مسخّن و تریاق عرق النسا و وجع مفاصل و درد تهیگاه و درد سرین . (منتهی الارب ). و ابن البیطار آرد: آنرااشج و وشق و لزاق الذهب نیز خوانند و آنان که آنرا صمغالطرثوث دانسته اند خطا کرده اند. دیسقوریدوس در سوم گوید: اشق صمغ گیاهی است که در شکل مشابه قنا (انجدان ) است و در بلادی بنام لیبی ۞ روید نزدیک موضعی که آن را سیرن ۞ نامند و درخت آن را اغاسولیس گویند. از مفردات ابن البیطار). و رجوع به همان کتاب ج 1 ص 30 شود.و داود ضریر انطاکی آرد: معرب از فارسی اشج است و آن لزاق الذهب است . در شام آنرا قنارشق و در مصر کلخ خوانند و نام آن بیونانی امونیافون باشد... درخت آن در کرخ روید نه در شام . (از تذکره ٔ داود ضریر انطاکی ). و رجوع به همان کتاب ص 47 شود. و صاحب مخزن الادویه آنرا معرب اشنه خوانده و گوید بفارسی نام آن اوشه وکلبانی تیر و بعربی اشج و وشج و وشق و لزاق الذهب و بیونانی اثانقون و امونیاقن و بلغت مصر قناوشق و کلخ و بهندی کاندارست . رجوع به مخزن الادویه ص 86 شود. وصاحب اختیارات بدیعی آرد: اشج خوانند و کلیان نیز گویند و آن لزاق الذهب است . اما اشق صاحب جامع گوید نه صمغ طرثوث است و صاحب منهاج گوید صمغ طرثوث است و مؤلف گوید صمغ نباتی است که آنرا بشیرازی بدران خوانند و طبیعت آن گرم است در آخر درجه ٔ دویم و خشک در اول و اسحاق گوید گرم و خشکست در دویم و بهترین سده ٔ جگر بود و سنگ گرده بریزاند و تحلیل صلابت سپرز بکند چون بر وی طلا بکنند و اگر مقدار یک درم با سرکه بخورند، ورم سپرز بگدازاند و اگر با عسل خلط کنند و لعق کنند، مفاصل و عرق النساء و صرع را نافع بود و مسهل بلغم بود و خنازیر را بغایت سودمند بود و گرم بکشد و اگر بماءالشعیر خلط کنند و بیاشامند ربو را و مر دشخواری نفس را نافع بود و نیم مثقال با عسل جهت صرع نافع بود و استسقا را نافع بود و مسهل بلغم لزج بود. غلیظ چون ادویه خلط کنند ماده ٔ صفرا براند و اگر مژه ٔچشم بر آن بمالند، جرب چشم و سفیدی چشم و تاریکی زایل کند و جهت ریشهای بد بغایت سودمند بود و جهت خناق که در بلغم و مره ٔ سودا بود، نافع بود و بچه ٔ مرده بیرون آورد. و اگر بخورند و بخود برگیرند و اگر با سرکه حل کنند و بر ورمهای بلغم صلب و خنازیر و سلعه وامثال آن طلا کنند، تحلیل کند و چون با زیت بسرشند وبر بهق و کلف بمالند، نافع بود و اگر به آب حل کنندو بدان غرغره کنند، دماغ را پاک کند و حنک را در بلغم و خوردن آن سودمند بود جهت درد پشت و فالج و حذر و بادها بشکند اما مضر بود به گرده و مصلح آن زوفا است و بدل آن وسخ کوایرالنحل است و گویند بدل آن سکبینج است و گویند خردل سفید است - انتهی . و ابوریحان آرد: اشق و اشج نیز گویند و حرف قاف و جیم درو دلالت میکند که معربست و برومی او را میناقون و امنقون گویند و مخلص مصری چنین گوید که او را برومی امونیاقون گویند و معنی او نیکوکننده ٔ جراحات بود و اهل سیستان او را رشک خوانند و بعضی از پارسیان او را کج خوانندو بعضی از صیادنه گویند که کج نام وج است نه اشق و بی گوید او را لزاق الذهب نیز گویند. و حو 2 و بی گویند اشق صمغ درخت محرومست . حان گوید اشق صمغ درخت محروث است . حان گوید اگر از لفظ محروث مراد اشترغازست اشق صمغ او نیست و تواند بود که محروث را دو حقیقت باشد و یک حقیقت او ماورای اشترغاز بوده و حمل او بر این وجه بصواب نزدیکست زیرا که ظاهر آن است که ارجانی و ابن ماسرجویه تجازف نباشد در این تقریر. دوس گویداشق صمغ درختی است و منبت او در زمین لوبیه از بلاد روم و در موضع دیگر گفته است اشق به هیأت به خیار ماند و طعم او تلخست و قطا گوید اشق عصاره ٔ خشخاش است و بعضی از اطبا گویند اشق عصاره ٔ برگ خشخاشست و گفته اند معبوش او آن است که خشخاش تر را از بیخ برکشند و در آب شویند و بگذارند تا آب ازو برود، آنگاه آنراخرد کرده در دیگ کنند و سر آنرا محکم بگیرند و در زیر او آتش آهسته کنند تا خشخاش درو منحل و مذاب شود،آنگاه دیگ را برگیرند تا آن آب صاف شود، پس با حرمل مثل آن کند که با خشخاش کرده است و یک بهر آب حرمل و دو بهر آب خشخاش را در دیگ کنند تا بقوام آید، خشک کند. ص اوبی گوید گرمست در دوم ، خشکست در اول . ورمهای صلب را نرم کند و خنازیر را بتحلیل برد و صلابت مفاصل را مفید بود و سپرز را بگدازد و طبیعت را نرم کند و ادرار بول و حیض بکند و بیاض چشم را زایل کند و عسر نفس را نافع بود و محلل و مجفف قوی بود و جراحات متعفن را پاک سازد و نیکوتر از وی آن بود که اجزای آن نیک فراهم آمده باشد و پاکیزه باشد از خس و بوی او قوی باشد. بدل او در ادویه ریم خانه ٔ زنبور بود که آنرا وسخ کورالنحل گویند. (ترجمه ٔ صیدنه ٔ ابوریحان ). و رجوع به الفاظ الادویه و تحفه ٔ حکیم مؤمن شود.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۰۸ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۴ ثانیه
قزل عاشق . [ ق ِ زِ ش ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان نازلواز بخش حومه ٔ شهرستان ارومیه . موقع جغرافیایی آن جلگه و معتدل مالاریایی است . سکنه ٔ آن ...
عاشق باره . [ ش ِ رَ / رِ ] (ص مرکب ) عاشق دوست . هواخواه عاشق خود : چون سبو تا هست غم از زندگی در پیکرت دستگیری کن می آشامان عاشق باره را....
عاشق پسند. [ ش ِ پ َ س َ ] (ن مف مرکب ) آنچه عاشق پسندد. آنچه عاشق را شیدا کند : به مرغوبی جور عاشق پسندبه دل کوبی لطف ارباب پند.ظهوری (آن...
عاشق پیشه . [ ش ِ ش َ / ش ِ ] (ص مرکب ) کسی که کار او عاشقی است .
عاشق حصار. [ ش ِ ح ِ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان قازان بخش ضیأآباد شهرستان قزوین واقع در 1400گزی راه شوسه واقع در جلگه آب و هوای آن معت...
عاشق خشک . [ ش ِ ق ِ خ ُ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایت ازعاشق خسیس و رذل و بی صدق است . (برهان ) (آنندراج ).
عاشق نواز. [ ش ِ ن َ ] (نف مرکب ) نوازنده ٔ عاشق . آنکه به عاشق لطف کند. آنکه دل عاشق را استمالت کند : بیا ساقی از شادی نوش و نازیکی شربت ...
عاشق شدن . [ ش ِ ش ُ دَ ] (مص مرکب )شیفته شدن . دوستی شدید به کسی یا چیزی : خود که باشد که تو را بیند و عاشق نشودمگرش هیچ نباشدکه خریدار ...
عاشق آباد. [ ش ِ ] (اِخ ) دهی است از دههای ماربین بخش سده ٔ شهرستان اصفهان واقع در هفت هزارگزی شمال خاوری سده و یک هزارگزی راه شوسه ٔ اصف...
عاشق آزار. [ ش ِ ] (نف مرکب ) معشوقی که به عاشق خود اذیت و آزار رساند. (ناظم الاطباء).
« قبلی ۱ صفحه ۲ از ۱۱ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.