اضطراب . [ اِ طِ ] (ع مص ) اضطراب چیزی ؛ تحرک و موج زدن و برخی از آن برخوردن یا زدن به برخی است . (از اقرب الموارد).
۞ تحرک و موج زدن . (از لسان العرب ). جنبیدن و حرکت نمودن . (منتهی الارب ). جنبیدن و حرکت کردن . (ناظم الاطباء). جنبیدن و لرزیدن
۞ و طپیدن . (آنندراج ). سخت جنبان شدن . (تاج المصادر بیهقی ) (مؤید الفضلا) (زوزنی ). جنبیدن . (لطائف اللغه ، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ). طپیدن . (غیاث ). تپیدن . طپش . اهتزاز. حرکت . (لسان العرب ). هیش . هوشة. هیط. (منتهی الارب ). || اضطراب بحر و نحو آن ؛ موج زدن دریا و مانند آن . (ناظم الاطباء). || اضطراب موج ؛ به هم خوردن موجها. (از ناظم الاطباء) (از لسان العرب ). مأج . (منتهی الارب ). || اضطراب برق در ابر؛ تحرک آن . (از لسان العرب ). || اضطراب مرد؛ دراز شدن با نرمی و فروخفتگی . (از منتهی الارب ). دراز شدن مرد با سستی و فروهشتگی . (از ناظم الاطباء). اضطراب رجل ؛ طول مع رخاوة. (اقرب الموارد).و در لسان : اضطراب
۞ ؛ طول مع رخاوة. || اضطراب امر کسی ؛ اختلال آن . (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد). مختل شدن کار کسی .(ناظم الاطباء). خلل یافتن کار. (آنندراج ). خلل یافته شدن . (لطائف اللغة). || اضطراب مرد؛ اکتساب وی ، گویند: ضرب مناقب جمة و اضطربها؛ اذا حازها. ورزیدن .
۞ (منتهی الارب ). اضطراب فلان ؛ کسب کردن فلان . (ناظم الاطباء)
: رحب الفناء اضطراب المجد رغبته
والمجد انفع مضروب لمضطرب .
کمیت (از لسان العرب ).
|| خواستن کسی که بخش نمایند جهت او. (از منتهی الارب ). اضطراب فلان ؛ پرسیدن که برای او بیان و وصف کنند.
۞ (از اقرب الموارد). || اضطراب حبل در میان قوم ؛ پدید آمدن اختلاف کلمه در میان آنان . (از لسان العرب ). اختلاف کلمه . (از اقرب الموارد). مختلف گردیدن کلمه ٔ قوم . (ناظم الاطباء). مختلف و پراکنده شدن سخن قوم . (منتهی الارب ). || جنبیدن کودک در شکم . (از لسان العرب ). || زدن شمشیرو جز آن با یکدیگر. (غیاث ) (آنندراج ). با همدیگر شمشیر زدن . (لطائف اللغة). با یکدیگر شمشیر زدن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ) (مؤید الفضلا). بشمشیر یکدیگر را زدن . (از اقرب الموارد). || بهم واکوفتن . (زوزنی ) (لطائف اللغة). هم واکوفتن . (تاج المصادر بیهقی ). با هم واگرفتن . (مؤید الفضلا). واگفتن به همدیگر. (آنندراج )
۞ . اضطراب قوم ؛ زدن یکدیگر را. (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد). جنگ و خصومت نمودن قوم با یکدیگر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). التدام . (تاج المصادر بیهقی ). نصو. (منتهی الارب )
: حاجبان و غلامان در وی آویختند، و خوارزمشاه آواز داد که یله کنید، در آن اضطراب از ایشان لگدی چند به خایه ٔ وی رسید و او را بخانه بازبردند و نماز پیشین فرمان یافت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
324). چون بی جنگ و اضطراب کار یکرویه شد...دانست که فرصتی یابد و شری بپا کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
343). || اضطراب مرد در کار خود؛ تردد و شک وی و رفت و آمد او. (از اقرب الموارد). دودله و تَیّاه گردیدن . (منتهی الارب ). || اضطراب مرد خاتم طلا را؛ امر کردن وی که خاتمی از طلا درکالبد ریزند برای وی . (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). || آشفتگی . (ناظم الاطباء). آشفتن . (تفلیسی ). پریشان حال شدن . (لطائف اللغة) (آنندراج ). نابسامانی
: خلق نبینی همه خفته ز علم
عدل نهان گشته و فاش اضطراب .
ناصرخسرو.
و آخر استقامت امور پادشاهی و دولت فرس روزگار اپرویز بود و بعد از آن در اضطراب و فترت افتاد و هیچ نظام نگرفت . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص
108).
از قدمش چون فلک رقص کنان شد زمین
همچو ستاره بصبح خانه گرفت اضطراب .
خاقانی .
|| اندوه و ملال و آزردگی . (ناظم الاطباء). دلتنگی . غم و غصه
: دانست که اضطراب در محنت جز محنت نیفزاید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چاپی ص
215).
شاخ گل از اضطراب بلبل
با آنهمه خار در سر آورد.
سعدی .
|| پریشانی و تشویش و سرگردانی و بیقراری و بی آرامی و حیرانی . (ناظم الاطباء). دغدغه . نگرانی . پریشانی خاطر.قَلَق . بی تابی . تلواسه . غرنگ . تبعّص . تبعصص
: از خون دو چشم من چو دو چشم غراب و دل
آویخته غرابی گشته ز اضطراب .
مسعودسعد.
دشمنان ملک تو زین خیمه ٔ سیماب رنگ
همچو بر آیینه سیمابند اندر اضطراب .
سوزنی .
ای شده بدخواه تو مضطرب اضطراب
همچو بداندیش تو ممتحن امتحان .
خاقانی .
تا خاطرم خزینه ٔ گوگرد سرخ شد
چون زیبق است در تب سرد اضطرابشان .
خاقانی .
|| شوریدن . شوریدگی . طغیان و سرکشی . شورش
: به خوارزم اضطراب بزرگ افتاد به کشتن هرون ممکن نبود آنجای رفتن . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
478). میشنود که چند اضطراب است و هرون عاصی مخذول پسر خوارزمشاه میساخته بود که به مرو آید با لشکر بسیار تا خراسان بگیرد و هر دو جوان با یکدیگر بساختند و کار راست کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
472). || شتابزدگی . (ناظم الاطباء). || و در مثنوی معنوی اضطراب بمعنی مضطرب نیز آمده . (آنندراج ) (غیاث از منتخب و بهار عجم و لطائف ). و در لطائف و شرح لغات مثنوی که نسخه ٔ خطی آن در کتابخانه ٔ مؤلف هست نیز چنین است ، و نیز در مثنوی معنوی بعضی جاها بمعنی مضطرب است که بمعنی فاعل (اسم فاعل ) واقع شده . و شعر آن را نیاورده است .
۞ -
اضطراب افکندن ؛ بیقراری ایجاد کردن . تشویش و غصه و بی آرامی و نگرانی و پریشانی تولید کردن
: خط برآوردی ّ و افکندی بجانم اضطراب
ملک معمور از برات بی محل گردد خراب .
قاضی ناصر بخاری (ازآنندراج ).
-
اضطراب باریدن ؛ پدید آمدن هیجان و دغدغه و بی آرامی و تشویش و بیقراری
: چنان کز آن لب خامش عتاب می بارد
به آرمیدن ما اضطراب می بارد.
صائب (از آنندراج ).
-
اضطراب دادن ؛ به موج درآوردن . به جنبش درآوردن . پریشان کردن
: شکیبم اضطرابی داد درپای شهادت را
که چون موج از سر شوریده ام فتراک میلرزد.
اسیری (از آنندراج ).
-
اضطراب داشتن ؛ نگرانی داشتن . تشویش داشتن
: خواجه یک هفته اضطرابی داشت
دوشش افتاد چرخ ازرق را.
خاقانی .
اضطراب سختی از تمکین او داریم ما
موج سیلاب از رگ سنگ است در کهسار او.
تأثیر (از آنندراج ).
ورجوع به اضطراب شود.
-
اضطراب ریختن ؛پریشانی و بی تابی و نگرانی پدید آمدن
: کنون کز مو بمویم اضطراب تازه می ریزد
نسیمی گر وزد اوراق هم شیرازه می ریزد.
طالب آملی (از آنندراج ).
-
اضطراب کردن ؛ التباط. ملط. کصیص . تترتر. دلدلة. (منتهی الارب ): ارتکاض ؛ اضطراب کردن در کاری . (تاج المصادر بیهقی ).
- || نگرانی کردن . تشویش نمودن
: مثال داده بود [محمود] تادر نامه حضرت خلافت اول نام برادر ما نبشته بودند، وما هیچ اضطراب نکردیم و گفتیم جز چنین نشاید تا بهانه نیارند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
215). چند سر از آنکه نخواسته بودند اضطراب می کرد آنگاه بدان آسانی فروگذاشت و برفت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
316).
من آن غریبم و بیکس که تا بروز سپید
ستارگان زبرای من اضطراب کنند.
مسعودسعد.
ماده چون آن بدید اضطراب کرد. (کلیله و دمنه ).
در این محیط که طوفان نوح ابجد اوست
بهر نسیم چو موج اضطراب نتوان کرد.
صائب (از آنندراج ).
هنوز اول عشق است اضطراب مکن .
؟
قَمس ؛ اضطراب کردن بچه در شکم . موج ؛ اضطراب کردن مردم . (منتهی الارب ).
-
اضطراب کشیدن ؛ پریشانی تحمل کردن . بی تابی کردن
: غالب شریک حاصل عمر آفت است از آن
بیهوده اضطراب تلف می کشیم ما.
؟ (از آنندراج ).
-
اضطراب نمودن ؛ اضطراب کردن . رجوع به اضطراب کردن شود.
- || پریشانی نشان دادن .
- || بی تابی نشان دادن : سَهف ؛ در خون طپیدن کُشته و اضطراب نمودن آن در حالت نزع و جان دادن . (منتهی الارب ).
-
به اضطراب آمدن ؛ به جنبش آمدن . به جوش آمدن . به حرکت درآمدن . رجوع به اضطراب شود.
-
به اضطراب آوردن ۞ ؛ مضطرب کردن . اغتشاش کردن . رجوع به مضطرب و اضطراب شود.