افتان و خیزان . [ اُ ن ُ ] (ترکیب عطفی ، ق مرکب ) کنایه از آهسته و دیر به راه رفتن باشد. (برهان ) (انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ). || کنایه از غالب و مغلوب شدن . || مدارا کردن . (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ). || در حال افتادن و خاستن . روشی چون روش طیر یا وحشی به تیرخسته . (یادداشت بخط مؤلف )
: دولت افتان و خیزان بهتر باشد جان باید بماند و مال آید و شود. (تاریخ بیهقی ص
529).
ز جنبش زمین پاک ریزان شده
چو مستی که افتان وخیزان شده .
اسدی (گرشاسبنامه ).
صد سال دیگر پادشاهی کرد [ جمشید ] اما کارش افتان و خیزان بود. (فارسنامه ابن البلخی ص
34). یزدجرد آخر ملوک فرس بود و این بیست سال پادشاهی افتان و خیزان میراند. (فارسنامه ابن البلخی ص
26). و یزدجرد مدت هشت سال به مداین بود و پادشاهی کرد افتان و خیزان پس دانست کسی آنجانتواند بود. (فارسنامه ابن البلخی ص
111). مدت ملک قباد افتان و خیزان چهل وسه سال بود تا این وقت کی به کسری انوشیروان سپرد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص
88).
چو گوی افتان و خیزان به بود کار
که هر کس کاوفتد خیزد دگربار.
نظامی .
زلفش لبان زنگیان درهم شده بر هر کران
بر عارضش بازی کنان افتان وخیزان دیده ام .
خاقانی .
زانسوی کو هست آفتاب از بوی می مست وخراب
از سر برآرد نیمخواب افتان و خیزان آیدت .
خاقانی .
وزین جانب افتان و خیزان جوان
همی رفت بیچاره هر سو دوان .
سعدی .
چو از چابکان در دویدن گرو
نبردی هم افتان و خیزان برو.
سعدی .
چو مور افتان و خیزان رفت باید
وگر خود ره بزیر پای پیل است .
سعدی .
براندیش از افتان و خیزان تب
که رنجور داند درازی شب .
سعدی .
گفتم حکایت آن روباه مناسب حال تست
که دیدندش گریزان بی خویشتن و افتان و خیزان . (گلستان ). و زمانی چون مستان شوخ افتان و خیزان . (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص
25).
با صبا افتان و خیزان میروم تا کوی دوست
وز رفیقان ره استمداد همت میکنم .
حافظ.
این ترکیب بصورت اوفتان و خیزان به اشباع ضمه هم آمده است
: خاک جهان ز اشک عدوی تو گل شده است
زان دولت تر آمد و خیزان و اوفتان .
کمال اسماعیل .