اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

افسر

نویسه گردانی: ʼFSR
افسر. [ اَ س َ ] (اِ) تاج و کلاه پادشاهان . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). تاجی از ابریشم مکلل با جواهر. (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ) (اوبهی ). تاج . (دهار) (مجمعالفرس اسدی ) (مؤید الفضلاء) (ازمنتهی الارب ) (شرفنامه ٔ منیری ). تاج پادشاهان که بعربی اکلیل خوانند. (هفت قلزم ) (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ) (فرهنگ شعوری ) (برهان ). این کلمه مرکب است ازاوستایی او ۞ (به - بر) پیشاوند + سر ۞ ، یعنی آنچه برسر گذارند و در پهلوی افسر ۞ . بمعنی تاج . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). تاج . اکلیل . بساک . دیهیم . (یادداشت مؤلف ). تاج . کلاه شاه . تاج مخصوص پادشاهان و امراء که اغلب از طلای خالص می ساختند. (ازقاموس کتاب مقدس ذیل کلمه ٔ تاج ) :
خرد افسر شهریاران بود
خرد زیور نامداران بود.

فردوسی .


کنون من یکی بنده ام بر درت
پرستنده ٔ افسر واخترت .

فردوسی .


بدو داد پس دختر خویش را
پسندیده و افسر خویش را.

فردوسی .


که در شهر قرقارش آمد ز رنج
نه ماند افسر وتخت و لشکر نه گنج .

فردوسی .


که جاوید باد افسر و تخت او
ز خورشید تابنده تر بخت او.

فردوسی .


خراج مملکتی تاج و افسرش بوده ست
کمینه چیز وی آن تاج بودو آن افسر.

فرخی .


ز بهر سر افسر نه سربهر افسر
ز بهر تو دولت نه تو بهر دولت .

عنصری .


نه برنهاد زمانه بهر سری افسر.

عنصری .


بسی خاک بنشسته بر فرق او
نهاده بسر بر گلین افسری .

منوچهری .


بزرگوارا در یادگاری اختر
ترا سپهر سریرست و آفتاب افسر.

منوچهری .


ملامت را سپر سازند بر خویش
ملامت عشق را تاج است و افسر.

؟ (از فرهنگ اسدی ).


هرآن سر که او آز را افسرست
بخاک اندرست ار ز مه برترست .

اسدی .


چنین گفت دانا که دختر مباد
چو باشد بجز خاکش افسر مباد.

اسدی .


نیست سوی من سر قیصرخطیر
گر ز زر بر سر مر او را افسرست .

ناصرخسرو.


اندرخور افسر شود از علم بتعلیم
آن سر که ز بس جهل سزاوار فسار است .

ناصرخسرو.


کی شود عز و شرف بر سر تو افسر و تاج
تا تو مرعلم و خرد را نکنی زین و رکیب .

ناصرخسرو.


آن عاقلان که مر سر دین را بعلم خویش
بر تختگاه عقل و بصر تاج و افسرند.

ناصرخسرو.


چه شد ار بر سر تو افسر نیست
خرد اندر سر است و بر سر نیست .

سنائی .


بر افسر شاهان جهانم بودی فخر
گر پاردم مرکبش افسار منستی .

سنائی .


من که خاقانیم ار نعل سمندش بوسم
بخدا کافسر خاقان بخراسان یابم .

خاقانی .


عید افسرست بر سر اوقات بهر آنک
شبهیست عین عید ز نعل تکاورش .

خاقانی .


گوهر افسر اسلاف که از خاک درش
افسر گوهر سامان بخراسان یابم .

خاقانی .


چو من زین ولایت گشادم کمر
تو خواه افسر از من ستان خواه سر.

نظامی .


مرا عشق تو از افسر برآورد
بسا تن را که عشق از سر برآورد.

نظامی .


مرا گر شور تو در سر نبودی
سر شوریده بی افسر نبودی .

نظامی .


شه مشرق که مغرب را پناه است
قزل شه کافسرش بالای ماه است .

نظامی .


مداح غیر من نسزد مجلس ترا
ناید بهیچ حال ز افسار افسری .

رشید وطواط.


سایه ٔ حق جمال دنیی و دین
زینت تخت و زیور افسر.

شمس فخری .


مدارا خرد را برادر بود
خرد بر سر دانش افسر بود.

؟


- افسر افشاندن ؛ افسر انداختن . تاج بپای کسی انداختن و نثار کردن :
صفوةالدین که شهسوار فلک
در سم اسبش افسر افشانده ست .

خاقانی .


- افسر بر تارک زدن ؛ افسر بر سر کشیدن . رجوع به این ترکیب شود :
افسر عقل چو بر تارک فرزانه زدند
گل داغی عوضش بر سر دیوانه زدند.

نعمت خان عالی (از آنندراج ).


- افسر بر سر بودن ؛ تاج بر سر بودن . افسر بسر بودن :
ز گل هر یکی بر سرش افسری
نشانده بهرجای رامشگری .

فردوسی .


دستور اعظم افسر دارندگان ملک
کز ظل عرش بر سرش افسر نکوتر است .

خاقانی .


- افسر بر سر (تارک ) داشتن ؛ تاج بر سر داشتن :
مگر مادرت بر سر افسر نداشت
همان یاره و طوق و زیور نداشت .

فردوسی .


تا سلیمان وار باشد حیدر اندر صدر ملک
حیف باشد دیو را بر تارک افسر داشتن .

سنائی .


- افسر بر سر کردن ؛ تاج یا کلاه بر سر نهادن :
بداد و دهش دل توانگر کنید
از آزادگی بر سر افسر کنید.

فردوسی .


- افسر بر سر کشیدن ؛ افسر بر سر گذاشتن . افسر برسر نهادن . افسر بر سر گرفتن . افسر بر تارک زدن . (آنندراج ) :
یک خلف ار در نسبی سر کشد
بر سر صدهیچکس افسر کشد.

امیرخسرو (از آنندراج ).


- افسر بر سر گذاشتن ؛ افسر بر سر کشیدن . و رجوع به این ترکیب شود :
مبادکم ز سرت سایه ٔ کلاه نمد
بپوش و بر سر شاهان گذار افسر را.

سلیم (از آنندراج ).


- افسر بر سر گرفتن ؛ افسر بر سر کشیدن . و رجوع به این ترکیب شود :
شاه چین را داد حکم آسمانی گوشمال
تا چرا بی حکم تو بر سر همین افسر گرفت .

امیر معزی (از آنندراج ).


- افسر به سر نهادن ؛ افسر بر سر کشیدن . و رجوع به این ترکیب شود :
بسر برنهاد افسر تازیان
بر ایشان ببخشود سود و زیان .

فردوسی .


بزرگان گر بسر افسر نهادند
اساس آن همه بر زر نهادند.

امیرخسرو (از آنندراج ).


- افسر بر فرق نشستن ؛ معنی لازم افسر بر سر نهادن است . (از آنندراج ) :
مهر سپهر ملک بماناد گر فلک
بر فرق فرقد افسر احسان تو نشست .

خاقانی (از آنندراج ).


- افسر بسر نهادن ؛ تاج بر سرگذاشتن :
بزیر اندرون هر یکی اشتری
بسر برنهاده ز زر افسری .

فردوسی .


گرش مراد بود کافسری نهد بر سر
ز قدر و مرتبه عیوق باشد افسر او.

معزی .


افسری کان نه دین نهد بر سر
خواهش افسر شمار و خواه افسار.

سنائی .


وان هودج خلیفه متوج بماه زر
چون شب کز آفتاب نهی بر سر افسرش .

خاقانی .


- افسر پهلوانی ؛ کلاه پهلوانی . نشان پهلوانی :
سپاه ترا مرزبانی دهم
تراافسر پهلوانی دهم .

فردوسی .


- افسر تازه کردن ؛ نو کردن تاج و افسر.
- || رونق نو دادن به تاج :
سخنها که بشنیدم از دخترت
چنان دان که او تازه کرد افسرت .

فردوسی .


- افسر خاقان ؛ تاج خاقان :
ملک قناعت مراست پیش چنین تخت و تاج
ملک سمرقند چیست و افسر خاقان او.

خاقانی .


- افسر خسروان ؛ تاج خسروان . دیهیم پادشاهان .
- || که بمثابه ٔ تاجی باشد سر خسروان را. سر و سرور برشاهان :
افسر خسروان جلال الدین
ظل حق آفتاب جان ملوک .

خاقانی .


- افسر خور ؛ تاج خورشید :
گیرم که کلاهش افسر خور باشد
آنرا چه کند زر چو نه بر سر باشد.

نظام قاری .


- افسردادن ؛ تاج دادن . بزرگی دادن :
بپیوستم این نامه ٔ باستان
پسندیده از دفتر راستان
که تا روز پیری مرا بر دهد
بزرگی و دینارو افسر دهد.

فردوسی .


- افسرده ؛ آنکه افسر دهد. دهنده ٔ افسر.
- افسر دیر اعظم ؛ تاج دیر بزرگ :
باد خطاب عیسوی با سگ درگهت چنین
کافسر دیر اعظمی فخر صلیب اکبری .

خاقانی .


- افسر زر ؛ تاج طلا :
این همه گفتم برایگان نه بر آن طمع
کافسر زر یابم از عطای صفاهان .

خاقانی .


- افسر ستاندن ؛ تاج گرفتن . افسر از کسی گرفتن :
چو من زین ولایت گشادم کمر
تو خواه افسر از من ستان خواه سر.

نظامی .


- افسر سران ؛ افسر بزرگان . تاج بزرگان :
ای رای تو صیقل اختران را
افسر توئی افسر سران را.

خاقانی .


- افسر شاهان ؛ تاج شاهان . دیهیم شهریاران .
- || سر و سرور شاهان :
گشته زمین رنگ رنگ چون فلک از عکس خون
کافسر شاهان کشید تیغ چو صبح از قراب .

خاقانی .


- افسر شاهوار ؛ تاج شاهانه . افسر شاهی . همانند افسر شاه :
بسر برنهد نرگس نو بباغ
باردیبهشت افسر شاهوار.

ناصرخسرو.


- افسر شدن ؛ بمعنی صاحب افسر شدن و این مجاز است . (آنندراج ).
- افسر عقل ؛ تاج عقل . دیهیم از خرد و عقل :
افسر عقل بایدت بر سر
از سر آز خون دل چه خوری .

خاقانی .


- افسر فشاندن ؛ افسرافشاندن . تاج افشاندن . تاج انداختن و نثار کردن :
زیر پای اسبش ار دستم رسد
افسر نوشیروان خواهم فشاند.

خاقانی .


- افسر کردن ؛ افسر ساختن . تاج کردن :
بفرمود تا دخمه دیگر کنند
ز مشک و ز کافور افسر کنند.

فردوسی .


زیرا که نکرد هیچ حیوان
از گوهر و زر تاج و افسر.

ناصرخسرو.


خاک در سلطان را افسر کن و بر سر نه
تا سر بکله داری بر افسرت افشانم .

خاقانی .


گرچه بعراق اندر سلطان سخن گشتی
جز خاک در سلطان افسر نکنی دانم .

خاقانی .


گرچه طبع از آبنوس روز و شب زد خرگهم
ورچه دهر از لاجورد آسمان کرد افسرم .

خاقانی .


- افسر کیان ؛ تاج کیان .
- افسر کیان ملوک ؛ تاج کیان . تاج سر پادشاهان :
میوه ٔ دولت منوچهرست
اخستان افسر کیان ملوک .

خاقانی .


- افسر گوهر ؛ تاج از جواهر. تاج گوهر :
بهی ز خلق و هم از خلقی و عجب نبود
که هم ز گوهر دارند افسر گوهر.

مسعودسعد.


- افسر ماه ؛ تاج ماه .
- || چون تاج بر سر ماه از بلندی یا حسن :
گرانمایه زن را بدرگاه خواند
بنامه ورا افسر ماه خواند.

فردوسی .


- افسر محتشمی ؛ تاج بزرگی . تاج حشمت :
ای شاه عجم شاه تو شاه عجمی
میزیبد بر تو افسر محتشمی
جمله هنری چشم بدت بادا دور
یک عیب ترا نیست بدست حشمی .

محمدبن ابراهیم (از تاریخ سلاجقه ٔ کرمان ).


- افسر مرمرین ؛ تاج مرمرین . تاج از مرمر :
یکی چون زمردین بیرم ، دوم چون بسدین مجمر
سوم چون مرمرین افسر، چهارم عنبرین مدری .

منوچهری .


- افسر ملک ؛ سرور و فرمانروای ملک : آرایش دهر و ملک را افسر بود.

؟ (از تاریخ بیهقی ص 168).


- افسر نوشیروان ؛ تاج انوشیروان :
نیست نظیر تو خصم خود نبود یک بها
تاج سر کوکنار و افسر نوشیروان .

خاقانی .


- افسر یافتن ؛ تاج یافتن . تاج پیدا کردن و گرفتن :
تو می خوری بمجلس بر خاک جرعه ای ریز
من خاک خاک باشم کز جرعه یابد افسر.

خاقانی .


- ازدر افسر ؛ شایسته ٔ تاج و افسر :
بدانست سهراب کو دخترست
سر و موی او از در افسرست .

فردوسی .


- با افسر شدن ؛ با تاج شدن . دارای تاج گردیدن :
سپه سربسر زان توانگر شدند
چو با یاره و طوق و افسر شدند.

فردوسی .


- بلندافسر ؛ با افسر عالی . (از آنندراج ). رجوع به افسر شود.
- خورشید افسر ؛ آنکه تاج او چون خورشید است .
- || آنکه خورشید تاج اوست . رجوع به افسر شود.
- سر و افسر ؛ سر و تاج :
یکی ترک تیری زند بر برش
بخاک اندر آرد سر و افسرش .

دقیقی .


- صاحب افسر ؛ تاجدار. باافسر :
ای صاحب افسران گرو پای بوس تو
تو افسر سر همه را افسر آمده .

خاقانی .


- کسي را بر سر کسی افسر کردن ؛ برتر ساختن کسی را بر کسی :
که گر با تو او را برابر کند
ترا بر سر سرکش افسر کند.

فردوسی .


- امثال :
لایق هر سر شناسد افسری .
(از جامعالتمثیل ).
ز بهر سر افسر، نه سر بهر افسر .
|| کلاه یا شاه کلاه . اکلیل . کلاه منصب یا کلاهی که گویا از تاج پست تر بوده است :
بگیتی نگه کرد رستم بسی
ز گردان نیامد پسندش کسی
بمن داد رستم گزین دخترش
که بودی گرامیتر از افسرش .

فردوسی .


دگر آنکه گفتی مرا کهترند
بزرگان که با تاج و با افسرند.

فردوسی .


چنان شد که از بید سرخ افسری
ز دیدار او خواستندی سری .

فردوسی .


همان گنج و دینارو در و گهر
همان افسر و طوق و گرز و کمر
بدادش بلشکر همه سر بسر
که بودند گردان پرخاشخر.

فردوسی .


|| فرمانده . سالار. سرور. رئیس :
بگشتاسب گفت ای نبرده سوار
سر سرکشان افسرکارزار.

فردوسی .


سکندرسپارد بما کشوری
برین پادشاهی شویم افسری .

فردوسی .


سرانشان ببرید یکسر ز تن
کسی را که بد مهتر انجمن
درفش درفشان پس هر سری
که بودند از آن جنگیان افسری .

فردوسی .


چو برزین گردنکش تیغزن
گرازه که بود افسر انجمن .

فردوسی .


افسر عالم امام روزگار
حیدر کرار باشد بر سرم .

ناصرخسرو.


سر و افسر دین حق است و ما
چنین فخرامت بدان افسریم .

ناصرخسرو.


|| تاجی از ابریشم مکلل بجواهر. (از صحاح الفرس ).
|| حکومت . فرمانروائی . سلطنت :
همه چین و توران سراسر مراست
به هیتال بر نیز افسر مراست .

فردوسی .


- تخت و افسر ؛ حکومت و سلطنت :
تو شو تخت با افسر نیمروز
همی دار و می باش گیتی فروز.

فردوسی .


|| ممتاز. برجسته . برگزیده ٔ قرن . رأس مائة :
بجستیم تاج کیی را سری
که بر هر سری باشد او افسری .

فردوسی .


|| در قدیم نوار یا ریسمان حریر یا کتانی بود که بدور سر بسته از عقب سر گره میزدند و بیشتر در میان عروسان رواج داشت . (از قاموس کتاب مقدس ذیل کلمه ٔ تاج ). || مخفف افسار است . (فرهنگ شعوری ).
- افسرگران ؛ افسارگران :
صد اشتر بد از بهر رامشگران
همه بر سران افسران گران .

فردوسی .


واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۸ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۳ ثانیه
افسر. [اَ س َ ] (اِ) این کلمه را فرهنگستان بجای لغت صاحبمنصب لشکری وضع کرده است که صاحب درجه ٔ نظامی باشد.
افسر. [ اَ س َ ] (اِخ ) یکی از شعرا و ادبای مشهور مشهد بود و رساله ٔ معروفی در معما دارد. از او است :میکنم دیوانگی تا بر سرم غوغا شودشاید از بهر...
افسر. [اَ س َ ] (اِخ ) یکی از شعرای فارسی زبان ایران که در هند میزیست . وی پسر میرسنجر کاشی است و از او است :کسی که پاس مراد دو کون میدارد...
افسر. [ اَ س َ ] (اِخ ) از شعرای فارسی زبان که بدربار عالمگیر پادشاه درآمد ولقب معززخان یافت و در بنگاله درگذشت . از او است :نمیخواهم که گرد...
افسر. [ اَ س َ ] (اِخ ) باقرعلی خان . یکی از شعرای دوره ٔ صفوی است که بهندوستان مهاجرت کرد و در حیدرآباد درگذشت . از اشعار او است :امروز میرود ...
افسر. [ اَ س َ ] (اِخ ) محمدهاشم میرزا. رجوع به محمدهاشم شود.
هم افسر. [ هََ اَ س َ ] (ص مرکب ) همپایه . هم درجه : عیوق به دست زورمندی برده ز هم افسران بلندی .نظامی .
شاه افسر. [ اَ س َ ] (اِ مرکب ) اسپرک را گویند و آن را بعربی اکلیل الملک خوانند. (برهان قاطع) (از آنندراج ) (انجمن آرا). رجوع به شاه بسه و ا...
افسر شدن . [ اَ س َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از پادشاه شدن باشد. (برهان ) (آنندراج ). و رجوع به افسر و ترکیبات آن شود.
افسر بهار. [ اَ س َ رِ ب َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) نوایی از موسیقی . لحنی از موسیقی . (یادداشت مؤلف ) : چون افسر بهار بود نای عندلیب چون بن...
« قبلی صفحه ۱ از ۲ ۲ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.