افشان کردن . [ اَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) پراکنده کردن . متفرق ساختن
: برزم آسمان را خروشان کند
چو بزم آیدش گوهر افشان کند.
فردوسی .
خم آرد ز بالای او سروبن
در افشان کند چون سراید سخن .
فردوسی .
تا که شاخ افشان کند هر لحظه باد
بر سرت دایم بریزد نقل و زاد.
مولوی .
-
سرافشان کردن ؛ کنایه است از کشتن
: کنون خاک را از تو جوشان کنم
برآوردگه بر سرافشان کنم .
فردوسی .
سپه را همه دل خروشان کنم
به آوردگه بر سرافشان کنم .
فردوسی .