اکرام کردن . [ اِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) گرامی داشتن . گرامی شمردن . احترام کردن
: بندگان در خدمت او چون خداوندان شدند
از بس اکرام و خداوندی که با ایشان کند.
امیرمعزی (از آنندراج ).
پسند آمدش حسن گفتار مرد
به نزد خودش خواند و اکرام کرد.
(بوستان ).
حکایت کنند از یکی نیکمرد
که اکرام حجاج یوسف نکرد.
(بوستان ).
به خدمتش اقدام نمایند و اکرام کنند. (گلستان ). شیادی .... قصیده ای پیش ملک برد در جمله ٔ شاعران نعمت بسیارش فرمود و اکرام کرد. (گلستان ).
کسی نکرد چو ما اهل درد را اکرام
چو خامه جا به سرماست زخم کاری را.
ملامفید بلخی (از آنندراج ).