التفات کردن . [ اِ ت ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) توجه داشتن . متوجه بودن . پروا داشتن . نگریستن
: و هرگاه که بر ناقدان حکیم و استادان مبرز گذرد بزیور مزور او التفات ننمایند. (کلیله و دمنه ).
کآمد و التفات کرد بمن
ز آن مرا جاه و آب دیدستند.
خاقانی .
درویشی مجرد بگوشه ٔ صحرائی نشسته بود پادشاهی برو بگذشت درویش از آنجا که فراغت ملک قناعت است التفات نکرد. (گلستان ).
دلی که حور بهشتی ربود و یغما کرد
کی التفات کند بر بتان یغمائی .
سعدی .
اینکه سرش در کمند جان بدهانش رسید
می نکند التفات آنکه بدستش کمند.
سعدی .
و رجوع به التفات داشتن شود.