الف
نویسه گردانی:
ʼLF
الف . [ اِ ] (ع مص ) خوگر شدن . (مقدمه ٔ لغت میرسید شریف جرجانی ص 2) (غیاث اللغات ). الف گرفتن . (مصادر زوزنی ). خوگر شدن و دوستی . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). الفت . (ذیل اقرب الموارد). دوستی و مؤانست . (از المنجد). اَلَف نیز به همین معنی است . (از غیاث اللغات ). خوگری . خو گرفتن با. دوست گرفتن کسی را. خو کردن به چیزی یا به مکانی . انس گرفتن به کسی یا بجایی . الفت گرفتن : سلطان فرمود تا امیرک سپاهدار خمارچی را بخواندند و وی شراب نیکو خوردی و اریارق را بر سر او الفی تمام بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 225). و نزدیک وی میباش که وی را با تو الفی تمام است . (تاریخ بیهقی ایضاً ص 225). در جمله بدان نسخت الفی افتاد. (کلیله و دمنه ). و من بنده را بر مجالست و دیدار و مذاکرات و گفتار ایشان الفی تازه گشته بود. (کلیله و دمنه ). در این مقام این شتر اجنبی است ، نه ما را با او الفی و نه ملک را از او فراغی . (کلیله و دمنه ). در میان اهل اسلام جماعتی پیدا شدند که ضمایر ایشان را با دین اسلامی الفی نبود. (جهانگشای جوینی ). || (ص ) یار و دوست . (غیاث اللغات ). دوست و همدم و مونس . ج ، آلاف . (از ذیل اقرب الموارد) (از المنجد). || زنی که شخص با او خو و دوستی گرفته باشد و او با شخص . (ناظم الاطباء). || اَلیفَة. (ذیل اقرب الموارد). زنی که تو بدو خو و دوستی گرفته باشی ، و او بتو.
واژه های همانند
۸۲ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۷ ثانیه
علف . [ ع ُل ْ ل َ ] (ع اِ) میوه ٔ طلح که شبیه باقلای تازه است و شتر آن را خورد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
آلف . [ ل ِ ] (ع ص ) خوگیرنده . خوگر. الیف . || هزاردهنده . ج ، اُلاّ ف .
علف بر. [ ع َ ل َ ب ُ ] (اِ مرکب ) ابزاری است از نوع داس ، که در طویله بوسیله ٔ آن یونجه و امثال آن را بریده به چهارپایان میدهند. اره ٔ کما...
علف چر. [ ع َ ل َ چ َ ] (نف مرکب ) چرنده ٔ علف . گیاه خوار. علفخوار. || (اِ مرکب ) مقدار علفی که برای یک دسته ستور صرف شود: علف چر مالهای ما...
علف چین . [ ع َ ل َ ] (نف مرکب ) آنکه علف چیند. || (اِ مرکب ) ابزاری است داس مانند که بوسیله ٔ آن علف و یونجه را می چینند. || (اِمص مرکب...
علف چای . [ ع َ ل َ ف ِ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) رجوع به هوفاریقون شود.
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید
اینجا کلیک کنید.
علف خور. [ ع َ ل َ خوَرْ / خُرْ ] (نف مرکب ) مخفف علف خوار. هر حیوانی که بر آخور بسته شده و درآن خوراک خورد، مانند اسب و خر و استر. (ناظم ال...
علف دان . [ ع َ ل َ ] (اِ مرکب ) انبار علف و کاه و غله . (ناظم الاطباء). || مخلاة. توبره . (منتهی الارب ). || معده ٔ علف خوارگان . (ناظم الاطب...
علف دان . [ ع َ ل َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان عبیدلی بخش لنگه ٔ شهرستان لار واقع در 150 هزارگزی باختر لنگه و 2 هزارگزی راه فرعی بندرلنگه ب...