اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

امی

نویسه گردانی: ʼMY
امی . [ اُم ْ می ] (ع ص ) منسوب به ام . مادری . بطنی : اخ امی ؛ برادر مادری . اخت امی ؛ خواهر مادری . (از یادداشت مؤلف ). || کسی که بر اصل خلقت خود بود و کتابت و حساب نیاموخته باشد. (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). کسی که پدرش در ایام طفلی او بمیرد و از تربیت پدر محروم باشد و در کنف مادر یا دایه پرورش یابد و از اینجهت علم نوشتن وخواندن او را حاصل نشود. (از غیاث اللغات ) (آنندراج ). || مجازاً، به معنی هر آن کسی که نوشتن و خواندن نداند اگرچه پیش پدر جوان شده باشد. (از غیاث اللغات ) (از آنندراج ). نانویسنده و ناخواننده . (مؤید الفضلاء). نانویسنده . (مهذب الاسماء) (السامی ) (ترجمان مهذب عادل بن علی ). نانویسا. ناخوانا. عامی . (یادداشت مؤلف ). کسی که خواندن و نوشتن نداند. بی سواد. (از ناظم الاطباء) : و منهم امیون لایعلمون الکتاب الا امانی و ان هم الا یظنون . (قرآن 78/2).
امی نتواند خط ورا خواند
امروز بنمایمش مفاجا (کذا).

ناصرخسرو.


امی و امهات را مایه
فرش را نور و عرش را سایه .

نظامی .


|| آنکه قرائت حمد و سوره را نداند. (از شرح لمعه ص 101 از فرهنگ علوم سجادی ). || امی دانا، امی صادق ، امی صادق کلام ، نبی امی (نبی الامی )، پیغمبر امی ، رسول امی ؛ اشاره به محمدبن عبداﷲ (ص ) است . (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ) (یادداشت مؤلف ). و رجوع بهر کدام از کلمات فوق شود. لفظ امی لقب پیغمبر ما (ص ) از آنست که آن حضرت از کسی تعلیم نگرفته بود تا فضیلت استاد بر آن حضرت ثابت نشود. (از غیاث اللغات ) (از آنندراج ). حضرت رسالت را که امی میگویند هم بدین معنی که او نه خواندن دانستی و نه نوشتن . (مؤیدالفضلا). این معنی مأخوذ است از قرآن کریم (158/7) : و رسوله النبی الامی الذی یؤمن باﷲ و کلماته . مفسران را درباره ٔ امی که در این آیه آمده است عقاید متفاوتی است و عده ای آنرا منسوب به ام دانسته اند چنانکه گذشت و مشهورترین عقیده در این باب است ۞ :
پس آنگه قلم بر عطارد شکست
که امی قلم را نگیرد بدست .

نظامی .


امی گویا بزبان فصیح
از الف آدم و میم مسیح .

نظامی .


|| (از عبری ) وثنی . (از المرجع): هوالذی بعث فی الامیین رسولاً منهم . (قرآن 2/62). ج ، امیین . (از یادداشت مؤلف ). || منسوب به ام القری (مکه ) است . (از ناظم الاطباء).مکی . اهل مکه . || توانگر جلف بی مغز جفاکار کم سخن . (از شرح قاموس ). کودن و گول قلیل الکلام . (منتهی الارب ). غبی [ گول و نادان ]، چنین است در نسخ و صحیح عی ّ [ درمانده و ناتوان ] (الجلف الجافی القلیل الکلام ). بچنین کسی امی گویند زیرا از جهت کم سخنی و ناگویایی زبان بر همان حالتی باشد که از مادر زاده شده . (از تاج العروس ). || ننه حوا (اسم گیاه ). (از فرهنگ فارسی معین ). رجوع به ننه حوا شود.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۳۲ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۱ ثانیه
آمی . (یونانی ، اِ) ۞ آمیوس . زنیان . نانخواه . نانخه . نانوخیه . نَغن . نَغن خلان . نغن خوالان . جوانی . کمون ملوکی .
عمی . [ ع َم ْی ْ ] (ع مص ) روان گردیدن . (از منتهی الارب ). روان گشتن و جاری شدن . (از اقرب الموارد). || کف برانداختن موج . (از منتهی الار...
عمی . [ ع ُم ْی ْ ] (ع ص ، اِ) ج ِ أعمی ̍ و عَمیاء. رجوع به اعمی و عمیاء شود : من ندانم خیر الاخیر اوصم و بکم و عمی من از غیر او.مولوی .
عمی . [ ع َ ما ] (ع مص ) کور گردیدن . (از منتهی الارب ). از بین رفتن تمام بینایی ازهر دو چشم . (از اقرب الموارد). || رفتن بینایی دل . (از م...
عمی . [ ع َ ] (ع ص ) کور. مؤنث آن عَمیة است . ج ، عَمون :رجل عمی القلب ؛ شخص جاهل و نادان . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). عم . رجوع ب...
عمی . [ ع ُ م َی ی ] (ع ص مصغر) تصغیر و ترخیم أعمی ̍. (از اقرب الموارد). || (اِ) لقیته سکة عمی ؛ ملاقات کردم او را در نیمروز سخت گرم . (از...
عمی . [ ع َم ْ می ] (ع اِ) مرکب از عم و یاء ضمیرمتکلم وحده ، یعنی عم من . عموی من . و آن لقب زیدالحواری تابعی است ، زیرا هر کس از او چیزی...
عمی . [ ع َم ْ می ی ] (ع ص نسبی ) منسوب به عم ، یعنی برادر پدر. ج ، عمیّون . (ناظم الاطباء).
عمی . [ ع ُم ْ ما ] (ع ص ، ق ) ترکناهم عمی ؛ گذاشتیم ایشان رامشرف بر مرگ . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
عمی . [ ع ُم ْ می ی ] (ع ص ) رجل عمی ؛ مردی از مردم عامه ، خلاف قصری . (از منتهی الارب ). || مرد فرومایه و حقیر. (ناظم الاطباء).
« قبلی ۱ ۲ صفحه ۳ از ۴ ۴ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.