امید بریدن . [ اُ
/اُم ْ می ب ُ دَ ] (مص مرکب ) نومید شدن . امید برخاستن .امید گسستن . (از آنندراج ). ناامید شدن
: بهر سختیی تا بود جان بجای
نباید بریدن امید از خدای .
اسدی .
از وظیفه بعد از این امّید بُر
حق همی گویم بود الحق ﱡ مُر.
مولوی .
چو یعقوبم ار دیده گردد سفید
نبرّم ز دیدار یوسف امید.
(بوستان ).
چه بودت که از جان بریدی امید
بلرزیدی از تاب هیبت چو بید؟
(بوستان ).
کمال از غصه خود را کشته گویی
امید کشتن از تیغت بریده ست .
کمال خجندی (از آنندراج ).